نگاهی بر رباعیات خیام
از دی که گذشت هیچ ازو یاد مکن/ فردا که نیامده ست فریاد مکن/ برنامده و گذشته بنیاد مکن/ حالی خوش باش و عمر بر باد مکن

مائیم و می و مطرب و این کنج خراب

عمر خیام در سده پنجم هجری در نیشابور زاده شد. فقه را در میانسالی در محضر امام موفق نیشابوری آموخت؛ حدیث، تفسیر، فلسفه، حکمت و اختر شناسی را فراگرفت. برخی نوشته‌اند که او فلسفه را مستقیما از زبان یونانی فرا گرفته بود.

در حدود ۴۴۹ تحت حمایت و سرپرستی ابوطاهر، قاضی‌القضات سمرقند، کتابی دربارهٔ معادل‌های درجهٔ سوم به زبان عربی نوشت تحت نام رساله فی البراهین علی مسائل ‌الجبر و المقابلهبا نظام الملک طوسی رابطه‌ای نیکو داشت، این کتاب را پس از نگارش به خواجه تقدیم کرد. پس از این دوران خیام به دعوت سلطان جلال‌الدین ملکشاه سلجوقی و وزیرش نظام ‌الملک به اصفهان می‌رود تا سرپرستی رصدخانهٔ اصفهان را به‌عهده گیرد. او هجده سال در آن‌جا مقیم می‌شود. به مدیریت او زیج ملکشاهی تهیه می‌شود و در همین سال‌ها (حدود ۴۵۸) طرح اصلاح تقویم را تنظیم می‌کند. تقویم جلالی را تدوین کرد که به نام جلال‌الدین ملکشاه شهره‌است، اما پس از مرگ ملکشاه کاربستی نیافت. در این دوران خیام به‌عنوان اختربین در دربار خدمت می‌کرد هرچند به اختربینی اعتقادی نداشت .در همین سال‌ها(۴۵۶) مهم‌ترین و تأثیرگذارترین اثر ریاضی خود را با نام رساله فی شرح مااشکل من مصادرات اقلیدس*را می‌نویسد و در آن خطوط موازی و نظریهٔ نسبت‌ها را شرح می‌دهد. پس از درگذشت ملکشاه و کشته شدن نظام‌الملک، خیام مورد بی‌مهری قرار گرفت و کمک مالی به رصدخانه قطع شد بعد از سال ۴۷۹ اصفهان را به قصد اقامت در مرو *که به عنوان پایتخت جدید سلجوقیان انتخاب شده بود، ترک کرد. احتمالاً در آن‌جا میزان الحکم و قسطاس المستقیم را نوشت. رسالهٔ مشکلات الحساب (مسائلی در حساب) احتمالاً در همین سال‌ها نوشته شده است.

غلامحسین مراقبی گفته‌است که خیام در زندگی زن نگرفت و همسر بر نگزید البته برخی از داماد خیام سخنانی نقل کرده‌اند و در این باره نظری دیگر داشته‌اند.
 
برخیز و بیا بتا برای دل ما       حل کن به جمال خویشتن مشکل ما
یک کوزه شراب تا بهم نوش کنیم       زان پیش که کوزه‌ها کنند از گل ما
***

از دی که گذشت هیچ ازو یاد مکن       فردا که نیامده ست فریاد مکن
برنامده و گذشته بنیاد مکن       حالی خوش باش و عمر بر باد مکن
 
****
چون عهده نمی‌شود کسی فردا را       حالی خوش کن تو این دل شیدا را
می نوش بماهتاب ای ماه که ماه       بسیار بتابد و نیابد ما را
***
گر می نخوری طعنه مزن مستانرا       بنیاد مکن تو حیله و دستانرا
تو غره بدان مشو که می مینخوری       صد لقمه خوری که می غلام‌ست آنرا
***

هر چند که رنگ و بوی زیباست مرا       چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا
معلوم نشد که در طربخانه خاک       نقاش ازل بهر چه آراست مرا

***

مائیم و می و مطرب و این کنج خراب       جان و دل و جام و جامه در رهن شراب
فارغ ز امید رحمت و بیم عذاب       آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب

***

آن قصر که جمشید در او جام گرفت       آهو بچه کرد و شیر آرام گرفت
بهرام که گور می‌گرفتی همه عمر       دیدی که چگونه گور بهرام گرفت

***

ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست       بی باده ارغوان نمیباید زیست
این سبزه که امروز تماشاگه ماست       تا سبزه خاک ما تماشاگه کیست

***

اکنون که گل سعادتت پربار است       دست تو ز جام می چرا بیکار است
می‌خور که زمانه دشمنی غدار است       دریافتن روز چنین دشوار است

***

امروز ترا دسترس فردا نیست       و اندیشه فردات بجز سودا نیست
ضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیست       کاین باقی عمر را بها پیدا نیست

***

ای آمده از عالم روحانی تفت       حیران شده در پنج و چهار و شش و هفت
می نوش ندانی ز کجا آمده‌ای       خوش باش ندانی بکجا خواهی رفت

***

ای چرخ فلک خرابی از کینه تست       بیدادگری شیوه دیرینه تست
ای خاک اگر سینه تو بشکافند       بس گوهر قیمتی که در سینه تست

***

ایدل چو زمانه می‌کند غمناکت       ناگه برود ز تن روان پاکت
بر سبزه نشین و خوش بزی روزی چند       زان پیش که سبزه بردمد از خاکت

***

این بحر وجود آمده بیرون ز نهفت       کس نیست که این گوهر تحقیق نسفت
هر کس سخنی از سر سودا گفتند       ز آنروی که هست کس نمیداند گفت

***

این کوزه چو من عاشق زاری بوده است       در بند سر زلف نگاری بوده‌ست
این دسته که بر گردن او می‌بینی       دستی‌ست که برگردن یاری بوده‌ست

***

این کوزه که آبخواره مزدوری است       از دیده شاهست و دل دستوری است
هر کاسه می که بر کف مخموری است       از عارض مستی و لب مستوری است

***

این کهنه رباط را که عالم نام است       و آرامگه ابلق صبح و شام است
بزمی‌ست که وامانده صد جمشید است       قصریست که تکیه‌گاه صد بهرام است

***

این یکد و سه روز نوبت عمر گذشت       چون آب بجویبار و چون باد بدشت
هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت       روزیکه نیامده‌ست و روزیکه گذشت

***

بر چهره گل نسیم نوروز خوش است       در صحن چمن روی دلفروز خوش است
از دی که گذشت هر چه گویی خوش نیست       خوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است

***

پیش از من و تو لیل و نهاری بوده است       گردنده فلک نیز بکاری بوده است
هرجا که قدم نهی تو بر روی زمین       آن مردمک چشم‌نگاری بوده است

***

تا چند زنم بروی دریاها خشت       بیزار شدم ز بت‌پرستان کنشت
خیام که گفت دوزخی خواهد بود       که رفت بدوزخ و که آمد ز بهشت

***

ترکیب پیاله‌ای که درهم پیوست       بشکستن آن روا نمیدارد مست
چندین سر و پای نازنین از سر و دست       از مهر که پیوست و به کین که شکست

***

ترکیب طبایع چون بکام تو دمی است       رو شاد بزی اگرچه برتو ستمی است
با اهل خرد باش که اصل تن تو       گردی و نسیمی و غباری و دمی است

***

چون ابر به نوروز رخ لاله بشست       برخیز و بجام باده کن عزم درست
کاین سبزه که امروز تماشاگه ماست       فردا همه از خاک تو برخواهد رست

***

چون بلبل مست راه در بستان یافت       روی گل و جام باده را خندان یافت
آمد به زبان حال در گوشم گفت       دریاب که عمر رفته را نتوان یافت

***

چون چرخ بکام یک خردمند نگشت       خواهی تو فلک هفت شمر خواهی هشت
چون باید مرد و آرزوها همه هشت       چه مور خورد بگور و چه گرگ بدشت

***

چون لاله بنوروز قدح گیر بدست       با لاله رخی اگر ترا فرصت هست
می نوش بخرمی که این چرخ کهن       ناگاه ترا چون خاک گرداند پست

***

چون نیست حقیقت و یقین اندر دست       نتوان به امید شک همه عمر نشست
هان تا ننهیم جام می از کف دست       در بی خبری مرد چه هشیار و چه مست

***

چون نیست ز هر چه هست جز باد بدست       چون هست بهرچه هست نقصان و شکست
انگار که هرچه هست در عالم نیست       پندار که هرچه نیست در عالم هست

***

خاکی که بزیر پای هر نادانی است       کف صنمی و چهره‌ی جانانی است
هر خشت که بر کنگره ایوانی است       انگشت وزیر یا سلطانی است

***

دارنده چو ترکیب طبایع آراست       از بهر چه او فکندش اندر کم و کاست
گر نیک آمد شکستن از بهر چه بود       ورنیک نیامد این صور عیب کراست

***

در پرده اسرار کسی را ره نیست       زین تعبیه جان هیچکس آگه نیست
جز در دل خاک هیچ منزلگه نیست       می خور که چنین فسانه‌ها کوته نیست

***

در خواب بدم مرا خردمندی گفت       کز خواب کسی را گل شادی نشکفت
کاری چکنی که با اجل باشد جفت       می خور که بزیر خاک میباید خفت

***

در دایره‌ای که آمد و رفتن ماست       او را نه بدایت نه نهایت پیداست
کس می نزند دمی در این معنی راست       کاین آمدن از کجا و رفتن بکجاست

***

در فصل بهار اگر بتی حور سرشت       یک ساغر می دهد مرا بر لب کشت
هرچند بنزد عامه این باشد زشت       سگ به زمن ار برم دگر نام بهشت

***

دریاب که از روح جدا خواهی رفت       در پرده اسرار فنا خواهی رفت
می نوش ندانی از کجا آمده‌ای       خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت

***

ساقی گل و سبزه بس طربناک شده‌ست       دریاب که هفته دگر خاک شده‌ست
می نوش و گلی بچین که تا درنگری       گل خاک شده‌ست و سبزه خاشاک شده‌ست

***
عمریست مرا تیره و کاریست نه راست       محنت همه افزوده و راحت کم و کاست
شکر ایزد را که آنچه اسباب بلاست       ما را ز کس دگر نمیباید خواست
 
 
 
گردآوری گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
seemorgh.com/culture
منبع : رباعیات خیام و ویکی پدیا