نویسنده: مهران زنگنه
شاهزاده رو به انتهای صحنه كرد و پرسید: این راه به كجا میرود؟
گفتم: به دیفال (1) میخوره، مگه كوری.
كاشكی چند گیلاس اضافه را نزده بودم. حتما مست بودم. شاید هم كار، كارِ گیلاسهایی كه بالا انداخته بودم نبود. من كه هر شب مست، سیاه مست میرفتم روی صحنه. اصلا مگر شده است كه من مست نباشم؟ تازه آنقدرها سیاه نبودم. صورتم را نمیگویم. صورتم سیاه بود. واكس زده، مثل كفشهای سیاه ورنی زیر نور میدرخشید. پریشب، بعداز نمایش حوصله نداشتم. صورتم را گربه شور شستم. دیشب مردم به من چپ چپ نگاه میكردند وقتی داشتم میآمدم سر كار.
خوب شد كه دیر وقت از خانه زدم بیرون و بچهها توی خیابان بازی نمیكردند وگرنه حتما دنبالم راه میافتادند و مرا هو میكردند. وقتی میآمدم دلشورهی پیدا كردن كار بعدی را داشتم. این كار را هم تصادفی پیدا كردم. بر حسب اتفاق توی عرقفروشی میكده مدیر تئاتر را دیدم. وقتی فهمید كه دانشجوی تئاتر بودهام به من وعدهی كار داد. به عنوان سیاه. سیاه توی یك نمایشِ رو حوضی. كافی بود كمی بدیههسرایی میكردم. چارچوب نمایش روشن بود: شاهزاده وصف شاهزاده خانم را میشنود، ندیده، یك دل نه صد دل عاشق شاهزاده خانم میشود و بار سفر میبندد تا به خواستگاری او برود. قرار شد من نقش غلام سیاه او را بازی بكنم.
- آزاد. كاملاً آزاد. بدون متن. مدیر گفت.
بـا خوشحالی پذیرفتم، نه فقط به این دلیل، كه كفگیر به ته دیگ خورده بود و مدتی بود كه پیش مسیو عرقِ نسیه میخوردم و كمكم طوری شده بود، كه وقتی پایم را توی عرقفروشی میگذاشتم مسیو مثل برج زهر مار میشد و با نگاهش مرا ملامت میكرد، بلكه خودِ نمایش هم باب دندان من بود. روی صحنه باید حكومت میكردم، مركز ثقل نمایش، و مزخرف سر هم میكردم. هر چیز كه به ذهن میرسید میتوانست بر زبان بیاید، فقط كافی بود تماشاچیان بخندند. باید میرفتم و دیگر بازیگران را میدیدم و با آنان قرارمدار بازی را میگذاشتم.
لالهزار، تئاتر مشعل. روی یك تابلوی نئون غبارآلوده كه زمانی ظاهراً شبها روشن خاموش میشده است، نوشته بود تئاتر مشعل. در كنار نوشته نقش یك مشعلِ مشتعل دیده میشد كه تكهای از دستهی آن افتاده بود. دو طرف در ورودی توی ویترین عكسهای شاهزاده و سایر بازیگران نصب شده بودند. روبروی ویترین سمت راست ایستادم و عكسها را تماشا كردم. چند عكس رنگ و رو رفته و زردشدهی شاهزاده خانم و ندیمهاش توی حالات مختلف. وقتی میخواستم وارد بشوم ندیمه را توی گیشهی فروش بلیط دیدم. توی عكس جوان به نظر میرسید. به زحمت میشد تشخیص داد كه این همان زنی است كه توی عكس در حال رقص عربی است. از كنار گیشه كه میخواستم بگذرم شنیدم كه گفت هی كجا؟ صدای كلفت و غیر زنانهای داشت. گفتم با مدیر كار دارم.
- چی كار داری؟
- قراره اینجا كار بكنم.
با چشم سراپایم را وارسی كرد.
- وایسا همینجا.
و بعد به طرف راهرو سر كشید و فریاد زد اكبری! اكبری! اكبری، كه بعدا فهمیدم ملتزم ركاب است، آمد.
- این آقا دنبال كار میگرده، ببرش پیش مدیر!
داشتیم از او دور میشدیم كه شنیدم مرا صدا میكند. وقتی به سمت او برگشتم پرسید: چی كار بلدی؟
- هیچ كار.
- پس واسه چی اومدی؟
خندیدم و گفتم: میخوام شاه بشم.
- شاه كه ما داریم. گمونم اینجا واسهی تو كاری نباشه، وقتتو تلف میكنی.
به دنبال ملتزم ركاب راه افتادم. راهروی تنگ و تاریك به یك سالن كوچك میخورد كه در آن چند تكه مبل رنگ و وارنگ زوار در رفته قرار داشتند. در انتهای سالن دری كوچك بود. ملتزم ركاب در را گشود. پلهها. خودش جلو افتاد ولی با وجود اینكه به نفس نفس افتاده بودم و مطمئنا او صدای هِن و هِن مرا میشنید، هر از گاهی برمیگشت پشت سرش را نگاه میكرد.
از پلههای گرد و غبار گرفتهی تیزی باید بالا میرفتم. به سقف تار عنكبوت چسبیده بود. به پاگرد كه رسیدیم ملتزم ركاب به دری اشاره كرد. در زدم، ملتزم ركاب همان جا ایستاد. احساس كردم مرا زیر چشمی میپاید. صدایی نیامد. دوباره در زدم باز صدایی نیامد. بلاتكلیف چند لحظه منتظر ماندم. سپس رو به ملتزم ركاب كردم و از او راجع به مدیر تئاتر پرسیدم. به نشانهی اینكه نمیداند شانهای بالا انداخت. دستگیرهی در را چرخاندم و در را گشودم. ملتزم ركاب همانجا ایستاد، انگار قصد نداشت پی كارش برود. اتاق محقر و كم نور بود.
مدیر تئاتر پشت میز نشسته بود و چرت میزد. با گشوده شدن در چرتش پاره شد و سر بلند كرد و به من و ملتزم ركاب كه پشت سرم بود، لبخند محبتآمیز و دوستانهای زد و از من كه میخواستم در را پشت سرم ببندم خواهش كرد در را نبندم. ملتزم ركاب از توی قاب در به داخل اتاق نگاه میكرد. مدیر تئاتر پس از سلام و علیك و احوالپرسی مرا به اتاق گریم برد و به كسانی كه آنجا بودند، معرفی كرد. در وصف من با لحن تمجیدآمیزی گفت: فارغالتحصیل دانشكدهی هنرها است.
- فارغالتحصیل كجا بود؟ از دم درِ دانشكده رد شدهام.
- شكسته نفسی میفرمایید.
پیرمردی كه یك تاج كاغذی بر سر داشت لبخندی زد و گفت: بهبه، چه خوب... . شاهزاده نیم نگاهی به او كرد. او حرفش را ادامه نداد و ساكت شد. شاهزاده به طرف شاهزاده خانم كه روی یك صندلی نشسته بود خم شد و گفت: بابای منم شاه امریكاست.
مثلا وانمود كرد كه دارد در گوشی میگوید اما طوری گفت كه همه، میتوانستیم بشنویم چه میگوید. سایر بازیكنان به جز همان كه مرا نزد مدیر برده بود، خودشان را به نشنیدن زدند و واكنشی نشان ندادند اما نگاهشان بین من و شاهزاده سرگردان بود. فقط ملتزم ركاب خندهی احمقانهای كرد. شاهزاده جوان بیست و هفت هشت سالهای بود خپل، گرد، با غبغبی آویزان و موهای مشكی صاف و چرب. به او میآمد شاهزاده باشد. در حالیكه شانهای بالا میانداخت گفت: اگر درس خونده، پس اینجا چی كار داره؟ اصلاً به من چه؟ كسی نیست بگه به تو چه؟ كافیه بتونه مردم رو سیاه بكنه كه انشاءالله میتونه، برا سیاه كردنم كه میگه درس خونده. شاید آمریكا هم رفته.
و خودش خندید، بقیه هم لبخند زدند. حتی مدیر تئاتر هم لبخند زد. فقط مدیر تئاتر بود كه گفت مطمئن هستم كه باهم كنار میآیید. شاهزاده شانهای بالا انداخت و ادامه داد: آره به من چه؟ و وقتی من با خنده برای اینكه باب مزاح را باز كرده باشم گفتم خوب به تو چه؟ برافروخته جواب داد همه رو ماشین زیر میگیره ما رو سه پاچی. ببین كی به من میگه به تو چه! اونم هنوز نیومده. به من همه چه! هر چی باشه ما اینجا صاحب نسقیم، پیش كسوتیم. رنگ به روی مدیر تئاتر نماند. و بقیه هم تو لب رفتند.
- برای چند شب...
شاهزاده حرف مدیر را قطع كرد و گفت آره خوب برا چن شب. در حالیكه با انگشت اشاره به سینهام میكوبید گفت: اما باید بدونی كه ما اینجا گربه رقصونی نداریم.
- من هم بلد نیستم گربه برقصونم اما میمون چرا. اگر قرار بود نقش لوطی را بازی بكنم میتونستم به خوبی برقصونمت.
خون به صورتش دوید و رگهای گردنش بیرون زدند. هنوز داشت با انگشت به سینهام میزد. چشمانش را تنگ كرد و از لای پلكهای متورمش به من خیره شد. دیگران مرا زیر چشمی میپائیدند. شاهزاده خانم كه ظاهرا پیش از ورود ما به اتاق محقر گریم كه رختكن هم بود مشغول شانه كردن موهایش بود به ما پشت كرد و شانه را در موهایش فرو برد.
مدیر تئاتر در حالیكه به شاهزاده خیره شده بود انگار منتظر كسب اجازه است گفت خوب گمان میكنم دیگر وجود من لازم نیست خودتان با هم كنار بیایید. و چون كسی چیزی نگفت همانطور كه نگاهش را به شاهزاده دوخته بود عقب عقب از اتاق خارج شد و رفت. پس از رفتن مدیر شاهزاده با اخم گفت پیرمرد فقط بلده دردسر درست بكنه. بهش گفتم یه نفر رو ور دار بیار خودم یادش میدم نه یه آدمی كه هنوز از راه نرسیده زبون درازی میكنه. و بعد برای من تمام آنچه را كه من باید روی صحنه میكردم و میگفتم یك به یك و جمله به جمله توضیح داد.
سیاه بازی نبود. یك نمایشنامهی بی مزه بود كه با آنكه ظاهرا متنی برایش وجود نداشت ولی همه چیزش از قبل روشن بود. در ضمن توضیحات شاهزاده هر بار كه میخواستم چیزی بگویم حرفم را قطع میكرد و نمیگذاشت حتی كلمهایی بر زبان بیاورم.
- حالیت شد. همش همینه. لازم نیست ادا و اطوار بیای. اگرم میخوای این حرفا رو بنویس، ببر حفظ كن، یادت نره. وای به حالت اگه مِن ومِن بكنی! بنویس! سواد كه داری؟
ملتزم ركاب كه جوان تنومندی بود و تمام مدت پشت سر شاهزاده دست به سینه ایستاده بود با شنیدن سئوال شاهزاده نیشش باز شد. نمایشی ملالآور بود. آنقدر ملالآور كه من برای اینكه بتوانم تحمل بكنم مجبور بودم یكی دو گیلاس بیشتر بالا بیاندازم. نمایشی كه هر شب میتوانست بدل به نمایشی نو و تازه بشود چیزی بود كهنه، تكراری، بی سر و ته. شاهزاده خرفت بود. حتی خرفتتر از آنكه از یك شاهزاده انتظار میرود. روی صحنه حرف معمولی نمیتوانست بزند و دائم كلیشهها را تكرار میكرد و به نشانهی عاشق بودن آه سوزناك میكشید.
- چند روز دیگر باید در این بیابان بی انتها سرگردان بمانیم. آفتاب سوزان است و لبهای ما تشنه.
برای صدمین بار آه كشید. من وسط صحنه دراز كشیده بودم. خمیازهكشان با بیحوصلگی جوابش دادم: بگم واسهی سرور عنترم پسپی كووولا(2) بیارن. جملهای جدید، خارج از متن. حتی نگفت پسپی چی هست؟ میتوانست بپرسد یا بگوید به من میگویی عنتر، یا باز به جای انور گفتی عنتر، تا من منباب روال سیاه بازی بر وزن عنتر چیز دیگری بگویم. میتوانست دست كم بپرسد، اما هیچ نگفت. خودش را به نشنیدن زد. دستش را دوباره سایهبان چشمانش كرد و پرسید: غلام، این راه به كجا میرود؟
- چند بار بگم؟ به پشت صحنه، به قربستون (3)، به قبر(4) عمهی من، به رم، چه میدونم.
یكی خندید. دستش را پایین آورد، نیم نگاهی خصمانه به من كرد و دوباره دنبالهی همان چیزهایی را كه از بر بود گرفت.
- كی چشمان ما به جمال بی مثالِ مهلقا روشن میشود؟
- چشمای (5) شوما(6)، آخر نمایش، وقتی صدای خروپف همه در اومد، تازه اگه تا اون وقت برق نرفته باشه.
یكی خندید. در جایم نشستم و به سالن چشم دوختم. چند نفر توی سالن نشسته بودند. یكی تخمه میخورد و همان بود كه میخندید. آخرین شب نمایش بود.
- مهلقای من!
و آه كشید. حوصلهام از دست آه كشیدنش سر رفت.
- بیا اینجا بتمرگ.
شاهزاده كه دو بـاره دستش را سـایهبان چشمانش كرده بود. به طرف من چرخید. لبگزه رفت. دست بر كف صحنه كوبیدم و با عصبانیت فریاد زدم مگه كری؟ بیا اینجا! و دستم را به طرفش گرفتم و موس كشیدم: موچ، موچ! آمد.
- حالا دمبت(7) رو تكون بده.
دیدم رنگ از رویش پریده است. به طرف من خم شد. دهانش را به گوشم نزدیك كرد و با عصبانیت اما طوری كه من هم به زحمت میشنیدم چه میگوید زمزمه كرد: چرا امشب نمایشو خراب میكنی؟ جواب منو بده! احمق! بازی در نیار! دست گذاشت زیر بغل من و بازویم را گرفت و خواست مرا از جا بلند كند. سرم گیج میرفت.
شاهزاده در گوشم زمزمه كرد: نمیتونستی یه كمی كمتر كوفت بكنی؟
- غلام! برخیز! آفتاب سوزان است و لبهای ما تشنه. چند روز دیگر باید در این بیابان بی انتها سرگردان بمانیم. لبهای ما...
- بگم واسهی سرور عنترم پسپی كولا بیارن.
حتی نگفت پسپی چی هست؟ میتوانست حداقل بپرسد. این بار دو نفر خندیدند. خود من هم خندهام گرفته بود. وقتی احساس كردم كنف شده است كیف كردم. باید او را وادار میكردم از من بپرسد پپسی چی هست، دلم میخواست به او حالی كنم اگر جملهای خارج از متنی كه هر شب و هر بار تكرار كرده است بگوید به هیچ جای عالم بر نمیخورد. شاهزاده كه هنوز بازوی مرا در دست داشت، مرا به طرف خودش كشید و زیر لب گفت پسپی دیگه چه صیغهای؟ مگه قبلا برات تعیین نكردم چی چی باید بگی؟ مگه دیشب بازی نكردی؟ یادت رفت؟ باید بگی هر كه طاووس خواهد جور هندوستان كشد. صدای دندان قروچهاش را میشنیدم.
- چی؟ نمیشنفم (8). بلندتر بگو. چرا مـثه چـراغ موشی به پت وپت افتادی؟ زبونتو بریدن؟ اَ كن! بگو: اَ اَ اَ اَ اَ اَ. ببینم زبون داری؟
چیزی نگفت.
- نشنفتم. دِ الهی خدا بزنه تو كمر بریدهات.
هیچ نگفت.
- فقط بلدی هیچی نگی. خو همون هیچی رو بلندتر بگو! آباریكالله (9).
با انگشت اشاره چند بار روی چانهاش كشیدم.
- اَقو اَقو قندت بده. بابا جون دهنتو باز كن.
صدای خنده آمد.
- آباریكالله، دهنتو باز كن!
و تا دهن باز كرد رقصان گفتم: آفرین، صد آفرین دخمل (10) خوب و نازنین، فرشتهی روی زمین. دهانش را در نیمه راه بست. با عصبانیت داد زدم دِلامذب (11) اون گالهتو باز كن دیگه. صدای خنده آمد. دوباره بازویم را فشار داد. بازویم درد گرفت. به روی خودم نیاوردم. دست دیگرم را كمانهی گوشم كردم به نشانهی اینكه نمیشنوم و منتظر ماندم. كمی بلندتر گفت باید بگویی هر كه طاووس خواهد جور هندوستان كشد.
- هر كه پسپی خواهد جور هندونستان (12).
برای یك آن یادش رفت كه روی صحنه است، با دو دست یقهام را گرفت و خارج از متن توی صورتم فریاد زد احمقِ عوضی! پسپی دیگه چی چیه؟ لبخند بر لبانم نقش بست.
- پسپی همونه كه زبونو باز میكنه.
خنده.
- خارجیه. میخوای زبونتو باز كنم. شوما كه واردی.
برای اولین بار بود كه یك جملهی جدید، خارج از متنی كه به گفتهی خودش از موقعی كه شروع به كار نمایش كرده بود دائم تكرار میكرد، بر لبانش جاری میشد. ساكت شد، مرا به طرف خودش كشید و دوباره در گوشم گفت: منو كنف میكنی؟ واست دارم. سپس رهایم كرد. سرگردان شده بود. نمیدانست دیگر چه باید بگوید. از بلاتكلیفی كلافه شده بود. اگر روی صحنه نبودیم حتما عصبانیتش را به شكل دیگری نشان میداد، همانطور كه با پس گردنی به جان یكی از ملازمین توی رختكن افتاد وقتی كه ملازم كه حكم پادو را هم داشت یادش رفته بود بگوید سماق روی كبابهایی كه هر شب قبل از نمایش
زهر مار میكرد، نریزند.
دستش را سایهبان چشمانش كرد و دوباره با صــــدایی لـرزان و گرفـته پرسیـد: غـلام، این راه بـه كـجا میرود؟
- به آخـر آخـرای زدگی (13). به مـرگ، بـه مـووت (14)، به فووت (15).
بلاتكلیف دستانش از دو طرف تنش همچون دو شقه گوشت بی جانِ آویخته به قنارهی قصابی آویزان شدند. به بالا و طرفینش نظری انداخت انگار كه دنبال راه گریزی میگردد. حالا من بودم و او، و او دیگر حرفی برای گفتن نداشت و من بالاخره نقشِ سیاه، نقشِ مسلط را بازی میكردم. نمایش جان گرفته بود و تماشاچیان میخندیدند. دست كردم تو جیب تنبانم و یك نیمی در آوردم و به طرفش گرفتم.
- بیا لب تر كن! مگه نگفتی كه تنشه(16) هسی؟ بیا بزن شاید علقت(17) سر جاش بیاد.
و خودم واگوییدم: زكی ما رو باش این علقش كجا بود.
خنده. در این میان یك كلیشه به ذهن علیلش رسید: پس از بازگشت گردنت را میزنم.
- زكی! بزن به تنبك. این جوری.
نیمی را روی صحنه گذاشتم و شروع به نواختن تنبكی خیالی كردم در حالی كه صدای ویولن در میآوردم.
- نای نای نانای نای نینای.
قرارمان این بود كه هر وقت من ناینای نینای كردم او برقصد. با خوشحالی دستانش را بلند كرد و میخواست قر بدهد كه من دیگر نخواندم. كنف شد. همه خندیدند. من با احساس رضایت در بطری را باز كردم و پس از اینكه بطری را به طرف تماشاچیان گرفتم و گفتم سلام، یك جرعه از آن نوشیدم، با پشت دست به دهانم كشیدم. تلخ بود و بد مزه؛ در بطری را بستم. یكی از تماشاچیها از درون تاریكی داد زد بره اونجا كه غم نباشه. شاهزاده روی صحنه بالا و پایین میرفت، ایستاد. دست به بناگوش برد و گوش ایستاد.
- غلام صدای پا میآید.
- آره صدای پای ابس(18) مییاد.
- صدای پای آدمیزاد است.
از جا برخاستم و از پهلو به او نزدیك شدم و مچ پایش را گرفتم و از جا بلند كردم. شاهزاده كه منتظر بود از من بشنود آفتاب زده به مغزت، چه صدایی؟ عصبانی گفت چی كا میكنی؟
- نع، صدای پای یابو بود. نلعشم (19) نكردن. چرا نگفتی نلعت بكنن؟ سمبات(20) ساییده میشن، در این بیابان سوزان نلعبند از كجا گیر بیاریم؟
- كسی نیست یك پسگردنی به من بزند و بپرسد این احمق را چرا با خودت همراه كردهای؟
من یك پس گردنی محكم به او زدم و گفتم این احمق را چرا با خودت همراه كردهای؟ تلوتلو خورد و خصمانه به من چشم دوخت. و باز كلیشه: وقتی به ملك خویش باز گشتیم به پدرم شاه شاهان گزارش زبان درازیهای ترا خواهم داد.
- به كدوم پدرت؟
- مگر یك آدم چند پدر دارد، احمق؟
- شوما كه آدم نیسی.
یقهام راگرفت.
- پس چه هستم ملعون نمك به حرام؟
- شوما شازدهای.
صدای خنده. یقهام را رها كرد، بادی به غبغب انداخت، دست به كمر زد و گفت بله بله، البته، اسباب افتخار زمین و زمان.
- بعله(21) اسباب اُفتِ خر.
همه خندیدند. احساس كنفی میكرد. مسئله را شخصی میفهمید ولی ابدا قضیه به من و او مربوط نبود، من از نمایش روحوضی همان را میفهمیدم كه میكردم، كاش این چند گیلاس لعنتی رو نزده بودم تا كسی خیال نكند از روی مستی پیش آمده است. شاهزاده ساكت شد و دیگر هیچ نگفت فقط متفكرانه روی صحنه بالا و پایین میرفت و پس از چند لحظه بلاتكلیفی گذاشت و با قدمهای بلند از صـحنـه خـارج شـد. مـن مـانـدم و خـودم.
ترس برم داشت. تنها روی صحنه. فقط انتظار این یكی را نداشتم، اصلا تصورش را نمیكردم كه بگذارد و برود. دست و پای خودم را گم كردم. بدون وجود شاهزاده غلام معنی نداشت، ما به یكدیگر جوش خورده بودیم، هیچیك از ما نمیتوانست بدون دیگری وجود داشته باشد. من اصلا قصد نداشتم كه كار را به این جا بكشانم و اگر میدانستم چنین میكند به هیچ وجه سعی نمیكردم چیز تازهای سر هم بكنم و به همان كه بود تن میدادم. برای یك لحظه ماتم برد و همانجا كه بودم خشكم زد. آرزو كردم كاش حداقل به ذهن علیلش برسد و بگوید پرده را بكشند. ولی نكرد. به طرف بطری عرق رفتم، آن را از روی صحنه برداشتم، بدون آنكه درش را باز بكنم بطری را به دهان بردم. از دهان دورش كردم و بعد گفتم پس چرا ازش چیزی میزی در نمیاد.
سر بطری را به طرف كف صحنه تكان دادم.
- مصبتو شكر تموم شد. كی ریختش تو خندق بلا. شازده كه عرقخور نبود آدم میخورد. پس كی بود؟
در حالیكه تظاهر میكردم دنبال چیزی روی صحنه میگردم لای درزهای كف صحنه را كه نگاه میكردم فریاد بر آوردم: حالا چطوری بین چهل میلیون دزد دزد رو پیدا كنم.
خنده.
- نه! نه! میدونم، ملازم تو بودی.
انگشتم را لای یكی از درزها كردم
- اینجایی؟ كجا قایم شدی؟
خنده.
- اگه پیدات كردم میدم شازده بخوردت یا باباش.
خنده. باید یك طوری تماشاچیها را سرگرم میكردم ولی چیزی به ذهنم نمیرسید. دستم را كمانهی گوشم كردم و گوش ایستادم، بعد از لحظهای گفتم صدای خروپف مییاد، خوابتون برد، شازده! موس كشیدم.
- برگرد باباجون، برگرد. الان چسمات به جمال بی مثال مهمقا روشن میشه. بیا! صدای خروپف مردم در اومد. تا برقا نرفتن خودتو برسون.
صدای خنده آمد.
- بدو بابا! یه نیمیام دستخوش واسه من بیار تا چسمای منم روشن بشن.
خبری از شاهزاده نشد. كم كم داشتم كلافه میشدم كه صدای پا شنیدم. در جای خود چرخیدم و دیدم كه شاهزاده و دو تا ملتزم ركاب روی صحنه ظاهر شدند. با وجود اینكه هر بار شاهزاده را میدیدم چندشم میشد اینبار از دیدن او از صمیم قلب خوشحال شدم و در مقابلش به خاك افتادم.
- شازدهی گرام تپاز كجا گورتو گم كرده بودی؟
دو ملتزم ركاب از دو طرف به سمت من آمدند و هر یك زیر یك بازوی مرا گرفتند و از جا بلندم كردند و در مقابل شاهزاده نگاهم داشتند. آنقدر نزدیك به او كه صدای نفس كشیدنش را میشنیدم.
- حالا بت حالی میكنم كه این راه به كجا میره.
از چشمانش شرارت میبارید. صدایش نوعی استحكام یافته بود. بی سابقه. با چشم به یكی از ملازمین اشارهای كرد. دو ملازم مرا روی زمین خواباندند. یكی از آنها روی گردهام نشست و دیگری كنار شاهزاده ایستاد. نفسم در نمیآمد. شاهزاده در حالیكه دستش را سایهبان چشمانش كرده بود پرسید غلام این راه به كجا میرود؟
- به شب اول قرب.
صدای زوزه چیزی در فضای صحنه پیچید و من فقط توانستم به زحمت فریاد بزنم. صدای خودم را میشنیدم كه میرفت و میآمد و فضا را قُرق كرده بود. شاهزاده بالای سرم ایستاده بود. وزن ملازم روی گردهام سنگینی میكرد. لبانم خشك شده بودند و پاهایم میسوختند. از درد به خود میپیچیدم. یك آن شلاق از حركت ایستاد. صدای نفس نفس ملازمی كه شلاق میزد میآمد. صحنه به حركت در آمده بود. صدای شاهزاده در گوشم پیچید: چند روز دیگر در این بیابان سوزانِ بی انتها سرگردان بمانیم. آفتاب سوزان است و لبهای ما تشنه. غلام! من حتی یادم رفته بود چه در جوابش باید میگفتم. صدای زوزهی شلاق بلند شد و دوباره شروع به دست و پا زدن و فریاد كردم. صدای شاهزاده میآمد.
- غلام پپسی میخواهی یا كانادادرای؟
و خندید. قهقهه زد.
- یكی به دادم برسد.
از توی سالن هم صدای خنده میآمد.
- چند روز دیگر در این بیابان سوزان....
فریاد زدم: هر كه طاووس خواهد جور هندوستان كشد. از زدن دست كشیدند. ملازم از روی گردهام برخاست و به كمك دیگری مرا از جا بلند كرد. هر دو زیر بغلم را گرفته بودند. روبروی تماشاچیها ایستادیم. پرده كشیده شد. كف پاهایم میسوختند. تماشاچیان كف زدند.
_____________________________
(1)دیوار (2) پپسیكولا (3 ) قبرستان (4) قبر (5) به ضم چ؛ چشم (6) شما (7) دمت (8) نمیشنوم (9)باركالله (10) دختر (11) لامذهب (12) هندوستان (13) زندگی (14) موت (15) فوت (16) تشنه (17) عقل (18) اسب (19) نعل (20) سمهایت (21) بله
شاهزاده رو به انتهای صحنه كرد و پرسید: این راه به كجا میرود؟
گفتم: به دیفال (1) میخوره، مگه كوری.
كاشكی چند گیلاس اضافه را نزده بودم. حتما مست بودم. شاید هم كار، كارِ گیلاسهایی كه بالا انداخته بودم نبود. من كه هر شب مست، سیاه مست میرفتم روی صحنه. اصلا مگر شده است كه من مست نباشم؟ تازه آنقدرها سیاه نبودم. صورتم را نمیگویم. صورتم سیاه بود. واكس زده، مثل كفشهای سیاه ورنی زیر نور میدرخشید. پریشب، بعداز نمایش حوصله نداشتم. صورتم را گربه شور شستم. دیشب مردم به من چپ چپ نگاه میكردند وقتی داشتم میآمدم سر كار.
خوب شد كه دیر وقت از خانه زدم بیرون و بچهها توی خیابان بازی نمیكردند وگرنه حتما دنبالم راه میافتادند و مرا هو میكردند. وقتی میآمدم دلشورهی پیدا كردن كار بعدی را داشتم. این كار را هم تصادفی پیدا كردم. بر حسب اتفاق توی عرقفروشی میكده مدیر تئاتر را دیدم. وقتی فهمید كه دانشجوی تئاتر بودهام به من وعدهی كار داد. به عنوان سیاه. سیاه توی یك نمایشِ رو حوضی. كافی بود كمی بدیههسرایی میكردم. چارچوب نمایش روشن بود: شاهزاده وصف شاهزاده خانم را میشنود، ندیده، یك دل نه صد دل عاشق شاهزاده خانم میشود و بار سفر میبندد تا به خواستگاری او برود. قرار شد من نقش غلام سیاه او را بازی بكنم.
- آزاد. كاملاً آزاد. بدون متن. مدیر گفت.
بـا خوشحالی پذیرفتم، نه فقط به این دلیل، كه كفگیر به ته دیگ خورده بود و مدتی بود كه پیش مسیو عرقِ نسیه میخوردم و كمكم طوری شده بود، كه وقتی پایم را توی عرقفروشی میگذاشتم مسیو مثل برج زهر مار میشد و با نگاهش مرا ملامت میكرد، بلكه خودِ نمایش هم باب دندان من بود. روی صحنه باید حكومت میكردم، مركز ثقل نمایش، و مزخرف سر هم میكردم. هر چیز كه به ذهن میرسید میتوانست بر زبان بیاید، فقط كافی بود تماشاچیان بخندند. باید میرفتم و دیگر بازیگران را میدیدم و با آنان قرارمدار بازی را میگذاشتم.
لالهزار، تئاتر مشعل. روی یك تابلوی نئون غبارآلوده كه زمانی ظاهراً شبها روشن خاموش میشده است، نوشته بود تئاتر مشعل. در كنار نوشته نقش یك مشعلِ مشتعل دیده میشد كه تكهای از دستهی آن افتاده بود. دو طرف در ورودی توی ویترین عكسهای شاهزاده و سایر بازیگران نصب شده بودند. روبروی ویترین سمت راست ایستادم و عكسها را تماشا كردم. چند عكس رنگ و رو رفته و زردشدهی شاهزاده خانم و ندیمهاش توی حالات مختلف. وقتی میخواستم وارد بشوم ندیمه را توی گیشهی فروش بلیط دیدم. توی عكس جوان به نظر میرسید. به زحمت میشد تشخیص داد كه این همان زنی است كه توی عكس در حال رقص عربی است. از كنار گیشه كه میخواستم بگذرم شنیدم كه گفت هی كجا؟ صدای كلفت و غیر زنانهای داشت. گفتم با مدیر كار دارم.
- چی كار داری؟
- قراره اینجا كار بكنم.
با چشم سراپایم را وارسی كرد.
- وایسا همینجا.
و بعد به طرف راهرو سر كشید و فریاد زد اكبری! اكبری! اكبری، كه بعدا فهمیدم ملتزم ركاب است، آمد.
- این آقا دنبال كار میگرده، ببرش پیش مدیر!
داشتیم از او دور میشدیم كه شنیدم مرا صدا میكند. وقتی به سمت او برگشتم پرسید: چی كار بلدی؟
- هیچ كار.
- پس واسه چی اومدی؟
خندیدم و گفتم: میخوام شاه بشم.
- شاه كه ما داریم. گمونم اینجا واسهی تو كاری نباشه، وقتتو تلف میكنی.
به دنبال ملتزم ركاب راه افتادم. راهروی تنگ و تاریك به یك سالن كوچك میخورد كه در آن چند تكه مبل رنگ و وارنگ زوار در رفته قرار داشتند. در انتهای سالن دری كوچك بود. ملتزم ركاب در را گشود. پلهها. خودش جلو افتاد ولی با وجود اینكه به نفس نفس افتاده بودم و مطمئنا او صدای هِن و هِن مرا میشنید، هر از گاهی برمیگشت پشت سرش را نگاه میكرد.
از پلههای گرد و غبار گرفتهی تیزی باید بالا میرفتم. به سقف تار عنكبوت چسبیده بود. به پاگرد كه رسیدیم ملتزم ركاب به دری اشاره كرد. در زدم، ملتزم ركاب همان جا ایستاد. احساس كردم مرا زیر چشمی میپاید. صدایی نیامد. دوباره در زدم باز صدایی نیامد. بلاتكلیف چند لحظه منتظر ماندم. سپس رو به ملتزم ركاب كردم و از او راجع به مدیر تئاتر پرسیدم. به نشانهی اینكه نمیداند شانهای بالا انداخت. دستگیرهی در را چرخاندم و در را گشودم. ملتزم ركاب همانجا ایستاد، انگار قصد نداشت پی كارش برود. اتاق محقر و كم نور بود.
مدیر تئاتر پشت میز نشسته بود و چرت میزد. با گشوده شدن در چرتش پاره شد و سر بلند كرد و به من و ملتزم ركاب كه پشت سرم بود، لبخند محبتآمیز و دوستانهای زد و از من كه میخواستم در را پشت سرم ببندم خواهش كرد در را نبندم. ملتزم ركاب از توی قاب در به داخل اتاق نگاه میكرد. مدیر تئاتر پس از سلام و علیك و احوالپرسی مرا به اتاق گریم برد و به كسانی كه آنجا بودند، معرفی كرد. در وصف من با لحن تمجیدآمیزی گفت: فارغالتحصیل دانشكدهی هنرها است.
- فارغالتحصیل كجا بود؟ از دم درِ دانشكده رد شدهام.
- شكسته نفسی میفرمایید.
پیرمردی كه یك تاج كاغذی بر سر داشت لبخندی زد و گفت: بهبه، چه خوب... . شاهزاده نیم نگاهی به او كرد. او حرفش را ادامه نداد و ساكت شد. شاهزاده به طرف شاهزاده خانم كه روی یك صندلی نشسته بود خم شد و گفت: بابای منم شاه امریكاست.
مثلا وانمود كرد كه دارد در گوشی میگوید اما طوری گفت كه همه، میتوانستیم بشنویم چه میگوید. سایر بازیكنان به جز همان كه مرا نزد مدیر برده بود، خودشان را به نشنیدن زدند و واكنشی نشان ندادند اما نگاهشان بین من و شاهزاده سرگردان بود. فقط ملتزم ركاب خندهی احمقانهای كرد. شاهزاده جوان بیست و هفت هشت سالهای بود خپل، گرد، با غبغبی آویزان و موهای مشكی صاف و چرب. به او میآمد شاهزاده باشد. در حالیكه شانهای بالا میانداخت گفت: اگر درس خونده، پس اینجا چی كار داره؟ اصلاً به من چه؟ كسی نیست بگه به تو چه؟ كافیه بتونه مردم رو سیاه بكنه كه انشاءالله میتونه، برا سیاه كردنم كه میگه درس خونده. شاید آمریكا هم رفته.
و خودش خندید، بقیه هم لبخند زدند. حتی مدیر تئاتر هم لبخند زد. فقط مدیر تئاتر بود كه گفت مطمئن هستم كه باهم كنار میآیید. شاهزاده شانهای بالا انداخت و ادامه داد: آره به من چه؟ و وقتی من با خنده برای اینكه باب مزاح را باز كرده باشم گفتم خوب به تو چه؟ برافروخته جواب داد همه رو ماشین زیر میگیره ما رو سه پاچی. ببین كی به من میگه به تو چه! اونم هنوز نیومده. به من همه چه! هر چی باشه ما اینجا صاحب نسقیم، پیش كسوتیم. رنگ به روی مدیر تئاتر نماند. و بقیه هم تو لب رفتند.
- برای چند شب...
شاهزاده حرف مدیر را قطع كرد و گفت آره خوب برا چن شب. در حالیكه با انگشت اشاره به سینهام میكوبید گفت: اما باید بدونی كه ما اینجا گربه رقصونی نداریم.
- من هم بلد نیستم گربه برقصونم اما میمون چرا. اگر قرار بود نقش لوطی را بازی بكنم میتونستم به خوبی برقصونمت.
خون به صورتش دوید و رگهای گردنش بیرون زدند. هنوز داشت با انگشت به سینهام میزد. چشمانش را تنگ كرد و از لای پلكهای متورمش به من خیره شد. دیگران مرا زیر چشمی میپائیدند. شاهزاده خانم كه ظاهرا پیش از ورود ما به اتاق محقر گریم كه رختكن هم بود مشغول شانه كردن موهایش بود به ما پشت كرد و شانه را در موهایش فرو برد.
مدیر تئاتر در حالیكه به شاهزاده خیره شده بود انگار منتظر كسب اجازه است گفت خوب گمان میكنم دیگر وجود من لازم نیست خودتان با هم كنار بیایید. و چون كسی چیزی نگفت همانطور كه نگاهش را به شاهزاده دوخته بود عقب عقب از اتاق خارج شد و رفت. پس از رفتن مدیر شاهزاده با اخم گفت پیرمرد فقط بلده دردسر درست بكنه. بهش گفتم یه نفر رو ور دار بیار خودم یادش میدم نه یه آدمی كه هنوز از راه نرسیده زبون درازی میكنه. و بعد برای من تمام آنچه را كه من باید روی صحنه میكردم و میگفتم یك به یك و جمله به جمله توضیح داد.
سیاه بازی نبود. یك نمایشنامهی بی مزه بود كه با آنكه ظاهرا متنی برایش وجود نداشت ولی همه چیزش از قبل روشن بود. در ضمن توضیحات شاهزاده هر بار كه میخواستم چیزی بگویم حرفم را قطع میكرد و نمیگذاشت حتی كلمهایی بر زبان بیاورم.
- حالیت شد. همش همینه. لازم نیست ادا و اطوار بیای. اگرم میخوای این حرفا رو بنویس، ببر حفظ كن، یادت نره. وای به حالت اگه مِن ومِن بكنی! بنویس! سواد كه داری؟
ملتزم ركاب كه جوان تنومندی بود و تمام مدت پشت سر شاهزاده دست به سینه ایستاده بود با شنیدن سئوال شاهزاده نیشش باز شد. نمایشی ملالآور بود. آنقدر ملالآور كه من برای اینكه بتوانم تحمل بكنم مجبور بودم یكی دو گیلاس بیشتر بالا بیاندازم. نمایشی كه هر شب میتوانست بدل به نمایشی نو و تازه بشود چیزی بود كهنه، تكراری، بی سر و ته. شاهزاده خرفت بود. حتی خرفتتر از آنكه از یك شاهزاده انتظار میرود. روی صحنه حرف معمولی نمیتوانست بزند و دائم كلیشهها را تكرار میكرد و به نشانهی عاشق بودن آه سوزناك میكشید.
- چند روز دیگر باید در این بیابان بی انتها سرگردان بمانیم. آفتاب سوزان است و لبهای ما تشنه.
برای صدمین بار آه كشید. من وسط صحنه دراز كشیده بودم. خمیازهكشان با بیحوصلگی جوابش دادم: بگم واسهی سرور عنترم پسپی كووولا(2) بیارن. جملهای جدید، خارج از متن. حتی نگفت پسپی چی هست؟ میتوانست بپرسد یا بگوید به من میگویی عنتر، یا باز به جای انور گفتی عنتر، تا من منباب روال سیاه بازی بر وزن عنتر چیز دیگری بگویم. میتوانست دست كم بپرسد، اما هیچ نگفت. خودش را به نشنیدن زد. دستش را دوباره سایهبان چشمانش كرد و پرسید: غلام، این راه به كجا میرود؟
- چند بار بگم؟ به پشت صحنه، به قربستون (3)، به قبر(4) عمهی من، به رم، چه میدونم.
یكی خندید. دستش را پایین آورد، نیم نگاهی خصمانه به من كرد و دوباره دنبالهی همان چیزهایی را كه از بر بود گرفت.
- كی چشمان ما به جمال بی مثالِ مهلقا روشن میشود؟
- چشمای (5) شوما(6)، آخر نمایش، وقتی صدای خروپف همه در اومد، تازه اگه تا اون وقت برق نرفته باشه.
یكی خندید. در جایم نشستم و به سالن چشم دوختم. چند نفر توی سالن نشسته بودند. یكی تخمه میخورد و همان بود كه میخندید. آخرین شب نمایش بود.
- مهلقای من!
و آه كشید. حوصلهام از دست آه كشیدنش سر رفت.
- بیا اینجا بتمرگ.
شاهزاده كه دو بـاره دستش را سـایهبان چشمانش كرده بود. به طرف من چرخید. لبگزه رفت. دست بر كف صحنه كوبیدم و با عصبانیت فریاد زدم مگه كری؟ بیا اینجا! و دستم را به طرفش گرفتم و موس كشیدم: موچ، موچ! آمد.
- حالا دمبت(7) رو تكون بده.
دیدم رنگ از رویش پریده است. به طرف من خم شد. دهانش را به گوشم نزدیك كرد و با عصبانیت اما طوری كه من هم به زحمت میشنیدم چه میگوید زمزمه كرد: چرا امشب نمایشو خراب میكنی؟ جواب منو بده! احمق! بازی در نیار! دست گذاشت زیر بغل من و بازویم را گرفت و خواست مرا از جا بلند كند. سرم گیج میرفت.
شاهزاده در گوشم زمزمه كرد: نمیتونستی یه كمی كمتر كوفت بكنی؟
- غلام! برخیز! آفتاب سوزان است و لبهای ما تشنه. چند روز دیگر باید در این بیابان بی انتها سرگردان بمانیم. لبهای ما...
- بگم واسهی سرور عنترم پسپی كولا بیارن.
حتی نگفت پسپی چی هست؟ میتوانست حداقل بپرسد. این بار دو نفر خندیدند. خود من هم خندهام گرفته بود. وقتی احساس كردم كنف شده است كیف كردم. باید او را وادار میكردم از من بپرسد پپسی چی هست، دلم میخواست به او حالی كنم اگر جملهای خارج از متنی كه هر شب و هر بار تكرار كرده است بگوید به هیچ جای عالم بر نمیخورد. شاهزاده كه هنوز بازوی مرا در دست داشت، مرا به طرف خودش كشید و زیر لب گفت پسپی دیگه چه صیغهای؟ مگه قبلا برات تعیین نكردم چی چی باید بگی؟ مگه دیشب بازی نكردی؟ یادت رفت؟ باید بگی هر كه طاووس خواهد جور هندوستان كشد. صدای دندان قروچهاش را میشنیدم.
- چی؟ نمیشنفم (8). بلندتر بگو. چرا مـثه چـراغ موشی به پت وپت افتادی؟ زبونتو بریدن؟ اَ كن! بگو: اَ اَ اَ اَ اَ اَ. ببینم زبون داری؟
چیزی نگفت.
- نشنفتم. دِ الهی خدا بزنه تو كمر بریدهات.
هیچ نگفت.
- فقط بلدی هیچی نگی. خو همون هیچی رو بلندتر بگو! آباریكالله (9).
با انگشت اشاره چند بار روی چانهاش كشیدم.
- اَقو اَقو قندت بده. بابا جون دهنتو باز كن.
صدای خنده آمد.
- آباریكالله، دهنتو باز كن!
و تا دهن باز كرد رقصان گفتم: آفرین، صد آفرین دخمل (10) خوب و نازنین، فرشتهی روی زمین. دهانش را در نیمه راه بست. با عصبانیت داد زدم دِلامذب (11) اون گالهتو باز كن دیگه. صدای خنده آمد. دوباره بازویم را فشار داد. بازویم درد گرفت. به روی خودم نیاوردم. دست دیگرم را كمانهی گوشم كردم به نشانهی اینكه نمیشنوم و منتظر ماندم. كمی بلندتر گفت باید بگویی هر كه طاووس خواهد جور هندوستان كشد.
- هر كه پسپی خواهد جور هندونستان (12).
برای یك آن یادش رفت كه روی صحنه است، با دو دست یقهام را گرفت و خارج از متن توی صورتم فریاد زد احمقِ عوضی! پسپی دیگه چی چیه؟ لبخند بر لبانم نقش بست.
- پسپی همونه كه زبونو باز میكنه.
خنده.
- خارجیه. میخوای زبونتو باز كنم. شوما كه واردی.
برای اولین بار بود كه یك جملهی جدید، خارج از متنی كه به گفتهی خودش از موقعی كه شروع به كار نمایش كرده بود دائم تكرار میكرد، بر لبانش جاری میشد. ساكت شد، مرا به طرف خودش كشید و دوباره در گوشم گفت: منو كنف میكنی؟ واست دارم. سپس رهایم كرد. سرگردان شده بود. نمیدانست دیگر چه باید بگوید. از بلاتكلیفی كلافه شده بود. اگر روی صحنه نبودیم حتما عصبانیتش را به شكل دیگری نشان میداد، همانطور كه با پس گردنی به جان یكی از ملازمین توی رختكن افتاد وقتی كه ملازم كه حكم پادو را هم داشت یادش رفته بود بگوید سماق روی كبابهایی كه هر شب قبل از نمایش
زهر مار میكرد، نریزند.
دستش را سایهبان چشمانش كرد و دوباره با صــــدایی لـرزان و گرفـته پرسیـد: غـلام، این راه بـه كـجا میرود؟
- به آخـر آخـرای زدگی (13). به مـرگ، بـه مـووت (14)، به فووت (15).
بلاتكلیف دستانش از دو طرف تنش همچون دو شقه گوشت بی جانِ آویخته به قنارهی قصابی آویزان شدند. به بالا و طرفینش نظری انداخت انگار كه دنبال راه گریزی میگردد. حالا من بودم و او، و او دیگر حرفی برای گفتن نداشت و من بالاخره نقشِ سیاه، نقشِ مسلط را بازی میكردم. نمایش جان گرفته بود و تماشاچیان میخندیدند. دست كردم تو جیب تنبانم و یك نیمی در آوردم و به طرفش گرفتم.
- بیا لب تر كن! مگه نگفتی كه تنشه(16) هسی؟ بیا بزن شاید علقت(17) سر جاش بیاد.
و خودم واگوییدم: زكی ما رو باش این علقش كجا بود.
خنده. در این میان یك كلیشه به ذهن علیلش رسید: پس از بازگشت گردنت را میزنم.
- زكی! بزن به تنبك. این جوری.
نیمی را روی صحنه گذاشتم و شروع به نواختن تنبكی خیالی كردم در حالی كه صدای ویولن در میآوردم.
- نای نای نانای نای نینای.
قرارمان این بود كه هر وقت من ناینای نینای كردم او برقصد. با خوشحالی دستانش را بلند كرد و میخواست قر بدهد كه من دیگر نخواندم. كنف شد. همه خندیدند. من با احساس رضایت در بطری را باز كردم و پس از اینكه بطری را به طرف تماشاچیان گرفتم و گفتم سلام، یك جرعه از آن نوشیدم، با پشت دست به دهانم كشیدم. تلخ بود و بد مزه؛ در بطری را بستم. یكی از تماشاچیها از درون تاریكی داد زد بره اونجا كه غم نباشه. شاهزاده روی صحنه بالا و پایین میرفت، ایستاد. دست به بناگوش برد و گوش ایستاد.
- غلام صدای پا میآید.
- آره صدای پای ابس(18) مییاد.
- صدای پای آدمیزاد است.
از جا برخاستم و از پهلو به او نزدیك شدم و مچ پایش را گرفتم و از جا بلند كردم. شاهزاده كه منتظر بود از من بشنود آفتاب زده به مغزت، چه صدایی؟ عصبانی گفت چی كا میكنی؟
- نع، صدای پای یابو بود. نلعشم (19) نكردن. چرا نگفتی نلعت بكنن؟ سمبات(20) ساییده میشن، در این بیابان سوزان نلعبند از كجا گیر بیاریم؟
- كسی نیست یك پسگردنی به من بزند و بپرسد این احمق را چرا با خودت همراه كردهای؟
من یك پس گردنی محكم به او زدم و گفتم این احمق را چرا با خودت همراه كردهای؟ تلوتلو خورد و خصمانه به من چشم دوخت. و باز كلیشه: وقتی به ملك خویش باز گشتیم به پدرم شاه شاهان گزارش زبان درازیهای ترا خواهم داد.
- به كدوم پدرت؟
- مگر یك آدم چند پدر دارد، احمق؟
- شوما كه آدم نیسی.
یقهام راگرفت.
- پس چه هستم ملعون نمك به حرام؟
- شوما شازدهای.
صدای خنده. یقهام را رها كرد، بادی به غبغب انداخت، دست به كمر زد و گفت بله بله، البته، اسباب افتخار زمین و زمان.
- بعله(21) اسباب اُفتِ خر.
همه خندیدند. احساس كنفی میكرد. مسئله را شخصی میفهمید ولی ابدا قضیه به من و او مربوط نبود، من از نمایش روحوضی همان را میفهمیدم كه میكردم، كاش این چند گیلاس لعنتی رو نزده بودم تا كسی خیال نكند از روی مستی پیش آمده است. شاهزاده ساكت شد و دیگر هیچ نگفت فقط متفكرانه روی صحنه بالا و پایین میرفت و پس از چند لحظه بلاتكلیفی گذاشت و با قدمهای بلند از صـحنـه خـارج شـد. مـن مـانـدم و خـودم.
ترس برم داشت. تنها روی صحنه. فقط انتظار این یكی را نداشتم، اصلا تصورش را نمیكردم كه بگذارد و برود. دست و پای خودم را گم كردم. بدون وجود شاهزاده غلام معنی نداشت، ما به یكدیگر جوش خورده بودیم، هیچیك از ما نمیتوانست بدون دیگری وجود داشته باشد. من اصلا قصد نداشتم كه كار را به این جا بكشانم و اگر میدانستم چنین میكند به هیچ وجه سعی نمیكردم چیز تازهای سر هم بكنم و به همان كه بود تن میدادم. برای یك لحظه ماتم برد و همانجا كه بودم خشكم زد. آرزو كردم كاش حداقل به ذهن علیلش برسد و بگوید پرده را بكشند. ولی نكرد. به طرف بطری عرق رفتم، آن را از روی صحنه برداشتم، بدون آنكه درش را باز بكنم بطری را به دهان بردم. از دهان دورش كردم و بعد گفتم پس چرا ازش چیزی میزی در نمیاد.
سر بطری را به طرف كف صحنه تكان دادم.
- مصبتو شكر تموم شد. كی ریختش تو خندق بلا. شازده كه عرقخور نبود آدم میخورد. پس كی بود؟
در حالیكه تظاهر میكردم دنبال چیزی روی صحنه میگردم لای درزهای كف صحنه را كه نگاه میكردم فریاد بر آوردم: حالا چطوری بین چهل میلیون دزد دزد رو پیدا كنم.
خنده.
- نه! نه! میدونم، ملازم تو بودی.
انگشتم را لای یكی از درزها كردم
- اینجایی؟ كجا قایم شدی؟
خنده.
- اگه پیدات كردم میدم شازده بخوردت یا باباش.
خنده. باید یك طوری تماشاچیها را سرگرم میكردم ولی چیزی به ذهنم نمیرسید. دستم را كمانهی گوشم كردم و گوش ایستادم، بعد از لحظهای گفتم صدای خروپف مییاد، خوابتون برد، شازده! موس كشیدم.
- برگرد باباجون، برگرد. الان چسمات به جمال بی مثال مهمقا روشن میشه. بیا! صدای خروپف مردم در اومد. تا برقا نرفتن خودتو برسون.
صدای خنده آمد.
- بدو بابا! یه نیمیام دستخوش واسه من بیار تا چسمای منم روشن بشن.
خبری از شاهزاده نشد. كم كم داشتم كلافه میشدم كه صدای پا شنیدم. در جای خود چرخیدم و دیدم كه شاهزاده و دو تا ملتزم ركاب روی صحنه ظاهر شدند. با وجود اینكه هر بار شاهزاده را میدیدم چندشم میشد اینبار از دیدن او از صمیم قلب خوشحال شدم و در مقابلش به خاك افتادم.
- شازدهی گرام تپاز كجا گورتو گم كرده بودی؟
دو ملتزم ركاب از دو طرف به سمت من آمدند و هر یك زیر یك بازوی مرا گرفتند و از جا بلندم كردند و در مقابل شاهزاده نگاهم داشتند. آنقدر نزدیك به او كه صدای نفس كشیدنش را میشنیدم.
- حالا بت حالی میكنم كه این راه به كجا میره.
از چشمانش شرارت میبارید. صدایش نوعی استحكام یافته بود. بی سابقه. با چشم به یكی از ملازمین اشارهای كرد. دو ملازم مرا روی زمین خواباندند. یكی از آنها روی گردهام نشست و دیگری كنار شاهزاده ایستاد. نفسم در نمیآمد. شاهزاده در حالیكه دستش را سایهبان چشمانش كرده بود پرسید غلام این راه به كجا میرود؟
- به شب اول قرب.
صدای زوزه چیزی در فضای صحنه پیچید و من فقط توانستم به زحمت فریاد بزنم. صدای خودم را میشنیدم كه میرفت و میآمد و فضا را قُرق كرده بود. شاهزاده بالای سرم ایستاده بود. وزن ملازم روی گردهام سنگینی میكرد. لبانم خشك شده بودند و پاهایم میسوختند. از درد به خود میپیچیدم. یك آن شلاق از حركت ایستاد. صدای نفس نفس ملازمی كه شلاق میزد میآمد. صحنه به حركت در آمده بود. صدای شاهزاده در گوشم پیچید: چند روز دیگر در این بیابان سوزانِ بی انتها سرگردان بمانیم. آفتاب سوزان است و لبهای ما تشنه. غلام! من حتی یادم رفته بود چه در جوابش باید میگفتم. صدای زوزهی شلاق بلند شد و دوباره شروع به دست و پا زدن و فریاد كردم. صدای شاهزاده میآمد.
- غلام پپسی میخواهی یا كانادادرای؟
و خندید. قهقهه زد.
- یكی به دادم برسد.
از توی سالن هم صدای خنده میآمد.
- چند روز دیگر در این بیابان سوزان....
فریاد زدم: هر كه طاووس خواهد جور هندوستان كشد. از زدن دست كشیدند. ملازم از روی گردهام برخاست و به كمك دیگری مرا از جا بلند كرد. هر دو زیر بغلم را گرفته بودند. روبروی تماشاچیها ایستادیم. پرده كشیده شد. كف پاهایم میسوختند. تماشاچیان كف زدند.
_____________________________
(1)دیوار (2) پپسیكولا (3 ) قبرستان (4) قبر (5) به ضم چ؛ چشم (6) شما (7) دمت (8) نمیشنوم (9)باركالله (10) دختر (11) لامذهب (12) هندوستان (13) زندگی (14) موت (15) فوت (16) تشنه (17) عقل (18) اسب (19) نعل (20) سمهایت (21) بله
تهیه و ترجمه گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
www.seemorgh.com/culture
اختصاصی سیمرغ
مطالب پیشنهادی:
جوابیه حوزه علمیه به مصاحبه «پرویز پرستوی»!
www.seemorgh.com/culture
اختصاصی سیمرغ
مطالب پیشنهادی:
«گلشیفته فراهانی» نامزد بهترین بازیگر زن آسیا + لیست نامزدها
آشنایی با غمانگیزترین، شاید هم عاشقانهترینهای سینما!با نامزدهای اجرای اسکار 2014 آشنا شوید + عکس
«جنیفر» در پارتی شبانه اسکار + تصاویرجوابیه حوزه علمیه به مصاحبه «پرویز پرستوی»!