آقا میرآقا كه‌ آمد دختر رعیتی‌ را با خودش‌ آورده‌ بود و می‌گفت‌ باید به‌ نكاحش‌ دربیاید و دختر شیون‌ و زاری‌ می‌كرد. آقا میرآقا مست‌ و لایعقل‌ به‌ دورش‌ می‌چرخید و...
 
 نویسنده: مهدی‌ زارع‌
رتبه اول (مشترک) از اولین دوره جشنواره داستان‌های ایرانی1386
- شیخ‌ عبدالعلی‌ نجّار كه‌ این‌ را نقل‌ می‌كرده‌، آقا میرآقا خودش‌ پای‌ منبر نشسته‌ بوده‌ و های‌ های‌ گریه‌ می‌كرده‌. این‌ را خودم‌ دیده‌ام‌. من‌ به‌ پلّه‌ی‌ دوم‌ منبر تكیه‌ داده‌ بودم‌ و روبه‌ روی‌ جمع‌ حیران‌ و سرگردان،‌ احوالاتشان‌ را به‌تاریك‌ خانه‌ی‌ ذهنم‌ عبور می‌دادم‌ و بی‌خبر از سوز دردی‌ كه‌ در روایت‌ موج‌ می‌زد، اشك‌ از چشم‌هایم‌ شبیه‌دانه‌های‌ باران‌ به‌ سوسن‌های‌ دلفریب‌ و بُته‌ جقّه‌های‌ شاداب‌ِ فرش‌ِ امامزاده‌، كه‌ خان‌ اواخر عمرش‌ سفارش‌ داده‌بوده‌ از تبریز برایش‌ بیاورند، حیات‌ می‌بخشید.
 
شیخ‌ نجّار كه‌ لنگ‌لنگان‌ درگاه‌ تا منبر را طی‌ می‌كرده‌، همه‌ سرهاشان‌ پایین‌ بوده‌ و گمانم‌ به‌ انگشت‌ شصت‌پاشان‌ نگاه‌ می‌كردند. گویا آن‌ اوایل‌ به‌ پایش‌ عارضه‌ای‌ وارد نبوده‌. سالم‌ بوده‌. از نجّاران‌ بنام‌ آن‌ وادی‌ هر كه ‌می‌پرسیده‌ سرور و آقای‌ نجّاران‌ كه‌ است‌؟ بی‌لحظه‌ای‌ مكث‌ می‌گفته‌ آقا عبدالعلی‌ نجّار. همان‌ وقت‌ها هم‌ برای ‌خودش‌ آدمی‌ بوده‌ و البتّه‌ خلق‌ و خوی‌ مرحوم‌ پوریا، كه‌ ان‌شاءالله باری‌ تعالی‌ از او رضایت‌ كامل‌ دارد و جایگاهش ‌بهشت‌ برین‌ است‌، را كرده‌ بوده‌ سرلوحه‌ی‌ زندگی‌.
خان‌ به‌ آقا میرآقا، كه‌ آن‌ زمان‌ گویا هشت‌ یا نُه‌ ساله‌ بوده‌ گفته‌:
«به‌ آقا جانت‌ بگو خان‌ به‌ لطف‌ و مرحمت‌ خدا پسری‌ را صاحب‌ شده‌ كه‌ شب‌ها بی‌قراری‌ می‌كند. اصحاب‌ حرم‌كلافه‌اند از فغان‌ و شیون‌ این‌ دردانه‌. بیا و آن‌ صنعت‌ بی‌بدیل‌ را به‌ كار انداز و گهواره‌ای‌ برایمان‌ بساز.»
 
و گویا معروف‌ بوده‌ كه‌ آقا عبدالعلی‌ عالم‌ به‌ زبان‌ اشجار بوده‌ و با چوب‌ درددل‌ می‌كرده‌ و نصیحتشان‌ می‌كرده‌كه‌ من‌ باب‌ آگاهی‌ عرض‌ می‌كنم‌:
«من‌ شما را تراشیده‌ام‌ و صاف‌ كرده‌ام‌ و اینگونه‌ دوتادوتا و چندتا چندتا و گاه‌ تك‌ به‌ تك‌ جفتتان‌ نموده‌ام‌ كه‌گهواره‌ی‌ یكدانه‌ی‌ خان‌ شوید. حواستان‌ باشد! با گوش‌ دردانه‌ آوازهای‌ هزار دریا بخوانید تا آرام‌ بخوابد.»
البته‌ اینها را نگفته‌ ولی‌ گویا خان‌ انتظار داشته‌ بگوید. آقا عبدالعلی‌ هم‌ گفته‌:
«نه‌، خان‌ به‌ زور از آن‌ پیرمرد دخترش‌ را گرفته‌ و حالا برای‌ من‌ كه‌ سالار نجّارانم‌ و آگاه‌ به‌ نطق‌ اشجار، شرم‌آور است‌ گهواره‌ بسازم‌ برای‌ ولد ظلمی‌ كه‌ آوازه‌ی‌ بی‌دادگری‌هایش‌ هنوز نیامده‌ در اطراف‌ و اكناف‌ عالم‌ پخش‌ گردیده‌ و من‌ خودم‌ شنیدم‌ كه‌ اشجار از عاقبت‌ فرزند خان‌ چه‌ها كه‌ نمی‌گفته‌اند.»
و آقا میرآقا آمده‌ و همه‌ را به‌ خان‌ گفته‌. شیخ‌ كه‌ از پلّه‌ها بالا می‌رفت‌، آقا میرآقا ایستاد و كمكش‌ كرد. این‌ را خودم‌ دیدم‌. شیخ‌ عبدالعلی‌ نجّار یك‌ پلّه‌ مانده‌ به‌ آخر از ناراحتی‌ و یا از احترام‌ به‌ سادات‌ جمع‌، نشسته‌ و به‌ تكان‌سر و دست‌ همه‌ را به‌ نشستن‌ فرا خوانده‌. همه‌ نشسته‌اند الاّ من‌ كه‌ به‌ پلّه‌ی‌ دوم‌ منبر تكیه‌ داده‌ بودم‌ و رو به‌ روی‌جمع‌ ایستاده‌ بودم‌. شیخ‌ منبرش‌ را با نام‌ آفریدگار سر گرفت‌ و در ادامه‌، سلام‌ و صلوات‌ بر خاتم‌ انبیا فرستاد و شروع‌ كرد به‌ قرائت‌ لغات‌ اسامی‌ كه‌ از آن‌ هیچ‌ در خاطرم‌ نیست‌. واقعیت‌ از تمام‌ ماجرا فقط‌ همان‌ ماجرا به‌ ذهنم‌مانده‌ كه‌ آن‌ هم‌ به‌ احتمال‌ بالا از دیدن‌ اشك‌ آقا میرآقا در ذهنم‌ جاگیر شده‌. آخر او قدر قدرت‌ آن‌ حوالی‌ بود و گریه‌كردن‌ برای‌ امثال‌ او دون‌ شأن‌ و پایه‌ محسوب‌ می‌شد. شیخ‌ عبدالعلی‌ می‌گفته‌ كه‌ آقا میرآقا رفته‌ و هر چه‌ او گفته ‌گذاشته‌ كف‌ دست‌ خان‌. خان‌ هم‌ كمی‌ نان‌ سفید داده‌ او بخورد و گفته‌ یك‌ نفر برود این‌ عبدالعلی‌ نجّار را بیارد پابوس‌. او داشته‌ با سقف‌ خانه‌ی‌ یكی‌ از رعایا اختلاط‌ می‌كرده‌ و نصیحتش‌ می‌كرده‌ كه‌ در نجوای‌ شبانه‌، ملاحظه‌ی ‌حال‌ زن‌ و فرزند ملّت‌ را بكند و گویا چوب‌های‌ سقف‌ به‌ تأیید جیرجیر می‌كرده‌اند. پیك‌ پیام‌ را گفته‌ و مانده‌ تا آقاعبدالعلی‌ فارغ‌البال‌ لباس‌ها را مرتّب‌ كرده‌ و آبی‌ به‌ سر و صورت‌ زده‌ و همراه‌ پیك‌ آمده‌. آقا میرآقا نان‌ را خورده‌ بود و خان‌ پیاله‌ای‌ عرق‌ به‌ او تعارف‌ كرده‌ بوده‌ و او هم‌ خورده‌ بوده‌ و مست‌ و لایعقل‌ میانه‌ی‌ مجلس‌ می‌رقصیده‌ و ادای‌ دلقك‌ها را برای‌ خان‌ درمی‌آورده‌ و خان‌ قاه‌قاه‌ می‌خندیده‌. آقا عبدالعلی‌ كه‌ به‌ مجلس‌ آمده‌ چنان‌ سیلی‌ محكمی ‌به‌ گوش‌های‌ آقا میرآقا زده‌ كه‌ سكر از كله‌اش‌ پریده‌. گفته‌:
«چرا من‌ را می‌زنی‌ آقاجان‌. خان‌ نان‌ و عرق‌ داد و من‌ خوردم‌. باقی‌ اگر عملی‌ دون‌ شأن‌ اولاد نجّار از من‌ سرزده‌ بی‌اختیار بوده‌. سكر عرق‌ خان‌ هم‌ كه‌ جرمش‌ نه‌ به‌ پای‌ من‌ است‌ و نه‌ به‌ پای‌ خان‌.»
و هق‌هق‌ گریه‌اش‌ در تالار بزرگ‌ غوغا كرده‌. خان‌ گفته‌ فلك‌ بیاورند و گفته‌:
«از امروز میرآقا پسر خوانده‌ی‌ ماست‌. به‌ او احترام‌ آقا زاده‌ها را بگذارید و احدالنّاسی‌ اجازه‌ نداد كمتر از گل‌ به‌او بگوید.»
بعد پرسیده‌: «آیا گهواره‌ برای‌ دردانه‌ی‌ ما می‌سازی‌ یا نه‌؟»
 
و آقا عبدالعلی‌ نساخته‌. خان‌ خودش‌ او را به‌ فلك‌ بسته‌ و دست‌ برده‌ به‌ تركه‌ كه‌ تنبیهش‌ كند كه‌ تركه‌ مخالفت‌ كرده‌. بیم‌ داشته‌ از آقا عبدالعلی‌ و كژدار و مریز از پاهاش‌ می‌گریخته‌. خان‌ مستأصل‌ شده‌. گفته‌: «در جماعت‌ كسی ‌هست‌ كه‌ بیاید این‌ نجّار را بزند؟» كسی‌ لب‌ از لب‌ وانكرده‌ الاّ آقا میرآقا كه‌ آن‌ وقت‌ هشت‌ یا نه‌ ساله‌ بوده‌. خان‌ دوباره‌ پرسیده‌ و باز آقا میرآقا جلو رفته‌. خان‌ تركه‌ را به‌ دستش‌ داده‌ و گفته‌ آن‌طور بزند كه‌ از آقازاده‌ای‌ چون‌ او انتظار می‌رود. آن‌طور كه‌ در تاریخ‌ بنویسند و آقا میرآقا زده‌. تركه‌ هر چه‌ سرچرخانده‌ بی‌اثر بوده‌ و یا اصلاً سرنچرخانده‌. هر چه‌ باشد آن‌ روز میرغضب‌ از پشت‌ آقا عبدالعلی‌ بوده‌ و احترام‌ اولاد او واجب‌ بوده‌ بر تمام‌ اشجار و تابعاتشان‌. از قرار معلوم‌ آقا میرآقا توان‌ غریبی‌ داشته‌ و یا از غیظ‌ آن‌ سیلی‌ جانانه‌ بوده‌ كه‌ آن‌ گونه‌ تركه‌ را بی‌محابا به‌ پاهای‌ آقا عبدالعلی‌ می‌زده‌. خان‌ به‌ پنجاه‌ ضربه‌ كه‌ می‌رسد، می‌گوید كه‌ بس‌ كند و میرغضب‌ می‌گوید كه‌:
«نه‌، بگذار این‌ بی‌پدر را به‌ سزای‌ اعمالش‌ برسانم‌»
و دوباره‌ زده‌. آن‌ قدر كه‌ بعد از آن‌ آقا عبدالعلی‌ دیگر نتوانسته‌ درست‌ راه‌ برود و از شرم‌ و حیا كه‌ دلبندش‌ تا از اراده‌اش‌ خارج‌ شده‌ جلاّدش‌ شده‌ ترك‌ دیار گفته‌ و گویا به‌ حوزه‌ی‌ قم‌ رفته‌.
 
وقتی‌ كه‌ برگشته‌، آقا میرآقا شده‌ بوده‌ خان‌. دردانه‌ی‌ خان‌ از هق‌هق‌ گریه‌ جان‌ داده‌ بوده‌. جا به‌ جا نقل‌ است‌ كه‌ تیرهای‌ سقف‌ گاه‌ و بی‌گاه‌ فریادمی‌كشیده‌اند و زاری‌ می‌كرده‌اند برای‌ آقا عبدالعلی‌ و دردانه‌ می‌ترسیده‌ و او هم‌ زاری‌ و شیون‌ می‌كرده‌ و یا شایداز آنجا كه‌ از پشت‌ آقا عبدالعلی‌ كه‌ سردار معرفت‌ بوده‌ آنچنان‌ میرغضب‌ جنبیده‌، بعید نیست‌ از خون‌ خان‌ و آن‌دختر رعیت‌ هم‌ میر احساسی‌ تكان‌ خورده‌ باشد كه‌ از بس‌ برای‌ آقا عبدالعلی‌ گریه‌ كرده‌، جان‌ داده‌ و یا هر چیزدیگر ولی‌ در كل‌ دردانه‌ جان‌ داده‌ و آقا میرآقا شده‌ خان‌. شیخ‌ عبدالعلی‌ ریش‌هایش‌ را به‌ منبر كه‌ بوده‌ می‌خارانده‌ وگاه‌ به‌ گاه‌ در میان‌ خطبه‌هایش‌ چیزهایی‌ می‌گفته‌ كه‌ گویا جز تیرهای‌ سقف‌ و تخته‌های‌ منبر كسی‌ نمی‌فهمیده‌ وآن‌ها هم‌ به‌ جیرجیر جواب‌ می‌داده‌اند. اوّل‌ روز كه‌ آمد زیر سایه‌ی‌ بید پیر نشست‌ و دستی‌ به‌ ریش‌هایش‌ كشید. ازبچّه‌ها فقط‌ من‌ دویدم‌ جلو و سلام‌ كردم‌. به‌ چشم‌هایم‌ خیره‌ بود. گفتم‌:
«سلام‌ حاج‌ آقا. گویا مسیر درازی‌ تا به‌ اینجا آمده‌اید. اینجا اهالی‌ غریب‌ نوازند، از چه‌ سبب‌ زیر این‌ درخت‌ پیرمسكن‌ گرفته‌اید؟ یا الله، بلند شوید و با من‌ بیایید. در خانه‌ی‌ ما رونق‌ اگر نیست‌…»
 
و باقی‌ ضرب‌المثل‌ از خاطرم‌ رفت‌ و سرخ‌ شدم‌. شیخ‌ عبدالعلی‌ به‌ قاه‌قاه‌ خندید و گویا بید پیر هم‌ خندید. دست ‌دراز كرد و من‌ دستش‌ را گرفتم‌ و ایستاد. به‌ خانه‌ كه‌ آوردمش‌، آقا میرآقا نبود. رفته‌ بود به‌ رعایا سر بزند. اسباب‌فلك‌ گوشه‌ی‌ حیاط‌ بود. شیخ‌ تركه‌ را گرفت‌ و بو كرد و به‌ نجوا چیزی‌ گفت‌، بعد به‌ خانه‌ آمد. نان‌ آوردم‌ و به‌دستش‌ دادم‌ و خورد و خوابید. آقا میرآقا كه‌ آمد دختر رعیتی‌ را با خودش‌ آورده‌ بود و می‌گفت‌ باید به‌ نكاحش‌ دربیاید و دختر شیون‌ و زاری‌ می‌كرد. آقا میرآقا مست‌ و لایعقل‌ به‌ دورش‌ می‌چرخید و دست‌ می‌انداخت‌ به‌گیس‌هاش‌ و به‌ دامنش‌ و گاه‌ با یقه‌ی‌ پیرهنش‌ ور می‌رفت‌. كسی‌ جرأت‌ نداشت‌ چیزی‌ بگوید. ضرب‌ چشمش‌ از همان‌بچّگی‌ زبان‌زد خاص‌ و عام‌ بود. كسی‌ حواسش‌ نبود آقا عبدالعلی‌ لنگ‌ لنگان‌ رسید جلوی‌ آقا میرآقا و چنان‌ سیلی‌ محكمی‌ به‌ گوش‌هاش‌ زد كه‌ سكر از سرش‌ پرید. دست‌ بلند كرد كه‌ شیخ‌ را بزند كه‌ سیلی‌ دوم‌ را هم‌ خورد. آنقدر كتك‌ خورد كه‌ ترسید. كنیز و كلفت‌ و تفنگدار و چماق‌ بدست‌ هم‌ ترسیدند. بعد شیخ‌ عبدالعلی‌ همانجا موعظه‌ كرد. همانقدر یادم‌ است‌ كه‌ به‌ آقا میرآقا تف‌ كرد و گفت‌:
«اگر نان‌ و عرق‌ ظلم‌ را خوردی‌ یادت‌ كه‌ نرفته‌ از پشت‌ من‌ ای»
و باقی‌ گرد و خاك‌ الفاظ‌ بود و لغات‌ سامی‌ كه‌ من‌ به‌ خاطر نمی‌آورم‌.
شیخ‌ عبدالعلی‌ كه‌ مرد، تمام‌ درخت‌ها های‌های‌ گریه‌ می‌كردند و من‌ برای‌ دومین‌ بار گریه‌ی‌ آقا میرآقا را دیدم‌.
 
 
گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
www.seemorgh.com/culture
منبع: dastan-ir.com
 
مطالب پیشنهادی:
«شرق بنفشه »شهریار مندنی پور
در "خواب و بیداری " با صمد بهرنگی«1»
در "خواب وبیداری" با صمد بهرنگی«2»
"چاقو" در دست محمد بهارلو
 داستان کوتاه «یک شاخه»، برگزیده داوران جایزه هوشنگ گلشیری