صحبت کردن با او که متواضع است و مهربان و مودب و اهل کتاب بسیار دلنشین است شمار را به مهمانی روایت عشق و گمگشتگی فرا می خوانم..
اولین بار حدود 10 سال پیش با استاد بهمن آزموده در مصاحبه‌ای تلویزیونی آشنا شدم،  آنچه از حرفهایش بیاد دارم روایتی از عشق و دوست داشتن بود  البته این بار در هیئت غزالهایی لطیف با قامتی کشیده، که لطافتش روحم را تسخیر کرد، با خود‌می اندیشیدم تکه چوبی چگونه‌می تواند اینقدر تاثیر گذار باشد؟ هیچ نمی دانستم از خوشی روزگار در دوران تحصیل دانشگاه بهمن آزموده استادم‌می شود. آنجا بود که فهمیدم هنرمند روح خود را در اثرش‌می دمد، آنوقت دیگر سنگ و چوب فلز فرقی ندارد، آنچه در ما تاثیر‌می گذارد روح هنرمند  است که به شکل اثر متجلی‌می شود، در همان دوران شاگردی آرزویی داشتم که بتوانم روزی گمشدگی اورا در دیار عشق روایت کنم.
ایشان با کمال خضوع و بزرگواری خواهش مرا برای مصاحبه پذیرفتند. اولین بار نبود که به کارگاه استاد‌می رفتم. درب کارگاه استاد همیشه برای دوستداران هنر و شاگردانش باز است، اما این بار گویی فضای کارگاه، (که سهم بزرگی از نظر احساسی از خانه ایشان است) برایم متفاوت تر بود. این بار گلدانهای گلهای رنگارنگ حیاط برایم نشان از این بود که سهم روح لطیف هنرمند از طبیعت بیشتر است. او در کارگاهش گلچینی از آنچه را که دوست داشت جمع کرده است: انبوه کتاب، موسیقی مورد علاقه، عکس بزرگ شاملو و انبوهی از طرحهایی که در انتظار دمیدن روح بودند. صحبت کردن با او که متواضع است و مهربان و مودب و اهل کتاب بسیار دلنشین است شمار را به مهمانی روایت عشق گمگشتگی فرا‌می خوانم...
 
 
 
 
یکی از بزرگترین آرزوهایم این بود که برایم فرصتی فراهم شود که هنر شما را به دیگران معرفی کنم و خوشحالم این فرصت از طریق پورتال سیمرغ فراهم شد.  
 
من هم بسیار ممنونم، منت سر من گذاشتید خاطرات خوش دانشجویی تان را هیچوقت فراموش نمی کنم، خوشحال‌می شوم که بتوانم پاسخگوی خواسته ها و نظرات شما باشم.
 
لطفا کمی از خودتان بگویید، با اینکه بسیار کم دیده ام از خود سخن بگویید؟
بعضی از زندگی ها آنچنان معمولی و تکراری است که وقتی بیانش‌می کنی هر کس خودش را در آن پیدا‌می کند و زندگی من هم از همان دست زندگی های معمولی و تکراری است و در سال 1327 در شهر ملایر و خانواده کارمندی به دنیا آمدم. آنچه که از این زندگی با امروز من ارتباط پیدا‌می کند وجود طبیعت آسفالت نشده و پدری اهل ذوق و هنر و مادری صبور و با حوصله و از همه مهمتر فرصت کافی برای در خود بودن و با خود بودن که امروزه حسرت آن را داریم : همان زندگی چهارده و پانزده ساله شهرستان کافی بود که چشم مرا برای دیدن طبیعت باز کند و دست مرا با چوب و خمیر و گل آشنا کند. بعدها هم در تهران گرفتار شدیم و بعد از اتمام تحصیلات دبیرستان خدمت سربازی پیش آمد و از بخت خوش راهی کوهستانهای لرستان شدم. جایی که باز طبیعت بود زندگی و فرصت کافی برای اندیشیدن. کارمند شرکت مخابرات شدم و (در سن 43 سالگی هم بازنشته شدم ) بعد از ازدواج با دنیای هنر بیشتر آشنا شدم و آن هم مدیون همسرم‌می باشم که به اندیشیدن و تفکر من شکل داد و پس از آن سالها -که فقط اندیشیدن بود- جرات بیشتر برای ساختن یافتم. چند سالی به کپی کردن گذراندم. قشنگ بودند، ولی حس و حال مرا نداشتند. تا اینکه در دیار خودمان گمشده خود را پیدا کردم؛ مفرغهای لرستان، مینیاتورهای ایرانی، غزلیات شمس و حافظ، که ماحصل کار این شد.
اولین مجسمه‌ای که ساختید یادتان هست؟
ببینید ما خلق الساعه نداریم، بقول معروف خمیر مایه این کار را باید در دوران بچه گی پیدا کرد، در مجسمه هایی که با گل‌می ساختیم. البته آنزمان فقط گل بازی بود. ساختن چیزهایی با گل و خراب کردن آن، درسی در دبستان داشتیم بعنوان کار دستی و اولین تجربه های ساختن قالب گچی و... خمیر مایه ساختن در وجود من بود با تکه چوب بازی‌می کردم و به آن شکل‌می دادم، ولی مجسمه، چیزی که بخواهد ماندگار باشد، مجسمه‌ای است که تا الان نیز آن را دارم. شبی تکه چوبی به دست گرفتم و تا صبح با کارد آشپزخانه به جانش افتادم و باور کردم که‌می توان اندیشه را در تکه چوبی ماندگار کرد. هر چند کپی ساده‌ای از هنر آفریقا باشد و صبح که کار تمام شد دیدم که چوب چه زبانی دارد؛ گویاتر از تاول دست هایم.
 یک کار از کتاب آفریقای سیاه است که این ماجرا بر‌می گردد به 30 حدود سال پیش.
 
 
 
چرا چوب؟
چوب ساده ترین و فراونترین چیزی بود که در اختیار داشتم شاید اگر روزی به اندازه چوب کنارم فلز یا سنگ یا مواد دیگر بود، به آنها گرایش پیدا‌می کردم. البته تجربه کار با مواد دیگر را هم داشته ام، اما چیزی که با آن رفیق شدم و توانستیم با هم کنار بیاییم و زبان همدیگر را خیلی خوب بفهمیم، چوب بود.
 
چگونه به این فرم رسیدید؟ به نطر من نه رئالیستی محض است و نه انتزاعی. نظر شما چیست؟
ببینید؛ من سرگشتگی زیادی داشتم. من خود آموخته هنر هستم و هنوز هم خود آموزی‌می کنم. همیشه گمشده‌ای داشتم، مدتی که کپی آثار هنرمندان آفریقای سیاه را انجام‌می دادم، شاید شبیه خود اثر‌می شد اما کاری نبود که مرا راضی کند. من گمشده خود را در موزه ایران باستان و در آثار مفرغهای لرستان یافتم، پس شروع کردم به طراحی. پایه هر کار هنری طراحی است. از رئال به کار های انتزاعی رسیدم. بسیار طراحی کردم تا به این فرم رسیدم. درست گفتید نه رئال محض است ونه انتزاع کامل. چیزی است بین این دو قضیه.
چقدر به این نظریه که اثر هنرمند بیانگر خود هنر مند است معتقد هستید؟
خب باید اینگونه باشد. ما یک دوست نازنینی که ویولون ساز است داریم که‌می گفت: «صدای ویولون تحت تاثیر روحیه سازننده آن است»، یعنی هر چقدر سازنده خشن یا لطیف برخورد کند صدا تحت تاثیر آن قرار‌می گیرد. من معتقدم کار یک هنرمند تحت تاثیر آن مقطع زمانی است که در آن دوره کار‌می کند.
 
اکنون که به آثارتان نگاه‌می کنید چه جنبه‌ای از خودتان یا گمگشتگی هایتان را‌می بینید؟
راستش هنگامیکه من به شروع به این کار کردم جامعه ما شدیدا درگیر جنگ بود. چیزی که مخاطبین هنر‌می دیدند پوکه های فشنگ بود و یا مشت های گره کرده. قصد من این بود که راوی قصه عشق باشم. روایت دوست داشتن، بوسیدن، روایت چیزهایی را که فراموش شده نبود اما کمتر مجال پرداختن به آنها دست‌می داد. من سعی کردم با یک حرکت نرم و آرام قصه دوست داشتن و عشق را بگویم.
ما در ادبیات خود بسیار روایت عشق داریم، حافظ، سعدی، مولانا، عطار و. . . که‌می توانی سالها سوژه برای داستان گفتن داشته باشی...
 
می توانم نتیجه گیری کنم غزالهای شما بگونه‌ای قسمتی از روح عاشقانه ی بهمن آزموده است؟
 بقول فریدون مشیری: مهرورزان زمانهای کهن، هرگز از خویش نگفتند سخنی... 
از خود گفتن زیاد قشنگ نیست.  این مخاطب و بیننده است که باید قضاوت کند. هر چه هست دوستشان دارم و سعی‌می کنم تا جائیکه‌می توانم نرم و لطیفتر و عاشقانه تر بسازم.
 
هر کسی که به کارهای شما نگاه‌می کند، چه هنر شناس و چه هنر دوست، متفق القول هستند که کارهای شما نرم و لطیف و عاشقانه است. . .
شاید یکی از شانسهای زندگی من این بود که آیدا شاملو را دیدم. او نقل قولی از جناب شاملو کرد که بسیار برای من ارزشمند است ایشان درباره آثار من  گفته بودند: «چه موسیقیایی و چه لطافتی دارد». این برایم خیلی ارزشمند بود. چون شاملو کسی بود که خوب هنر را‌می فهمید، نه اینکه چون از کار من این تعریف را کرده اند این نظر را داشته باشم. نه، او نابغه‌ای در ادبیات ما بود.
 
صحبت از هنرهای دیگر به میان آمد، به غیر از مجسمه بدنبال چه هنرهای دیگری رفته اید؟
در جوانی مدتی بدنبال تئاتر رفتم، اما غم نان بود و مشکلات زندگی. رهایش کردم. روزگاری با شعر و تئاتر ارتباط خوبی داشتم، الان نیز اگر فرصتی باشد و اگر تئاتر خوب و یا کنسرت خوبی برگزار شود،‌می روم. اتفاقا همین امسال در سالن وزارت کشور دیدمت...
بله کنسرت علیزاده بود...
درست است، ببین یک دفعه این سوء تفاهم پیش نیاید که من مدعی هستم، سواد کامل همه این هنرها را دارم، نه من به حد بضاعتم از این هنرها بهره‌می برم. من از عرفی شیرازی و شیخ بهایی گرفته تا شعر کلاسیک و شعر امروز را‌می خوانم و از آن لذت‌می برم.
 
هر وقت فرم غزال های شما را در بازار در اندازه و مواداولیه مختلف‌می بینم ناراحت‌می شوم.  وقتی‌می بینید که کپی فرم مجسمه هایتان بازار است، بدون آنکه کسی بداند طراح اولیه این غزالها بهمن آزموده است؛ چه احساسی دارید؟
هم متاسفم هم خوشحال؛ خوشحال از این که اثری بوده است که توانسته، تعدادی از آدمها را تحت تاثیر خود قرار دهد، خوشحالم از اینکه تعدادی از مردم، نان زندگی شان را از طریق این راه تامین می‌کنند؛ این را بدون هیچ تعارفی‌می گویم. این قسمتش برایم قشنگ است. اما متاسفم از اینکه آقایی در مصاحبه تلویزیونی وقتی از طراحی اثرش سوال‌می شود، مرام و معرفتی از خود نشان نمی‌دهد که از کسی از روی آثارش کپی کرده است؛ نامی ببرد، از طرفی دیگر. کپی اصل نیست کپی کاریکاتور گونه‌ای از فرم اصلی است. (همانطور که شاید من هم در دوره‌ای، تحت تاثیر آثار آفریقایی قرار گرفتم، اما با شهامت‌می گویم آن آثار،  کپی از هنر آفریقایی است). در حال حاضر تعداد کسانی که از این فرم کپی کرده اند، زیاد شده است و در بین خودشان درگیر هستند که چرا کارهایشان کپی می‌شود (می خندد). ما که از این قضایا بدور نشسته‌ایم. در فضایی که کپی رایت به صورت جدی محفوظ نباشد؛ این مشکلات پیش می‌آید.
 
درست است، متاسفانه در فضای فعلی کپی رایت رعایت نمی شود، آیا موسسه‌ای برای ثبت آثار هنری در ایران هست؟
خیر؛ اما لازم است که ایجاد شود. وقتی قوانین حمایتی نباشد هنرمند باید وقت بگذارد و در دادگاه ثابت کند که این کار، اثر من بوده است. این بسیار زشت است که هنرمند درگیر این مسائل شود، این وظیفه متولیان فرهنگی ما است (آثار مرا آنهایی که باید بشناسند،‌می شناسند) ولی این مشکلی است که بیشتر هنر مندان ما با آن درگیر هستند و بسیاری از آنان لطمه های مالی بسیار سنگین متحمل شده‌اند، نمونه‌هایش را درعالم سینما داشتیم و... این کار بسیار ضد فرهنگی است. باید درباره آن فکر اساسی شود!
 
 
بعنوان هنر مند از جایگاه خود چقدر راضی هستید؟
ما در این در نه پی حشمت و جاه آمده‌ایم     (مثل حافظ هم نمی‌گویم از بد حادثه...)
از خوش حادثه اینجا به پناه آمده‌ایم
هنرم پناه من است. این را جدی‌می گویم! روزی که شروع به این کار کردم؛ نه قصد نمایش داشتم نه به  فروشش فکر می‌کردم. برای دلم شروع به کار کردم نه برای مخاطب. از خوش روزگار با آدمهایی آشنا شدم که مصرانه از من خواستند که نمایشگاه بگذارم. وقتی نمایشگاه گذاشتم، مخاطبان و بینندگان مرا به شوق آوردند. مسلما آدم تحت تاثیر این قدر دانی‌ها قرار می‌گیرد، اما  معتقدم که آدم نباید مغرور از تعریف و خوش آمد گویی آدمها شود و نه از نقد و انتقاداتی که از او می‌شود واخورده گردد. اما باید پذیرا باشد و کارش را انجام دهد. من از آنهای که با من همدلی کرده و تشویقم می‌کنند، بسیار متشکرم. اما دغدغه آن را نیز ندارم که باید بعنوان یک هنر مند مرا روی سرشان بگذارند. (این را برای کل هنرمندان هم می‌گویم). اگر ما می‌گوییم هنر نزد ایرانیان است و بس، یابد هنر شناس هم باشیم، باید حامی هنرمند هم باشیم. اما متاسفم، متاسفم، متاسفم و باز هم متاسفم که بگویم که این اتفاق در جامعه ما نمی‌افتد، هنرمند خیلی در حاشیه است، آنقدر که لیاقت دارد به او بها داده نمی‌شود (من عرض کردم این حرفها را فقط برای خودم نمی‌گویم). در کل به هنر خیلی بی‌مهری می‌شود، خودت در دانشگاه دیده‌ای، چقدر بچه ها با انگیزه و اشتیاق، کار‌ می‌کنند، دانشجویان ما باید حمایت شوند. آیا شما که فارغ التحصیل هنر هستید حمایت شدید؟ آیا همه شما دغدغه دو یا سه متر جا را برای کارگاه یا یک آتلیه کوچک، که بتوانید آموخته‌ها و احساساتتان و از همه مهمتر رسالتتان را انجام دهید؛ ندارید؟
متاسفانه، درست ‌می‌فرمایید وقتی بعد از مدتی به اینجا آمدم دیدم که چقدر دلم برای ساختن و حتی خراب کردن تنگ شده است.
خوب، این مشکل فقط برای مجسمه سازی نیست. برای سایر هنرها مثل نقاشی، موسیقی و حتی خطاطی نیز (که شاید کمترین امکانات را برای هنرش می‌خواهد) هست. آنقدر مشکلات و دغدغه هست که هنرمند نمی‌تواند با فراغ بال به هنرش بپردازد. نمی دانم جوابت را دادم یا نه؟
 
بله. شما حتی به بگونه‌ای به سوال بعدی من هم که درباره چرخه اقتصادی هنر بود، اشاره کردید. واقعیتها و مشکلاتی را که همه هنرمندان بگونه‌ای با آن درگیر هستند را فرمودید.‌ اما راه حل پیشنهادی شما چیست؟
هنر ما متولی و حامی ‌می‌خواهد، در سالهای نه چندان دور چند کامیون ‌می‌رفتند از بلوچستان سفال‌می‌آوردند؛ ازاین چند ماشین شاید یکی از آنها سالم به تهران ‌می‌رسید. اما این کار برای حفظ هنر سفال آن منطقه انجام‌ می‌شد، آیا اگر در دوره صفویه حامیان و متولیان هنر نبودند باز هم آثاری به آن عظمت‌ می‌توانست ماندگار بماند؟ من نمی گویم در آن زمان نیز هنرمند مشکلاتی نداشت، (همیشه هنرمندان با مشکلات مالی روبرو بوده‌اند و هستند) اما وجود حامیان باعث بوجود آمدن هنر ماندگار‌ می‌شوند.
 
نمی توانیم بگوییم هنر ما متولی ندارد چون کسانی هستند که داعیه متولی بودن هنر را دارند؟
ببخشید با شعار نمی‌شود زندگی کرد. من فکر ‌می‌کنم بین حرف تا عمل یک دنیا فاصله هست. دلیل نمی شود چون پارامترهای فکری من با تو نمی‌خواند حذف شوم. باید اجازه بدهیم هنرمند حرف دلش را بزند، باید بزرگمنش بود.  رسالت هنرمند این است که جلوتر از زمان خود مسائل را ببیند و به نسل آینده منتقل کند کاری که حافظ و مولانا و... انجام دادند و ماندگار نیز شدند.
 
آیا معتقد هستید که ایده باید به سراغتان بیاید تا شروع به کار کنید و یا  شروع به کار‌می‌کنید تا ایده از راه برسد؟
زمانی پیش می‌آید که بدون آنکه بخواهید ایده طراحی به ذهنتان خطور می‌کند. حتی موقع شماره یادداشت کردن؛ و در همان دفتر طراحی‌می‌کنید و یا یک روز انرژی زیادی برای کار کردن برای ساعتهای طولانی را دارید. و گاهی نیز وقفه‌ای در کار پیش ‌می‌آید. من در چنین مواقعی شروع به ابزار ساختن‌ می‌کنم و یا کارهای تکمیلی مجسمه دیگری را انجام ‌می‌دهم.  گاه زمانی که خسته‌ام مداد بدست‌ می‌گیرم و شروع به طراحی ‌می کنم (من همیشه‌ می‌گویم طراحی حرف اول را در همه هنرها‌ می‌زند، طراحی نباید از هنرمند جدا شود) آن جعبه‌های پر از طراحی کنار اتاق را ببین؛ یک هنرمند باید حرفش نو و جلوتر از زمان خود باشد. من این را در طراحی های خودم‌ می‌بینم، اما نباید هنرمند به بسندگی برسد، وقتی فکر کنی دیگر شاهکار هنریت را خلق کرده‌ای؛ آن روز روز مرگ هنرت‌ می‌باشد. هنرمند باید بعد از اتمام کارش خوشحال شود. اما نباید ارضاء شود. همیشه باید بدنبال آن گمشده‌اش باشد و شاید آن را تا روز مرگش هم پیدا نکند.
 

به نظر شما گمشده هنرتان پیدا شدنی است؟
{با اطمینان} نه! نه! من فکر‌ می‌کنم آن روز روز مرگ هنری یک هنرمند است. درست است که من وقتی کار یک مجسمه ام تمام‌می شود ساعتها‌می نشینم و به آن نگاه‌ می کنم. دورش ‌می‌گردم و با آن حرف ‌می‌زنم ولی همه‌اش به فکر کار بعدی‌ام هستم. درست است که دوستش دارم و به نظرم قشنگ هم ‌می‌آید اما او  آنی نیست که باید باشد.
 
 
محبوبترین مجسمه ساز شما کیست؟
(با خنده) اگر الان از من بپرسی: محبوب‌ترین شاعر و نویسنده‌ات کیست؟ من نخواهم گفت، من دارم با همه آنها زندگی ‌می‌کنم. گفتم من از همه اشعار و نوشته‌هایشان که با احساس من ‌هماهنگی دارد؛ لذت ‌می‌برم، از عرفی شیرازی، شیخ بهایی، مولانا، حافظ تا شعر امروز نیما، شاملو، اخوان و... نباید تعصب داشت، در دنیای مجسمه هنری مور چه کم از میکل آنژ در زمان خود دارد. یا باربارا هپورت از جاکومتی از برانکوزی و... تما اینها در زمان خود حرفی برای گفتن داشته‌اند که با آثارشان گفته‌اند و یا در ایران کارهای جناب تناولی از هنرمندان بنام اروپائی چیزی کم ندارد. حال برخی هنرمندان بدلیل اینکه حرفشان فراتر از زمان خودشان هست ماندگار ‌می‌شوند.  یکی‌ می‌بینی حرفش و یا شعرش خیلی زود گل کرده، ولی خیلی زود هم فراموش شده است. بنظر من اثری ماندگار ‌می‌شود که بتواند با مخاطبش ارتباط تنگاتنگ برقرار کند. مادر بزرگ پیر من با حافظ مراد‌ می‌گرفت، فلان دکتر هم برای تز دکترایش با حافظ ارتباط برقرار‌می‌کند به نظر من همه هنرمندان و ادبای ماندگار حرفشان را در زمان خودشان قشنگ زدند و رفتند. کار نقد هنرمندان کار من نیست.
 
چه جالب پس شما معتقد هستید که نقد هنری کار نقاد هنری است و نقاد هنری‌ می‌تواند هنرمند هم نباشد؟
نقاد هنری لزوما نباید هنرمند هم باشد. هنرمند کارش خلق آثار هنری است و اگر هم نقد‌می کند نظرش را بیان‌می کند و نقد علمی نیست نقد کار آدمهای حرفه‌ای است که کارشان این است.
 
شما به دسته بندی مخاطب عام و خاص معتقد هستید ؟ 
متاسفانه یک مدت بحث هنر برای هنر مطرح بود. هنرمند فقط اثری را خلق‌می کرد که اگر کسی هم نمی فهمید، برایش مهم نبود. اما هنر ایران هیچوقت به این مرحله نرسید. بنظر من یک هنرمند باید زبانش از جنسی باشد که هم مخاطب عام آن را بفهمد و هم مخاطب خاص .آنچه که حافظ در ادبیات ما کرد و شاملو در شعر امروز انجام داد.
 
 
 در  مقاله‌ای خواندم که جناب تناولی روزی آرزو کرده بودند یکی از مجسمه هایشان  (هیچ معروفشان ) ، مثل حافظ در خانه هر ایرانی راه پیدا کند آیا بهمن آزموده چنین خواسته و آرزویی دارد که روزی در خانه هر ایرانی یک تندیس  غزال باشد ؟
راستش مجسمه سازی در ایران خیلی مهجور است. اگر در تاریخ هنر ایران مطالعه کنیم ،مجسمه سازی بعد از اسلام، به دلایل خاص مطرود بود .تا اینکه  اواخر دوره قاجار در زمان  کمال الملک به هنر مجسمه نیم نگاهی شد و در دوران معاصر هم توجه بیشتری به این هنر معطوف شد .آیا هر ایرانی‌می تواند در خانه خود یک مجسمه داشته باشد ، وقتی دغدغه های نان و دیگر مشکلات زندگی را دارد ؟ اکثریت  مردم مشکلات بزرگتری دارند تا اینکه در فکر تهیه  مجسمه یا تابلوی نقاشی یا یک اثر هنری خوب در خانه باشند، ما ایرانی ها ذوق زیادی داریم ،در خانه هر ایرانی که‌می روی بنا برتوان مالی خود خانه اش را تزئین کرده است. حتی با یک گل مصنوعی یا یک پوستر. ولی اینکه کار یک هنرمند در خانه هر ایرانی باشد کمی دور از تصور است.
 بله من هم دلم‌می خواهد روزی  مردم ایران از نظر مالی بجایی برسند که اثر هنرمندان مطرح را در خانه داشته باشند.
 
الان بازار آثار هنری دست چه کسانی است ؟
الان متاسفانه بازار هنری دست دلالان هنری وکلسیونرهاست آنها دارند با آثار هنری بازی‌می کنند کارهای مرحوم سپهری و همین جناب تناولی به قیمت ارزان خریداری‌می شود و در حراج کریستی در دبی به قیمت بالایی فروخته‌می شود سود حراج کریستی را یک سری دلال هنری‌می برند. ون گوگ خودش در گرسنگی مرد اگر برادرش تئو نبود نمی توانست حتی رنگ بخرد. اکثر هنرمندان همین گونه بوده اند. اگر حامی نداشتند نمی توانستند به هنر بپردازند جز پیکاسو یا دالی یا ماتیس که وضع مالی خوبی داشتند. یک مدت در ایران برای حمایت از هنرمندان  آثار آنها را‌می خریدند .اما ناموفق بود و کارها باز گرداندند. الان اگر هنرمند خودش توان شرکت در حراج های بزرگ را نداشته باشد سودش را دلالان وکلسیونرها‌می برند.

 اگر شما بخواهید برای نام پورتال سیمرغ شخصیت پنداری کنید، چه شخصیت و ویژگی ای را برای سیمرغ  قائل‌می شوید؟
سیمرغ شما باید برای رسیدن دیگران  به معبود و مقصود( که از نظر من،می  تواند مدینه فاضله هر شخص‌ باشد) تلاش کند.  (حتما‌می دانی که سی مرغ در داستان عطار راه افتادند که به قله برسند از بین آنها فقط  یکی رسید...) وظیفه سیمرغ این است که سیمرغی باشد و آدمهایی که توان و امکاناتش را ندارند حمایت کند، نه فقط آنهایی که در اوج هستند. سیمرغ  باید همه را زیر پر و بال خود بگیرد. و امکاناتش برای همه باشد نه برای گروهی خاص. سیمرغ  فقط نباید خودش در اوج باشد. به نظر من فقط در اوج بودن یکنفر کافی نیست.
 
رسالت