زیر باران
زن از پیاده رو به خیابان پر از ماشین نگاه كرد و گفت: «بگو ببینم بدجنس ناقلا دیشب دلت برام تنگ نشد؟»
پسرك چیزی نگفت. از بغل اش گردن كشیده بود به خیابان شلوغ و برای ماشینی كه دور و دور تر میشد دست تكان میداد.
زن قدم كه بر میداشت لبه ی ریش ریش پالتو پانچواش روی هم موج میخورد: «جوابمو ندادی!»
نگاه پسرك هنوز به انتهای خیابان بود.
زن گفت: «حالا چرا اینقدر عجله داشت. فكر نكرد ممكنه باهاش كار داشته باشم؟»
پسرك چشم از خیابان برداشت: «میخواست بره اداره.»
پسرك چیزی نگفت. از بغل اش گردن كشیده بود به خیابان شلوغ و برای ماشینی كه دور و دور تر میشد دست تكان میداد.
زن قدم كه بر میداشت لبه ی ریش ریش پالتو پانچواش روی هم موج میخورد: «جوابمو ندادی!»
نگاه پسرك هنوز به انتهای خیابان بود.
زن گفت: «حالا چرا اینقدر عجله داشت. فكر نكرد ممكنه باهاش كار داشته باشم؟»
پسرك چشم از خیابان برداشت: «میخواست بره اداره.»
زن چرخید و سایه ی سبز پشت پلكهایش مثل پولك ماهی برق زد: «برو چاخان امروز كه جمعه است.» و نفس زنان پشت چراغ عابر پیاده ایستاد: «سردت که نیست؟» انگشتهای كوچك پسرك را طرف دهانش برد و بوسید: «دستت که حسابی یخ كرده!»
پسرك سرش را روی شانه ی زن گذاشت و گفت: «نع.»
زن با كف دست به پشت او زد و خنده كنان گفت: «خسته كه نشدی؟»
«نع.»
«خب معلومه بغل مامانی به آدم خوش میگذره. مگه نه؟»
«نع.»
«نع یعنی آره؟»
پسرك بلندتر گفت: «نع!»
زن گفت: «آی بد جنس دورغگو . الان نشونت میدم نع یعنی چی.»
پسرك سرش را روی شانه ی زن گذاشت و گفت: «نع.»
زن با كف دست به پشت او زد و خنده كنان گفت: «خسته كه نشدی؟»
«نع.»
«خب معلومه بغل مامانی به آدم خوش میگذره. مگه نه؟»
«نع.»
«نع یعنی آره؟»
پسرك بلندتر گفت: «نع!»
زن گفت: «آی بد جنس دورغگو . الان نشونت میدم نع یعنی چی.»
دستش را برد زیر بغل پسرك و قلقلكش داد. پسرك به تنش پیچ و تابی داد و از خنده ریسه رفت.
آمبولانسی آژیركشان از میان ماشینها راه باز كرد و گذشت.
زن گفت: «بگو ببینم چی شد که دیر كردید؟»
پسرك گفت: «بابایی برام گیتار زد. میدونی چه آهنگی؟» منتظر جواب نماند. با انگشتهایش شروع کرد به نواختن گیتاری خیالی و به تنش پیچ و تابی داد.
زن گفت: «چطور دلت اومد مامانی رو زیر بارون این همه منتظر بذاری؟»
«ماشین بابایی وسط راه بومب!... »
« لاستیكش تركید؟»
«درستش كرد. آخه منم كمكش كردم.»
«پیرهن خوشگلتم که كثیف كردی. خونه رفتیم باید عوضش كنی.» انگشتهای پسرك را از هم باز کرد و گفت: «چرا به بابات نگفتی گیتار زدن رو بذاره برای بعد. چرا بهش نگفتی مامانم وسط خیابون منتظره؟» دست پسرک را در مشت گرفت: «هیچ میدونی هر دفعه تا بیاردت دلم هزار جا میره؟»
«خب منم بهش گفتم آخه.»
«نگفتی. چون حواست حسابی پرت بوده.»
«گفت اگه مامانتم بیاد براش آهنگ میزنم.»
«نمیخواد مزخرف بگی..دیگه محاله بذارم شب نگرت داره.»
آمبولانسی آژیركشان از میان ماشینها راه باز كرد و گذشت.
زن گفت: «بگو ببینم چی شد که دیر كردید؟»
پسرك گفت: «بابایی برام گیتار زد. میدونی چه آهنگی؟» منتظر جواب نماند. با انگشتهایش شروع کرد به نواختن گیتاری خیالی و به تنش پیچ و تابی داد.
زن گفت: «چطور دلت اومد مامانی رو زیر بارون این همه منتظر بذاری؟»
«ماشین بابایی وسط راه بومب!... »
« لاستیكش تركید؟»
«درستش كرد. آخه منم كمكش كردم.»
«پیرهن خوشگلتم که كثیف كردی. خونه رفتیم باید عوضش كنی.» انگشتهای پسرك را از هم باز کرد و گفت: «چرا به بابات نگفتی گیتار زدن رو بذاره برای بعد. چرا بهش نگفتی مامانم وسط خیابون منتظره؟» دست پسرک را در مشت گرفت: «هیچ میدونی هر دفعه تا بیاردت دلم هزار جا میره؟»
«خب منم بهش گفتم آخه.»
«نگفتی. چون حواست حسابی پرت بوده.»
«گفت اگه مامانتم بیاد براش آهنگ میزنم.»
«نمیخواد مزخرف بگی..دیگه محاله بذارم شب نگرت داره.»
پسرك طره ای ازموی سیاه زن را كه از زیر روسری بیرون آمده بود با نوك انگشت تاب داد و گفت: «مگه من چكار كردم مامانی؟»
«تو كاری نكردی پسرم . اون میخواد...»
« اگه هوا تاریك بشه من چطوری برگردم خونه مون خب ؟»
«خب اون وقت خودم میآم دنبالت.»
«تو كاری نكردی پسرم . اون میخواد...»
« اگه هوا تاریك بشه من چطوری برگردم خونه مون خب ؟»
«خب اون وقت خودم میآم دنبالت.»
پسرك انگار رازی را كشف كرده باشد چشمهایش برق زد و دو دندان نیشش بیرون افتاد. دهانش را به گوش زن نزدیک کرد و گفت: توی كوچه شون یكهاپوی گنده هست. اگه بیای گازت میگیره .»
«ای بد جنس دورغگو !»
ماشینها وسط خیابان انگار بهم گره خورده بودند و از هر طرف صدای بوق میآمد.
زن گفت: «حالا بگو ببینم بهت خوش گذشت؟» و پسرك را در بغلش جا به جا كرد.
« بابایی ازم عكس گرفت. گفت وقتی دوباره اومدی اینجا نشونت میدم.»
« شام بهت چی داد؟»
« نمیدونم .»
«یعنی نمیدونی شام چی خوردی؟»
«یادم نیست.»
«مهمون چی ؟ مهمونم داشت ؟»
«نمیدونم!»
«تلفن چی؟ تلفنی هم با كسی حرف زد؟»
«ای بد جنس دورغگو !»
ماشینها وسط خیابان انگار بهم گره خورده بودند و از هر طرف صدای بوق میآمد.
زن گفت: «حالا بگو ببینم بهت خوش گذشت؟» و پسرك را در بغلش جا به جا كرد.
« بابایی ازم عكس گرفت. گفت وقتی دوباره اومدی اینجا نشونت میدم.»
« شام بهت چی داد؟»
« نمیدونم .»
«یعنی نمیدونی شام چی خوردی؟»
«یادم نیست.»
«مهمون چی ؟ مهمونم داشت ؟»
«نمیدونم!»
«تلفن چی؟ تلفنی هم با كسی حرف زد؟»
پسرك گوشهایش را با دستهایش گرفت و بلند گفت: «ن... می... دو... نم . منو بذار زمین .»
«آروم باش. چته تو؟»
پسرك پاهایش را تكان داد: «گفتم منو بذار زمین. خودم میخوام راه برم.»
« نمیشه خودت راه بری. یك چتر بیشتر نداریم . خیس میشی!»
«نمیشم!»
«میذارم، ولی هر وقت بارون بند اومد. بیا این چتر رو بگیر ...»
«آروم باش. چته تو؟»
پسرك پاهایش را تكان داد: «گفتم منو بذار زمین. خودم میخوام راه برم.»
« نمیشه خودت راه بری. یك چتر بیشتر نداریم . خیس میشی!»
«نمیشم!»
«میذارم، ولی هر وقت بارون بند اومد. بیا این چتر رو بگیر ...»
پسرك دستهی چتر را گرفت و تكان داد: «نمیآد. این بارون بند نمیآد.» قطرههای باران شره کرد روی شانهی زن.
«یواش! پرده ی گوشم پاره شد ... چت شده تو! چرا هر وقت از اونجا برمیگردی اخلاقت عوض میشه؟... یه كاری نكن كه دیگه …» چرخید طرف اش: «دستت رو از دماغت بیار بیرون.»
آسمان رعد و برق زد.
«یواش! پرده ی گوشم پاره شد ... چت شده تو! چرا هر وقت از اونجا برمیگردی اخلاقت عوض میشه؟... یه كاری نكن كه دیگه …» چرخید طرف اش: «دستت رو از دماغت بیار بیرون.»
آسمان رعد و برق زد.
پسرك آرام گرفت. بعد خودش را به زن چسباند وگونه اش راتند تند بوسید.
«مامانی... دیشب دلم برات یك دونه عدس شده بود.»
زن خندید و كلاه پسرك را تا ابروهایش پایین كشید.
«این حرف رو كی یادت داده؟»
«مامانی... دیشب دلم برات یك دونه عدس شده بود.»
زن خندید و كلاه پسرك را تا ابروهایش پایین كشید.
«این حرف رو كی یادت داده؟»
ماشینی از كنارشان گذشت و گل و لای خیابان را به اطراف پاشید. زن چند قدم عقب رفت. به چكمههای ساقه بلندش كه خیس شده بود نگاه كرد و خنده روی لبهای سرخاش ماسید: «مرتیكهی آشغال!»
پسرك به عقب گردن كشید. ماشین را با نگاه اش دنبال كرد: «تلفن بزنیم بابایی با ماشینش غیژ... بره كتكش بزنه .»
زن به رگ گردن پسرک نگاه كرد و گفت: «كتك كاری کدومه. آدم همین جوری به جون مردم نمیافته که!»
پسرك گفت: «خب بابایی میگه فحش دادن ام كار آدمای بده.»
زن پسرك را به سینه اش فشار داد.
باران تند تر شد.
پسرك گفت: «بریم دیگه.»
زن دست اش را دراز كرد: «میریم . هروقت اون سبز شد. میریم.»
پسرك به عقب گردن كشید. ماشین را با نگاه اش دنبال كرد: «تلفن بزنیم بابایی با ماشینش غیژ... بره كتكش بزنه .»
زن به رگ گردن پسرک نگاه كرد و گفت: «كتك كاری کدومه. آدم همین جوری به جون مردم نمیافته که!»
پسرك گفت: «خب بابایی میگه فحش دادن ام كار آدمای بده.»
زن پسرك را به سینه اش فشار داد.
باران تند تر شد.
پسرك گفت: «بریم دیگه.»
زن دست اش را دراز كرد: «میریم . هروقت اون سبز شد. میریم.»
پسرك كش و قوس آمد و انگشتش را دراز کرد طرف زن و مردی که از میان ماشینها به آن طرف خیابان میرفتند: «پس چرا اونا رفتند؟»
«اونا اشتباه كردند. ممكن بود خدا نكرده برند زیر ماشین.»
«اون وقت كله شون میشكست و آمبولانس میبردشون دكتر ؟»
«شاید.»
«اونوقت دیگه واسه خودشون جشن تولد نمیگیرند؟»
«نه نمیتونند.»
«مامانی...»
«جونم.»
« برام جشن تولد نمیگیری ؟»
چراغ سبز شد.
زن راه افتاد: «پس چی که میگیرم! نمیدونی دیشب اتاقت رو چقدر قشنگ درست كردم ... فقط مونده كیك خرگوشی ات كه اونم باید سر راه از عمو شكلاتی بگیریم .»
«اونا اشتباه كردند. ممكن بود خدا نكرده برند زیر ماشین.»
«اون وقت كله شون میشكست و آمبولانس میبردشون دكتر ؟»
«شاید.»
«اونوقت دیگه واسه خودشون جشن تولد نمیگیرند؟»
«نه نمیتونند.»
«مامانی...»
«جونم.»
« برام جشن تولد نمیگیری ؟»
چراغ سبز شد.
زن راه افتاد: «پس چی که میگیرم! نمیدونی دیشب اتاقت رو چقدر قشنگ درست كردم ... فقط مونده كیك خرگوشی ات كه اونم باید سر راه از عمو شكلاتی بگیریم .»
پسرك را دم عابر بانك زمین گذاشت. كارتی از توی كیفش بیرون آورد: «امروز میخوام حسابی بهمون خوش بگذره.» کارت را توی دستگاه گذاشت و چند دكمه را زد.
پسرک نگاهش به آن دست خیابان بود: «آخه چطوری؟»
«خب، میریم یك جای خوشگل و مامانی كه میدونم خیلی دوست داری.»
«بابایی چی؟ اونم میآد؟»
پسرک نگاهش به آن دست خیابان بود: «آخه چطوری؟»
«خب، میریم یك جای خوشگل و مامانی كه میدونم خیلی دوست داری.»
«بابایی چی؟ اونم میآد؟»
زن پولها را از باجه برداشت: «فقط خودمون دو تا.» پسرك را بغل كرد و از شیب تند پیاده رو بالا رفت: «میخوام ناهار ببرمت همون جایی كه حوضچه اش یه عالمه مرغابی داره. همونی كه پارسال رفتیم ... یادته برای مرغابی كوچولوها توی آب نون میریختی و اونا هی بهش نوك میزدن ؟»
پسرك كلاه بافتنی را از سرش برداشت و پس كله اش را خاراند: «کدوم؟»
«همون جا كه پلههای سنگی داشت و تو هی ازشون بالا میرفتی، هی پایین میپریدی؟»
پسرك گره بزرگ كلاه بافتنی را با ناخن كشید، یكی از رجها چین خورد و شکافت: «خب.»
زن هنوز نفس میزد و بالا میرفت. « دیدی یادته! همون جا كه پیتزاش خوشمزه بود؟»
«ولی بابایی میگه خیلی ام بد مزه اس.»
«تو که مزه اش رو دوست داشتی ؟»
نخ كاموا در دست پسرک کشیده میشد.
«بابایی گفت پیتزاش هم خیلی بد مزه اس.»
«نگفت بد مزه اس. گفت یه خرده شوره.»
«مرغابیهاش ام دست آدمو گاز میگیرند.»
باد افتاده بود زیر چتر زن و او را عقب میكشید.
«اما بهمون خوش گذشت. خودت گفتی خوش گذشت. بازم خوش میگذره. حالا میبینی!»
«پس تولد مگه نگفتی میگیری برام؟»
«میگیرم. چند دفعه بگم ؟»
«خب اون وقت كی میخواد بیاد تولدم ؟»
«همه.»
«همه یعنی كی؟»
«همه دیگه! دوستای مهد كودكت. ركسانا، علی، شیفته، پرستو...»
«دیگه كی؟»
« خاله مهتاب. خاله سوسن اینا... دایی شهاب با نرگس و پویا . امشب خیلی خوش میگذره.»
«عكس چی؟ ما كه نمیشه عكس بندازیم .»
«چرا نمیشه؟ میاندازیم. امشب یك عالمه عكس میاندازیم.
«ما كه دوربین نداریم .»
زن گفت : «داریم.» و پیچید توی كوچه ی بن بستی كه انتهای اش به در چوبی كهنه ا ی میرسید. پشت به دیوار ایستاد تا ماشینی كه از باغ بیرون میآمد بگذرد.
پسرك گفت: «چرا اینجوری شد؟»
زن نگاهش به روبرو و ستونهای سنگی کنار پلهها بود که مشعلهای روشنشان زیر بازان میلرزید: «چی چه جوری شد؟»
پسرك دستش را دراز كرد: «این...»
زن نگاه كرد به كلاف كاموا كه تا بالای مچ پسرك در هم گره خورده بود: «خب برای اینكه شكافتی اش.»
پسرک گفت: «آخه...»
پسرك كلاه بافتنی را از سرش برداشت و پس كله اش را خاراند: «کدوم؟»
«همون جا كه پلههای سنگی داشت و تو هی ازشون بالا میرفتی، هی پایین میپریدی؟»
پسرك گره بزرگ كلاه بافتنی را با ناخن كشید، یكی از رجها چین خورد و شکافت: «خب.»
زن هنوز نفس میزد و بالا میرفت. « دیدی یادته! همون جا كه پیتزاش خوشمزه بود؟»
«ولی بابایی میگه خیلی ام بد مزه اس.»
«تو که مزه اش رو دوست داشتی ؟»
نخ كاموا در دست پسرک کشیده میشد.
«بابایی گفت پیتزاش هم خیلی بد مزه اس.»
«نگفت بد مزه اس. گفت یه خرده شوره.»
«مرغابیهاش ام دست آدمو گاز میگیرند.»
باد افتاده بود زیر چتر زن و او را عقب میكشید.
«اما بهمون خوش گذشت. خودت گفتی خوش گذشت. بازم خوش میگذره. حالا میبینی!»
«پس تولد مگه نگفتی میگیری برام؟»
«میگیرم. چند دفعه بگم ؟»
«خب اون وقت كی میخواد بیاد تولدم ؟»
«همه.»
«همه یعنی كی؟»
«همه دیگه! دوستای مهد كودكت. ركسانا، علی، شیفته، پرستو...»
«دیگه كی؟»
« خاله مهتاب. خاله سوسن اینا... دایی شهاب با نرگس و پویا . امشب خیلی خوش میگذره.»
«عكس چی؟ ما كه نمیشه عكس بندازیم .»
«چرا نمیشه؟ میاندازیم. امشب یك عالمه عكس میاندازیم.
«ما كه دوربین نداریم .»
زن گفت : «داریم.» و پیچید توی كوچه ی بن بستی كه انتهای اش به در چوبی كهنه ا ی میرسید. پشت به دیوار ایستاد تا ماشینی كه از باغ بیرون میآمد بگذرد.
پسرك گفت: «چرا اینجوری شد؟»
زن نگاهش به روبرو و ستونهای سنگی کنار پلهها بود که مشعلهای روشنشان زیر بازان میلرزید: «چی چه جوری شد؟»
پسرك دستش را دراز كرد: «این...»
زن نگاه كرد به كلاف كاموا كه تا بالای مچ پسرك در هم گره خورده بود: «خب برای اینكه شكافتی اش.»
پسرک گفت: «آخه...»
زن از در چوبی گذشت: «میبافم برات. یكی بهترشو میبافم.» و خیابان شنی باریك را تا انتهای باغچه رفت. از كنار حوضچه ی خالی كه میگذشت فوارههای خاموش را دید. كمی آن طرفتر روی چمن سبز مرغابی سفیدی بالهای اش را روی جوجههای كوچك اش پهن كرده بود. نزدیكتر كه شدند نیم خیز شد و رو به آنها ایستاد. زن راهش را كج كرد. ردیف چنارها را رد کرد و کنار پلههای سنگی رستوران ایستاد. پسرك از بغلش پایین پرید: «این باز نمیشه...» و دستش را دراز کرد طرف زن.
زن گفت: «رفتیم تو بازش میکنم.»
پسرک گفت: «بازش کن خب...»
زن گفت: «میریم تو بازش میکنم دیگه!»
پسرک پشت به زن خم شد یك مشت سنگ ریزه از زمین برداشت و پرت کرد طرف مرغابی.
زن جوانی چتر در دست از پلهها ی سنگی پایین میآمد.
زن چتر را بست و گفت: «میخوای مسابقه بدیم ببینیم كی زودتر میرسه اون بالا؟»
زن جوان چترش را باز کرد و به آسمان نگاه کرد.
باران بند آمده بود.
پسرك گفت: «من با زنا مسابقه نمیدم !» و مشت دیگری سنگریزه طرف مرغابی انداخت.
«اوهو! این حرفو كی توی دهنت گذاشته؟»
«زنا همه شون جر زنند.»
«اینو بابات گفته؟»
گونههای پسرك از سرما گل انداخته بود: «گفت دروغگوام هستند.»
ابروهای كمانی زن بالا رفت: «دیگه چی گفت؟»
پسرك دستهای گلی اش را روی شلوار جین اش كشید: «تو كه گفتی دوربین نداریم؟»
«حالا داریم.»
«مگه نگفتی بابایی برده؟»
«خب راست گفتم.»
«ولی بابایی گفت مال خودم بود.»
«منم عوضش واسه خودمون یه دونه خریدم.»
«آخه گفت شب میآره در خونه مون.»
«لازم نكرده.»
«گفت میدم مال تو و مامانی.»
«لازم نكرده. وقتی میگم داریم یعنی داریم.»
رسیده بودند بالای پلهها. پسرك با كفش گلی اش در شیشه ای رستوران را به عقب هل داد و قبل از اینكه وارد شود گفت: «من از عكس گرفتن بدم میآد . از كیك خرگوشی بدم میآد ... از علی و ركسانا و شیفته...»
زن گفت: «حالا بریم تو. بعدا حرفشو میزنیم. قراره بهمون خوش بگذره.»
میترا الیاتی
زن گفت: «رفتیم تو بازش میکنم.»
پسرک گفت: «بازش کن خب...»
زن گفت: «میریم تو بازش میکنم دیگه!»
پسرک پشت به زن خم شد یك مشت سنگ ریزه از زمین برداشت و پرت کرد طرف مرغابی.
زن جوانی چتر در دست از پلهها ی سنگی پایین میآمد.
زن چتر را بست و گفت: «میخوای مسابقه بدیم ببینیم كی زودتر میرسه اون بالا؟»
زن جوان چترش را باز کرد و به آسمان نگاه کرد.
باران بند آمده بود.
پسرك گفت: «من با زنا مسابقه نمیدم !» و مشت دیگری سنگریزه طرف مرغابی انداخت.
«اوهو! این حرفو كی توی دهنت گذاشته؟»
«زنا همه شون جر زنند.»
«اینو بابات گفته؟»
گونههای پسرك از سرما گل انداخته بود: «گفت دروغگوام هستند.»
ابروهای كمانی زن بالا رفت: «دیگه چی گفت؟»
پسرك دستهای گلی اش را روی شلوار جین اش كشید: «تو كه گفتی دوربین نداریم؟»
«حالا داریم.»
«مگه نگفتی بابایی برده؟»
«خب راست گفتم.»
«ولی بابایی گفت مال خودم بود.»
«منم عوضش واسه خودمون یه دونه خریدم.»
«آخه گفت شب میآره در خونه مون.»
«لازم نكرده.»
«گفت میدم مال تو و مامانی.»
«لازم نكرده. وقتی میگم داریم یعنی داریم.»
رسیده بودند بالای پلهها. پسرك با كفش گلی اش در شیشه ای رستوران را به عقب هل داد و قبل از اینكه وارد شود گفت: «من از عكس گرفتن بدم میآد . از كیك خرگوشی بدم میآد ... از علی و ركسانا و شیفته...»
زن گفت: «حالا بریم تو. بعدا حرفشو میزنیم. قراره بهمون خوش بگذره.»
میترا الیاتی
فروردین 84
متولد سال 1329 تهران.
دیپلم طبیعی. مجموعه داستان "مادمازل كتی و داستانهای دیگر" در سال 1380 توسط انتشارات چشمه منتشر شد كه به همراه كتاب "بعد از آن شب" نوشته مرجان شیرمحمدی جایزه گلشیری را از آن خود ساخت. مادموزل كتی همچنین كاندیدای مجموعه داستان كتاب سال ارشاد شد. این كتاب در عین حال به همراه كتاب "هولا هولا" نوشته ناتاشا امیری در همان سال برنده كتاب اولیهای خانه داستان شد.
الیاتی در چند دوره داوری داستان كوتاه را برعهده داشت. از وی تاكنون داستانهایی نیز در بخارا، آدینه و ... منتشر شده و مجموعه داستان "كافه پری دریایی" را آماده چاپ دارد.
دیپلم طبیعی. مجموعه داستان "مادمازل كتی و داستانهای دیگر" در سال 1380 توسط انتشارات چشمه منتشر شد كه به همراه كتاب "بعد از آن شب" نوشته مرجان شیرمحمدی جایزه گلشیری را از آن خود ساخت. مادموزل كتی همچنین كاندیدای مجموعه داستان كتاب سال ارشاد شد. این كتاب در عین حال به همراه كتاب "هولا هولا" نوشته ناتاشا امیری در همان سال برنده كتاب اولیهای خانه داستان شد.
الیاتی در چند دوره داوری داستان كوتاه را برعهده داشت. از وی تاكنون داستانهایی نیز در بخارا، آدینه و ... منتشر شده و مجموعه داستان "كافه پری دریایی" را آماده چاپ دارد.
گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
www.seemorgh.com/culture
منبع: ghabil.com
مطالب پیشنهادی:
ماه منیر؛ از میترا الیاتی (برنده جایزه بنیاد گلشیری)
"شمعدانیها" از میترا الیاتی
غریبه ای در اتاق من (داستان)
داستان کوتاه «یک شاخه»، برگزیده داوران جایزه هوشنگ گلشیری
درختها هایهای گریه میکردند!(داستان کوتاه)