داستان حلقه سبز حکايت همه ماست؛ همه مايي که جان مي کنيم تا زنده بمانيم، غافل از اينکه در اين جان کندن مدام ذات زندگي را از دست مي دهيم و به همه چيز دست مي يابيم الا آن چيزي که برايش دويده ايم.
به قول استاد مصطفي ملکيان: «آفت يک هنرمند در اين است که ببيند مردم چه چيزي را مي پسندند و او بر همان اساس اثر هنري خود را خلق کند، به عبارتي هنرمند نبايد بر اساس پسند مردم کار کند. او زماني هنرمند بزرگي خواهد بود که بتواند آنچه را که به آن ايمان دارد به خوبي بيان کند و مهم نيست که مخاطبان در باور به آن ايمان با او هم عقيده باشند يا خير، بلکه مهم اين است که آنان بفهمند او به چه چيزي ايمان دارد.»
ملکيان با تاسفي عميق از نفاق و تزويري سخن گفت که سايه چرک و سنگين خود را بر سر برخي انداخته است و کمتر کسي شجاعت آن را دارد که خودش باشد و صادقانه درباره باورهايش سخن بگويد. او به نفوذ تاثربرانگيز اين آفت درميان و روشنفکران جامعه اشاره کرد که به خاطر خوشامد مخاطب در بسياري از مواقع سخناني را مي گويند که خود به آن ايمان ندارند و تنها بر اساس پسند مخاطب نظر مي دهند تا آنجا که به خاطر محبوب شدن نزد مردم حتي از ذکر معايب خانمانسوز آنان نيز اجتناب مي کنند.دقت و تامل در اين نکته ظريف و اساسي کليد واژه فهم نکته هايي است که در اين گفتار مطرح خواهد شد. نکته نخست آن که حاتمي کيا هنرمند امتحان پس داده يي است، اين را ديگر همه مي دانند، و مخالف و موافق يقين دارند که او در نوع سينمايي که در سال هاي پس از جنگ به آن پرداخته شد، جايگاهي منحصر به فرد داشته و دارد. نفس اين اتفاق که او در پنجمين دهه از زندگي خود شجاعت آن را دارد که دژ محکم و تثبيت شده خود را ترک کند و وارد ميداني جديد شود دليري قابل تحسيني مي خواهد که تنها از کسي چون او بر مي آيد.آشنا زدايي جسارت آميز آن هم از هنرمندي تثبيت شده، شايد نقطه نجات ما از تنفس در هواي سنگين و تکراري باشد که دارد ريه هايمان را از کار مي اندازد. ظريفي مي گفت آنقدر به تنفس در هواي سنگين عادت کرده ايم که در هوايي تازه و سبک احساس خوبي نداريم.
نکته دوم توجه به تغيير دغدغه هاي حاتمي کيا است. دغدغه ها و دل نگراني هايي که از سطح مسائل سياسي و اجتماعي گروهي خاص فراتر رفته و ساحتي بشري يافته است. تامل درباره «زندگي و مرگ»، اين بنيادي ترين مسائل بشر، به خوبي نشان مي دهد که هنرمند ي چون او پتانسيل شجاعت خود را در راه رفيع تر کردن نگاه خود به کار گرفته و تلاش مي کند تا اين بار قصه خود را از چشم انداز تازه يي که به آن دست يافته است براي مخاطب سراپا گوش خود تعريف کند و البته به اين نکته نيز به خوبي واقف است که تماشاگر ايراني در انتظار قصه يي آشنا از جنس همان حرف هايي است که حاتمي کيا را با آن مي شناسد. اما او دليرانه تصميم خود را گرفته است و عزم آن دارد تا تصويري جديد از خود ارائه دهد و حرف هاي تازه يي بزند و البته پر واضح است کسي مي تواند حرف تازه بزند که پنجره ها را به روي وزش نسيم آزاد نبندد و از اين آفت خانمان بر انداز به دور باشد که با چند تشويق و تاييد و هورا ديگر نياز به هيچ نگرش تازه يي ندارد و دلش را به همان تاييدهاي مکرر خوش بدارد. از اين منظر مي توان حلقه سبز را آغاز فصلي جديد در سينماي حاتمي کيا دانست؛ فصل تازه يي که نشان از ساحتي رفيع تر دارد.حلقه سبز قصه يي ساده و روان درباره آدمي است؛ آدميزادي که جان مي کند تا زنده بماند همچون حسن گلاب که معلولي عاجز و ناتوان است و همه ما در مواجهه با کساني چون او بي ترديد حکم صادر مي کنيم که آنها بر اساس کدام منطق و استدلال فضاي زمين را اشغال کرده اند و اکسيژن آن را به هدر مي دهند. غافل از اينکه وقتي پاي رفتن و ماندن در ميان باشد دل و روح کسي چون او نيز با اين دنياست و از اينکه زنده است و نفس مي کشد، لذت مي برد و خدا را شکر مي کند که پروردگارش با ملاک هاي آدميان براي زنده بودن يا نبودن موجودات کاري ندارد و اجازه مي دهد که او نيز از شهد گواراي حيات کام بر گيرد.
داستان حلقه سبز حکايت همه ماست؛ همه مايي که جان مي کنيم تا زنده بمانيم، غافل از اينکه در اين جان کندن مدام ذات زندگي را از دست مي دهيم و به همه چيز دست مي يابيم الا آن چيزي که برايش دويده ايم.حلقه سبز داستان ستايش نفس هايي است که فرو مي رود و بيرون مي آيد و به قول سعدي بزرگ فرو رفتنش ممد حيات است و بر آمدنش مفرح ذات و ما غافل از شکرانه هاي مدامي که بايد به جاي بگزاريم حريصانه به دنبال بالاتر بردن تعداد اين آمد و رفت ها ييم و کسي نيست تا گريبان ما را بگيرد و در گوشمان زمزمه کند که زندگي يعني همين لحظه حال، همين نفسي که اکنون فرو رفت و دمي ديگر باز مي گردد و ديگر هرگز به دست نخواهد آمد. روح معصوم و کودکانه حسن گلاب در قصه حلقه سبز به زندگي چسبيده است و به شکلي غريزي دلش نمي خواهد که از اين دنيا جدا شود. از همين رو دست به دامن گلبهار دختر خود ساخته شهرستاني شده است که با چنگ و دندان او را حفظ کند و گلبهار همچون همه ما در آزمون سخت قضاوت قرار گرفته است قضاوت اين که چه کسي حق زندگي دارد. جسم مچاله شده و معلولي که جز برانگيختن ترحم ديگران به هيچ کار ديگري نمي آيد يا دهها انسان کارآمدي که تنها با دريافت قلب اين جسم مچاله شده به حياتي مفيد و شيرين در کنار خانواده خود ادامه خواهند داد. راستي شما چه فکر مي کنيد ؟چه کسي حق زندگي دارد؟ اين سوالي جدي است که حلقه سبز در خلوت ميليون ها مخاطب خود پديد خواهد آورد و تماشاگر عادي تلويزيون را عادت خواهد داد که سليقه خود را از سطح قضاوت هاي ساده درباره حکايت هاي معمولي آدم هاي خوب و آدم هاي بد بالاتر ببرد و تلاش کند تا در پايان يک روز شلوغ و پر از دود که همه فرصت ها را براي انديشيدن و تفکر مي سوزاند و له مي کند قدري آرام بگيرد و در فضاي قصه يي لطيف و شاعرانه به اساسي ترين نکته هستي خود بينديشد، به مساله يي به نام حيات.
حلقه سبز داستان شکوه زندگي و مرگ است و تلاش کرده است تا ساحت خود را بالاتر ببرد و آهسته و آرام بدون استفاده از کلمات ناکارآمد نصيحت گونه اين سال ها، زمزمه کند که نه زندگي آنقدر شيرين است که به خاطرش اين اندازه جان بکنيم و دمادم بميريم و نه مرگ آن اندازه تلخ که از ترس آن فرصت زيستن را از ديگران بگيريم. زندگي در کميت نفس ها نيست در کيفيت آن است.سريال حلقه سبز سريالي اخلاق گرا است و تلاش مي کند بيننده خسته از شعارهاي تکراري را با زباني شيرين و روايتي شاعرانه با قهرماناني آشنا کند که حاضر مي شوند کميت حيات خود را با کيفيت آن معامله کنند.يادم مي آيد در آن روز بهاري وقتي ملکيان از موضوع داستان حلقه سبز آگاه شد با خنده يي تلخ گفت؛ خدا خيرتان دهد که مي خواهيد از تلخي مرگ کم کنيد، که اين روزها ريشه بسياري از رذيلت هاي اخلاقي در جامعه ما از همين ترسيدن از مرگ ناشي مي شود. در حالي که آدمي، شأن مسافر بودن خود را در اين دنيا از دست داده است و چنان زندگي مي کند که گويي جاودانه در اين جهان خواهد ماند و اين ميل کاذب جاودانگي به او اجازه مي دهد که به راحتي به ديگران ستم بورزد.

 سینمای ما