مرا به شاه عبدالعظیم ببــر
یك حس زیبا و قدیمی به هر دوی آنها دست می داد ؛ زن با چادر روی تخت می نشست و مرد جوان برای سفارش غذا می رفت...
 خودش را حسابی در چادرش پیچاند و جمع کرد گوشه صحن؛ هر چه خادمه صحن گفت : خواهرها تو صحن ننشینید بگذارید زائرا  زیارت کنند بیشتر کز کرد و خودش را بیشتر گوشه دیوار جمع کرد.  آنقدر که دیگر خادمه  ولش کرد و رفت سراغ کارهای دیگرش

از سوراخ کوچکی كه  گوشۀ چادرش باز گذاشته بود به بیرون نگاه می کرد و نفس می کشید:  صحن شاه عبدالعظیم برق می زد. زنها با چادرهایی گل گلی و مشکی دور تا دورش با پنجه های قوی محکم ضریح را چنگ می زدند و ولش نمی کردند و خادمه ها بلند بلند می گفتند : خواهرها جلوی ضریح  نایستید. بچرخید همه زیارت کنند بچرخند خواهرها!

نور چلچراغ بالای ضریح  سفید و چشم نواز بود ؛ احساس کرد این منظره چشم و دلش را گرم می کند. با آسودگی و عشق  سرش را تکیه داد به دیوار خنک سنگ مرمری؛ به نظرش آمد صدای گریۀ کسی را می شنید که خیلی به او نزدیک بود. آرام آرام صدای گریه اوج گرفت و تبدیل شد به صدای زوزه! صدای زوزه گرگ ماده ای که توله هایش را گم کرده بود. ناگهان متوجه شد این صدا ؛ صدای گریه خودش است. هر چه میخواست جلوی این صدای دردناک را بگیرد نمی شد و هر چه بیشتر و عمیقتر از درون جگرش به بیرون می زد عینهو آتش ؛ عینهو زبانه های شعله های تیز و داغ  آتش


 احساس کرد دستی شانه اش را تکان می دهد که: گریه نکن خواهر ... صدای لطیف دیگری شنید با لهجۀ غلیظ گیلانی که می گفت : گریه کن خواهر ؛ گریه کن ؛ گریه جگرت را جلا میده ؛ سبک می شی ؛  با گریه از خدا چیز یاد می گیری ...گریه کن.. و خودش هم گریه کرد


دست به دامن رو گرفتن محکمتر با چادرش شد هر چه  محکمتر رویش را می گرفت  این زوزه عمیق و قوی و فوران اشک داغ بیشتر و بیشتر می شد... رها شد یک لحظه احساس کرد بیهوش شده اما آرام شد ؛ صدایی در کار نبود، نور بود و چادرهای گل گلی و دست های قفل شده به ضریح  براق نقره ای رنگ . پرده اشک روی چشمها نور چلچراغ را  مواج می کرد و پایین می ریخت ...
!نفس عمیقی کشید و با آه بلندی گفت یا حضرت عبدالعظیم


 دستی به سمتش دراز شد و شکر پنیری جلوی چشمانش تکان داد: همان صدا با لهجه شیرین گیلانی گفت : بخور. دلت سبک شد اینو بخور دهنت هم شیرین بشه. خوب کردی گریه کردی حالا سبک شدی


با چادر صورتش را که غرق اشک و عرق شور بود پاک کرد و زن را نگاه کرد.
چهره ای گرد و لبخندی زیبا و مهربان ؛ معلوم بود که حسابی پا به پای او گریه کرده . از صورتش قلب مهربانش معلوم بود زنی جوان با چهره ای گرد و لبخندی مهربان... با لهجۀ شیرین گیلانی.
شکرپنیر را گرفت و با لبخندی پر از اشک در دهانش گذاشت


زن جوان  شروع کرد به گفتن : خوب کردی گریه کردی ؛ گریه سبکت کرد. دردهات کم می شه. ما هم خدایی داریم ؛ تو هم خدایی داری مشکلت حل می شه. اینجا آمدی حتما مشکلت حل می شه ...
هر دردی داری، از هر کی دلخوری عیبی نداره؛  به قول شوهرم : با خــدا معامله کن .... شوهرم همه چیز را با خدا معامله می کنه، از همه می گذره، از هیچکس به دل نمی گیره، خدا هم براش خوب می خواد. اون هم برای من و دخترم و فامیل ها خوب می خواد. مرد خوبیه . مرد مومنیه  ...


 طوری صحبت می کرد انگار سالهاست با هم دوستند و مدتی بوده همدیگر را ندیده اند . همینطور که حرف می زد یک شکر پنیر دیگر به دستش داد. او هم بی اختیار همینطور که اشک از چشمان هر دو می ریخت به دهانش گذاشت . شکر پنیر مزه شوری می داد. یا از اشک خودش بود یا از اشک زن جوان گیلانی .... هر چه بود خوشمزه بود و او را به یاد پدرش انداخت.


هر جمعه صبح زود پدر با او به شاه عبدالعظیم می آمد؛ و او را روی شانه های کشیده و قد بلندش می گذاشت تا دستش به ضریح  برسد و زیر دست و پا له نشود . از آن بالا ؛ بالای شانه های پدر صورت همه نورانی بود ؛ حالا می فهمید كه اشكهای جاری روی صورت آدمها بوده كه زیر نور چلچراغ  برق می زده ... نور چلچراغ بزرگ بالای ضریح آنقدر زیاد بود كه گرمایش را هم حس می كرد.چقدر پدر مهربان بود با شانه های لاغر و قد كشیده اش. زن و مرد را دورادور صحن می دید که به میله های گرد گرد چنگ می زنند....


در عالم کودکی به خودش می گفت خوش به حال کسی که یک تکه از اینها را بکند و برای خودش بردارد ولی همیشه دستهای پدر بند بود چون او را روی شانه هایش نگه داشته بود و هیچ وقت نمی توانست محكم به ضریح چنگ بزند یا حتی یك تكه كوچكش را برای خودش بكند و ببرد خانه!....


تنها موقع بیرون رفتن دو دستش را به در می کشید و روی صورتش مثل وضو می کشید و چیزی زیر لب به رسم دعا زمزمه می کرد و بدون اینکه به حیاط پشت کنند عقب عقب بیرون می رفتند...


از اینجا شیرین ترین قسمت ماجرا شروع می شد و پدر او را به بازار شاه عبدالعظیم می برد.
از عشق خریدن سماور و قوری و سوت بلبلی که با آب کار می کرد ؛ لی لی کنان و ذوق کنان و بپر بپر در بازار راه می رفت و یک دستش هم در دست پدر بود ؛ در بازار كه جهانی بود از نور و تسبیح و رنگ و مهره های رنگی و سجاده های رنگ به رنگ ....


گردنبندهای طلا نمای زرد و سفید و النگوهای پلاستیكی رنگی رنگی.عروسكهای پلاستیكی با آن گیسهای زرد یا سیاه یا قرمز پاپیون زده ؛ با لباسهای چیت  گلدار و دامنهای چین چینی . با چشمانی كه پلك نمی زدند و همیشه تو را نگاه می كردند حتی در خواب. دست و پاهای پلاستیكی كه اگر كمی با تندی با آنها رفتار می كردی ؛ از جا در می آمدند و باید مثل بادكنك بادشان كنی و دوباره در بدن عروسك جا بیندازی .دست آخر هم  قوری و استكان - نعلبكی های سفالی با گل و بوته های نقاشی شده با آن طرح و رنگهای ابتدایی شان


هر بار كه مادر نبود با پدر روسری خوش نقش و نگار یا چادر نماز قشنگی به سوغات می خریدند و با عشق برایش می بردند.و هر بار هم این خریدها به خریدهای هفته های قبلی اضافه می شد كه در روزهای هفته، در حیاط روی قالیچه كنار حوض؛ با دوستانش خاله جان بازی كند و با افتخار تمام خریدهای روز جمعه خود را به هم بازیها نشان  بدهد.نزدیک ظهر هم  با هم بروند و نان و کباب بخورند؛ البته این ماجرا بیشتر وقتی اتفاق می افتاد که مادر هم همراهشان باشد؛ پدر بدون مادر یك لیوان آب هم از گلویش پایین نمی رفت.


  اما شیرینی ماجرا به خرید شکر پنیر بود و اینکه تا آن کیسه کوچک سفید باز شود چقدر در دهانش آب جمع می شد و شاید تمام مزۀ شکر پنیر در حل شدن آن در آب دهانش بود. هنوز هم می توانست چشمانش را ببندد و با تصور شكر پنیرها آب دهانش راه بیفتد ؛ حتی مزه و بوی آنها را نیز تا همین لحظه حس می كرد. مگر آدم دیگر چه می خواست در آن سن و سال؛ از آن بـــازار؟


یاد خواهر بزرگش افتاد؛ هر وقت برای زیارت حضرت راهی می شد و كسی سفارش خریدی به او می داد می گفت : اول سوتش را بزن!    
و اگر با داستان  سوت آشنا نبودی ؛ می خندید و تعریف می كرد كه : روزی یك نفر برای زیارت راهی سفر می شد كه هر دوست و آشنا و فامیل سفارش خرید چیزی به او دادند و او هم قول خرید می داد تا اینكه در آخرین لحظه كودكی  یك سكه به زائر داد و گفت برای من یك سوت بلبلی می خری؟ مرد زائر سكه را گرفت و دستی به سر كودك كشید و گفت : تو از همین حالا سوتش را بزن!


لبخند بزرگی روی صورتش نقش بست .... با لهجۀ گیلانی گفت : خدا را شکر! دیوانه حال داری! با آن گریه و زاری حالا می خندی ! خدا مرادت را می ده...
همین طور که شکر پنیر را در دهان مزه مزه می کرد ؛ به آرامی دست به گردن زن گیلانی انداخت و او را بوسید ؛ یک بوسه بلند و کش دار؛ زن جوان شانه اش را بوسید. سبک شده بود. به آرامی بلند شد و تشکر کرد و خداحافظی.


از کفشداری که بیرون آمد ؛ آخر حیاط رو به صحن همسر جوانش را دید که با چشمانی منتظر به دنبال او می گردد؛ اصلا"  همسر جوان  بود كه همیشه به خاطر عشق غریب او به پدر و خاطرات كودكی زیارت رفتنهایش با پدرش با عشق و محبت فراوان  جمعه ؛ پنجشنبه ای ؛ وقتی؛ برای دلخوشی اش به زیارت می آوردش.


دقیق تر كه نگاه كرد؛ وقتی با مرد مهربان زندگی اش بیشتر چشم در چشم شد؛ انگار این چشمان پدر بود كه از قهوه ای چشمان همسرش به او نگاه می كرد.


همینطور كه كفشهایش را می پوشید؛ برای همسر سرش را تكان داد. از روی عشق و محبت و بیشتر تشكر از اینكه همیشه به یادش بود كه زن جوان از آمدن به زیارت شاه عبدالعظیم چه حال خوبی می گیرد.


شانه به شانۀ هم؛  دست به سینه عقب عقب به سمت بیرون حیاط رفتند. هر دو می دانستند كجا می روند. بازارچه امامزاده برای خریدن شكر پنیر و سوهان و گهگاهی هم سوت بلبلی های سفالی ..... روی تخت های قدیمی  داخل حیاط كبابی ها نشستن و نان و كباب و ریحان  خوردن. مثل زمان بچگی كه با پدر همین كار را می كردند ؛ اما این بار با همسر جوان و مهربانش ؛ شانه به شانه و شاد. بال در می آورد و پرواز می كرد ؛ لی لی كنان نمی آمد.


 یك حس زیبا و قدیمی به هر دوی آنها دست می داد ؛  زن با چادر روی تخت می نشست و مرد جوان برای سفارش غذا می رفت و برمی گشت و با هم سفره كوچكی كه كارگر كبابی آورده بود روی تخت می انداختند و قاشق و چنگال و ماست و نان و سبد سبزی و ریحان و بطری های دوغ را با شوخی وخنده مرتب می چیدند.


تازه آن وقت  بی خیال دنیا  به تخت های بغلی كه زن و شوهرها و بچه هایشان نشسته بودند نگاه می كردند و لبخند می زدند تا غذایشان حاضر شود .گاهی هم  از اشاره ها و خندۀاطرافیان به خودشان كه تازه عروس و دامادند. كلی می خندیدند و شاد می شدند.  آن لحظه یك حس مرد بودن قوی به همسر جوان دست می داد و زن با نگاه كردن به لبخند رضایتمند همسرش  و تكیه دادن راحت او به دیوارۀ تخت؛ احساس زن بودن، همسر بودن و مهمتر  از همه، حمایت شدن  پیدا می كرد و هر دو می دانستند كه لحظه لحظه های این زیارت و سیاحت به خاطرات دوران پیری آنها اضافه می شود. خاطراتی كه با هیچكس دیگر تكرار شدنی نخواهد بود.


یک لحظه با هم چشم در چشم شدند  ؛  پــدر از درون  قهوه ای  چشمان همســر جوان لبخنــد می زد.
لبخندی به شیرینی شکر پنیرهای دوران بچگی در بازارچه شاه عبدالعظیم ...



مينا يزدان پرست
15 تير يكهزارو سيصد و نود و سه

تهیه و تدوین: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
www.seemorgh.com/culture   
اختصاصی سیمرغ

مطالب پیشنهادی:
 طناز طباطبایی, صابر ابر, گوهرخیراندیش و بیژن امکانیان در " رخ دیوانه" + تصاویر
بهنام تشکر بخاطر " آبله" کچل شد! + عکس
فاتحه علیرضا قزوه برای سیمین بهبهانی
داستان کوتاه «قلب کوچک» نوشته نادر ابراهیمی
حضور سینمای ایران در جشنواره ونیز