نانسی به‌عنوان یک زن همان تأثیری را بر او می‌گذاشت که در کودکی داشت. ظرف نیم ساعت احساساتی به سراغش آمده بود که از زمان مرگ همسرش...
    
 
 
داستانی از اف اسکات فیتز جرالد

شانسش زیاد نبود، ولی دانلد از طرفی حالش را داشت و سردماغ بود،  از طرفی هم حوصله‌اش سر رفته بود و حس می‌کرد حالا که انگار وظیفه‌ٔ خسته‌کننده‌ای را به انجام رسانده، وقتش است به خودش جایزه دهد. البته شاید.
 
هواپیما که فرود آمد، دانلد پا گذاشت توی یک شبِ چلّه-تابستانیِ غرب میانه‌ای و راه افتاد سمت فرودگاه دورافتاده‌ٔ شهرک، که مثل «ایستگاه قطار»های قرمز قدیمی درستش کرده بودند. نمی‌دانست دختره هنوز زنده است یا نه، اصلاً توی این شهر زندگی می‌کند، یا حتی اسم فعلی‌اش چیست. با هیجانی رو به اوج کتاب تلفن را در جست‌و‌جوی پدر دختر ورق زد، که او هم ممکن بود جایی در این بیست سال مرده باشد.
 
نه. قاضی هارمن هولمز – هیل‌ساید 3194.
 
صدای تؤام با خنده‌ٔ زنی به پرس‌وجوی او در مورد دوشیزه نانسی هولمز جواب داد.
 
«نانسی الآن شده خانم والتر گیفورد. شما؟»
 
اما دانلد بدون جواب قطع کرد. چیزی که می‌خواست بداند را یافته بود و فقط سه ساعت وقت داشت. هیچ والتر گیفوردی را به یاد نمی‌آورد و جستجو در کتاب تلفن زمان تعلیق دیگری را به همراه داشت. ممکن بود او با کسی از بیرونِ شهر ازدواج کرده باشد.
 
نه. والتر گیفورد – هیل‌ساید 1191. خون دوباره به سرانگشت‌های دانلد جریان یافت.
 
«الو؟»
 
«سلام. خانم گیفورد تشریف دارن؟ من از دوستان قدیم‌شون هستم.»
 
«خودم هستم.»
 
دانلد جادوی عجیبِ آن صدا را به یاد آورد، یا فکر کرد به یاد آورده.
 
«من دانلد پلنت‌ام. از وقتی دوازده سالم بود ندیدمت.»
 
«اوه-ه-ه!» لحنش کاملاً غافلگیر شده و بسیار مؤدب بود، ولی دانلد در آن نه خوشحالی خاصی را تشخیص داد و نه به یاد آوردنی را.
صدا اضافه کرد: «-دانلد!» لحنش این بار چیزی بیش از حافظه‌ٔ در حال تلاش داشت.
«کی برگشتی شهر؟» بعد، صمیمانه: «کجایی؟»
«فرودگاهم- فقط یه چند ساعتی اینجام.»
«خب، پاشو بیا دیدنم.»
«مطمئنی نمی‌خواستی الان بخوابی؟»
تندی گفت: «خدا جون، نه! واسه خودم نشسته بودم- تنهایی های‌بال[1]  می‌خوردم. کافیه به راننده تاکسی بگی...»
توی راه دانلد گفت‌و‌گو را تحلیل کرد. «فرودگاهم»ای که گفته بود نشان می‌داد که او توانسته موقعیتش را در طبقه‌ٔ بالای متوسط تثبیت کند. تنهایی نانسی ممکن بود حاکی از آن باشد که با بزرگ‌شدنش، تبدیل شده باشد به زنی غیرجذاب و بدون رفیق. شوهرش ممکن بود یا بیرون باشد و یا در رختخواب. -از آنجایی که او همیشه در رؤیاهای دانلد ده‌ساله بود- های‌بال شوکه‌اش کرد، ولی با لبخندی خودش را تطبیق داد: نانسی دیگر تقریباً سی سالش بود.
 
تهِ یک ماشین‌روی پیچ‌خورده، زیبای کوچک و تیره‌مویی را دید که گیلاسی در دست، در روشنایی جلوی در ایستاده بود. دانلد مبهوت از سر و شکلی که نانسی پیدا کرده، از تاکسی پیاده شد و گفت: «خانم گیفورد؟»
نانسی چراغ ایوان را روشن کرد، و با چشمانی گشاد و محتاط به او خیره شد. لبخندی چهره‌ٔ سردرگمش را باز کرد.
«دانلد! ـ‌خودتی‌- همه‌مون این جوری تغییر می‌کنیم. اوه، واقعاً که محشره!»
وقتی می‌رفتند داخل «این همه سال» بود که از دهان‌شان می‌افتاد و این‌جا بود که دانلد حس کرد دلش هرّی ریخت پایین. قسمتیش بابت تصویر ذهنی آخرین دیدارشان بود ـ وقتی نانسی سوار دوچرخه از کنارش گذشته و هیچ محلی هم به او نگذاشته بود ـ و قسمتی هم از ترس این ناشی می‌شد که مبادا حرفی برای گفتن نداشته باشند. مثل دور هم جمع شدن فارغ‌التحصیل‌های کالج بود؛ اما آنجا ناتوانی در یافتن گذشته زیر پوشش شتاب و شلوغی جمع پنهان می‌شد. دانلد وحشت‌زده فکر کرد که این شاید از آن یک‌ ساعت‌های طولانی و خالی از آب دربیاید. نومیدانه سر صحبت را باز کرد.
«تو همیشه آدم دوست‌داشتنی‌ای بودی. ولی یه‌کم جاخوردم الآن که می‌بینم این‌قدر خوشگل شدی.»
نتیجه داد. درک آنیِ تغییر وضع‌شان بابت این تمجید جسورانه، باعث شد به جای دوستان بی‌حرف دوران کودکی، برای هم به غریبه‌هایی جالب تبدیل شوند.
نانسی پرسید: «یه های‌بال می‌خوای؟ نه؟ خواهش می‌کنم فکر نکن شدم از اون‌هایی که قایمکی مشروب می‌خورن، ولی امشب دلم گفته بود. منتظر شوهرم بودم، ولی تلگراف زد که دو روز دیگه هم برنمی‌گرده. خیلی آدم خوبیه، دانلد، خیلی هم جذابه. تیپ و قیافه‌ش یه جورهایی مثل خودته.» مکث کرد. «فکر کنم به یکی تو نیویورک علاقه‌مند شده، چه می-دونم.»
دانلد خاطرجمعش کرد: «حالا که دیدمت به نظرم محاله. من شش سال متأهل بودم و یه دورانی بود که خودمو این جوری عذاب می‌دادم. بعد یه روز حسادتو برا همیشه از زندگیم گذاشتم کنار. بعدِ فوت همسرم، خوشحال بودم که اون تصمیمو گرفتم. باعث شد خاطره‌ٔ خیلی خوبی ازش برام بمونه، نه این که فکر کردن بهش سخت باشه یا ناراحتم کنه.»
وقتی حرف می‌زد نانسی با توجه کامل، و بعد با همدلی نگاهش می‌کرد.
گفت: «خیلی متأسفم.» و بعدِ مکثی مناسب: «تو خیلی تغییر کردی. سرتو بچرخون. یادمه پدر می‌گفت "این پسره مخ داره"».
«احتمالاً تو باش مخالف بودی.»
«من تعجب می‌کردم. تا اون موقع خیال می‌کردم همه مخ دارن. واسه همینه که تو ذهنم مونده.»
دانلد با لبخند پرسید: «دیگه چی‌ها تو ذهنت مونده؟»
ناگهان نانسی بلند شد و به سرعت چند قدم از او فاصله گرفت.
سرزنش‌کنان گفت: «ای بابا، انصاف نیست. گمونم دختر تخسی بودم.»
دانلد قاطعانه گفت: «نه، نبودی. حالا اون نوشیدنیه رو می‌خوام.»
 
نانسی نوشیدنی را می‌ریخت و هنوز صورتش را سمت دانلد برنگردانده بود که او گفت: «تو فکر می‌کنی تنها دختربچه‌ای بودی که تا حالا بوسیده شده؟»
به خواهش گفت: «از این موضوع خوشت می‌آد؟»
اما ناراحتی زودگذرش از بین رفت و گفت: «اصلاً چه خیالیه! خوش بودیم دیگه. مث اون ترانه-هه.»
«سوار سورتمه.»
«آره ـ یا اون باری که پیک‌نیکِ یه نفر بود ـ پیک‌نیکِ ترودی جیمز. یا توی فرونتِناک. چه تابستونایی بود.»
دانلد بیش از هر چیز سورتمه‌سواری را به یاد می‌آورد و این را که گوشه‌ای روی کاه‌ها گونه-های خنک دخترک را بوسیده بود و غش‌غش خنده‌ٔ او را که رو به ستاره‌های سفید سرد بالا رفته بود. زوج کناری‌شان به آن‌ها پشت کرده بودند و دانلد گردن کوچک و گوش‌های دخترک را هم بوسید، ولی لب‌هایش را هرگز.
گفت: «و مهمونی خونه‌ٔ مک، که توش همه پست‌خونه[2]  بازی می‌کردن، ولی من نتونستم چون اریون داشتم.»
«اینو یادم نمی‌آد.»
«اوه، تو اون جا بودی. همه هم بوسیدنت و من از حسادت چنان دیوانه شدم که سابقه نداشت.»
«جالبه که یادم نمی‌آد. شاید می‌خواستم فراموش کنم.»
دانلد با خنده پرسید: «آخه چرا؟ ما دو تا بچه‌ٔ کاملاً معصوم بودیم. می‌دونی نانسی، هر وقت من با زنم درباره‌ی گذشته حرف می‌زدم، بش می‌گفتم تو تنها دختری بودی که من تقریباً به اندازهٔ اون دوسش داشتم. ولی فکر کنم من واقعاً تو رو همون اندازه دوست داشتم. وقتی ما از شهر رفتیم، من تو رو مثل ترکشی تو تنم با خودم همه جا بردم.»
«واقعاً این قدر منقلب بودی؟»
«خدای من، آره! من- »
 
ناگهان متوجه شد که آن‌ها در نیم متری هم ایستاده‌اند، او دارد طوری حرف می‌زند که انگار در زمان حاضر عاشق نانسی است، و نانسی هم دارد با لب‌هایی نیمه‌باز و نگاهی غم‌بار در چشمانش به او می‌نگرد.
نانسی گفت: «ادامه بده. خجالت می‌کشم بگم، ولی حرف‌هاتو دوست دارم. نمی‌دونستم اون موقع تو این همه به هم ریختی. فکر می‌کردم فقط خودم به هم ریختم.»
دانلد با تعجب گفت: «تو! یادت رفته وقتی من رفته بودم دراگ‌استور یه‌هو ترکم کردی؟» خندید: «زبونت هم طرفم دراز کردی.»

«اصلاً یادم نمی‌آد. به نظرم می‌اومد تو منو ترک کردی.»
دستش نرم و تقریباً به قصد تسلا روی بازوی دانلد فرود آمد. «یه آلبوم عکس طبقه‌ی بالا دارم که سال‌هاست نیگاش نکردم. می‌رم بیارمش.»
دانلد پنج دقیقه‌ای را دل مشغول دو فکر نشست: اولی امکان‌ناپذیر و بی‌ثمر بودن یکسان‌سازی چیزی بود که آدم‌های مختلف از یک واقعه‌ٔ واحد به یاد می‌آوردند ـ و دومی این بود که نانسی به‌عنوان یک زن همان تأثیری را بر او می‌گذاشت که در کودکی داشت. ظرف نیم ساعت احساساتی به سراغش آمده بود که از زمان مرگ همسرش نمی‌شناختشان، و هیچ امید نداشت که دوباره بشناسدشان.
پهلو به پهلوی هم روی کاناپه‌ای کتاب را بین‌شان باز کردند. نانسی، لبخندزنان و خیلی خوشحال به او نگاه کرد.
گفت: «اوه، چه‌قدر باحاله. چه‌قدر عالیه که تو این‌قدر خوبی، که منو این‌قدر ـ قشنگ یادته. بذار یه چیزی بهت بگم- کاش‌که اون موقع هم اینو می‌دونستم! بعدِ این که رفتی، ازت متنفر شدم.»
دانلد با ملایمت گفت: «چه حیف!»
نانسی دوباره خیالش را راحت کرد: «ولی الآن نه.» و بعد بی‌اختیار: «ببوسم و جبران کن-»
پس از یک دقیقه گفت: «...یه زن خوب همچین کاری نمی‌کنه. واقعاً فکر نکنم از وقتی ازدواج کردم دو تا مردو بوسیده باشم.»
دانلد هیجان‌زده بود- ولی بیش از هر چیز گیج شده بود. آیا او نانسی را بوسیده بود؟ یا یک خاطره را؟ یا این غریبه‌ٔ خوشگل مرتعش را که به سرعت نگاهش را از او برگرفت و صفحه‌ای از آلبوم را ورق زد؟
 
دانلد گفت:«صبر کن! فکر نکنم یه چند ثانیه‌ای بتونم عکسی ببینم.»
«دیگه این کارو نمی‌کنیم. خودم هم خیلی احساس آرامش نمی‌کنم.»
دانلد یکی از آن حرف‌های پیش پا افتاده‌ای را زد که خیلی چیزها را پوشش می‌دهند.
«فکر کن چه افتضاحی می‌شه اگه دوباره عاشق هم بشیم.»
نانسی با خنده، ولی بسیار بی‌تاب گفت: «بس کن! تموم شده. یه لحظه بود. یه لحظه که من باید فراموشش کنم.»
«به شوهرت نگو.»
«چرا نگم؟ من معمولاً همه چیو بهش می‌گم.»
«ناراحتش می‌کنه. هیچ وقت به یه مرد همچین چیزایی ‌رو نگو.»
«خیله خب، نمی‌گم.»
دانلد بی‌اختیار گفت: «یه بار دیگه ببوسم.» ولی نانسی آلبوم را ورق زده بود و داشت با اشتیاق به عکسی اشاره می‌کرد.
داد زد: «این تویی. ایناهاش!»
دانلد نگاه کرد. پسربچه‌ای شلوارک به پا روی اسکله‌ای ایستاده بود و یک قایق بادبانی هم در پس‌زمینه به چشم می‌خورد.
نانسی پیروزمندانه خندید:«روزی که این عکس گرفته شد رو خوب یادمه. کیتی گرفتش و من ازش کش رفتم.»
برای یک لحظه دانلد نتوانست خودش را در عکس به جا بیاورد، بعد که خم شد و دقیق‌تر نگاه کرد، به کل نتوانست خودش را به جا بیاورد.
گفت: «این که من نیستم.»
«چرا دیگه. اینجا فرونتناکه. همون تابستونی که... با هم رفتیم تو غار.»
«کدوم غار؟ من فقط سه روز فرونتناک بودم.»
دوباره برای دیدن عکسِ کمی زردشده به چشمانش فشار آورد. «این من نیستم دیگه. دانلد باورزه. یه مقدار شبیه هم بودیم.»
حالا نانسی به او خیره شده بود، طوری به پشت تکیه داد که انگار دارد از او دور می‌شود.
 
با شگفتی گفت: «ولی دانلد باورز که خود تویی.» صدایش کمی بالا رفت: «نه، نیستی. تو دانلد پلنت‌ای
«پای تلفن که بت گفتم.»
بلند شده بود- چهره‌اش کمی وحشتزده بود.
«پلنت! باورز! حتماً دیوونه شدم. شاید هم مال مشروب باشه. اولش که دیدمت یه کم گیج بودم. وای، ببینم! من چی‌ها به تو گفتم؟»
دانلد سعی کرد با آرامشی پارسامنشانه آلبوم را ورق بزند.
گفت: «مطلقاً هیچ‌چی.» عکس‌هایی که او توی‌شان نبود جلوی چشمانش حرکت می‌کردند؛ فرونتناک، یک غار، دانلد باورز- «تو منو ترک کردی!»
نانسی از آن سر اتاق به حرف آمد.
گفت: «هیچ وقت نباید این قصه رو جایی بگی. قصه‌ها دهن به دهن می‌چرخن.»
او گفت: «قصه‌ای وجود نداره.» ولی فکر کرد: «پس اون دختربچه‌ٔ بدی بوده.»
و حالا ناگهان پر شده بود از حسادت سرکش و بی‌امانی نسبت به دانلد باورز کوچک- اویی که برای همیشه حسادت را از زندگی‌اش کنار گذاشته بود. در پنج قدمی که تا آن سرِ اتاق برداشت، بیست سالِ گذشته و وجودِ والتر گیفورد را زیر پایش له کرد.
«دوباره ببوسم، نانسی.» این را که می‌گفت، زانو زده بود کنار صندلی زن و دستش را گذاشته بود روی شانه‌ٔ او. اما نانسی خود را کنار کشید.
«گفتی باید به هواپیما برسی.»
«مهم نیست. می‌تونم بش نرسم. اهمیتی نداره.»
«لطفاً برو.» صدایش سرد بود. «و لطفاً سعی کن بفهمی من چه حالی دارم.»
دانلد داد زد: «ولی تو یه جوری رفتار می‌کنی که انگار منو یادت نمی‌آد- انگار دانلد پلنت رو یادت نمی‌آد!»
«یادمه. تو رو هم یادمه... ولی این‌ها مال خیلی وقت پیشه.» صدایش دوباره محکم شد. «شماره‌ٔ تاکسی هست کرِست‌وود 8484.»
 
در راهِ فرودگاه دانلد سرش را به این طرف و آن طرف تکان داد. حالا کاملاً به خودش آمده بود، ولی نمی‌توانست این تجربه را هضم کند. فقط وقتی غرش هواپیما به آسمان تاریک بلند شد و مسافرانش تبدیل به موجوداتی سوای جهان یکپارچه‌ٔ آن پایین شدند بود که دانلد متوجه شباهت وضعیتش با واقعیت پرواز هواپیما شد. به مدت پنج دقیقه‌ٔ جانکاه او مانند مجنونی در آنِ واحد در دو دنیا زیسته بود. هم یک پسربچه‌ٔ دوازده ساله بود و هم مردی سی و دو ساله، که به طرزی جدانشدنی و محتوم یکی شده بودند.
در آن ساعاتِ بین دو پرواز، دانلد معامله‌ٔ خوبی را هم از دست داده بود- اما از آنجایی که نیمه‌ٔ دوم زندگی فرآیندی طولانی برای خلاص شدن از شرّ چیزهاست، احتمالاً آن بخش از تجربه‌اش اهمیت چندانی نداشت.
 
 
پانوشت‌ها
1- Highball - مشروب الکلی همراه با یخ و سودا یا آب.
2- Post Office - بازی مرسوم میان نوجوانان آمریکا، که در جریانش همدیگر را می‌بوسند.

 
 
 
برچسب ها: