سید محمد موسوی، مدیر عامل و عضو هیأت مدیره شرکت گروه بهداشتی فیروز و مؤسس و رئیس هیأت مدیره کانون معلولین توانا است.
ایشان به دلیل فلج اطفال از ناحیه دو پا دچار معلولیت هستند و به همین دلیل بخشی از زندگی خود را در خدمت معلولان قرار داده و اخیرا ً در روز جهانی معلولین به علت ایجاد فرصتهای شغلی برای معلولان با رییس جمهور دکتر محمود احمدی نژاد به عنوان نخبه توانمند و کارآفرین برتر کشور ملاقات نمود.
بهترین و غم انگیزترین خاطره کودکی تان را بفرمایید ؟
بهترین و شیرین ترین خاطره من از کودکی آن موقعی بود که نمیتوانستم به مانند دیگر کودکان در کوچه بازی کنم. مادرم که زنی مومن و بسیار فهمیده بود خوب میدانست که چگونه کودک معلول خود را توانبخشی روحی نماید بنابراین برای من یک لباس زیبا به مانند شاهان دوخت و مرا بر روی صندلی در کوچه نشاند گفت پسرم تو شاه بچههایی و بدان که شاه بازی نمیکند بلکه فکر میکند و به بچهها میگوید که چه بازیهایی بکنند. آری این بود شیرین ترین خاطره کودکی، اما تلخ ترین خاطرات کودکی همواره نگاه سراپا ترحم و دلسوزی مردم بود که برایم طلب شفا از خدا مینمودند و رفتار آنها طوری بود که به من میفهماند گویی صورت مسأله زندگی یک کودک معلول صفر است و او آینده ای ندارد زیرا فرد معلول، انسانی ناتوان و محروم است. فقط دیدگاه خوب خانواده ام بود که مرا توانبخشی روحی مینمود.
تأثیرگذارترین خاطره از پدرتان چیست ؟
پدرم مردی مذهبی و مؤمن بود و همواره مرا متوجه خدا و انجام واجبات و دوری از محرمات مینمود. به یاد دارم که پدرم چندین بار مرا بغل گرفت و با هم رفتیم به امام زاده شهرمان به نام سلطان محمد، ایشان با من جهت شفا گرفتنم تا صبح آن جا بود و به من میگفت که از فرزند امام بخواه که تو را شفا بدهند، آنها توانا و بزرگوارند و میتوانند تو را شفا دهند و اما بدان که اگر خدا صلاح بداند تو شفا خواهی یافت بنابراین وظیفه ما خواستن است و آن چه بشود صلاح و خواست خداوند بود. بنابراین من در کودکی درس گرفتم که وظیفه ما خواستن و عمل به وظیفه است بنابراین نباید به نتیجه فکر کرد.
اسم معلم کلاس اول و خاطره ای شیرین از آن به یاد دارید ؟
نام معلم کلاس اولم در دبستان رزبان قزوین، آقای مجابی، بود و متأسفانه خاطرههای شیرینی از دوران دبستان ندارم زیرا در زنگهای تفریح همه بچهها با شور و نشاط به دنبال هم میدویدند ولی من باید در کلاس میماندم و اگر هم چند قدمی میآمدم جلوی درب کلاس که به حیاط مدرسه نگاه کنم، میباید مواظب خود میشدم تا بچهها پس از بازیهای کودکانه با من برخورد نکنند و من زمین بخورم ولی آن چه مرا مصمم مینمود که در دبستان و دبیرستان دچار افسردگی روحی نشوم و در میان جمع باشم برخوردهای خوب خانواده ام بود که به من توانبخشی روحی میداد.