از صحنه ای كه دید قلبش فرو ریخت، پدر دم در خانه داشت او را در ازای یك مشت پول معاوضه میكرد و خریدار پیرمرد شكم گنده ای بود كه با چشمانی هوسباز كه حتی گرد پیری هم چیزی از آتش...
مرد سر تكان داد. نگاهش به جلو بود. دختر گفت: «عاشق اینم كه یه ویلای بزرگ تو اون خیابون نزدیك ساحلش داشته باشم. از اون ویلاهایی كه از تو بالكنش، دریا پیداس. صبح زود پاشی...
خب، من تقریبا به نفس نفس افتادم. 5 هزار دلار مبلغ بسیار زیادی برای تنظیم یک ماده از وصیتنامه بود و من آن موقع پیش خود فکر میکردم باید کاسه ای زیر نیم کاسه باشد...
از این جواب من بچههای کلاس آنچنان قهقهه زدند که آوای آن را انگار که امروز هم میشنوم. از شرم دیگر جرأت نمیکردم دهنم را باز کنم. معلم وقتی که پرسید...
فرو میروم، فروتر میروم و حس میکنم که باد کرده ام؛ «یعنی من میان خویشانم در حضورشان غرق میشوم... غرق میشوم و آن ها نگاه میکنند.... و کار نمیکنند؛ نه...
آره مرد!... دستت میندازن، با تو قول و قرار می ذارن، میگن و میخندن و بعد، اون وسطا یهو کسی دیگه پیدا میشه و تو رو مثه سنگ رو یخ و یا مثه برج زهرمار رها میکنن و دست همدیگرو میگیرن و...
نه، کاری نکرده بود. بی گناه بود. سر تا سر پهنا و ژرفای بی گناهی خود را حس میکرد و از آن گذشته، مرد نیک خواهی بود. آن قدر نیک خواه بود که حتی از دست راهزنی که زیر تختش پنهان شده و در قصد جانش