یك دقیقه نكشید كه در چشمهای یكدیگر نگاه كردند، ولی آن دختر مثل اینكه خجالت كشید، پرده را انداخت و عقب رفت. آیا این دختر خوشگل بود؟ شاید، ولی در هر صورت...

 
همه اهل شیراز می‌دانستند كه داش آكل و كاكارستم سایه یكدیگر را با تیر می‌زدند. یكروز داش آكل روی سكوی قهوه خانه دو میلی چندك زده بود، همانجا كه پاتوق قدیمیش بود. قفس كركی كه رویش شلة سرخ كشیده بود. پهلویش گذاشته بود و با سرانگشتش یخ را دور كاسة آبی می‌گردانید. ناگاه كاكارستم از در درآمد، نگاه تحقیر آمیزی باو انداخت و همینطور كه دستش بر شالش بود رفت روی سكوی مقابل نشست. بعد رو كرد به شاگرد قهوه چی و گفت: «به به بچه، یه یه چای بیار بینیم.»
داش آكل نگاه پرمعنی بشاگرد قهوه چی انداخت، بطوریكه او ماستها را كیسه كرد و فرمان كاكا را نشنیده گرفت. استكانها را از جام برنجی در می‌آورد و در سطل آب فرو می‌برد، بعد یكی یكی خیلی آهسته آنها را خشك می‌كرد. از مالش حوله دور شیشة استكان صدای غژ غژ بلند شد. كاكا رستم از این بی اعتنائی خشمگین شد، دوباره داد زد: «مه مه مگه كری! به به تو هستم؟!»
شاگرد قهوه چی با لبخند مردد به داش آكل نگاه كرد و كاكا رستم از ما بین دندانهایش گفت:
«ار – وای شك كمشان، آنهائی كه ق ق قپی پا می‌شند اگ لولوطی هستند ا ا امشب می‌آیند، و په په پنجه نرم می‌ك كنند!»

داش آكل همینطور كه یخ را دور كاسه می‌گردانید و زیر چشمی ‌وضعیت را می‌پائید خنده گستاخی كرد كه یك رج دندانهای سفید محكم از زیر سبیل حنا بسته او برق زد و گفت: «بی‌غیرتها رجز می‌خوانند، آنوقت معلوم می‌شود رستم صولت وافندی پیزی كیست.»
همه زدند خنده، نه اینكه به گرفتن زبان كاكا رستم خندیدند، چون می‌دانستند كه او زبانش می‌گیرد، ولی داش آكل در شهر مثل گاو پیشانی سفید سرشناس بود و هیچ لوطی پیدا نمی‌شد كه ضرب شستش را نچشیده باشد، هر شب وقتیكه توی خانة ملا اسحق یهودی یك بطر عرق دو آتشه را سر می‌كشید و دم محلة سر دزك می‌ایستاد، كاكا رستم كه سهل بود، اگر جدش هم می‌آمد لنگ می‌انداخت. خود كاكا هم می‌دانست كه مرد میدان و حریف دانش آكل نیست، چون دوباره از دست او زخم خورده بود و سه چهار بار هم روی سینه اش نشسته بود. بخت برگشته چند شب پیش كاكا رستم میدان را خالی دیده بود و گرد و خاك میكرد. داش آكل مثل اجل معلق سر رسید و یك مشت مثل بارش كرده، باو گفته بود: «كاكا، مردت خانه نیست. معلوم میشه كه یك بست وافور بیشتر كشیدی، خوب شنگلت كرده. میدانی چیه، این بی غیرت بازیها، این دون بازیها را كنار بگذار، خودت را زده ای به لاتی، حجالت هم نمی‌كشی؟ اینهم یكجور گدائی است كه پیشة خودت كرده ای، هر شبة خدا جلو را مردم را می‌گیری؟ به پوریای ولی قسم اگر دو مرتبه بد مستی كردی سبیلت را دود می‌دهم، با بركة همین قمه دو نیمت می‌كنم.»

آنوقت كاكا رستم دمش را گذاشت روی كولش و رفت، اما كینه داش آكل را بدلش گرفته بود و پی بهانه می‌گشت تا تلافی بكند.از طرف دیگر داش آكل را همة اهل شیراز دوست داشتند. چه او در همان حال كه محلة سردزك را قرق می‌كرد، كاری به كار زنها و بچه‌ها نداشت، بلكه بر عكس با مردم به مهربانی رفتار می‌كرد و اگر اجل برگشته ای با زنی شوخی می‌كرد یا به كسی زور می‌گفت، دیگر جان سلامت از دست داش آكل بدر نمی‌برد. اغلب دیده میشد كه داش آكل از مردم دستگیری می‌كرد، بخشش می‌نمود و اگر دنگش می‌گرفت بار مردم را بخانه شان می‌رسانید. ولی بالای دست خودش چشم نداشت كس دیگر را ببیند، آن هم كاكا رستم كه روزی سه مثقال تریاك می‌كشید و هزار جور بامبول می‌زد. كاكا رستم از این تحقیری كه در قهوه خانه نسبت باو شد مثل برج زهر مار نشسته بود، سبیلش را می‌جوید و اگر كاردش می‌زدند خونش در نمی‌آمد. بعد از چند دقیقه كه شلیك خنده فروكش كرد همه آرام شدند مگر شاگرد قهوه چی كه با رنگ تاسیده پیرهن یخه حسنی، شبكلاه و شلوار دبیت دستش را روی دلش گذاشته بود و از زور خنده پیچ و تاب میخورد و بیشتر سایرین به خندة او می‌خندیدند. كاكا رستم از جا در رفت، دست كرد قندان بلور تراش را برداشت برای سر شاگرد قهوه چی پرت كرد. ولی قندان به سمار خورد و سماور از بالای سكو به با قوری بزمین غلطید و چندین فنجان را شكست. بعد كاكا رستم بلند شد با چهرة برافروخته از قهوه خانه بیرون رفت. قهوه چی با حال پریشان سمار را وارسی كرد گفت: «رستم بود و یكدست اسلحه، ما بودیم و همین سماور لكنته.»

این جمله را با لحن غم انگیزی ادا كرد، ولی چون در آن كنایه به رستم زده بود، بدتر خنده شدت كرد. قهوه چی از زور پیسی بشاگردش حمله كرد، ولی داش آكل با لبخند دست كرد، یك كیسه پول از جیبش در آورد، آن میان انداخت. قهوه چی كیسه را برداشت، وزن كرد و لبخند زد. درین بین مردی با پستك مخمل، شلوار گشاد، كلاه نمدی كوتاه سراسیمه وارد قهوه خان شد، نگاهی به اطراف انداخت، رفت جلو داش آكل سلام كرد و گفت: «حاجی صمد مرحوم شد.»
داش آكل سرش را بلند كرد و گفت: «خدا بیامرزدش!» «مگر شما نمی‌دانید وصیت كرده.» «منكه مرده خور نیستم برو مرده خورها را خبر كن.» «آخر شما را وكیل و وصی خودش كرده…»

مثل اینكه ازین حرف چرت داش آكل پاره شد، دوباره نگاهی بسر تا پای او كرد، دست كشید روی پیشانیش، كلاه تخم مرغی او پس رفت و پیشانی دورنگه او بیرون آمد كه نصفش از تابش آفتاب سوخته و قهوه ای رنگ شده بود و نصف دیگرش كه زیر كلا بود سفید مانده بود. بعد سرش را تكان داد، چپق دسته خانم خودش را در آورد، بآهستگی سر آنرا توتون ریخت و با شستش دور آنرا جمع كرد. آتش زد و گفت: «خدا حاجی را بیامرزد، حالا كه گذشت، ولی خوب كاری نكرد، ما را توی دغمسه انداخت. خوب، تو برو، من از عقب می‌آیم.» كسیكه وارد شده بود پیشكار حاجی صمد بود و با گامهای بلند از در بیرون رفت. داش آكل سه گره‌اش را در هم كشید، با تفنن بچپقش یك میزد و مثل این بود كه ناگهان روی هوای خنده و شادی قهوه خانه از ابرهای تاریك پوشیده شد. بعد از آنكه داش آكل خاكستر چپقش را خالی كرد، بلند شد قفس كرك را بدست شاگرد قهوه چی سپرد و از قهوه خانه بیرون رفت. هنگامیكه داش آكل وارد بیرونی حاجی صمد شد، ختم را ورچیده بودند، فقط چند نفر قاری و جزوه كش سرپول كشمكش داشتند. بعد از اینكه چند دقیقه دم حوض معطل شد، او را وارد اطاق بزرگی كردند كه ارسی‌های آن رو به بیرونی باز بود. خانم آمد پشت پرده و پس از سلام و تعارف معمولی داش آكل روی تشك نشست و گفت:
«خانم سر شما سلامت باشد، خدا بچه‌هایتان را به شما ببخشد.» خانم با صدای گرفته گفت: «همان شبی كه حال حاجی بهم خورد، رفتند امام جمعه را سر بالینش آوردند و حاجی در حضور همة آقایان شما را وكیل و وصی خودش معرفی كرد، لابد شماحاجی را از پیش می‌شناختید؟» «ما پنج سالی پیش در سفر كازرون باهم آشنا شدیم.»
«حاجی خدا بیامرز همیشه می‌گفت اگر یكنفر مرد هست فلانی است.» «خانم، من آزادی خودم را از همه چیز بیشتر دوست دارم، اما حالا كه زیر دین مرده رفته ام،  بهمین تیغه آفتاب قسم اگر نمردم بهمة این كلم بسرها نشان می‌دهم.»

بعد همینطور كه سرش را بر گردانید، از لای پرده دیگر دختری را با چهره برافروخته و چشم‌های گیرنده سیاه دید. یك دقیقه نكشید كه در چشمهای یكدیگر نگاه كردند، ولی آن دختر مثل اینكه خجالت كشید، پرده را انداخت و عقب رفت. آیا این دختر خوشگل بود؟ شاید، ولی در هر صورت چشمهای گیرنده او كار خودش را كرد و حال داش آكل را دگرگون نمود، او سر را پائین انداخت و سرخ شد. این دختر مرجان، دختر حاجی صمد بود كه از كنجكاوی آمده بود داش سرشناش شهر و قیم خودشان را ببیند. داش آكل از روز بعد مشغول رسیدگی به كارهای حاجی شد، با یكنفر سمسار خبره، دو نفر داش محل و یكنفر منشی همه چیزها را با دقت ثبت و سیاهه بر داشت. آنچه زیادی بود در انباری گذاشت. در آنرا مهر و موم كرد، آنچه فروختنی بود فروخت، قباله‌های املاك را داد برایش خواندند، طلب‌هایش را وصول كرد و بدهكاریهایش را پرداخت. همه اینكارها را دو روز و دو شب رو براه شد. شب سوم داش آكل خسته و كوفته از نزدیك چهار سوی سید حاج غریب بطرف خانه اش میرفت. در راه امام قلی چلنگر باو برخورد و گفت: «تا حالا دو شب است كه كاكا رستم براه شما بود. دیشب می‌گفت یارو خوب ما را غال گذاشت و شیخی را دید، بنظرم قولش از یادش رفته!» داش آكل دست كشید به سبیلش و گفت: «بی خیالش باش!»

داش آكل خوب یادش بود كه سه روز پیش در قهوه خانه دو میل كاكا رستم برایش خط و نشان كشید، ولی از آنجائیكه حریفش را می‌شناخت و می‌دانست كه كاكا رستم با امامقلی ساخته تا او را از رو ببرند، اهمیتی بحرف او نداد، راه خودش را پیش گرفت و رفت. در میان راه همة هوش و حواسش متوجه مرجان بود، هر چه می‌خواست صورت او را از جلو چشمش دور بكند بیشتر و سخت تر در نظرش مجسم میشد. داش آكل مردی سی و پنجساله، تنومند ولی بد سیما بود. هر كس دفعه اول او را می‌دید قیافه اش توی ذوق می‌زد، اما اگر یك مجلس پای صحبت او می‌نشستند یا حكایت‌هائی كه از دورة زندگی او ورد زبانها بود می‌شنیدند، آدم را شیفتة او می‌كرد، هرگاه زخمهای چپ اندر راست قمه كه به صورت او خورده بود ندیده می‌گرفتند، داش آكل قیافه نجیب و گیرنده ای داشت: چشمهای میشی، ابروهای سیاه پرپشت، گونه‌های فراخ، بینی باریك با ریش و سبیل سیاه. ولی زخمها كار او را خراب كرده بود، روی گونه‌ها و پیشانی او جای زخم قداره بود كه بد جوش خورده بود و گوشت سرخ از لای شیارهای صورتش برق میزد و از همه بدتر یكی از آنها كنار چشم چپش را پائین كشیده بود. پدر او یكی از ملاكین بزرگ فارس بود زمانیكه مرد همة دارائی او به پسر یكی یكدانه اش رسید. ولی داش آكل پشت گوش فراخ و گشاد باز بود، به پول و مال دنیا ارزشی نمی‌گذاشت، زندگیش را بمردانگی و ازادی و بخشش و بزرگ منشی میگذرانید. هیچ دلبستگی دیگری در زندگیش نداشت و همة دارائی خودش را به مردم ندار و تنگدست بذل و بخشش می‌كرد، یا عرق دو آتشه مینوشید و سر چهار راه‌ها نعره میكشید و یا در مجالس بزم با یكدسته از دوستان كه انگل او شده بودند صرف میكرد.همة معایب و محاسن او تا همین اندازه محدود میشد، ولی چیزیكه شگفت آور بنظر می‌آمد اینكه تاكنون موضوع عشق و عاشقی در زندگی او رخنه نكرده بود، چند بار هم كه رفقا زیر پایش نشسته و مجالس محرمانه فراهم آورده بودند او همیشه كناره گرفته بود. اما از روزیكه وكیل و وصی حاجی صمد شد و مرجان را دید، در زندگیش تغییر كلی رخ داد، از یكطرف خودش را زیر دین مرده می‌دانست و زیر بار مسئولیت رفته بود، از طرف دیگر دلباختة مرجان شده بود. ولی این مسئولیت بیش از هر چیز او را در فشار گذاشته بود – كسی كه توی مال خودش توپ بسته بود و از لاابالی گری مقداری از دارائی خودش را آتش زده بود، هر روز از صبح زود كه بلند می‌شد بفكر این بود كه درآمد املاك حاجی را زیادتر بكند. زن و بچه‌های او را در خانة كوچكتر برد، خانه شخصی آنها را كرایه داد، برای بچه‌هایش معلم سرخانه آورد، دارائی او را بجریان انداخت و از صبح تا شام مشغول دوندگی و سركشی بعلاقه و املاك حاجی بود. ازین به بعد داش آكل شبگردی و قرق كردن چهار سو كناره گرفت. دیگر با دوستانش جوششی نداشت و آن شور سابق از سرش افتاد. ولی همة داشها و لاتها كه با او همچشمی‌داشتند به تحریك آخوندها كه دستشان از مال حاجی كوتاه شده بود، دو به دستشان افتاده برای داش آكل لغز می‌خواندند و حرف او نقل مجالس و قهوه خانه‌ها شده بود. در قهوه خانه پاچنار اغلب توی كوك داش آكل می‌رفتند و گفته می‌شد: «داش آكل را می‌گوئی؟ دهنش میچاد، سگ كی باشد؟ یارو خوب دك شد، در خانه حاجی موس موس میكند، گویا چیزی می‌ماسد، دیگر دم محله سر دزك كه می‌رسد دمش را تو پاش می‌گیرد و رد می‌شود. كاكا رستم به عقده ای كه در دل داشت با لكنت زبانش می‌گفت:
«سر پیری معركه گیری! یارو عاشق دختر حاجی صمد شده! گزلیكش را غلا كرد! خاك تو چشم مردم پاشید. كتره‌ای چو انداخت تا وكیل حاجی شد و همة املاكش را بالا كشید. خدا بخت بدهد.»دیگر حنای داش آكل پیش كسی رنگ نداشت و برایش تره هم خورد نمی‌كردند. هر جا كه وارد میشد در گوشی با هم پچ و پچ می‌كردند و او را دست می‌انداختند. داش آكل از گوشه و كنار این حرفها را می‌شنید ولی بروی خودش نمی‌آورد و اهمیتی هم نمی‌داد، چون عشق مرجان بطوری در رگ و پی او ریشه دوانیده بود كه فكر و ذكری جز او نداشت. شبها از زور پریشانی عرق می‌نوشید و برای سرگرمی ‌خودش یك طوطی خریده بود. جلو قفس می‌نشست و با طوطی درد دل می‌كرد. اگر داش آكل خواستگاری مرجان را می‌كرد البته مادرش مرجان را بروی دست باو می‌داد. ولی از طرف دیگر او نمی‌خواست كه پای بند زن و بچه بشود، می‌خواست آزاد باشد، همان طوریكه بار آمده بود. بعلاوه پیش خودش گمان می‌كرد هرگاه دختری كه باو سپرده شده بزنی بگیرد. نمك بحرامی ‌خواهد بود،. از همه بدتر هر شب صورت خودش را در آینه نگاه می‌كرد، جای جوش خورده زخمهای قمه، گوشه چشم پائین كشیده خودشرا برانداز می‌كرد، و با آهنگ خراشیده ای بلند بلند می‌گفت: «شاید مرا دوست نداشته باشد! بلكه شوهر خوشگل و جوان پیدا بكند… نه، از مردانگی دور است… او چهارده سال دارد و من چهل سالم است… اما چه بكنم؟ این عشق مرا می‌كشد… مرجان…. تو مرا كشتی…. به كه بگویم؟ مرجان…. عشق تو مرا كشت…! اشك در چشمهایش جمع و گیلاس روی گیلاس عرق می‌نوشید. آنوقت با سر درد همینطور كه نشسته بود خوابش می‌برد. ولی نصب شب، آنوقتی كه شهر شیراز با كوچه‌های پر پیچ و خم، باغهای دلگشا و شراب‌های ارغوانیش بخواب می‌رفت، آن وقتیكه ستاره‌ها آرام و مرموز بالای آسمان قیرگون به هم چشمك می‌زدند. آن وقتیكه مرجان با گونه‌های گلگونش در رختخواب آهسته نفس می‌كشید و گذارش روزانه از جلوی چشمش می‌گذشت، همانوقت بود كه داش آكل حقیقی، داش آكل طبیعی با تمام احساسات و هوا و هوس، بدون رودر بایستی از تو قشری كه آداب و رسوم جامعه بدور او بسته بود، از توی افكاری كه از بچگی باو تلقین شده بود، بیرون می‌آمد و آزادانه مرجان را تنگ در آغوش می‌كشید، تپش آهسته قلب، لبهای آتشی و تن نرمش را حس می‌كرد و از روی گونه‌هایش بوسه می‌زد. ولی هنگامیكه از خواب می‌پرید، بخودش دشنام می‌داد، به زندگی نفرین می فرستاد و مانند دیوانه‌ها در اطاق بدور خودش می‌گشت، زیر لب با خودش حرف میزد و باقی روز را هم برای این كه فكر عشق را در خودش بكشد به دوندگی و رسیدگی بكاراهی حاجی می‌گذرانید. هفت سال بهمین منوال گذشت، داش آكل از پرستاری و جانفشانی درباره زن و بچه حاجی ذره ای فرو گذار نكرد. اگر یكی از بچه‌های حاجی ناخوش می‌شد شب و روز مانند یك مادر دلسوز بپای او شب زنده داری می‌كرد، و به آنها دلبستگی پیدا كرده بود، ولی علاقه او به مرجان چیز دیگری بود و شاید هماه عشق مرجان بود كه او را تا این اندازه آرام و دست آموز كرده بود. درین مدت همه بچه‌های حاجی صمد از آب و گل در آمده بودند. ولی، آنچه كه نباید بشود شد و پیش آمد مهم روی داد: برای مرجان شوهر پیدا شد، آنهم شوهری كه هم پیرتر و هم بدگل تر از داش آكل بود. ازین واقعه خم بابروی داش آكل نیامد، بلكه برعكس با نهایت خونسردی مشغول تهیه جهاز شد و برای شب عقدكنان جشن شایانی آماده كرد. زن و بچة حاجی را دوباره بخانه شخصی خودشان برد و اطاق بزرگ ارسی دار را برای پذیرائی مهمانهای مردانه معین كرد، همه كله گنده‌ها، تاجرها و بزرگان شهر شیراز درین جشن دعوت داشتند. ساعت پنج بعد از ظهر آنروز، وقتی كه مهمانها گوش تا گوش دور اطاق روی قالیها و قالیچه‌های گرانبها نشسته بودند و خوانچه‌های شیرینی و میوه جلو آنها چیده شده بود، داش آكل با همان سر و وضع داشی قدیمش، با موهای پاشنه نخواب شانه كرده، ار خلق راه راه، شب بند قداره، شال جوزه گره، شلوار دبیت مشكی، ملكی كار آباده و كلاه طاسولة نو نوار وارد شد. سه نفر هم با دفتر و دستك دنبال او وارد شدند. همه مهمانها بسر تا پای او خیره شدند. داش آكل با قدمهای بلند جلو امام جمعه رفت، ایستاد و گفت: «آقای امام، حاجی خدا بیامرز وصیت كرد و هفت سال آزگار ما را توی هچل انداخت. پسر از همه كوچكترش كه پنج ساله بود حالا دوازده سال دارد. اینهم حساب و كتاب دارائی حاجی است. (اشاره كرد به سه نفری كه دنبال او بودند.) تا بامروز هم هرچه خرج شده با مخارج امشب همه را از جیب خود داده ام. حالا دیگر ما به سی خودمان آنها هم به سی خودشان!» تا اینجا كه رسید بغض گلویش را گرفت، سپس بدون اینكه چیزی بیفزاید یا منتظر جواب بشود، سرش را زیر انداخت و با چشم‌های اشك آلود از در بیرون رفت. در كوچه نفس راحتی كشید، حس كرد كه آزاد شده و بار مسئولیت از روی دوشش برداشته شده، ولی دل او شكسته و مجروح بود. گامهای بلند و لاابالی بر میداشت، همینطور كه میگذشت خانة ملا اسحق عرق كش جهود را شناخت، بی درنگ از پله‌های نم كشیده آجری آن داخل حیاط كهنه و دود زده ای شد كه دور تا دورش اطاقهای كوچك كثیف با پنجرة‌های سوراخ سوراخ مثل لانه زنبور داشت و روی آن حوض خزه سبز بسته بود. بوی ترشیده، بوی پرك و سردابه‌های كهنه در هوا پراكنده بود. ملا اسحق لاغر با شبكلاه چرك و ریش بزی و چشمهای طماع جلو آمد، خندة ساختگی كرد. داش آكل بحالت پكر گفت: «جون جفت سبیلهایت یك بتر خوبش را بده گلویمان را تازه بكنیم.» ملا اسحق سرش را تكان داد، از پلكان زیر زمین پائین رفت و پس از چند دقیقه با یك بتری بالا آمد. داش آكل بتری را از دست او گرفت، گردن آنرا بجرز دیوار زد سرش پرید، آنوقت تا نصف آن را سر كشید، اشك در چشمهایش جمع شد، جلو سرفه اش را گرفت و با پشت دست دهن خود را پاك كرد پسر ملا اسحق كه بچة زردنبوی كثیفی بود، با شكم بالا آمده و دهان باز و مفی كه روی لبش آویزان بود، بداش آكل نگاه می‌كرد، داش آكل انگشتش را زد زیر در نمكدانی كه در طاقچه حیاط بود و در دهنش گذاشت. ملا اسحق جلو آمد، دوش داش آكل زد و سر زبانی گفت: «مزة لوطی خاك است!» بعد دست كرد زیر پارچة لباس او و گفت: «این چیه كه پوشیدی؟ این ارخلق حالا دور افتاده. هر وقت نخواستی من خوب می‌خرم.» داش آكل لبخند افسرده ای زد، از جیبش پولی در آورد، كف دست او گذاشت و از خانه بیرون آمد. تنگ غروب بود. تنش گرم و فكرش پریشان بود و سرش درد می‌كرد. كوچه‌ها هنوز در اثر باران بعد از ظهر نمناك و بوی كاه گل و بهار نارنج در هوا پیچیده بود، صورت مرجان، گونه‌های سرخ، چشم‌های سیاه و مژه‌های بلند با چتر زلف كه روی پیشانی او ریخته بود محو و مرموز جلو چشم داش آكل مجسم شده بود. زندگی گذشتة خود را بیاد آورد، یاد گارهای پیشین از جلو او یك بیك رد می‌شدند. گردشهائی كه با دوستانش سر قبر سعدی و بابا كوهی كرده بود بیاد آورد، گاهی لبخند می‌زد، زمانی اخم می‌كرد، ولی چیزیكه برایش مسلم بود اینكه از خانة خودش می‌ترسید، آن وضعیت برایش تحمل ناپذیر بود، مثل این بود كه دلش كنده شده بود، می‌خواست برود دور بشود. فكر كرد بازهم امشب عرق بخورد و با طوطی درد دل بكند! سر تا سر زندگی برایش كوچك و پوچ و بی معنی شده بود. درین ضمن شعری بیادش افتاد، از روی بی حوصلگی زمزمه كرد:«به شب نشینی زندانیان برم حسرت،كه نقل مجلسشان دانه‌های زنجیر است»آهنگ دیگری بیاد آورد، كمی‌بلندتر خواند:«دلم دیوانه شد، ای عاقلان، آرید زنجیری، كه نبود چارة دیوانه جز زنجیر تدبیری!»
این شعر را با لحن نا امیدی و غم و غصه خواند، اما مثل اینكه حوصله اش سر رفت، یا فكرش جای دیگر بود خاموش شد.

هوا تاریك شده بود كه داش آكل دم محله سردزك رسید. اینجا همان میدانگاهی بود كه پیشتر وقتی دل ودماغ داشت آنجا را قرق میكرد و هیچكس جرأت نمیكرد جلو بیاید. بدون اراده رفت روی سكوی سنگی جلو در خانه ای نشست، چپقش را در آورد چاق كرد، آهسته میكشید، بنظرش آمد كه اینجا نسبت به پیش خراب تر شده، مردم به چشم او عوض شده بودند، همانطوریكه خود او شكسته و عوض شده بود چشمش سیاهی می‌رفت، سرش درد می‌كرد، ناگهان سایة تاریكی نمایان شد كه از دور بسوی او می‌آمد و همینكه نزدیك شد گفت: «لو لو لوطی را شه شب تار می شناسه.» داش آكل كاكا رستم را شناخت، بلند شد، دستش را به كمرش زد، تف بر زمین انداخت و گفت: «اروای بابای بیغیرتت، تو گمان كردی خیلی لوطی هستی، اما تو بمیری روی زمین سفت نشاشیدی!» كاكا رستم خندة تمسخر آمیزی كرد، جلو آمد و گفت: «خ خ خیلی وقته دیگ دیگه ای این طرفها په په پیدات نیست!… اام شب خاخاخانة حاجی عع عقد كنان است، مك تو تو را راه نه نه…» داش آكل حرفش را برید: «خدا ترا شناخت كه نصف زبانت داد، آن نصف دیگرش را هم من امشب می‌گیرم.» دست برد قمه خود را بیرون كشید. كاكا رستم هم مثل رستم در حمام قمه اش را بدست گرفت. داش آكل سر قمه‌اش را بزمین كوبید، دست بسینه ایستاد و گفت: «حالا یك لوطی می‌خواهم كه این قمه را از زمین بیرون بیاورد!» كاكا رستم ناگهان باو حمله كرد، ولی داش آكل چنان به مچ دست او زد كه قمه از دستش پرید. از صدای آنها دسته ای گذرنده به تماشا ایستادند، ولی كسی جرأت پیش آمدن یا میانجیگری را نداشت.

داش آكل با لبخند گفت: «برو، برو بردار، اما بشرط اینكه این دفعه غرس تر نگهداری، چون امشب می‌خواهم خرده حسابهایمانرا پاك بكنم!» كاكا رستم با مشت‌های گره كرده جلو آمد، و هر دو بهم گلاویز شدند. تا نیمساعت روی زمین می‌غلطیدند، عرق از سرو رویشان می‌ریخت، ولی پیروزی نصیب هیچكدام نمی‌شد. در میان كشمكش سرداش آكل بسختی روی سنگفرش خورد، نزدیك بود كه از حال برود. كاكا رستم هم اگر چه بقصد جان می‌زد ولی تاب مقاومتش تمام شده بود. اما در همین وفت چشمش به قمه داش آكل افتاد كه در دسترس او واقع شده بود، با همه زور و توانائی خودش آنرا از زمین بیرون كشید و به پهلوی داش آكل فرو برد. چنان فرو كه دستهای هر دوشان از كار افتاد.تماشاچیان جلو دویدند و داش آكل را به دشواری از زمین بلند كردند، چكه‌های خون از پهلویش بزمین می‌ریخت. دستش را روی زخم گذاشت، چند قدم خودش را كنار دیوار كشانید، دوباره به زمین خورد بعد او را برداشته روی دست بخانه اش بردند.فردا صبح همینكه خبر زخم خوردن داش آكل بخانة حاجی صمد رسید، ولی خان پسر بزرگش به احوالپرسی او رفت. سربالین داش آكل كه رسید دید او با رنگ پریده در رختخواب افتاده، كف خونین از دهنش بیرون آمده و چشمانش تار شده، به دشواری نفس می‌كشید. داش آكل مثل اینكه در حال اغما او را شناخت، با صدای نیم گرفته لرزان گفت: «در دنیا… همین طوطی…. داشتم… جان شما… جان طوطی… او را بسپرید… به…» دوباره خاموش شد، ولی خان دستمال ابریشمی ‌را در آورد، اشك چشمش را پاك كرد. داش آكل از حال رفت و یكساعت بعد مرد. همة اهل شیراز برایش گریه كردند. ولی خان قفس طوطی را برداشت و به خانه برد.

عصر همان روز بود، مرجان قفس طوسی را جلوش گذاشته بود و به رنگ آمیزی پروبال، نوك برگشته و چشمهای گرد بی حالت طوطی خیره شده بود. ناگاه طوطی با لحن داشی – با لحن خراشیده ای گفت: «مرجان… مرجان… تو مرا كشتی…. به كه بگویم… مرجان…. عشق تو… مرا كشت.» اشك از چشمهای مرجان سرازیر شد.
 گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
www.seemorgh.com/culture
منبع: p30city.net
 مطالب پیشنهادی:
 «پسرك لبو فروش» صمد بهرنگی
با هم داستانی از «احمد محمود»
داستان زیبای ایرانی؛ پشت نخل‌ها
کلاس درس؛ داستانی از غلام‌حسین ساعدی
لالایی لیلی؛ داستان برگزیده داوران جایزه هوشنگ گلشیری