پری آرزوها.........
در اتوبوس سیار در محل شهرداری رشت مستقر شده ایم.دانه های درشت برف رقصان و پرشتاب بر شیشه های اتوبوس فرو می بارند....
همینطور غرق در لحظات معنوی عزاداری بودیم که خود مرحوم شهاب حسینی بهصورت زنده و مستقیم در تلویزیون ظاهر شد...
شبیه سایه پـــدر وقتی كه در انتظارش بودم ، مثل بعضی از روزها كه از كافه نادری بر میگشت و سایه اش از پشت پرده پشت دری دیده میشد ...
لوز سه ماه آزگار شیفت شب بود. هردویشان از اینکه به لوز چنین اجازه ای داده اند شادمان بودند...
آدم های خوبی اند، دوستشان دارم. اما حس می کنم در حال غرق شدن اند و نمی توانم کمکشان کنم...
امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور می یافت، خانم تامپسون تصمیم گرفت به پرونده تحصیلى سال هاى قبل او نگاهى بیاندازد تا شاید به علّت درس نخواندن او پی ببرد و بتواند کمکش کند...
پله های منتهی به پشت بام با آن نرده های چوبی که همیشه مادر دستمالشان میکشید تا برق بزنند...
روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمیمیری ؟
کمال شونه انداخت و خندید و گفت: «بی خیال رفیق. آخرش یه چیز دندونگیری میریزیم تو این خندق بلای واموندهمون.»