زیر چتر بید دو نفر در کنار هم هستند و در هم فرو رفته اند...
من از جیغ ترسیدم و از کوچه به خیابان گریختم؛ سر کوچه که رسیدم، نانوا به سویم سنگ پرتاب کرد؛ سومین سنگ به من خورد. پهلوی راستم تیر کشید و تا مغز استخوانم را سوزاند.

داستان « سنگ »

ساعت را نمی دانم اما آفتاب روشنایی را پهن کرده است و به روی خیابان ها، موجودات و درختان راه می رود. آفتاب آرام آرام رنگ ها را از نارنجی به سفید تبدیل می کند و دیگر نمی توان به خود خورشید خیره شد. اکنون لمس تن شهر و شهر خانه به دست آفتاب بجای لذت، زیبایی می آفریند. کم کم رنگ ها کم رنگ تر و غبار بیشتر می شود. من در خیابان هستم و می روم ... .

کسی آرام می ایستد تا من رد شوم، هیچ حرکتی نمی کند، انگار به یک باره میخکوب می شود و می میرد. از این سوی خیابان به آنسو می روم. زنی تا مرا می بیند به تاخت دور می شود. همچنان در راهم و به دسته ای از مردان ایستاده منتظر اتوبوس سرویس کارخانه نزدیک می شوم. می خواستم آرام از کنار آنان رد شوم که سوت زدند و فریاد کشیدند، یکی از آنان به من سنگ زد. پا به فرار گذاشتم تا زخمی ام نکرده اند. از آنان دور شدم و تا حواسم جمع شد دیدم در کوچه ای هستم. کوچه ای پهن که دو سویش را پیاده رو هایی با درختانی سر سبز گرفته بودند. دختری دبستانی در خانه را گشود و چند گام به بیرون جهید. مرا دید، هراسان به درون خانه برگشت، در را محکم بست و جیغ کشید: «مامان!».

من از جیغ ترسیدم و از کوچه به خیابان گریختم؛ سر کوچه که رسیدم، نانوا به سویم سنگ پرتاب کرد؛ سومین سنگ به من خورد. پهلوی راستم تیر کشید و تا مغز استخوانم را سوزاند. بسیار دویدم و دور شدم ... . در دور دستی خلوت ایستادم و به پهلویم نگریستم زخم شده بود، دور زخم باد کرده بود و خون زیرش دویده بود. زخم را لیسیدم، شاید بهتر شود. سوزش بدی تمام حسم را گرفته است. گرسنه ام؛ سطل آشغالی یافتم، بزرگ بود، بی قواره، زشت و سیاه اما چاره چیست؟ با نگاهی فهمیدم کنار سطل، سکویی ست. به روی سکو پریدم و از روی آن به داخل سطل جست زدم. نایلون ها را با عجله پاره می کردم تا پیش از آنکه کسی بیاید چیزی پیدا کنم و بخورم. خوراک که نمی شود گفت، اما مجبورم بخورم.
در میانه ی خوردن، مردی از در بقالی بیرون پرید و نعره زد:
«برو گمشو! لعنتی همه ی نایلونا رو پاره کرد».

ناگزیر گریختم، چاره ای ندارم. اینجا کسی به فکر درد ها و بی کسی هایت نیست؛ تنها سنگ می زنند، انگار کسی که تنها ست باید سنگ بخورد.  آفتاب به میانه ی آسمان رسیده است. در مرداد ماه این شهر آسفالت ها می خواهند تاول بزنند. تا ساعتی دیگر آسفالت ها قیر می شوند و پاهایم می سوزند. تا درون قیر فرو نرفته ام باید سایه ای پیدا کنم و به زیر آن پناه بگیرم. به دنبال سایه ها و چرخش سایه ها می روم و سر از پارک در می آورم. پارک خوب است؛ ظهر ها خنک است و خلوت، می شود قدمی زد و آرام شد اما امروز زخمم تیر می کشد، می سوزد.

وارد پارک می شوم و کمی گشت می زنم. زخمم را لیس می زنم تا آرام شود. درخت بید به زیبایی چتر گشوده و در باد گیسوانش را تاب می دهد. از این سو به آن سو بوی خوش علف فضا را آکنده است. زیر چتر بید دو نفر در کنار هم هستند و در هم فرو رفته اند. می ایستم و سرم را بالا می گیرم و درخت بید و آن دو نفر را می نگرم. جوانی حال خوبی دارد ... . پسر متوجه نگاه و حضور من می شود، به من نگاه می کند. لحظه ای بعد خم می شود و دنبال چیزی می گردد، سپس راست می شود و چیز را به سوی من پرت می کند؛ به من نمی خورد. باز خم و راست می شود و به سوی من پرت می کند، به شانه ام می خورد.

آخ! تا مغز استخوانم تیر می کشد. انگار تمام وجودم به یکباره خرد می شود. درد تمام تنم را پر می کند، از سر بد بختی زوزه ای می کشم و فرار می کنم. تا توان دارم می دوم. خون از شانه ام می ریزد. نمی دانم به کجا بروم، نمی دانم از دست چه کسی باید فرار کنم و چرا باید از همه سنگ بخورم. همچنان با تمام وجودم می دوم. در پیش رویم زنی می دود، چاق است و هن هن کنان تلو تلو می خورد و چربی هایش را که روی هم لا خورده است تکان می دهد. کوتاه قد است و لباس هایش او را تا حد زمین پایین کشیده و در پشت سر پسری که سنگ زد و شانه ام را خونین کرد. به عقب نمی توانم بازگردم پس به سمت زن می دوم ... . حتما او هم می خواهد مرا سنگ بزند. همچنان می دوم، زن تازه مرا دیده است، دیده و ترسیده است. اگر به او حمله نکنم مرا سنگ خواهد زد.

خون تنم از شانه ام به زمین می چکد. زن خم می شود تا سنگ بر دارد. تند تر می دوم و به روی زن می پرم و جایی را با تمام توانی که در من مانده گاز می گیرم، نمی دانم کجا اما جایی پر از چربی را گاز گرفته ام. مزه ی خون را دور دندان هایم حس می کنم و آرام می شوم.
سگ ها سنگ نمی زنند.

نگارش: مهندس فرشید خیرآبادی


تهیه و تدوین: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
seemorgh.com/culture
اختصاصی سیمرغ