داستان کوتاه «چای دارچین»داستان کوتاه «چای دارچین»
همین بود! آنقدر بوی چایی دارچینی در كوچه سرد و یخ بسته پیچیده بود كه تنها اسمی كه به ذهنش رسید همین بود...


هوا آنقدر سرد بود كه وقتی صندلی تاشو و سكو ؛ را از پشت كولش زمین گذاشت دیگر نمی توانست صاف بایستد ؛ خشك شده بود از سرما . دسته پلاستیكی  ساك لوازم سلمونی هم به دستش  چسبیده بود ؛ انگار از اول با او به دنیا آمده بود . مجبور شد چنـد بار دستش را باز و بسته كند تا دستهء ساك از  گرمای دستش دل بكند و روی پیاده روی یخ زده جلوی حمام بیافتد.

پیش خودش گفت : اصلا"  معلوم نیست امروز توی این  "سوز سگ كش"  كسی حمام كنه ! چه برسه بشینه با  سرو تن نیمه خیس موهاشو اصلاح كنه ؟

آهسته روی سكو نشست ؛ مطمئن بود ؛ با اینكه روی سكو پارچه چسبانده الان از سرما یخ زده ؛از توی جیب نیم تنه با سختی جعبه سیگار" اشنو ویژه" را در آورد و فكر كرد : كاش پلاستیك دور دستم بپیچم ؛ اگر یك مشتری هم به تورم بخوره ؛ با این دست یخ زده  چطور قیچی را دست بگیرم ؟.
جعبه سیگار "اشنو ویژه" را باز كرد و روی دو  زا نو گذاشت و با تیغ نصفه ای كه در قوطی داشت ؛ یك سوم یك سیگار را برید و برای زدن چند پوك كوچك آن را روی چوب سیگاركهنه اش سوار كرد. كبریت را كه روشن  كرد از زور سرما ؛ حرارت كوچك و ناتوان  كبریت را مثل یك مشعل حس كرد.  با یك پك عمیق سیگار را روشن كرد ؛ كبریت به واسطه پكی كه او زد  شعله ور تر شد.

بر خلاف همیشه كبریت را تكان تكان نداد و دور نینداخت؛ آنقدر نگهش داشت تا شعله كبریت به نوك انگشتانش رسید یا كمی بیشتر ؛ كمی نوك انگشتان یخ زده اش سوخت ؛ نه نسوخت ! گرم شد !  آنوقت با یك فوت آرام كه همزمان دود سیگارش  را هم بیرون میداد كبریت را خاموش كرد. از حرارت دهانش و دود سیگار و دود كبریت سوخته ؛ شكل عجیب و غریب زیبائی ساخته شد كه او را به یاد چیزی انداخت كه یادش نبود چه بود ؛ اما حتما" یك چیزی بود ! یك چیزی مربوط به یك زمانی كه از یادش رفته بود و ناگهان به یادش می آمد و باز میرفت.

به خودش لعنت فرستاد كه چرا كله سحر راه افتاده و آمده ؛ بیخود و بی جهت در این روز سرد و یخبندان نشسته توی خیابان . اما اگر نمی آمد چه میكرد. یك استغفراللهی گفت و با دو تا دست روی دو زانوی خودش كوبید ؛ تاپ؛  تاپ -  تاپ؛ تاپ. احساس كرد آنقدر یخ زده كه اگر یكبار دیگر روی زانوها  بكوبد ؛ حتما" می شكننــد.

از دور دو  مرد میان سال؛  را دید كه آهسته آهسته به سمت حمام می آمدند . پیش خودش گفت : خدا كند به من رحم كنند و یك سرو صورتی  اصلاح  كنند! یك موئی مرتب كنند..  مردها به سمت در حمام در حركت بودند و از دور سری به رسم سلام و علیك و آشنائی برای او تكان دادند . دقیق كه نگاه كرد ؛ دید موئی هم ندارند كه برای اصلاح بیایند. از حالت نیم خیز سلام و علیك ؛ به حالت  نشسته برگشت . سكو به سرعت برق یخ كرده بود ؛ چوب سیگار  هم به انگشتش چسبیده بود. از این چند پكی كه زده بود لذت نبرده بود . چوب سیگار را با ضرب از انگشتش كند و داخل قوطی سیگار گذاشت.

سرما هیچوقت اینقدر اذیتش نكرده بود . با خودش فكر كرد:  زودتر چراغ كوچولوی توی كوله بارش را روشن كند یك قوری چایی دم بكند ؛ چائی دارچین معروفش را ؛ همان كه برای سرگرم كردن مشتری می ریخت. اینبار شاید خودش سرگرم می شد و گذران وقت را ملتفت نمی شد.  كتری كوچولو درون ساك  سلمونی جا خوش كرده بود؛ اول از بالای ساك كمی با دلسوزی به كتری نگاه نگاه كرد و بعد انگار بچه كوچولوی قنداقی را  از ساك بیرون می آورد؛ به آرامی كتری لعابی زرد كمرنگ كوچولو را از ساك در آورد.

مانند چراغ جادو ؛ دستی به دو طرف بدنه كتری كشید و به آرامی آن را  روی زمین گذاشت؛ چراغ فیتیلیه ای كوچولوئی كه همیشه همراهش بود و جوری آن را  گوشه ساك می گذاشت تا نفتش نریزد ؛ را به آرامی در آورد و كنار دستش گذاشت ؛ هنوز هم از بس روی لعاب آبی رنگ بدنه اش را دستمال میكشید ؛ طوری برق میزد  انگاری  همان  روز  اول كه خریده بودندش!  مثل جهیزیه تازه عروس همیشه برایش عزیز بود؛ همدم و مونسش بود از روزهای جوانی تا حالا ......
از پدرش برایش  مانده بود ؛ پدرش سلمانی قابلی بود ؛ جلوی حمام دهنه بازار می نشست و كاسبی اش حسابی سكه بود ؛ مشتری هایش پیرو جوان بر نمیداشت.

چایی اش هم حرف نداشت .... تازه چند روزی  بود كه این چراغ نفتی كوچولو را خریده بود  كه عمرش كفاف نداد .....  . خلاصه شد ارث پسر ؛ همراه با قیچی و ساك و بقیه چیزهائی كه همراه خودش برای زدن ریش و سبیل و موهای مشتری هایش میبرد.....   با پدر كه برای كار راه می افتادند همیشه " پسر" محسوب می شد ؛ حتی وقتی مادر پیر زیر كرسی تمام كرد و بعد پدر به یكماه نكشیده از غصه دق مرگ شد  ؛ او "پسر  سلمونی پیر" حساب می شد .

حالا خودش هم در نیمه راه  پیری بود  ؛ یك لحظه كه نگاه كرد دید تمام روزهای عمرش را روی این  صندلی تاشو در كنار این چراغ فیلتیلیه ای و كتری لعابی گذرانده ؛ گرمی جان و دلش را از اینها گرفته و هر بار با روشن كردن چراغ خاطره ای در ذهنش  روشن و زنده می شد. تنها تفاوتش با " سلمانی پیر " نداشتن پسری بود كه همراه و هم كلام و هم دردش باشد.

تازه به یادش آمد هیچوقت به فكر  ازدواج نیافتاده  بود و غیر از روزهای اول  بلوغ و جوانی كه دختر همسایه را زیر چشمی و باخجالت نگاه میكرد و دستپاچه میشد دیگر تمام وقت حواسش به دست پدر بود و اینكه چطور قیچی را مانند " پرنده ای  سرزنده "  دور سر مشتری حركت میداد. احساس كرد همینطوری كه به كتری لعابی نگاه میكند ؛ چراغ فیتیله ای كوچك در دستش منجمد شده و به انگشتانش چسبیده . با ذلت چراغ یخ كرده را  از دستش جدا كرد و روی زمین گذاشت .....

تازه فهمید كه پنجه های پایش یخ زده ؛ در دل  فكر كرد : اگر" ننه " خدابیامرز زنده بود یك آش آماج درست میكرد تا مغز استخونم گرم میشد ؛ بعدش هم زیر كرسی میخوابیدم  و از خونه بیرون نمی آمدم !. با یك "هـــــای" گرم و كشیده  و داغ ؛؛ وسط دستهایش  ؛ كمی از گرمای ماسیده دهانش را به دستانش رساند . احساس كرد تمام بدنش مور مور میشود ؛ دلش میخواست یك چایی بخورد و یك چرت بخوابد ؛ پلكهایش روی هم میرفت و برمی گشت .  نگاهش به در حمام افتاد  ؛ دو پیرمرد از حمام بیرون آمده بودند و با كارگر حمامی خداحافظی میكردند .آنقدر كاسبی در این سوز و سرما كساد بود كه كارگر حمامی  تا جلوی در به بدرقه آنها آمده بود .

به خودش هی زد كه؛  اگر اینها بیایند یك كاسبی كردی !!  دست بجنبون قیچی و بساط  رو از  ساك در بیار آقا.

درست جمله های پدر پیر از مغزش گذشت ؛ انگار كنارش ایستاده بود . توی این هوا  یك مشتری هم نعمت بود . اما پیرمردها قصد دل كندن از كارگر حمامی را نداشتند ؛ آنها هم از  كسادی كاسبی حمام برای درد  دل و گوش مفت گرفتن از كارگر استفاده میكردند .

از روشن كردن چراغ و دم كردن چای پشیمان شد ؛ همینطور كه پلكهایش را روی هم میگذاشت فكر كرد : اگر این پیرمردها بیایند و صفایی به سرشان بدهند كه خوب  وگرنه  اول : قهوه خانه  و دیزی و چای ؛ بعد هم خانه .    یاد حرفهای مادر خدابیامرزش می افتاد : كاش همسری ؛ سری ؛ همدمی ؛ ذاق و ذوقی داشتی !  هم من سرگرم میشدم هم وقتی من نباشم  و رفتنی شدم ؛  یك نفر یك كاسه آبگوشت برات می گذاشت  ؛ كه " قوقو " نیایی خونه.

زمستون كرسی روشن میكرد برات ؛ تابستون یك شربت خاكشیر دستت میداد. . . .   اما این حرفها را خیلی دیر گفت !! و قبل از اینكه بتواند آستینی بالا بزند و پسر را داماد كند  از دنیا رفت و نه ذاق و نه ذوقی برای پسر  جور شد و نه  عروسی برای خود پیرزن؛ كه  یك روز هیچكس تا  عصری كه  پدر و پسر از جلوی حمام آمدند  از مرگ تنها و بی صدای او در خانه  خبردار   نشده بود .

احساس سوزش  یخ و تیزی ؛ روی بینی باعث شد  چشمانش را به آرامی باز كند و همانطور كه سرش را به دیوار تكیه داده  بود  به آسمان نگاه كرد ............  بــرف  ! دانه های سفید و چرخان برف از آسمان روی صورتش می ریختند . همینطور كه به آسمان نگـاه میكرد  با خودش گفت : خوابم می آید ؛ با این سرمای لعنتی ؛ كاشكی زیر كرسی بودم ............... و چشمانش را به آرامی بست.

احساس سرما  و خواب آلودگی آنقدر در بدنش شدید شده بود كه وقتی چشم باز كرد؛  متوجه شد اثری از پیرمردهای جلوی حمام در كوچه  نیست....... اما مهم نبود  به فكر زن و بچهء نداشته اش بود و زندگی سراسر قیچی و چای دارچین و خرده موهایی كه همیشه به خاطر سر به زیریش جلوی چشمانش  رژه میرفتند.

متوجه شد دستانش سنگین و یخ زده اند ؛ نگاه كه كرد دید هنوز چراغ فیتیله ای را روی زمین نگذاشته و سرما و برف ؛ دست و چراغ را " ید واحده " كرده و سنگین روی پاها انداخته .. چراغ را روی زمین گذاشت و به سختی بعد از زدن چند كبریت فتیله های كوچولو را روشن كرد ؛‌و با آخر كبریت نصفه سیگاری هم روشن كرد. به خودش گفت : همیشه كه نباید چایی دارچین را برای مشتری درست كنم ؛ امروز خودم مهمان خودم .  ته سیگار را با انگشت اشاره و شصت  محكم به سمت جوی آب پرتاب كرد ؛ از این ژست خوشش می آمد ؛ پدر همیشه آخر سیگار را اینطور پرتاب میكرد و برای او كه در گذشته پسر بچه ای بیش نبود حركتی  بود دیدنی و خلاقانه !

به سختی و یخ زدگی تمام از جا بلند شد و از شیر آب یخ زده نزدیك حمام كتری لعابی را آب كرد ؛ آبی كه به سختی از لای گونی های پیچیده شده به سر شیر یخ زده آرام آرام در كتری می ریخت ؛ امسال كه مادر نبود او هنوز شیر آب جلوی حوض كوچك خانه را گونی پیچ نكرده بود ؛  دعا دعا كرد تا به خانه برمیگردد شیر آب نتركد ! ...... كتری لعابی روی سه فتیلیه ای  اعتماد به نفس زیادی به او داد.....از قوطی آهنی كوچولوی توی ساك كمی چای خشك برداشت و در قوری گل سرخی كوچولو ریخت و از ظرف كوچولوی پلاستیكی كه عكس "یك  دختر ژاپنی" كه با شرم و حیا یك بادبزن جلوی صورتش گرفته بودو لبخند میزد "  روی آن چاپ شده بود كمی دارچین  درون قوری ریخت.

همیشه  بعد از دیدن عكس دخترك ژاپنی روی قوطی احساس دیدن یك آشنا یا فامیل نزدیك را داشت و این هم حال خوشی برایش ایجاد میكرد .اما  اینبار لبخند دخترك ژاپنی محبت كمتری داشت ....

روی سكوی پارچه ای نشست و باخودش  فكر كرد : برای چی در این برف و سرما اینجا نشسته ام ؟؟؟
بعد از خودش پرسید: حالا مگه  توی خونه كی منتظرمه ؟؟ چی منتظرمه ؟؟؟؟؟
و در حال همین سئوال و جوابها با خودش بود كه بوی دارچین  را از قوری حس كرد ؛ نه خیر!  آب هم به ذلت در گوشه سرد این خیابان میخواست جوش بیاید .....

برف باز شدید شده بود ..... ناگهان شروع به خندیدن كرد ؛ با خودش ؛  تصور میكرد كه از دور خودش را نگاه میكند . قوز كرده روی سكوی كوچولو و كنارش هم سه فیتیله ای كه رویش یك كتری لعابی و قوری گل سرخی كوچولویی پر از چایی دارچین بود .... حالا از ساك چرمی كهنه كنار دستش میگذشت ؛ چقدر این تصورات او را یاد تابلوی" پیرمردی " كه  در قهوه خانه می دیــد  می انداخت ...

تابلوی پیرمردی كه به یك میز تكیه داده بود كه رویش یك استكان چای قند پهلو بود و پیرمرد درحالی كه می خندید چوپوق می كشید.  اما آن پیرمرد شاد بودو خندان و معلوم بود از ثمره زندگیش لذت برده بوده ؛  یا شاید لبخندش این را نشان میداد  ؛ حتی معلوم نبود چه كاره است ؟ شاید قهوه چی  ؛ شاید باغبان ؛ اما هر كه بود؛  شاد بود و خوشحال ...... خوش به حالش......

 با خودش گفت : اگر از سر صبح جلوی دهنه بازار حمالی میكردم شاید- هم گرم می شدم ؛  هم در آمدی داشتم ؛ از همه مهمتر با دو نفر گپ و گفتی میكردم .... كه باز بوی دارچین بالازد ؛ به آهستگی شروع به ریختن آب جوش در قوری كرد ؛ بوی خوش چای و دارچین دم نكشیده بالا زد ؛ چای خام ؛ چای كال ؛ دم نكشیده ..... و باز یاد پدر مادر خدا بیامرزش افتاد و زندگی آرامی كه داشتند .

احساس خواب آلودگی زیادی داشت ؛ تا چایی دم بكشد ؛ سرش را به دیوار تكیه داد و درحالی كه چشمانش را بسته بود خودش را كه پیر شده بود؛ باساك كهنه دستی اش و قوری و كتری لعابی و سه فیتیله ای كنار دستش ؛ در  قاب تابلوی قهوه خانه تصور كرد ؛ احساس كرد كه در قاب  تابلو لبخند میزند  !. با خودش گفت : هر چقدر هم كه در قاب تابلو بخندم باز هم خنده ام به واقعی بودن ؛ خنده  پیرمرد توی تابلــوی قهوه خانه نمیرسد . اما با همه این اوصاف از تصور تابلوی پیری خودش در قهوه خانه گرمای عمیقی تمام وجودش را گرفت ....... احساس كرد حتی نوك انگشتانش هم داغ شد ...... برف این برف لعنتی آرام و با وقفه و گهگاهی می آمد و قطع میشد.

به نظرش رسید اگر در این قاب پدر و مادرش هم حضور داشته باشند چقدر تصویر زیباتر میشود ؛ خودش را نشسته در حالی كه  پیر شده و پدر و مادرش خندان دو طرفش ایستاده  بودند و هر كدام از یكطرف دستشان را روی شانه اش گذاشته بودنــد می دید اما اینبار خنده اش واقعی تر بود ؛ شاید چون تنها نبود .... تنهایی !  ! .....  حتی فكر به این كلمه هم انگشتانش را یخ میكرد... تنهایی !! ....... گز گز بدی در سر انگشتان دست و پایش حس میكرد.... اهمیت نداد با چشمان بسته به بو كشیدن  چایی دارچین و رویابافی تابلوی داخل قهوه خانه  ادامه داد ........... با خودش گفت اگر كسی بخواهد نشانی تابلوا م را بدهد با چه اسمی صداش میكنه ؟   سلمانی پیر ؟ خانواده سلمانی ؟؟؟  سلمانی و قوری چایی ؟   نه !  چایی دارچین...

همین بود!  آنقدر بوی چایی دارچینی در كوچه سرد و یخ بسته پیچیده بود كه تنها اسمی كه به ذهنش رسید همین بود . با خودش گفت : شاید بد نباشد قوطی چای دارچینی را  دستش بگیرد ؛ شاید تابلوی نقاشی زیباتر شود ؛ باید به نقاش میگفت ؛ بخاری كه از روی قوری و كتری چایی بلند میشد را هم حتما"  در تابلو بكشد ؛ شاید اینكار باعث میشد كسی كه نقاشی را نگاه میكند سرمای خیابان را بیشتر حس كند.. یا دانه های برف را ؛ این برف سرد لعنتی را !

سرش را با سستی و خستگی؛ دوباره به دیوار تكیه داد ؛ برف این برف لعنتی .... صدای شیون كلاغی را از بالای دیوار در حالی كه خواب آلود شده بود شنید؛  بوی چای دارچینی ؛ صدای كلاغ ؛ چهره پدرو مادرش در حالیكه در تابلو دو طرفش ایستاده اند ؛ لبخند دختر همسایه ؛ دختر ژاپنی با بادبزن جلوی صورتش ؛ و گرمای كرسی مادر پیرش ؛ احساس گرمایی ملایم در بدنش حس كرد ؛  با خودش گفت : حتما  آفتاب شده ... یك آفتاب گرم....... و باز لبخند دختر ژاپنی جلوی چشمانش آمد با بوی  چای دارچین  ........ و رخوت گرم و سوزان خواب.

دیوار دو طرف حمام عمومی یك پارچه یخ زده بود ؛ همه لنگهای جلوی حمام یخ زده بود ؛ كارگر حمامی در حالی كه خودش را صدلا  پوشانده بود ؛ هر یك لنگ را مانند یك تكه چوب تكان میداد و می چلاند و بعد از گفتن چند لیچار و بدو بیراه به سرما و  برف و آسمان ؛ تـــا میكرد و مینداخت روی بند كنار دیوار حمام ؛ با بوی دارچین ملایمی كه شنید با لبخندی آشنا ؛ ســـرش را به سمت وسط  كوچه برگرداند و  از منظره ای كه دید هاج و واج خشكش زد ؛ لنگ یخ زده از دستش روز زمین افتاد ...........

نویسنده: مینا یزدان پرست


 

 گروه فرهنگ و هنر سيمرغ
www.seemorgh.com/culture
اختصاصی سیمرغ



مطالب پيشنهادي:
جزئیات فیلم جدید «گلشیفته فراهانی» و بازی در کنار برنده اسکار
آخرین خبر از اکران «گذشته» فرهادی در ایران
الناز شاکردوست را چه كسی به سینما معرفی كرد
تصاویر منتشر نشده از «سیمین دانشور»
جدیدترین تصویر از نیکی کریمی در «لاله» +عکس