مهدی سیاه در آیینه نگاه کرد. شنل قرمز را از سر میخ برداشت و روی لباسهایش پوشید. گفت : «دیگه حاضریم. اما ای خواجهسرای دربار خلیفه کو شلاقت؟» شلاق را سر میخی که لباس خلیفه به آن آویزن بود پیدا کرد و برداشت. مهدی سیاه زودتر از همة بازیگران میآمد، زیرا سیاه کردن صورت و دستها و گردنش مدتی طول میکشید و تازه، شستن سیاهیها از « سیاهکاری» هم سختتر بود. ناچار دیرتر از همه هم میرفت.
در کوتاهی که اطاق پشت صحنه را به تالار تماشاخانه میپیوست، باز شد و این اطاق پشت صحنه، دالان درازی بود با همة مشخصات یک دالان. جوان کوتاه قدی که موی مجعد داشت دولا شد و تو آمد. سیاه رودرروی او قرار گرفت. گفت:« تو دیگه کی هستی؟ داش من، کسی نمیتونه تو صورتخونه بیاد.» و سوییچ چراغ را زد و چراغ پرنوری صورتخانه را روشن کرد. به مرد کوتاه قد نگاه کرد و گفت:« تو دیگه کدوم جونوری؟ ای خدا انگار میخوام بترسم. انگشترشو باش، کلة مرده روشه. سنجاق کراواتش رو ببین. الماسه. با این دنگوفنگ تو این طویله دنبال کدوم آخور میگردی؟» و خندید و خندید و شلاقش را بلند کرد. مرد جوان پرسید:« تو مهدی سیاه معروفی؟»
- مهدی سیاه هستم، اما نمیدونسم معروفهام.
- من شنیدهام مردم فقط به خاطر تو به این تأتر میان.
سیاه گفت: «آره داشم. مردم شب ازم میخندن و صبح بهم.» مرد جوان خودش را معرفی کرد: «آمدهام جای محسن بازی کنم. خودش مریضه، گفته باید جوجیخان بشم. اما نمیدانم چطور؟ میترسم. من تا حالا رو سن نرفتهام.»
سیاه خواست بخندد. و جوان تازهکار را حال بیاورد، آخر هرچه بود- معروف یا ناشناس- متلکگویی خاصة سیاه شدنش بود. در پوست عاریتیاش شخصی شوخ در او بیدار میشد، اما در پوست حقیقیاش دیگر نمیشد گفت شخصی است. آنقدر خود را در دنیا غریبه میدیدید. روی صحنه همة مردم چشم به او داشتند، اما خارج از صحنه هیچ چشمی به او نبود. خواست جوان را دست بیندازد. معمولاَ غنیمت دمهای « سیاهی» را از دست نمیداد. اما به درد دیگران رسیدن هم خاصة همیشگیاش بود. گفت:« نترس نمیدونه تو چه پوستی میره.»
- مگه اول نمایشنامه رو نمیخونین؟ مگه تمرین نمیکنین؟
سیاه گفت: «نه داشم. اینجا از این خبرها نیست. شب اول هر نمایش رییس تماشاخونه میاد، قصه رو میگه و سهم هر کس رو معین میکنه، آنوقت لباسمون را میپوشیم و میریم بازی میکنیم. شب اول برا همه سخته، بعد راه میفتیم. مهم اینه که اولی خوب شروع بکنه.»
جوان گفت: «یعنی میگی بالبداهه بازی میکنین؟ اینکه خیلی سخته، من تازه اگر تمرین هم داشته باشم میترسم رو سن برم.»
سر زبان سیاه آمد که بگوید: «بلچیچی؟ » و بگوید: «بپا که چشمت نزنم.» اما نگفت، برعکس کوشید به جوان دل بدهد. گفت: «اینجا تماشاخونة پتلپورت که نیست، تأتر سر قبر آقاست، بغل میدون ترهبارفروشا، خیال میکنی تماشاچیاش کیها باشن؟ آدمای سختگیر؟ که باد تو غبغب میندازن و سیگار گنده میزارن دم دهنشون؟ و وقتی همة مردم از خنده رودهبر میشن لبخند هم نمیزنن؟ نه بابا اینجا سروکار ما با ترهبارفروشا، حمالا، درشکهچیها و گورکنهاس. بارهاشونو که به منزل رسوندن یا مردههاشونو که چال کردن تازه میان سراغ ما. مشغول کردن اینجور آدما کاری نداره که...»
کمک کرد که جوان لباس بپوشد. آرخالق تنگی تنش کرد و شالی روی آن بست. با دوده ابروهایش را بالا برد و کنار چشمش را با حرکت ابرو مناسب کرد، گفت بو خودت رو تو آینه ببین. تو حالا جوجیخانی. پسر پادشاه چین، که بایس از دختر خلیفة بغداد خواستگاری بکنه، منم پاسبون قصرشم.»
جوجیخان به طرف آیینه رفت که سیاه او را در آن میدید، گفت: «دست ما درد نکند، اما چه لباسهای شرندهای، بهعلاوه این لباس، لباس چینی که نیست.»
به سیاه برخورد، نه اینکه بخواهد از تأتر دفاع بکند، نه. از اعتقاد خودش دفاع میکرد، گفت:« داشم هم راست میگی، هم بیخود میگی. من قیافة تو رو چینی کردم و همین بسه، تو باید خوب بازی کنی تا مردم از قیافه و بازیت بفهمن چینی هستی، بهعلاوه مگر لباس من لباس سیاهاست؟ مگر لباس خلیفه لباس خلیفه است؟ نیگا کن. داروندار تیاتر همینهاست که به میخها آویزونه، اون لباس خلیفة بغداده که زهوارش دررفته، اونم جقهشه. اون یکی لباس فراش حکومتیه. اون یکی لباس جادوگره. اون یکی لباس عاشقه، اون یکی لباس حاجیه. تو هر نمایشی همین لباسا لازم میشه. همیشه یک عاشقی هست که دیوانگی بکنه و عاشق دختر پادشاه بشه، از چپ و راست هم رقیب براش پیدا میشه، بعد هم یا به دختر میرسه یا نمیرسه. من هم پاسبون قصر هستم، یا نوکر حاجی... اما دلم برای عاشقها میسوزه. زیرجلی کمکشون میکنم ، این رو هم بگم که دختره میارزه که آدم عاشقش بشه، تو هم چشمت که بهش افتاد خودبهخود بازیت خوب میشه.»
ساکت شدند. روی نیمکتهای خشک و خالی اطاق پشت صحنه روبروی هم نشستند. مهدی سیاه از همانجا که نشسته بود خودش را در آیینة مقابل میدید. اطاق سرد بود و مهدی دستهایش را زیر بغلش گذاشته بود. هنوز کلاه قرمزش را سر نگذاشته بود و با چشم دنبال کلاهش میگشت. وقتی کلاه را روی نیمکتی افتاده دید خیالش راحت شد.
حرف جوان که «مردم به خاطر تو به این تأتر میان» به فکر فروبرده بودش. خودش به مهارت خودش اعتماد داشت. بیشتر همکارانش پیش از ورود به صحنه جامی میزدند تا ترسشان بریزد. اما او احتیاج به هیچ محرک یا مخدری نداشت. برای او سیاه شدن طبیعیترین اعمال بود. روی صحنه که میرفت بر صحنه و بر جمعیت مسلط بود. حواسش بهطور عجیبی جمع بود. تازهکارها چشم به لبهای او میدوختند و گاهی چنان محو بازی او میشدند که یادشان میرفت کجا هستند و او بود که حرف به دهانشان میگذاشت. اما همة زحمتها را او میکشید و عشقبازی با دختر نصیب دیگران بود. و هر وقت این عشقبازی را تماشا میکرد اندوهی بر دلش مینشست تا تماشاگران از این اندوه درمیآوردندش: «سیاجون چرت نزنیها.» اگر لحظهای دیر روی صحنه میآمد، تماشاگران سوت میکشیدند و او را میطلبیدند و او نقش خود را به نرمی و سهولت ادامه میداد. اما با همة اینها سیاه هرگز از زبان مدیر تماشاخانه یا همکارانش تحسینی نشینده بود و تحسین مردم هم منحصر بود به همان چند ساعت تماشا- وگرنه فردای نمایش دیگر کسی نمیشناختش یا نمیتوانست بشناسدش.
جوان با علاقه به سیاه نگاه میکرد پرسید:« بازی کردن را کجا یاد گرفتهای؟ تحصیل کردهای؟»
- نه. تحصیل درستی نکردهام اما در زندگیم خیلی سیاه و سیاهی دیدهام. بهعلاوه فقط سیاه شدن رو بلدم.
جوان گفت: «من همیشه خیال میکردم تو با این مهارتت سالها درس خواندهای.»
- تو این عمر چهل و چند ساله کلکی نبوده که نزده باشم. از نقالی بگیر تا شاهنومهخونی تو زورخونه. مدتی هم قصهگو و مثنویخون نوه عموی ظلسلطان بودهام. حزببازی هم کردهام. بیست سال هم هست که تو تیاتر سیاه میشم، کمه؟ آدم بعضی وقتا از خودش میپرسه اینهمه عمر رو من کردهام؟ این همه کلکها رو من دیدهام؟
جوان بلند شد. مثل اینکه میخواست چیزی بگوید اما شرم میکرد. رفت جلو آینه ایستاد. پشتش به سیاه بود. منمن کرد:
- میخواستم بگم که... من دیپلمة هنرستان هنرپیشگیام. اما صدیک دل و جرأت تو رو ندارم. حتی میترسم رو سن برم. خیلی هم میترسم.
سیاه پرسید: «پس تو مدرسه چی یادتون دادن ؟ها؟»
جوان برگشت. آمد پهلوی سیاه نشست. گفت: «تو مدرسه خیلی چیزها یادمون دادن، اما خیلی چیزها هم یادمون ندادن. شاید هم من ترسو هستم. میدونی یک بار بنا بود من هاملت بشم. خیلی هم تمرین کرده بودم. اما همینکه خواستم برم رو سن، دزدکی به سالن نگاه کردم. دیدم چند تا غریبه هم غیر از همشاگردیهام آمدهاند. دلم آشوب شد. اصلاَ رو سن نرفتم.»
شخص متلکگوی سیاه در او بیدار شد. پرسید:
- گفتی آملت؟ خوب تقصیر تو نبوده که. آخر آملت که مال ما نیست. مال ما کشک و بادنجونه.
جوان خندید، گفت: «درسته که تو تحصیل هنرپیشگی نکردهای اما به علت تجربه "کولتور" وسیع داری. استعدادت هم فوقالعاده است و از همه مهمتر نمیدونم چطوره که آدم به راحتی دلش میخواد برای تو درددل بکنه.» بعد گفت: «تو میدونی بزرگترین تراژدی چیه؟»
سیاه گفت: «ببین داشم، اگه بخوای فرنگیبازی درآری معاملهمون نمیشهها. نمیتونی راساحسینی حرف بزنی؟
جوان گفت: «راستش من همهجور حرف میتونم بزنم. اصلاَ خیلی خوب حرف میزنم. اما وقتی بخوام برم رو سن لال میشم. آنقدر حرفها تو کلهم هست، اما به موقعش نمیتونم بزنم. یک بار بنا شد تو مدرسه تأتر" میهن عزیز ما ایران" رو بدیم. میدونی؟ من یک قوطی کبریت دستم بود. رل من همین بود که برم و چراغ دوفتیلة توسن رو روشن بکنم و بگم "ای چراغ هدایت، فرا راه مردم ایران روشن باش." همین یک جمله. آن شب چند تا افسر پشت من رفتوآمد میکردند. یکیشون به من نزدیک شد و گفت: "ببینم با این کبریت میخوای چکار بکنی؟" من لال شدم. افسره جیبهامو گشت. اما مگه من تونسم برم رو سن. باز دلم آشوب شد.»
مهدی سیاه به دلسوزی گفت: «اینجا هم تقصیر تو نبوده... خوب داشتی از بزرگترین فرنگیبازیها حرف میزدی.»
- بزرگترین تراژدیها.
سیاه خواست بگوید:« این حرفها به گوش من هم خورده.» اما منصرف شد و منتظر ماند.
جوان گفت: « معذرت میخوام. داشتم از غمانگیزترین چیزها حرف میزدم. به نظر من غمانگیزترین چیزها در دنیا همینه که آدم آرزو داشته باشد بازیگر، یا نقاش، یا شاعر درجة اولی بشه و هرچه زور بزنه نتونه. یک وقت است که آدم میفته دنبال نون درآوردن و آنوقت خودبهخود کارش خراب میشه. اما آن آدم بدبختی که از همه چیز میگذره و نمیتونه... تراژدی اینه.»
سیاه گفت: «راست میگی. تو خیلی خوب حرف میزنی. تعجب میکنم که میگی نمیتونی بازی کنی. پس چرا امشب به جای محسن آمدهای؟»
- میخواهم یک بار دیگه خودمو امتحان کنم. محسن گفت که تو همة بازیگرهارو راه میندازی، بدون اینکه خودت متوجه باشی. فکر کردم اگه آدم در زندگیش به یک مردی بربخوره و اون مرد یک خرده آدمو هول بده - فقط یک کمی- شاید آدم راه بیفته. بعضیها خودشون میرن. بعضیها هم ندونسته میرن. بعضیها هم بیمایهاند اما با هو و جنجال و دوز و کلک میرن. اما بعضیها نمیتونن تنها برن. اگر آدم اقبال داشته باشد که با یک مرد حسابی روبرو بشه...»
سیاه چشمکی زد و پرسید:« با یک زن حسابی چطور؟»
جوان گفت:« مقصودت اینه که اگر آدم عاشق...»
حرف جوان ناتمام ماند. بازیگران دیگر خم میشدند و از در کوتاه اطاق پشت صحنه میآمدند. اطاق شلوغ شد. خلیفه داشت با چسب ریشش را میچسباند. عاشق سرخاب و سفیداب میکرد. جادوگر زلفش را آشفته میکرد. مدیر تماشاخانه برای جوجیخان تازه نقشش را توضیح میداد و سیاه میشنید که جوانک از هنرستان هنرپیشگی ذکری کرد، اما از ترس خود چیزی نگفت. بازیگران یکییکی آمدند و نشستند. خلیفه سیگارش را آتش زد و به سیاه گفت:« داداش پاشو سروگوشی آب بده، ببین سالون پر شده یا نه؟»
سیاه سلانهسلانه پاهایش را روی زمین کشید و به سمت در کوتاه رفت. صدای خندة همکارانش را شنید. از شکاف در سرک کشید. یک سپور شهرداری را دید که ردیف جلو درست روبروی پرده نشسته است و تخمه میشکند. از اهنوتلپ او خوشش آمد. مخصوصاَ که لژ نشسته بود. زیر لب گفت:« جانمیهی.» بعد برگشت و به خلیفه گفت:« تک و توکی اومدهاند.»
• • •
اواخر پردة اول سربزنگاه برق خاموش شد. صحنه و سالون در تاریکی گورمانندی فرو رفت. یک لحظه سکوت بود و بعد ولوله و پچپج توی مردم افتاد. سپور شهرداری فندکش را روشن کرد و پا شد و فندک را جلو صحنه گرفت و تماشاگران دیگر بعضی کبریت کشیدند. بچههایی که میان جمع بودند ترسیدند و گریه کردند. صدای بههم خوردن صندلیها از ته سالن به گوش رسید. سیاه بلند گفت:« هر کی هر چی قایم کرده بخوره.» و عدة کمی خندیدن و او پکر شد. بلندتر گفت:« مگر بختک روتون افتاده؟» این بار کسی گوش نداد تا بخندد و سیاه از مشغول داشتن این دیو جمع که به حرکت آمده بود منصرف شد. سیاه دختر خلیفه را در تاریکی میدید که از در قصر بیرون آمد. آمد نزدیک سیاه و در گوشش نجوا کرد:« سیا جونم. حالم بههم خورده.» تماشاگران سوت میکشیدند، دست میزدند. تاریکی به رنگ سیاه برزنگی بر همه جا افتاده بود. فندک سپور هم خاموش شده بود. سیاه نگاهی به تماشاگران انداخت. به نظرش غول هزاردستی آمد که هر دستش یک جایی بند است.
- چرا معطلی؟ منو ببر وگرنه همین جا غش میکنم.
سیاه دست دختر خلیفه را گرفت. تر بود. کورمال کورمال از صحنه خارج شدند. از پلههای پشت صحنه بالا رفتند. در اطاق زنها را که باز کردند، زنها، دو ندیمة دختر خلیفه جیغ کشیدند. سیاه گفت:« نترسین. سیاه به کسی کاری نداره. دختر خلیفه حالش بههم خورده.»
دختر را رو به تنها نیمکت اطاق برد و روی آن خوابانید. به یکی از ندیمهها گفت: «آبجی میری یک لیوان آب بیاری؟ » ندیمه از اطاق بیرون رفت، سیاه گفت:« کاش یک چراغی هم پیدا کنه بیاره.» و رو به ندیمه دیگر گفت: «بیا بندهاشو واز کن.»
هیولای ندیمة دیگر در اطاق حرکت کرد، روی سینة دختر خلیفه خم شد، کندوکاو کرد، گفت:
- گرهش کوره، نمیتونم وازش کنم، آقا مهدی تو بیا ببین میتونی. شاید سیاه میتوانست و میخواست، اما پیش نیامد. ندیمه گره روبان را که چپ اندر قیچی پیش سینة دختر خلیفه را زینت داده بود پاره کرد. سیاه صدایش را میشنید که از دختر خلیفه میپرسید:
- باز باهات دعوا کرده؟
- آره.
- ول کرد و رفت؟
- معلومه دیگه.
- من که از اول گفتم اون دیوانهاس، خوب خرج میکنه، اما جون به جونش بکنی دیوانهاس. حالا باید فکر خودت باشی بیچاره. دروغ میگی آقا مهدی؟
سیاه که حیران وسط اطاق ایستاده بود، آمد کنار تخت دختر روی زمین لخت نشست، پدرانه گفت: «چی بگم؟ همینقدر میدونم که بدجوری زندگیتو درب و داغون میکنی دختر جون، حیف نیست؟»
کاش میتوانست همیشه همانجا کنار تخت دختر روی زمین لخت و در تاریکی بنشیند. کاش میتوانست گره کور زندگی دختر را باز بکند. ندیمه را در تاریکی دید که کنار تخت نشست و پرسید:« قرصا رو خوردی؟» و دختر گفت: «خوردم اما چه فایده؟ این قرصا فقط حالمو بههم میزنه، اونو که جاکن نمیکنه بیاردش و راحتم بکنه.»
ندیمة دیگر تو آمد با یک شمع روشن و یک کاسة آب. شمع را داد دست مهدی که به دیدن او بلند شده بود. چشمهای سیاهی داشت که در نور شمع یک لحظه برق زد. گفت:« نمایش مالیده شد، برق نیست، مشتریا چند تا صندلی رو شکستن، دوتاشون رو هم آجان برد کلانتری، امشب پول مولی در کار نیست.»
سیاه شمع را در طاقچة بالای سر دختر خلیفه جا داد، میاندیشید که فقط جوجیخان میتواند از بههم خوردن نمایش خوشحال باشد. جوجیخان در پردة دوم روی صحنه میآمد. بیاختیار به یاد هودجی افتاد که به ابتکار او برای جوجیخان ساخته بودند تا در موقع ورود به صحنه نترسد. چهار گوشة زنبة گلکشی، چوب دستک فرو کرده بودند و پردة قلمکاری دورتادور دستکها کشیده بودند و بنا بود جوجیخان تویش بنشیند. شبهای پیش جوجیخان با وزرا و اعیان کشورش که چهار نفر بودند به پای خود به صحنه میآمد.
سیاه به دختر خلیفه نگاه کرد که نشسته بود و از ندیمه میپرسید: «واقعاَ امشب پول نمیدن؟»
ندیمه گفت: «گمان نکنم، آجانه گفت باید پول تماشاچیا رو پس بدین.»
- پس بیس تومن بده قرض من.
- بهخدا ندارم.
دختر خلیفه سرش را زیر انداخت، زیر لب گفت: «اقلاَ باید ده تا قرص دیگه بخورم، هر قرصی دونة دو تومنه.»
سیاه دست کرد زیر شنل قرمزش و جیبهای جلیتقهاش را کاوش کرد. چند تا اسکناس درآورد، دختر خلیفه دست انداخت گردن سیاه، صورتش را به صورت او چسبانید و گفت: «تو چه خوبی سیاه.» سیاه احساس کرد که گردنش تر میشود. وقتی دختر خلیفه سر برداشت سیاه میدانست که باید صورتش سیاه شده باشد.
• • •
شب بعد مهدی به اصرار جوجیخان جدید نیم چتول عرق خورد. هیچ شبی پیش از نمایش این کار را نمیکرد. نمایش خودبهخود گرمش میکرد. بعد از بازی بود که رخوت و اندوه و خستگی میآمد. مهدی خود را به دقت سیاه کرد، دستش را تر کرد و چروک شنل قرمز را با دست صاف کرد. شنل کهنه بود و دو سه جایش پاره بود و بوی نم میداد. کشمکش با جادوگرها و عشاق دختر کار آسانی نبود. جوجیخان خودش لباسش را تن کرده بود و داشت هودج را آماده میکرد، اما رنگش پریده بود و سیاه میدانست که میترسد. خلیفه و وزرا و جادوگر و عشاق و فراش حکومت حاضر بودند و سیاه به آنها خبر داده بود که سالون پر است و چند تا فرنگی هم ردیف جلو نشستهاند و یکی از آنها دوربین عکاسی هم دارد و سپور هم عیناَ جای دیشبش نشسته.
زنگ سوم را زدند و نمایش شروع شد. سیاه شلاقش را دست گرفت و با نشاط داخل قصر خلیفه شد. در ایوان قصر ظاهر شد و تماشاگران از دیدنش خندیدند و او نگاهی بیاعتنا به جمع در تاریکی فرورفته انداخت. عاشق به صحنه آمد. جلو در فرعی قصر ایستاد و شروع کرد به زاری و راز و نیاز با ماهی که بنا بود در آسمان صحنه باشد اما نبود. و ادای شمارش ستارهها را درآورد. سیاه منتظر دختر خلیفه بود که بیاید و او را از ایوان قصر براند و با عاشقش قرارومدار بگذارد. دختر خلیفه دیر کرده بود اما سیاه میدانست که خواهد آمد، در انتظار دختر چند بار از در مقوایی قصر که به صحنه باز میشد بیرون آمد و عاشق را با شلاق تهدید کرد و تماشاگران خندیدند. یقین داشت وقتی به قصر میرود دختر را خواهد دید و تقریباَ به شتاب به قصر میرفت، اما از دختر خبری نبود. راز و نیاز عاشق با ماه و شمارش ستارهها و تهدید سیاه چند بار تکرار شد و سیاه بیحوصلگی جمعیت را احساس میکرد. بار چهارم که به قصر رفت مدیر تماشاخانه را دید که آشفته دم در قصر ایستاده. به سیاه نجوا کرد:« دختر نیامده، نمیدانم چه کنم؟»
سیاه همانطور که گوش به راز و نیاز عاشق داشت، آهسته پرسید:« نیومده؟ مگه میتونه دس ما رو تو حنا بزاره و نیاد؟ این بیچاره دیگه حرفی نداره بزنه.»
مدیر تماشاخانه گفت:« چطوره یکی از ندیمهها رو بفرسیم؟»
- مگه میشه؟... این پیروپاتالها؟
- پس دستم به دامنت، جمعیت را مشغول کن، تا بلکه پیداش بشه.
سیاه با شلاقش به صحنه آمد، عاشق مات به ایوان قصر نگاه میکرد. سیاه نزدیکش شد و رو به جمعیت گفت: «بیخودی انتظار نکش، دختر خلیفه نمیادش، معشوقت...» خواست بگوید «مرده» نفهمید چرا خود به خود گفت «... آبستنه» که مردم خندیدند و سیاه تحریک شد و گفت: «آره داشم آبستنه. چرا ماتت برده؟ مگه دختر خلیفه نمیتونه آبستن بشه؟ چرا خودتو باختی؟»
و واقعاَ عاشق خودباخته مینمود. به سیاه حیرتزده نگاه میکرد. آهسته پرسید: «خل شدی؟» صدایی از یکی از تماشاچیان ردیفهای جلو آمد که: «سیاه نکنه کار خودت باشه؟» سیاه بدش آمد. چشمها را درانید و گفت: «آی شما، کلاه مخملیها، پاقاپوقیها، سر قبر آقاییها، فکلیها، فرنگیها، عکاسا، چادرنمازیها...» و خواست بگوید «بیچادرنمازها» بیاختیار از زبانش دررفت که: «بینمازها» و تماشاگران خندیدند اما نه به قهقهه.
- ... نه. نخندید بذارید راستشو بهتون بگم. ای تو که اونجا نشستهای و چشمات تو تاریکی مثل چشم گربه برق میزنه. خیال نکن مسخرهبازی درآوردمها. این سیا رو میبینی؟ از اون آدمها نیس که چشم بد به ناموس مردم بندازه. چشم و دلش پاکه و حرفش حرف حق. و اون دختر خلیفه هم که هنوز نیومده از اوناش نیس...» صدای یک خندة تک از تالار تماشاخانه برخاست. این خنده در سکوت تماشاگران برای سیاه دردناک بود. حرف خودش را اصلاح کرد: «نه داشم... دختر خلیفه ازون دخترا نیس او هم مثل سیاهتونه. همهمون مثل سیاها هستیم. تک و توکی تو ما سفیدن...»
سیاه احساس جنبشی در جمع کرد که از سر بی حوصلگی بود. در برابر کوچکترین عکسالعمل جمعیت همواره حساس بود. پس اینطور ادامه داد:« بذارید برقصم. تماشای ننه من غریبم که نیومدید پس دست بزنید. چرا معطلید؟ سیاه میرقصه. بایدم برقصه...» سیاه ضمن رقصیدن برخورد به عاشق که مات وسط صحنه ایستاده بود. گفت:« داشم چرا وایسادی بربر منو میپای؟» عاشق آهسته بهطوری که فقط سیاه بشنود گفت:« من که سر درنمیآورم.» و سیاه بیتوجه به حیرانی عاشق پرسید: «داشم بگو ببینم عاشقی بدتره یا گشنگی؟»
عاشق جواب نداد. صدای مردی از میان جمع بلند شد که:« تن