نشسته بود لب تخت مادر و داشت دستان پرچین و چروكش را كرم مالی میكرد؛ هنوز هم مثل گذشته باعشق اینكار را میكرد ؛ هنوز هم مثل همیشه لبخندی روی لبانش بود؛ مادر هم همینطور ؛ مثل همیشه ؛حتی حالا! خواست درب قوطی كرم را بگذارد كه درب قوطی از دستش افتاد روی سرامیك و باصدا؛ روی سرامیكهای گوشه اطاق؛ قل قل خورد و تا ته اطاق رفت! همین موقع مادر به آرامی دستش را فشار داد و با اشاره چشم و ابرو به در قوطی ؛ خنـدید. هر دو خندیدند، او با صدای بلنــد و مادر نفس نفس زنان .....
........ زنگ مدرسه كه خورد؛ همراه باقی بچهها با شوق و ذوق و پر از سر و صدا مثل یك مشت گنجشگ ؛ همینطور كه همدیگر را هل میدادند از پله ها به سمت حیاط دویدند؛ حیاط مدرسه پر از نور آفتاب بود. درخت مدرسه پر از صدای پرندهها كه زیر آفتاب ظهر مدرسه شاد و بی غم چهچهه میزندند! گرمی آفتاب را با لذت روی بدنش حس میكرد و نسیم بادی كه از دویدنش به صورتش میخورد لذت امروز را صد چندان میكرد . از ذوق داشت میمرد ؛ به قول دوستهاش داشت «ذوق مرگ» میشد نمیدانست چرا امروز كیف و كتاب مدرسه سنگین نبود؟ با همكلاسیها به تاخت از درمدرسه بیرون دویدند و به سمت خرازی سر كوچه رفتند ؛ وقتی كه جلوی مغازه پیرمرد رسیدند از شلوغی داخل مغازه هــول شد .........
خودش را با كیف سنگینش به زور از لای زنها و بچه ها به سمت جلوی پیشخوان چوب و شیشه ای مغازهء پیرمرد رساند و میان آن شلوغ پلوغی كه همه یك چیزی میخواستند با ذوق به طبقهء «كرمهای نرم كننده دست» كه پشت سر پیرمرد چیده شده بود؛ نگاه كرد؛ چند وقتی بود كه پول تو جیبی هایش را جمع میكرد تا بتواند آن قوطی كرم نرم كننده دست «سفید و آبی» قشنگی را كه رویش عكس یك زن زیبا با كلاهی لبه پهن و سفید بود؛ برای «روز مادر» بخرد. روزی نبود كه از جلوی مغازه پیرمرد بگذرد و سرك نكشد و نگاه نكند؛ به صورت آن زن زیبای سفید رو با آن كلاه زیبا؛ كه با لبخندی ملیح اما خانمانه به او نگاه میكرد؛ و با خودش نگوید: برای مامان میخرم برای روز مادر....
این اولین سالی بود كه با پول تو جیبیهای خودش میخواست برای مادر هدیه بخرد؛ هرسال با هدیهای كه پدر برای مادر میخرید شریك بود و فرزندان دیگر؛ خودشان كادوی جداگانه میخریدند.... اما چه ذوقی داشت این اولین هدیه روز مادر كه با پول تو جیبی خودت میخریدی .... و خودت میخریدی !
بالاخره با بدبختی توجه پیرمرد را به خودش و پولی كه توی دستش بود جلب كرد و حاجی با لبخند دستش را دراز كرد و پول را ازدستان كوچك و گوشت آلود او گرفت و پرسید كه چه میخواهد و او هم از زیر دست و سرو صدای بقیه مشتریها؛ اشاره به ردیف كرمهایی كه رویش: خانم خوشگلی بود؛ كرد..... پیرمرد؛ دستی دراز كرد و قوطی كرم را كه از این لحظه مانند جعبه جادو برق برق میزد را از طبقه برداشت و به آرامی روی میز گذاشت؛ نگاهی خندان به دخترك كرد و دست دراز كرد و از زیر میز یك پاپیون قرمز كوچولو بیرون آورد و كمی چسب به پشتش زد و پاپیون را گوشه قوطی روی كلاه خانم خوشگل زد و قوطی كرم را به سمت او دراز كرد.....
در درست گرفتن قوطی كرم انگار دو بال پرواز نرم و زیبا به او داد. دیگر حتی نفهمید چطور از میان بچهها و زنهای داخل مغازه خودش را بیرون كشید؛ خندان مانند فرشته ای زیبا به در مغازه نزدیك شد كه ناگهان كیف خانمی به دست او خورد و قوطی كرم محكم به سمت كوچه پرتاب شد !!!!! قوطی كرم از دست كوچكش مانند موشك توی كوچه پرتاب شد؛ ناگهان درب قوطی باز شد وبا پاپیون قرمزكوچولوی روی سر خانم زیبا ؛ به آرامی به سمت ته كوچه راه افتاد ....
همینطور هاج و واج با لب و لوچه آویزان به درب قوطی؛ كه تلو تلو خوران به سمت پائین خیابان میرفت نگاه میكرد؛ پیرمردی با ریش توپی سفید و كلاه برسر؛ با عصای قهوهای چوبیش جلوی حركت درب قوطی را گرفت وبا آرامی خم شد و درب قوطی را از زمین برداشت و همانطور با آرامش و متانت به سمت دختر كوچولوی بهت زده آمد و پرسید : پدرجان این در قوطی مال شماست ؟؟
دختر بیچاره انگار منتظر بود كه یك نفر با او حرف بزند تا بغض؛ جمع شده در گلویش بتركد! مانند ابر بهار از دو چشمش اشك به سمت پائین سرازیر شد و روی لپهای تپل و سرخ و سفیدش مثل گلوله به پائین بارید؛ فقط توانست در آن شلوغی كوچه و رفت و آمد مردم ؛ با چشمانش به «قوطی كرم مرطوب كنندهای» كه روی زمین افتاده بود اشاره كند .
پیرمرد همانطور با مهربانی و روی خوش؛ به آهستگی خم شد و از میان رفت و آمد و شلوغی ؛ «قوطی كرم» را كه كمی هم از آن روی زمین ریخته بود برداشت . به اطراف نگاهی كرد و پاپیون كوچك قرمز را هم همان نزدیكی پیدا كرد و برداشت و با آرامش دست دخترك را گرفت و او را روی سكوی گوشه مغازه شلوغ نشاند.
پرسید : آقا جون این را برای مادرت خریدی؟ برای روز مــادر؟ كه صدای گریه دخترك با هق و هق بلند در كوچه پیچید . پیرمرد گفت : عیبی نداره آقاجون ! پدرجان ؛ این كه چیزیش نشده دخترم ..... ببین ؛ ببین ( و در عین حال با دستمال پارچه ای سفید با خطهای چهارخانه آبی تمیزی كه به سفیدی یاس بود ؛ مثل ریش سفید خودش ؛ شروع به پاك كردن اشكهای دخترك كرد ......) و بعد با دستمال دیگری كه از جیب دیگرش در آورد به آرامی؛ اول درب قوطی كرم؛ را پاك كرد و به دست دخترك داد و بعد به آرامی دور تا دور قوطی كرم را پاك كرد و مجددا درب قوطی را از دخترك گرفت و روی قوطی گذاشت و بعد از چند فــوت محكم به پاپیون قرمز؛ آن را هم با همان چسبی كه پشتش بود روی درب قوطی گذاشت و گفت : آها ؛ آه ! ببین پدر جان عین اولش شد ..... به به به ؛ چه دختری بلند شو ببینمت ... و برای اینكه دخترك را بایستاند؛ مجبور به كنار زدن بچه هایی شد كه بعد از این ماجرا دور آنها جمع شده بودند و به تماشای آنها ایستاده بودند .....
قیافه بعضی از آنها به قدری دلسوخته بود كه انگار این بلا سر خودشان آمده باشد و با گردنی كج به دخترك نگاه میكردند ..... پیرمرد دست دخترك را به آرامی گرفت و همانطور كه خودش نشسته بود او را روبروی خودش نگه داشت و باز صورتش را پاك كرد و بعد قوطی كرم را كف دستش گرفت و به دختر گفت: ببین دخترم ؛ مثل اولش شد .......... حالا هم وقتی كادوتو امروز به مادرت دادی ؛ یك ماچ آبدارش كه بكنی همه چیز دیگه درست ؛ درست میشه.... باشه ؟؟ خواهر – برادر ؛ داری؟
دخترك سری به علامت بله تكان داد. پیرمرد گفت : از شما بزرگترند یا كوچكتر؟ از میان جمع یكی از دوستان همكلاسی و همسایهء دخترك بلند؛ بلند جواب داد: بزرگترند بابا بزرگ!. پیرمرد خنده ای كرد و گفت : آفرین دختر؛ حالا ببین كادوی شما حتما از كادوی اونها هم بهتره. گریه نكن آقاجان؛ پس ته طغاری هستی شما؟؟ دختر به این خوبی ؛ به این مقبولی .... ماشاالله خودت یك دسته گلی برای مادرت . آفرین دختر ؛ حالا خوشحال و خندان برو كادوتو به مامانت بده .....
دختر با نیمی خوشحالی و نیمی از غم ، در حالی كه بینی اش را بالا میكشید تا باز گریه اش نیاید ؛ قوطی كرم را از دست پیرمرد گرفت و گفت : دست شما درد نكنه . و در حالی كه با حسرت به بچه هایی كه هر كدام یك كادوی؛ خاكی نشده دستشان بود نگاه كرد و سر به زیر به سمت پائین خیابان به راه افتاد ؛ در همین زمان چند دختر بچه كوچولو او را همراهی میكردند ؛ مانند عزاداری كه برای دلداری دنبال میكنند.
از اول كوچه كه به خانه نزدیك شد باز همان بغض غریب گلویش را فشار میداد ... زنگ در خانه را كه فشار داد ؛ انگار كسی با دست گلویش را فشرد و باز اشك مانند ابر بهار از روی دو گونه چاق و قرمزش سرازیر شد..... سربه زیر و اشك ریزان جلوی در ایستاده بود كه مادر با روی باز و خندان ؛ با چادر نمازی كه همیشه جلوی در سرش می انداخت در كوچه را باز كرد . دخترك مثل گوله برف خودش را در بقل مادر انداخت ..... مادر با تعجب و كمی ترس زانو زد و دخترك گریان دو دستش را به گردن مادر حلقه كرد و حالا اشك نریز كی بریز؟؟؟ مادر ترسان و لرزان می پرسید : چی شده مادر؟؟ چرا گریونی؟؟ زمین خوردی؟ كسی زده ات؟ چیه مادر نصفه عمرم كردی بگو ..... و دستان او را از گردنش باز كرده بود و همان جا جلوی در به شنیدن ؛ درد دل سوخته دخترك نشسته بود ...... همان جا جلوی پاشنه درب چوبی خانه.... بعد گفته بود : ببینم مادر ؛ كوش ؟ كجاست ؟ عیبی نداره قربونت برم ... تو هر چی بگیری خوبه مادرم ... !! و هی لابه لای حرفهایش ؛ صورت گرد و اشك آلود دخترك را با گوشه چادر پاك كرده بود و ماچ های صدا دارش كرده بود؛ قربان و صدقه اش رفته بود ؛ همان جا توی پاشنه در....
خلاصــه توی اطاق روی زانوی مادر نشسته بود و خودش را لوس كرده بود و زیر چادر مـــادر جا خوش كرده بود . مــادر " كرم مرطوب كننده " را گرفته بود و هم قوطی وهم دخترك را ماچ كرده بود و هر دو را با ناز و نوازش در كنار خود نشانده بود . مادر از زیبائی خانم زیبای روی قوطی تعریف كرده بود ؛ و گفته بود : وای چه خانم قشنگی ؟؟ دخترم چقدر این خانم خوشگله ؟؟ اما در دل دخترك این نبود؛ او مادر را زیباترین زن دنیا می دانست و به مادر گفت : یك روز مثل كلاه این خانم را برای روز مادر شما میگیرم و مادر از ته دلش با خنده ریسه رفته بود و به دنبالش یك ماچ آبدار.... مادر به دخترك گفته بود : این بهترین هدیه و قوطی كرم دستی است كه تا حالا داشته و از او خواسته بود خودش با دستان كوچولویش؛ دستان مهربان مادر را كرم مالی كند ...... و او اینكار را كرده بود و با ذوق و شوق «بند بند» انگشتان مادر را با كرم خوشبویی كه اولین كادوی روز مادرش بود ؛ نرم و لطیف تر از همیشه كرده بود ؛ دستانی كه بدون كرم هم نرم و گرم و مهربان بود ..... ناگهان عشق عجیبی به مادر درون دلش جوشید ؛ دو دست كوچكش را دور گردن مادر حلقه كرد و محكم او را بوسید و زیر چادر ؛ درگوش مادر گفت : روزت مبارك ؛ مامان..... همانطور كه به گردن مادر آویزان بود از پنجره حیاط را نگاه میكرد ؛ آفتاب زیبائی حیاط را طلائی كرده بود...... مادر مثل آفتاب گرم بود ؛ بیشتر خودش را به مادر چسباند ؛ مادر گرم بود ؛ نرم و لطیف بود .....
..... نشسته بود لب تخت مادر و داشت دستان پرچین و چروكش را كرم مالی میكرد؛ لا به لای كرم مالی بوسه ای هم بر دستان و صورت مادر میزد . هنوز هم مثل گذشته باعشق اینكار را میكرد و همیشه لبخندی روی لبانش بود ؛ مادر هم همینطور حتی حالا كه او زن چهل ساله ای بود و مادر ؛ مادری پیر و فرتوت! و هیچ كس نمیدانست كه مادر در بقچه ای كه یادگاریهایش را در صندوق چوبی اش نگاه می داشت هنوز قوطی كرم را كه پاپیون كوچك قرمز؛ رنگ پریده و زرد شده ای؛ درونش بود كه از جان عزیزتر نگاه داشته بود ... همینطور كه دستان مادر را به آرامی میمالید؛ هر دو خندیدند با صدای بلند..... به آرامی مادر را بقل كرد و خودش را به مادر چسباند ؛ مادر گرم بود ؛ مثل همیشـــه نــرم و لطیــف؛ آهسته در گوش مادر زمزمه كرد: روزت مبارك ؛ مامان !
نویسنده : مینا یزدان پرست
........ زنگ مدرسه كه خورد؛ همراه باقی بچهها با شوق و ذوق و پر از سر و صدا مثل یك مشت گنجشگ ؛ همینطور كه همدیگر را هل میدادند از پله ها به سمت حیاط دویدند؛ حیاط مدرسه پر از نور آفتاب بود. درخت مدرسه پر از صدای پرندهها كه زیر آفتاب ظهر مدرسه شاد و بی غم چهچهه میزندند! گرمی آفتاب را با لذت روی بدنش حس میكرد و نسیم بادی كه از دویدنش به صورتش میخورد لذت امروز را صد چندان میكرد . از ذوق داشت میمرد ؛ به قول دوستهاش داشت «ذوق مرگ» میشد نمیدانست چرا امروز كیف و كتاب مدرسه سنگین نبود؟ با همكلاسیها به تاخت از درمدرسه بیرون دویدند و به سمت خرازی سر كوچه رفتند ؛ وقتی كه جلوی مغازه پیرمرد رسیدند از شلوغی داخل مغازه هــول شد .........
خودش را با كیف سنگینش به زور از لای زنها و بچه ها به سمت جلوی پیشخوان چوب و شیشه ای مغازهء پیرمرد رساند و میان آن شلوغ پلوغی كه همه یك چیزی میخواستند با ذوق به طبقهء «كرمهای نرم كننده دست» كه پشت سر پیرمرد چیده شده بود؛ نگاه كرد؛ چند وقتی بود كه پول تو جیبی هایش را جمع میكرد تا بتواند آن قوطی كرم نرم كننده دست «سفید و آبی» قشنگی را كه رویش عكس یك زن زیبا با كلاهی لبه پهن و سفید بود؛ برای «روز مادر» بخرد. روزی نبود كه از جلوی مغازه پیرمرد بگذرد و سرك نكشد و نگاه نكند؛ به صورت آن زن زیبای سفید رو با آن كلاه زیبا؛ كه با لبخندی ملیح اما خانمانه به او نگاه میكرد؛ و با خودش نگوید: برای مامان میخرم برای روز مادر....
این اولین سالی بود كه با پول تو جیبیهای خودش میخواست برای مادر هدیه بخرد؛ هرسال با هدیهای كه پدر برای مادر میخرید شریك بود و فرزندان دیگر؛ خودشان كادوی جداگانه میخریدند.... اما چه ذوقی داشت این اولین هدیه روز مادر كه با پول تو جیبی خودت میخریدی .... و خودت میخریدی !
بالاخره با بدبختی توجه پیرمرد را به خودش و پولی كه توی دستش بود جلب كرد و حاجی با لبخند دستش را دراز كرد و پول را ازدستان كوچك و گوشت آلود او گرفت و پرسید كه چه میخواهد و او هم از زیر دست و سرو صدای بقیه مشتریها؛ اشاره به ردیف كرمهایی كه رویش: خانم خوشگلی بود؛ كرد..... پیرمرد؛ دستی دراز كرد و قوطی كرم را كه از این لحظه مانند جعبه جادو برق برق میزد را از طبقه برداشت و به آرامی روی میز گذاشت؛ نگاهی خندان به دخترك كرد و دست دراز كرد و از زیر میز یك پاپیون قرمز كوچولو بیرون آورد و كمی چسب به پشتش زد و پاپیون را گوشه قوطی روی كلاه خانم خوشگل زد و قوطی كرم را به سمت او دراز كرد.....
در درست گرفتن قوطی كرم انگار دو بال پرواز نرم و زیبا به او داد. دیگر حتی نفهمید چطور از میان بچهها و زنهای داخل مغازه خودش را بیرون كشید؛ خندان مانند فرشته ای زیبا به در مغازه نزدیك شد كه ناگهان كیف خانمی به دست او خورد و قوطی كرم محكم به سمت كوچه پرتاب شد !!!!! قوطی كرم از دست كوچكش مانند موشك توی كوچه پرتاب شد؛ ناگهان درب قوطی باز شد وبا پاپیون قرمزكوچولوی روی سر خانم زیبا ؛ به آرامی به سمت ته كوچه راه افتاد ....
همینطور هاج و واج با لب و لوچه آویزان به درب قوطی؛ كه تلو تلو خوران به سمت پائین خیابان میرفت نگاه میكرد؛ پیرمردی با ریش توپی سفید و كلاه برسر؛ با عصای قهوهای چوبیش جلوی حركت درب قوطی را گرفت وبا آرامی خم شد و درب قوطی را از زمین برداشت و همانطور با آرامش و متانت به سمت دختر كوچولوی بهت زده آمد و پرسید : پدرجان این در قوطی مال شماست ؟؟
دختر بیچاره انگار منتظر بود كه یك نفر با او حرف بزند تا بغض؛ جمع شده در گلویش بتركد! مانند ابر بهار از دو چشمش اشك به سمت پائین سرازیر شد و روی لپهای تپل و سرخ و سفیدش مثل گلوله به پائین بارید؛ فقط توانست در آن شلوغی كوچه و رفت و آمد مردم ؛ با چشمانش به «قوطی كرم مرطوب كنندهای» كه روی زمین افتاده بود اشاره كند .
پیرمرد همانطور با مهربانی و روی خوش؛ به آهستگی خم شد و از میان رفت و آمد و شلوغی ؛ «قوطی كرم» را كه كمی هم از آن روی زمین ریخته بود برداشت . به اطراف نگاهی كرد و پاپیون كوچك قرمز را هم همان نزدیكی پیدا كرد و برداشت و با آرامش دست دخترك را گرفت و او را روی سكوی گوشه مغازه شلوغ نشاند.
پرسید : آقا جون این را برای مادرت خریدی؟ برای روز مــادر؟ كه صدای گریه دخترك با هق و هق بلند در كوچه پیچید . پیرمرد گفت : عیبی نداره آقاجون ! پدرجان ؛ این كه چیزیش نشده دخترم ..... ببین ؛ ببین ( و در عین حال با دستمال پارچه ای سفید با خطهای چهارخانه آبی تمیزی كه به سفیدی یاس بود ؛ مثل ریش سفید خودش ؛ شروع به پاك كردن اشكهای دخترك كرد ......) و بعد با دستمال دیگری كه از جیب دیگرش در آورد به آرامی؛ اول درب قوطی كرم؛ را پاك كرد و به دست دخترك داد و بعد به آرامی دور تا دور قوطی كرم را پاك كرد و مجددا درب قوطی را از دخترك گرفت و روی قوطی گذاشت و بعد از چند فــوت محكم به پاپیون قرمز؛ آن را هم با همان چسبی كه پشتش بود روی درب قوطی گذاشت و گفت : آها ؛ آه ! ببین پدر جان عین اولش شد ..... به به به ؛ چه دختری بلند شو ببینمت ... و برای اینكه دخترك را بایستاند؛ مجبور به كنار زدن بچه هایی شد كه بعد از این ماجرا دور آنها جمع شده بودند و به تماشای آنها ایستاده بودند .....
قیافه بعضی از آنها به قدری دلسوخته بود كه انگار این بلا سر خودشان آمده باشد و با گردنی كج به دخترك نگاه میكردند ..... پیرمرد دست دخترك را به آرامی گرفت و همانطور كه خودش نشسته بود او را روبروی خودش نگه داشت و باز صورتش را پاك كرد و بعد قوطی كرم را كف دستش گرفت و به دختر گفت: ببین دخترم ؛ مثل اولش شد .......... حالا هم وقتی كادوتو امروز به مادرت دادی ؛ یك ماچ آبدارش كه بكنی همه چیز دیگه درست ؛ درست میشه.... باشه ؟؟ خواهر – برادر ؛ داری؟
دخترك سری به علامت بله تكان داد. پیرمرد گفت : از شما بزرگترند یا كوچكتر؟ از میان جمع یكی از دوستان همكلاسی و همسایهء دخترك بلند؛ بلند جواب داد: بزرگترند بابا بزرگ!. پیرمرد خنده ای كرد و گفت : آفرین دختر؛ حالا ببین كادوی شما حتما از كادوی اونها هم بهتره. گریه نكن آقاجان؛ پس ته طغاری هستی شما؟؟ دختر به این خوبی ؛ به این مقبولی .... ماشاالله خودت یك دسته گلی برای مادرت . آفرین دختر ؛ حالا خوشحال و خندان برو كادوتو به مامانت بده .....
دختر با نیمی خوشحالی و نیمی از غم ، در حالی كه بینی اش را بالا میكشید تا باز گریه اش نیاید ؛ قوطی كرم را از دست پیرمرد گرفت و گفت : دست شما درد نكنه . و در حالی كه با حسرت به بچه هایی كه هر كدام یك كادوی؛ خاكی نشده دستشان بود نگاه كرد و سر به زیر به سمت پائین خیابان به راه افتاد ؛ در همین زمان چند دختر بچه كوچولو او را همراهی میكردند ؛ مانند عزاداری كه برای دلداری دنبال میكنند.
از اول كوچه كه به خانه نزدیك شد باز همان بغض غریب گلویش را فشار میداد ... زنگ در خانه را كه فشار داد ؛ انگار كسی با دست گلویش را فشرد و باز اشك مانند ابر بهار از روی دو گونه چاق و قرمزش سرازیر شد..... سربه زیر و اشك ریزان جلوی در ایستاده بود كه مادر با روی باز و خندان ؛ با چادر نمازی كه همیشه جلوی در سرش می انداخت در كوچه را باز كرد . دخترك مثل گوله برف خودش را در بقل مادر انداخت ..... مادر با تعجب و كمی ترس زانو زد و دخترك گریان دو دستش را به گردن مادر حلقه كرد و حالا اشك نریز كی بریز؟؟؟ مادر ترسان و لرزان می پرسید : چی شده مادر؟؟ چرا گریونی؟؟ زمین خوردی؟ كسی زده ات؟ چیه مادر نصفه عمرم كردی بگو ..... و دستان او را از گردنش باز كرده بود و همان جا جلوی در به شنیدن ؛ درد دل سوخته دخترك نشسته بود ...... همان جا جلوی پاشنه درب چوبی خانه.... بعد گفته بود : ببینم مادر ؛ كوش ؟ كجاست ؟ عیبی نداره قربونت برم ... تو هر چی بگیری خوبه مادرم ... !! و هی لابه لای حرفهایش ؛ صورت گرد و اشك آلود دخترك را با گوشه چادر پاك كرده بود و ماچ های صدا دارش كرده بود؛ قربان و صدقه اش رفته بود ؛ همان جا توی پاشنه در....
خلاصــه توی اطاق روی زانوی مادر نشسته بود و خودش را لوس كرده بود و زیر چادر مـــادر جا خوش كرده بود . مــادر " كرم مرطوب كننده " را گرفته بود و هم قوطی وهم دخترك را ماچ كرده بود و هر دو را با ناز و نوازش در كنار خود نشانده بود . مادر از زیبائی خانم زیبای روی قوطی تعریف كرده بود ؛ و گفته بود : وای چه خانم قشنگی ؟؟ دخترم چقدر این خانم خوشگله ؟؟ اما در دل دخترك این نبود؛ او مادر را زیباترین زن دنیا می دانست و به مادر گفت : یك روز مثل كلاه این خانم را برای روز مادر شما میگیرم و مادر از ته دلش با خنده ریسه رفته بود و به دنبالش یك ماچ آبدار.... مادر به دخترك گفته بود : این بهترین هدیه و قوطی كرم دستی است كه تا حالا داشته و از او خواسته بود خودش با دستان كوچولویش؛ دستان مهربان مادر را كرم مالی كند ...... و او اینكار را كرده بود و با ذوق و شوق «بند بند» انگشتان مادر را با كرم خوشبویی كه اولین كادوی روز مادرش بود ؛ نرم و لطیف تر از همیشه كرده بود ؛ دستانی كه بدون كرم هم نرم و گرم و مهربان بود ..... ناگهان عشق عجیبی به مادر درون دلش جوشید ؛ دو دست كوچكش را دور گردن مادر حلقه كرد و محكم او را بوسید و زیر چادر ؛ درگوش مادر گفت : روزت مبارك ؛ مامان..... همانطور كه به گردن مادر آویزان بود از پنجره حیاط را نگاه میكرد ؛ آفتاب زیبائی حیاط را طلائی كرده بود...... مادر مثل آفتاب گرم بود ؛ بیشتر خودش را به مادر چسباند ؛ مادر گرم بود ؛ نرم و لطیف بود .....
..... نشسته بود لب تخت مادر و داشت دستان پرچین و چروكش را كرم مالی میكرد؛ لا به لای كرم مالی بوسه ای هم بر دستان و صورت مادر میزد . هنوز هم مثل گذشته باعشق اینكار را میكرد و همیشه لبخندی روی لبانش بود ؛ مادر هم همینطور حتی حالا كه او زن چهل ساله ای بود و مادر ؛ مادری پیر و فرتوت! و هیچ كس نمیدانست كه مادر در بقچه ای كه یادگاریهایش را در صندوق چوبی اش نگاه می داشت هنوز قوطی كرم را كه پاپیون كوچك قرمز؛ رنگ پریده و زرد شده ای؛ درونش بود كه از جان عزیزتر نگاه داشته بود ... همینطور كه دستان مادر را به آرامی میمالید؛ هر دو خندیدند با صدای بلند..... به آرامی مادر را بقل كرد و خودش را به مادر چسباند ؛ مادر گرم بود ؛ مثل همیشـــه نــرم و لطیــف؛ آهسته در گوش مادر زمزمه كرد: روزت مبارك ؛ مامان !
نویسنده : مینا یزدان پرست
تهیه: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
www.seemorgh.com/cultture
اختصاصی سیمرغ
مطالب پیشنهادی:
www.seemorgh.com/cultture
اختصاصی سیمرغ
مطالب پیشنهادی:
بستری دوباره بازیگر زن هالیوود به دلیل بیماری روحی
عکس علی مصفا و مازیار میری در آمریکا ماندگارترین «مادران سینمای ایران» از نگاه آزیتا حاجیان + تصاویر
مادران هنرمندی که فرزندانشان را به سینما آوردند + تصاویر
پروانه معصومی: ممنوع کردم کسی روز مادر را به من تبریک بگوید!
پروانه معصومی: ممنوع کردم کسی روز مادر را به من تبریک بگوید!