در شهر مادرید، شبی از شبهای عید میلاد مسیح، سالها پیش از این بود. برف میبارید و دانههای برف، چرخ زنان در دست باد، آهسته و سنگین به روی کوچههای سیاه و تاریک فرو میریخت. یکی از آن شبها بود که هیچ چیز محدود و منفرد به چشم نمیخورد، از آن شبها که آدمیزاده در عناصر طبیعت محو میشود و اندیشههای مبهم و نامتناهی در سرش چرخ میزند.
با این همه، در گوشه و کنار شهر،پ نجرههایی روشن بود، از جمله پنجره اتاق زیر شیروانی «خوان»، طلبه علوم دینی، پشت شیشه، میزی دیده میشد و روی میز، چراغی و نزدیک چراغ، کتابی و مقابل کتاب، طلبه خوان، اهل «پونته ودرا» نشسته بود. خوان کتاب میخواند، کتابی از آثار خاخام مغربی، و لاجرم زود دست از خواندن کشید و با صدای بلند گفت:
- حقا که علی رغم عقیده این حکیم و همه حکمای دیگر، دنیایی که ما در آن زندگی میکنیم تاریک و مبهم است. علت وجود اشیاء چیست؟ از این که بگوییم همه چیز را خدا آفریده است به جایی نمیرسیم، زیرا توضیح وجود خدا آسانتر از توضیح وجود جهان نیست. شاید وجه دیگری سوای هستی هست که مسبب آن است و باید آن را بررسی کرد. لئون عبرانی را گمان بر این است که این وجه را میشناسد و به تبع او همه مفسران «قبالا»، که همان تفسیر رمزی تورات باشد، بر این گمان رفته اند. اما من از «عدم مجامع» که همان «حدوث ذاتی» باشد و از «عدم مقابل» که همان «حدوث دهری» باشد هیچ نمیفهمم. «عالم ظلمانی» دالان پیچ در پیچی است که مسافر دیر آمده را سرگردان میکند، ولی بنا بر قول حکیم پریسیلین در آن جا پرندگانی بودند با شهپرهایی نورانی که راه ظلمات را روشن میکردند. عالم اندیشه نیز در تاریکی است. منتها این عالم ظلمانی را علمای الهی روشن میکنند جز این که نور آنها البته به پای نور پرندگان آن عالم ظلمانی نمیرسد. اما این حقیر از این که چیزی موجود باشد در عجب است و سخت مشتاق است که بداند اگر داروغه هر آینه از «وجود» اوراق هویتش را مطالبه کند او چه جواب میدهد. اما البته داروغه در این فکر نیست و خود من هم حاضرم در این فکرها نباشم به شرط این که لااقل امیدوار باشم که ممکن است مورد لطف علیا مخدره «کارمن» قرار بگیرم.
خوان که در حین حرف زدن دو سه بار به دور اتاق گشته بود برگشت و باز پشت میزش نشست. و دیگر حرفی نزد، زیرا هر چند که اشخاص کمرو علاقه دارند که در تنهایی با خود حرف بزنند چون به افکار عاشقانه میرسند هرگز حاضر نیستند که صدای خود را بلند کنند. طلبه خوان به یاد کار من افتاد و به یاد چارقدش و شیوه خود را باد زدنش و گونههای گلگونش و موهای گلابتونیاش. به یاد معصومیتش افتاد و ستمکاریهایش و خندههای بیپایانش و قیافه گرفتنهای موقر و متینش. به یاد آورد که با چه ناز و غمزه ای لبهایش را غنچه میکرد و میگفت: «من خیلی سرفه میکنم و تا چند وقت دیگر میمیرم.» اندیشید که دیگر امیدی نیست و کارمن همیشه او را مسخره خواهد کرد که چرا از مردم گریزان است و جز کتابهایش چیزی نمیداند. با خود گفت که با همه این احوال حاضر است زندگیاش را بدهد و دور از کتابها در کنار او در آفتاب و سبزه زار بلمد و لبخندش را ببوسد. و البته حق داشت که چنین بیندیشد، زیرا هنوز پانصد سالی به تولد شوپنهاور مانده بود.
اما فرشته نگهبان خوان که داشت افکار او را به روانی میخواند، چون نو فرشته تازه کار بسیار متعصبی بود، سخت رنجید که چرا خوان پس از این که دامن دین از دست داد اکنون دامن عفت نیز از دست میدهد. حتی مصمم شد که تقاضای انتقال کند. پس بالهای ناپیدایش را بر هم کوبید و به آسمان رفت و از ملک مقرب خواهش کرد که او را به نگهبانی مسیحی موتمنتری بگمارد و به مجردی که فرشته رفت افکار ناپسند خوان دور برداشتند و طلبه زیر لب زمزمه کرد:
- حاضرم ده سال از عمرم را بدهم و به وصال کارمن برسم.
اما فرشته نگهبان خوان که داشت افکار او را به روانی میخواند، چون نو فرشته تازه کار بسیار متعصبی بود، سخت رنجید که چرا خوان پس از این که دامن دین از دست داد اکنون دامن عفت نیز از دست میدهد. حتی مصمم شد که تقاضای انتقال کند. پس بالهای ناپیدایش را بر هم کوبید و به آسمان رفت و از ملک مقرب خواهش کرد که او را به نگهبانی مسیحی موتمنتری بگمارد و به مجردی که فرشته رفت افکار ناپسند خوان دور برداشتند و طلبه زیر لب زمزمه کرد:
- حاضرم ده سال از عمرم را بدهم و به وصال کارمن برسم.
دیوانه مردا که او بود! زیرا اولا نمیدانست که این جمله کلامی پیش پا افتاده و نمودار ذوقی عامیانه است و ثانیا غافل بود که فرشته نگهبان حضور ندارد و به مجردی که فرشته نگهبان دست از مراقبت بردارد شیطان کمین میکند، و شیطان در آن ساعت که عاقل مردان برای اقامه نماز شب رفته اند هرگز دور از نوجوانانی نیست که با صدای بلند سخنهای ناشایست میگویند، از آن رو که آثار فلاسفه را زیاد خوانده اند، و بی صدا اندیشههای ناپاک میکنند، از آن رو که به دوشیزگان زیاده نگریسته اند.
ناگهان صدای خشنی که سعی میکرد نرم باشد از پشت سر خوان جواب داد:
- ترتیب این کار را میشود داد!
ناگهان صدای خشنی که سعی میکرد نرم باشد از پشت سر خوان جواب داد:
- ترتیب این کار را میشود داد!
خوان سر بر گرداند و در کنج اتاق، روی تنها صندلی دسته دار، چشمش به یک جور پیرمرد یهودی ریز نقش افتاد که کلیجه سرخی پوشیده و پاهایش را روی هم انداخته بود. یک عینک بی دسته بر نوک بینی اش قرار داشت، گر چه هنوز عینک اختراع نشده بود، و در دستش یک کیسه توتون دیده میشد، گر چه هنوز امریکا کشف نشده بود.
خوان که طبعا دارای ذهنی آرام و تشویش ناپذیر بود و در وقت تعجب گاهی تا جایی پیش میرفت که بگوید «عجب!» ولی هرگز پیشتر نمی رفت. این بار به همین بس کرد که صندلی اش را برگرداند و رو به تازه وارد کند و مودبانه از او بپرسد:
- حضرت آقا چه فرمودند؟
خوان که طبعا دارای ذهنی آرام و تشویش ناپذیر بود و در وقت تعجب گاهی تا جایی پیش میرفت که بگوید «عجب!» ولی هرگز پیشتر نمی رفت. این بار به همین بس کرد که صندلی اش را برگرداند و رو به تازه وارد کند و مودبانه از او بپرسد:
- حضرت آقا چه فرمودند؟
- عرض کردم که تو عاشق شده ای و حاضری که ده سال از عمرت را بدهی تا به وصال کارمن برسی و این جانب حاضرم که به ازای ده سال از عمرت تو را به وصال کارمن برسانم.
- پس جناب عالی شیطان تشریف دارید؟ بسیار خوش آمدید و به موقع رسیدید، زیرا شما حتما میدانید که جهان چیست و بنده سوالات بسیار در این خصوص دارم که میخواهم از شما بکنم...
- پس جناب عالی شیطان تشریف دارید؟ بسیار خوش آمدید و به موقع رسیدید، زیرا شما حتما میدانید که جهان چیست و بنده سوالات بسیار در این خصوص دارم که میخواهم از شما بکنم...
پیرمردک حرف او را قطع کرد و گفت:
- در این خصوص جستجو کردن یعنی سر در نیاوردن. تو کلید معما را میخواهی؟ اما معما کلید ندارد و تازه آن چه تو معما میپنداری کلپتره ای بیش نیست. هیچ معنایی نمیدهد و هر طور که بخواهی میشود آن را تفسیر کرد. بنابراین بهتر است که به امور جدی تری بپردازیم. آیا تو این معامله را میپذیری؟
رسم خوان بر این بود که هرگز پیشنهاد معامله با کفار را در دم نپذیرد. روزی یک عرب اندلسی که در ازای یک عبای پشمی پنجاه غروش مطالبه میکرد عاقبت آن را به یک غروش به او فروخته بود و اما شیطان از مسلمان هم کافرتر است. خوان سعی کرد چانه بزند:
رسم خوان بر این بود که هرگز پیشنهاد معامله با کفار را در دم نپذیرد. روزی یک عرب اندلسی که در ازای یک عبای پشمی پنجاه غروش مطالبه میکرد عاقبت آن را به یک غروش به او فروخته بود و اما شیطان از مسلمان هم کافرتر است. خوان سعی کرد چانه بزند:
- خوب، تا ببینیم. مقدمتا باید بگویم که کارمن خدمتکار مغازه است و خدمتکارهای مغازه معمولا از زمره لعبتان عاشق کش نیستند. چطور است با پنج سال تاخت بزنیم؟
پیر مرد گفت:
- یک کلام! اگر پیشنهاد مرا نپذیری هیچ وقت کارمن گوشه چشمی به تو نخواهد کرد. اما اگر بپذیری همین الان یک دل نه صد دل عاشق تو خواهد شد و فردا صبح به پای خودش به اتاق تو خواهد آمد. حالا قبول میکنی؟
پیر مرد گفت:
- یک کلام! اگر پیشنهاد مرا نپذیری هیچ وقت کارمن گوشه چشمی به تو نخواهد کرد. اما اگر بپذیری همین الان یک دل نه صد دل عاشق تو خواهد شد و فردا صبح به پای خودش به اتاق تو خواهد آمد. حالا قبول میکنی؟
خوان گفت:
- قبول است.
و مرد سرخ کلیجه از شادی دست بر زانو کوبید و از ته دل قهقه تشنج آمیزی سر داد.
- قبول است.
و مرد سرخ کلیجه از شادی دست بر زانو کوبید و از ته دل قهقه تشنج آمیزی سر داد.
خوان دست راستش را دراز کرده و بی حرکت روی صندلی نشسته بود. پس از ادای آن قبول است مقتدر، نه کلمه ای گفته و نه حرکتی کرده بود. پیرمردک همچنان که میخندید به طرف او پیش رفت و انگشتش را به شانه او آشنا کرد. طلبه خوان در جا خاکستر شد و بر زمین افتاد.
زیرا در آن لحظه که طلبه خوان ده سال از عمرش را میداد به حکم سرنوشت فقط پنج سال و هفت ماه و چند روز از عمرش در روی زمین باقی مانده بود.
زیرا در آن لحظه که طلبه خوان ده سال از عمرش را میداد به حکم سرنوشت فقط پنج سال و هفت ماه و چند روز از عمرش در روی زمین باقی مانده بود.
و پنجره اتاق طلبه خوان بر رودخانه مانزانارس مشرف بود. و رود خانه مانزانارس که مثل همه رود خانههای دیگر قدری کافر کیش است چون میدید که مردم در زندگی ، بیهوده به این در و آن در میزنند گمان میکرد که پس از مردن لابد آرام میگیرند. پس در تمام طول شب، در زیر برف، با صدای نرم و حزینش زمزمه کرد: «بخواب ای طلبه خوان، زیرا شیرین است خوابیدن و خواب تو دیگر رویایی نخواهد داشت و زندگی رویایی است که هیچ عقلی از آن سر در نمیآورد، اما بسیار دلها از آن رنج میبرند، و تو درست در همان وقت که مقرر بود تا رنج ببری از این جهان رفتی...»
گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
www.seemorgh.com/culture
منبع: 21 داستان از نویسندگان معاصر فرانسه
بازنشر اختصاصی سیمرغ
مطالب پیشنهادی:
شبها موشهای صحرایی هم میخوابند!
زندگی خصوصی؛ نوشته وودی آلن
«یکی از همین روزها»؛ داستانی از مارکز
"پالاس هتل تاناتوس" داستانی در ژانر وحشت
"داستان زنان" آنتوان چخوف