فاطمه رهبر متولد: 1362، بندر انزلی است از او تا امروز اثر داستانی با عنوان مردها با سلیقه ی خودشان روفرشی نمیخرند در سال 88 منتشر شده است. در این داستان نویسنده با برگزیدن نگاهی واقعگرایانه درگیر گفتگویی دو لایه است که توام با ذهنیت و عینیت میباشد.
یعنی چه آقا! بعد از این همه معطل کردن میگویید نمیآیم! مگر میشود؟ مگر میخواهم شما را به پارک و سینما ببرم که میگویید دلم نمیخواهد بیایم. اِ ... اِ! چرا گریه میکنید؟ اگر کسی هق هق تان را بشنود، فکر میکند پسر بچه ای هستید که مادرتان وقت کش رفتن شیرینی مچ تان را گرفته. التماس نکنید آقا! من مأمورم و معذور. بله؟ یک ربع دیگر هم فرصت بدهم؟ نه آقا شما یک ساعت پیش هم همین را گفتید. به من چه که شما آمادگی ندارید! مگر برای افراد دیگر کارت آماده باش فرستاده بودم؟ حالا شما اینقدر گریه نکنید از موهای سفیدتان خجالت بکشید. ای آقا! دیگر با ما هم بله؟ من که میدانم شما سه شنبه ی هر هفته وقتی خانم تان میرود صف شیر، موهایتان را رنگ میکنید. گیرم موهایتان را پر کلاغی میکنید و ابروهایتان را با دقت منظم و کوتاه میکنید، آن چینهای صورت و چروکهای زیر چشم را چطور میخواهید از بین ببرید؟
هنوز هم که آقای فرامرزی را مقصر میدانید! شما فکر میکنید اگر آن روز که فرامرزی چانه میانداخت، کنارش نبودید، من شما را نمیشناختم و دنبالتان نمیآمدم؟ مرد حسابی! فرامرزی یک سال پیش فوت کرده، آن وقت من حالا یاد شما افتادم و آمدم دنبالتان؟!
این فرضیه ی شما اصلا با عقل جور در نمیآید، شما که ادعا میکنید نویسنده اید و روشنفکر، نباید این طور فکر کنید.
راضی به زحمت شما نیستم ... نه، اصلاً صحبت نمک گیر شدن نیست، مثل اینکه کاملا مرا نمیشناسیدها! باشد، تا شما چای را آماده کنید، من روی آن صندلی مینشینم، فقط امیدوارم قصد فرار نداشته باشید؛ شما هر جا بروید من پیدایتان میکنم، مطمئن باشید!
دست شما درد نکند، به به! عجب چای خوشرنگی. میگویم این پنجره ی اتاقتان چه چشم انداز زیبایی دارد، آدم با دیدن هیجان و هیاهوی این بچهها روحش جوان میشود. تشریف بیاورید پشت پنجره، چرا از من دوری میکنید؟ نترسید، میخواهم چیزی نشانتان بدهم. چقدر رنگتان پریده، سردتان است که میلرزید؟! آن بچهها را ببینید، آن دختر بچه را میگویم، همان که با دوپا رفته روی تاب، بلوز بی آستین پوشیده و موهایش را خرگوشی بسته، دیدید؟ اِ روبروی چشمتان است که.. زیر آن درخت تبریزی را میگویم دامن چین دار قرمز پوشیده.. بله تاپش سفید آبی رنگ است. ببینید چه با دل و جرأت است و تابش تا کجا سینه ی هوا را میترکاند بیچاره مادرش دارد از ترس سکته میکند. بر عکس آن پسرک را ببینید همان که بلوز راه راه پوشیده، سر زانوهای شلوارش پاره است، دیدید آفرین... آفرین! زیر چشم چپش خال سیاهی دارد، ماشاالله چه چشم دقیقی داریدها! ببینید چطور دو زنجیر تاب را چسبیده و با هر تکانی که آن جوانک به تاب میدهد جیغش بلند میشود. از جثه ا ش پیداست از آن دخترک بزرگ تر است، اما دل و جرأت این با آن ... بعد هم عده ای سینه سپر میکنند که چه؟ مردها شیرند! بعضی از همان بچگی شیرند، شما هم یکی از همان شیرها هستید دیگر؟!
دست شما درد نکند، به به! عجب چای خوشرنگی. میگویم این پنجره ی اتاقتان چه چشم انداز زیبایی دارد، آدم با دیدن هیجان و هیاهوی این بچهها روحش جوان میشود. تشریف بیاورید پشت پنجره، چرا از من دوری میکنید؟ نترسید، میخواهم چیزی نشانتان بدهم. چقدر رنگتان پریده، سردتان است که میلرزید؟! آن بچهها را ببینید، آن دختر بچه را میگویم، همان که با دوپا رفته روی تاب، بلوز بی آستین پوشیده و موهایش را خرگوشی بسته، دیدید؟ اِ روبروی چشمتان است که.. زیر آن درخت تبریزی را میگویم دامن چین دار قرمز پوشیده.. بله تاپش سفید آبی رنگ است. ببینید چه با دل و جرأت است و تابش تا کجا سینه ی هوا را میترکاند بیچاره مادرش دارد از ترس سکته میکند. بر عکس آن پسرک را ببینید همان که بلوز راه راه پوشیده، سر زانوهای شلوارش پاره است، دیدید آفرین... آفرین! زیر چشم چپش خال سیاهی دارد، ماشاالله چه چشم دقیقی داریدها! ببینید چطور دو زنجیر تاب را چسبیده و با هر تکانی که آن جوانک به تاب میدهد جیغش بلند میشود. از جثه ا ش پیداست از آن دخترک بزرگ تر است، اما دل و جرأت این با آن ... بعد هم عده ای سینه سپر میکنند که چه؟ مردها شیرند! بعضی از همان بچگی شیرند، شما هم یکی از همان شیرها هستید دیگر؟!
این سر و صدای هر روزه شما را اذیت نمیکند؟ اِ! کجا رفتید؟ آه پشت میز نشستید. آن طور که شنیده ام شما نویسندهها آرامش را بیشتر دوست دارید، پس چطور .... واقعاً؟ نیمه شب نوشتن سخت نیست؟ اما نشستن روی این صندلی لق لقو، شیطنتهای بچههاو آدمهای رنگارنگ میتواند سوژههای جالبی برای نوشتن دستتان بدهد، این طور نیست؟
چه جالب! یک کتاب با داستانهایی که از اتفاقات این بچههاست. حالا کر چاپ میکنید؟ عجب! باز که گریه میکنید... به من نگاه کنید، با شما هستم، سرتان را از روی میز بردارید.. چقدر شلخته اید! این همه کاغذ و کتاب را روی میز تلمبار کردید که چه؟ اگر چیزی بخواهید میتوانید پیدا کنید؟
چه جالب! یک کتاب با داستانهایی که از اتفاقات این بچههاست. حالا کر چاپ میکنید؟ عجب! باز که گریه میکنید... به من نگاه کنید، با شما هستم، سرتان را از روی میز بردارید.. چقدر شلخته اید! این همه کاغذ و کتاب را روی میز تلمبار کردید که چه؟ اگر چیزی بخواهید میتوانید پیدا کنید؟
ببینید، از بس گریه کرده اید چشمتان شده دو کاسه ی خون. من نمیدانم چرا شماها این طور هستید؟! یکی مرا میبیند با بی تابی در آغوشم میگیرد و دیگری برای فرار از دستم به پشت بام خانه اش میرود، از همان جا سکندری میخورد و تالاپ! یکی هم مثل شما هی التماس میکند و اشک میریزد. آخر چقدر؟! ای آقا! من تا چند ساعت دیگر به این عکسهای ساه و سفید نگاه کنم. بله، آن را هم دیدم. جداً هنوز این کت و شلوار سرمه ای را دارید؟ بروید بیاوریدش تا من باور کنم. نه، حرف شما سند است. صبر کنید، باز که دارید از خودتان میگویید. ببینید آقا، در این یک ساعت، من با تمام خصوصیات و زیر و بم زندگیتان آشنا شدم، مثلاً میدانم عیالتان از بادمجان بدش میآید اما شما عاشق میرزا قاسمیهستید و هفته ای یک بار به بهانه خرید کرده میروید رستوران سر میدان، دو پرس میرزا قاسمیبا برنج کته میخورید. میدانم هیچ ناشری برای نوشتههای شما سرمایه گذاری نمیکند اما شما به دوست و آشنا گفته اید، چون فکر میکنید کسی متوجه ی محتوا نمیشود و زحمتتان هدر میرود، چاپ نمیکنید. دخترتان بعد از ده سال باردار شده و پسرتان لکنت زبان دارد. شبها وقتی زنتان میخوابد دوتا لیوان چای با قند زیاد میخورید، بعد هم لیوانها را نشسته سر جایشان میگذارید و کلی هم کیف میکنید که عیال نمیفهمد. با سبزی فروش محله قهرید، چون گل به سبزیهایش قاطی میکند.
آخر دعوای اقدس خانم و عروسش چه دخلی به من دارد! ببینید آقا، من میروم... نه باور کنید جدی میگویم، احتیاجی به بدرقه نیست، خودم راه را بلدم. به به! خنده چه به صورت گرد و تپلتان میآید. مثل اینکه تلفن تان زنگ میزند، راحت باشید، به کارتان برسید. فعلاً با اجازه، راستی.. اِ! آقا چه شد؟ چرا رنگتان پرید؟ قلبتان تیر میکشد؟ کی پشت خط بود؟ کمیبلند تر، ناشر؟ تبریک میگویم! چرا چشمتان را بستید؟ آقا آقا نبضتان هم که نمیزند، کوبش قلبتان هم که تمام شد، مثل اینکه روحتان از بدن خارج شد! من واقعاً متأسفم که گفتم اسمتان در آمده... .
آخر دعوای اقدس خانم و عروسش چه دخلی به من دارد! ببینید آقا، من میروم... نه باور کنید جدی میگویم، احتیاجی به بدرقه نیست، خودم راه را بلدم. به به! خنده چه به صورت گرد و تپلتان میآید. مثل اینکه تلفن تان زنگ میزند، راحت باشید، به کارتان برسید. فعلاً با اجازه، راستی.. اِ! آقا چه شد؟ چرا رنگتان پرید؟ قلبتان تیر میکشد؟ کی پشت خط بود؟ کمیبلند تر، ناشر؟ تبریک میگویم! چرا چشمتان را بستید؟ آقا آقا نبضتان هم که نمیزند، کوبش قلبتان هم که تمام شد، مثل اینکه روحتان از بدن خارج شد! من واقعاً متأسفم که گفتم اسمتان در آمده... .
گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
www.seemorgh.com/culture
منبع: asreadineh.com
مطالب پیشنهادی:
داستان قمریها، نوشته رسول آبادیان
داستان کوتاه صمد بهرنگی
گاه تنهایی صورتش را به پس پنجره میچسبانید
محمدعلی جمالزاده: فارسی شكر است
تف!: داستانی کوتاه از سیامک گلشیری