مرد چاق که تازه ماجرا را فهمیده بود، قبل از آن که ژنده پوش چیزی بپرسد با اشتیاق گفت: «کارت چهارم» و باز قبل از آن که حرفی زده شود گفت...
 
نویسنده: وحید مهدی زاده
اتوبوس نگه داشت. شاگر شوفر، زوری به صدایش داد و گفت: «یک ربع نماز،‌ ناهار و دستشویی» مرد چاقی که ظاهری اتو کشیده و شیک داشت و همان جلوی اتوبوس نشسته بود، گفت: «توی یه ربع نمیشه حتی یکی از این کارها را درست و درمان، طوری که قشنگ به دل آدم بچسبه انجام داد؛ چه برسه به هر سه تا با هم»
شاگر شوفر به حرف مرد چاق محل نگذاشت. مرد چاق موقع پیاده شدن به جوانک شاگرد گفت: «من غذا خوردم. با نماز و دستشویی هم میونه خوبی ندارم. بذار بشینم توی اتوبوس»
شاگر شوفر دستمال کثیفی دستش گرفته بود و داشت می‌کشید به شیشه‌ها؛ «نمی‌شه آقا. در اتوبوس را باید قفل کنم. اگه چیزی گم بشه جواب مردم را شما می‌دی؟»
 
مرد چاق جواب جوانک را نداد و از اتوبوس فاصله گرفت. اول رفت سراغ کوزه‌های گلی،‌ اصلا سرگرمی جالبی نبود. چند متر آن طرف تر چند نفر حلقه زده بودند، رفت تا سر و گوشی آب بدهد.
مرد ژنده پوشی روی زمین نشسته بود و چهار تا کارت سفید دستش بود. کارت‌ها را بالا آورد و رو به مردم گرفت و پشت آن‌ها را نشان داد. پشت همه سفید بود به جز یکی که علامت داشت. کارت‌ها را روی زمین گذاشت و با چند حرکت ساده کارت‌ها را جابه جا کرد و خواست که مردم کارت علامت دار را حدس بزنند.
همه کارت سوم را نشان دادند. کارت را برگرداند. درست بود. دوباره کارت‌ها را به هم زد؛ کمی سریع تر از قبل ولی حدس زدنش باز هم کار سختی نبود. باز پرسید. اکثرا کارت اول را انتخاب کردند. این بار مرد کارت را برنگرداند. سرش را بالا آورد و با آن چشمان نسبتا لوچش جمع را گذرا ورانداز کرد. رو به مرد چاق کرد و گفت: «سر چند؟» مرد چاق با تعجب پرسید: «چی چند؟» مرد ژنده پوش که حوصله توضیح دادن نداشت رو به جمع کرد و گفت: «سر چند؟» و ادامه داد: «2هزار تومان خوبه؟» مرد جوانی پرید جلو و گفت: «دو تومان، برش گردون» مرد ژنده پوش دست کرد در جیبش و یک مشت پول کهنه و مچاله را در آورد و یک 2هزار تومانی گذاشت وسط و از جوان هم خواست 2هزار تومان بدهد. جوان پول را داد و ژنده پوش کارت را برگرداند. درست بود. کارت اول علامت دار بود.
جوان دو تومان کاسب شد. پول را گرفت و رفت و ادامه نداد. ژنده پوش شاکی شد و زیر لب غر زد. دوباره کارت‌ها را به هم زد و باز به همان سادگی روی زمین ریخت.
مرد چاق که تازه ماجرا را فهمیده بود، قبل از آن که ژنده پوش چیزی بپرسد با اشتیاق گفت: «کارت چهارم» و باز قبل از آن که حرفی زده شود گفت: «سر پنج تومان» و زود دست کرد در جیب بغل کتش و یک دسته پنج تومانی در آورد و یک پنج تومانی کشید بیرون و با اعتماد به نفس گفت: «بیا، بذار وسط»
ژنده پوش نگاهی به مرد چاق کرد و گفت: «زود راه افتادی» و از سر رضایت لبخندی زد که دندان‌های یکی در میان و کج و کوله تا بیخ دهانش به راحتی دیده شد. بعد رو به مرد چاق گفت: «پنج تومان زیاد نیست؟» مرد چاق گفت: «دبه در نیار، بذار وسط.»
ژنده پوش دوباره رو کرد به مرد چاق و گفت: «اهل بازی هستی یا تو هم ول می‌کنی می‌ری؟ هستی تا پنج تا بازی؟» مرد چاق با اطمینان گفت: «آره آره هستم.» ژنده پوش کارت را برگرداند، باخته بود.
 
مردم کف زدند. مرد چاق بیشتر سر ذوق آمد و ادامه داد: «سر ده تومان» ژنده پوش هم از قیمت پیشنهادی راضی بود. ژنده پوش داشت کارت‌ها را بر می‌زد که سرو کله جوان با لپ‌های باد کرده و ساندویچ به دست پیدا شد و باخوشحالی به ژنده پوش گفت: «دستت درد نکنه، یه بچه یتیم و سیر کردی»
چهره ژنده پوش در هم رفت. جوان راهش را گرفت و رفت. چاق و ژنده پوش ادامه دادند. سرعت بازی زیاد شده بود و قیمت‌ها هم بالا و پایین می‌رفت. بازی از پنج دفعه گذشت و توافق کردند تا ده بازی. ژنده پوش بیشتر باخته بود. مرد چاق حسابی سر کیف شده بود. جمعیت زیاد و زیادتر می‌‌شد.
ژنده پوش نگاهی به ساعتش کرد وگفت: «باز هم بازی کنیم؟»
مرد چاق با خوشحالی گفت: «‌آره، حتما»
ژنده پوش گفت: «بازی آخر؟»
مرد چاق سرش را تکان داد که یعنی بازی آخر!
 
ژنده پوش گفت: «میدونی چیه؟ توی بازی آخر، ما یا زنگی زنگی ایم یا رومی روم.»
مرد چاق نفهمید منظورش چیست «خب، یعنی چی؟»
ژنده پوش گفت: «یعنی بازی آخر هرچی داریم وسط می‌ذاریم»
چاق جا خورد ولی برای این که کم نیاورد خودش را جمع وجور کرد و چون چند بار هم بیشتر برده بود گفت:« هستم داداش بذار وسط»
ژنده پوش گفت: «ببینم چقدر دارم» و کیف پاره اش را به سمت خود کشید و زیپ بغل کیف را به اندازه‌ای که یک دست داخل برود باز کرد و یک مشت پول بیرون آورد. پول‌ها را شمرد؛ شد 283 هزار تومان.
مرد چاق گفت: «من 300 تومان می‌ذارم بقیه اش هم مهم نیست»
ژنده پوش کارت‌ها را برداشت و خیلی ساده تر از قبل بر زد و خیلی معمولی وسط گذاشت و آرام جابه جا کرد. آن قدر بد بر زد که همه برایش تاسف خوردند. به محض این که کارش تمام شد جمعیت که طاقت نداشتند ساکت بمانند این بار در گوشی و با اشاره چاق را کمک نکردند و سر و صدای همه بلند شد و همه یک رای داشتند؛ کارت اول.
 
ژنده پوش بر خلاف دفعات قبل خیلی شاکی شد و با صورت درهم گفت: «آقایون باشعور! اگر مرد هستید خودتون بازی کنید، اگر هم مردونگی ندارید صحبت اضافی موقوف» بعد رو به مرد چاق کرد وگفت: «بگو»
چاق گفت: «کارت اول»
ژنده پوش گفت: «انتخاب خودت را بگو. می‌خواهی دوباره بر بزنم»
چاق مثل اسپند روی آتش از جا پرید و داد زد: «چی چی رو دوباره بر بزنم، برگردون ببینم. به من چه بقیه فضولی کردند؟»
ژنده پوش بی معطلی کارت‌ها را برگرداند. چاق خشکش زد.
کارت چهارم علامت دار بود. مردم آهسته پراکنده شدند و در غم چاق شریک نشدند.
 
ژنده پوش چنگی به پول‌ها زد و زیپ کیف را باز کرد ولی این بار زیپ اصلی را آن هم تا ته و تا یخ چاق باز نشده بود پول‌ها را داخل کیف ریخت. داخل کیف پر بود از پول و تراول‌های رنگارنگ.
مرد چاق به خودش آمد، تا خواست حرفی بزند مرد زیپ کیف را کشید و رفت.
مرد چاق داد زد «بیا یک بار دیگه بازی کنیم، فقط یک بار»
ژنده پوش حتی بر هم نگشت. چاق خواست بدود دنبالش که شاگرد شوفر با تشر داد زد: «آقا بدو برو بالا! همه منتظر شما هستند برو دیر شد بابا. معرکه گرفتی؟»
مرد چاق چاره ای نداشت. جز سوار شدن. بالا که آمد، دید جوانی که 2 هزار تومان برده بود نیشش تا بناگوش باز است و می‌خندد. گفت: «باختی همه رو؟ طمع کردی؟ من هفته پیش یکی دیگه رو دیدم که این جوری باخت. به همون ساندویچ باید قانع باشی!» و باز خندید.
چاق با بی محلی رد شد و رفت نشست کنار پنجره. شاگرد شوفر فرمان می‌داد تا اتوبوس سر و ته شد، قبل این که سوار شود، تیز پرید سمت ژنده پوش و یک 5 هزار تومانی گرفت و سوار شد. اتوبوس با غرش راه افتاد و رفت.
 
هفت، هشت نفر از تماشاگران معرکه هم رفتند پیش ژنده پوش. و او دست کرد در جیبش و به هر کدام چیزی داد.
اتوبوس دیگری از راه رسید، ژنده پوش همان جا روی زمین نشست و بساطش را پهن کرد.
                                                                  
 
گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
www.seemorgh.com/culture
منبع: همشهری داستان، کتاب هفتم    
بازنشر اختصاصی سیمرغ
 
مطالب پیشنهادی:
داستان کوتاه «شهر دزدان»
محمدعلی جمال‌زاده: فارسی شكر است
بعد از ردیف درخت‌ها؛ داستانی از زهره حکیمی
 داستان نبش قبر؛ از محمد بهارلو
 "شمعدانی‌ها" از میترا الیاتی