شخصی به نام "شیخ عبدالله" غارتگر دیگر و سردسته اشرار ارومیه بود. افراد و چپاولگران او هم در مرز عراق و ترکیه ساکن بودند. او نیز جنایات و ظلم های زیادی در منطقه ارومیه مرتکب شده است. چندین بار به این شهر و روستاهای اطراف به خصوص مناطق ما هجوم آورده، اموال و احشام مردم را چپاول کرد. بلوای شیخ در ارومیه معروف است. محل منزل فعلی قبلا خارج از شهر ارومیه بوده است که بر تپه بلندی داشته است به نام تپه شیخ (شیخ تپه)؛ (بعد از انقلاب آنجا را با بولدوزر و لودر هموار کردند و منطقه مسکونی شده است.) می گویند وقتی شیخ و افراد مسلح او به به ارومیه حمله ور می شدند و نخست در بالای این تپه مستقر می شدند و بعد از آنجا تهاجم و غارت را آغاز می کردند. خود شیخ نیز در آنجا اتراق می کرد و غائله را فرماندهی می نمود. به همین سبب آنجا به "شیخ تپه" معروف می شود. این ها نمونه هایی از غارت ها و غائله هایی بود که قبل از ما اتفاق افتاده بود و من تنها داستان آن را از معمرین می شنیدم، اما بعضی غارت ها و تجاوزها هم وجود داشت که در ایام کودکی و نوجوانی من رخ داد و من خود شاهد آن بودم. از آن جمله، غارت ها و قلدری های فردی به نام "زروبیگ" بود که در یک مورد من با این که جوان بودم، با وی درگیر شدم که بعدا به این موضوع اشاره خواهم کرد.
عجیب این است که یک نفر هم پیدا نشده است تا جلوی این تجاوزات را بگیرد. حکومت مرکزی ضعیف بوده، حتی در خود ارومیه هم یک شخصیت حقیقی و حقوقی قدرتمند و پر نفوذ وجود نداشته است و اصلا کسی جرات نمی کرد که به این ها بگوید بالای چشمت ابروست. این ها به طور مطلق یکه تاز میدان شده بودند.
زروبیگ کیست؟
در چنین محیط آشفته و فضای ناامنی که قانون جنگل در آن حاکم بود و هر کسی زور بیشتری داشت حکومت می کرد، طبیعی بود که زندگی کردن بسیار دشوار بود و انسان به این آسانی نمی توانست روی پای خود بایستد و باید برای دفاع از خود و خانواده و حفظ اموال و املاک چاره ای اساسی بیندیشد. یادم هست که در سالهای 1320-1321، حدود 16-15 سال داشتم که با مشورت و تشویق مادرم، اسلحه ای به نام "ورندل" برای خود تهیه کردم تا بتوانیم در روستا زندگی بکنیم. در این ایام من ضمن این که به تحصیل علوم دینی مشغول بودم، در امور کشاورزی و دامداری هم به مادرم کمک می کردم. در روستا، به اصطلاح، خرده مالک بودیم. مقداری ملک شخصی داشتیم که از پدرم به ارث رسیده بود. باغ و باغچه نیز داشتیم. در اصطلاح غیر انگور، مثل: سیب، گلابی، هلو، زردآلو و امثال اینها را باغچه می گویند. انواع و اقسام این میوه ها را به عمل می آوردیم و سالانه تنها چندین تن سبزه انگور به دست می آوردیم.
همانطوری که گفتم بیشتر محصولات مان توسط سرسپردگان و اسب سواران زروبیک به یغما برده و چپاول می شد. یک سال، غارت و ظلم زروبیک به قدری طاقت فرسا شد که اغلب ساکنین روستای بزرگ آباد، فرار کردند، من و مادرم نیز نتوانستیم در آنجا بمانیم و مجبور شدیم به شهر ارومیه آمده و به طور موقت در این شهر مسکن گزینیم. یادم هست بعد از یکی دو سال، وقتی به روستا بازگشتیم، وضع خیلی اسفناک شده بود، همه جا به خرابه تبدیل گشته بود. حتی حیوانات اهلی مانند سگ و گربه که در روستا مانده بودند، از شدت گرسنگی و کمبود مواد غذایی، لاغر و به چوب خشک تبدیل و زمین گیر شده بودند و نای راه رفتن نداشتند.
عجیب این است که یک نفر هم پیدا نشده است تا جلوی این تجاوزات را بگیرد. حکومت مرکزی ضعیف بوده، حتی در خود ارومیه هم یک شخصیت حقیقی و حقوقی قدرتمند و پر نفوذ وجود نداشته است و اصلا کسی جرات نمی کرد که به این ها بگوید بالای چشمت ابروست. این ها به طور مطلق یکه تاز میدان شده بودند.
زروبیگ کیست؟
در چنین محیط آشفته و فضای ناامنی که قانون جنگل در آن حاکم بود و هر کسی زور بیشتری داشت حکومت می کرد، طبیعی بود که زندگی کردن بسیار دشوار بود و انسان به این آسانی نمی توانست روی پای خود بایستد و باید برای دفاع از خود و خانواده و حفظ اموال و املاک چاره ای اساسی بیندیشد. یادم هست که در سالهای 1320-1321، حدود 16-15 سال داشتم که با مشورت و تشویق مادرم، اسلحه ای به نام "ورندل" برای خود تهیه کردم تا بتوانیم در روستا زندگی بکنیم. در این ایام من ضمن این که به تحصیل علوم دینی مشغول بودم، در امور کشاورزی و دامداری هم به مادرم کمک می کردم. در روستا، به اصطلاح، خرده مالک بودیم. مقداری ملک شخصی داشتیم که از پدرم به ارث رسیده بود. باغ و باغچه نیز داشتیم. در اصطلاح غیر انگور، مثل: سیب، گلابی، هلو، زردآلو و امثال اینها را باغچه می گویند. انواع و اقسام این میوه ها را به عمل می آوردیم و سالانه تنها چندین تن سبزه انگور به دست می آوردیم.
همانطوری که گفتم بیشتر محصولات مان توسط سرسپردگان و اسب سواران زروبیک به یغما برده و چپاول می شد. یک سال، غارت و ظلم زروبیک به قدری طاقت فرسا شد که اغلب ساکنین روستای بزرگ آباد، فرار کردند، من و مادرم نیز نتوانستیم در آنجا بمانیم و مجبور شدیم به شهر ارومیه آمده و به طور موقت در این شهر مسکن گزینیم. یادم هست بعد از یکی دو سال، وقتی به روستا بازگشتیم، وضع خیلی اسفناک شده بود، همه جا به خرابه تبدیل گشته بود. حتی حیوانات اهلی مانند سگ و گربه که در روستا مانده بودند، از شدت گرسنگی و کمبود مواد غذایی، لاغر و به چوب خشک تبدیل و زمین گیر شده بودند و نای راه رفتن نداشتند.
زروبیگ اگر چه در اصل از کردهای ایران به شمار می آمد، اما با کردهای عراق و ترکیه ارتباط تنگاتنگ داشت و بیش تر از سازمان (پ.ک.ک) ترکیه تغذیه می شد، چون آذربایجان غربی ایران که با ترکیه و عراق هم مرز است، و در دو طرف این مرزها، برادران کرد ما ساکن هستند و با هم رفت و آمد دارند، گاهی نیز با یکدیگر زد و خورد و درگیری پیدا می کنند. مثلا در نوار مرزی عراق، از طرف حاجی عمران یک مقدار که داخل برویم، در آن مناطق ایل و عشایر ملامصطفی بارزانی ساکن هستند. من خودم ملا مصطفی را دیدم. اگر از طرف سردشت به عراق برویم، کردهای وابسته به جلال طالبانی در آن مناطق مستقر می باشند. وقتی دولت عراق- قبل از صدام حسین- این ها را از کشور بیرون کرده بود و در مناطق و روستاهای ما ساکن شدند و ما از این ها پذیرایی و احترام به عمل آوردیم.
این نکته را هم بگویم تا از من در تاریخ ثبت شود. من با توده مردم کرد کاری ندارم این ها را انسان های مستضعف، باصفا، مهربان و صادق و صمیمی می شناسم و معتقدم که باید به اینها کمک کرد و به وضع مردم کرد رسیدگی نمود. چنان چه هر چه در توان داشتم، در منطقه و حومه، در خدمت خلق مسلمان کرد گذاشته ام، اما در مقابل به این گروه های سیاسی، دمکرات، کومله و امثال ذالک، اصلا اعتقاد و اعتماد ندارم. این تجربه هفتاد ساله من است که این ها اصلا کمک، یاری، پذیرایی و تفاهم سرشان نمی شود. همیشه دنبال منافع گروهی و سیاسی خودشان هستند و اغلب هم از یک کشور بیگانه الهام می گیرند و گول بیگانگان و دشمنان را می خورند.
همین آقای زروبیگ با عراق ارتباط داشت، با کردهای ترکیه نیز در ارتباط بود و از آنها امکانات می گرفت. هنگامی که آذربایجان به اشغال روس ها درآمد و غائله پیشه وری و غلان یحیی به وقوع پیوست، او رییس شاخه حزب دموکرات در منطقه ما شد. توده ای ها مناطق را تقسیم کرده بودند. به منطقه ما "اربیلستان" می گفتند به مرکزیت شهر اربیل عراق و تا ایامی که این اشغالگری ادامه داشت، زروبیگ با این عنوان و به اسم دمکرات و اعطای آزادی، یا به اصطلاح خودمختاری، انواع و اقسام ظلم و تعدی و تجاوز را در حق مردم منطقه روا می داشت.
اینها چهار برادر بودند یکی محمود بود که به او محو می گفتند. دومی مجید بود که او را مجوبیگ صدا می کردند، سومی هم عزیز بود که او را عز می نامیدند. ظاهرا برادر بزرگ تر همان زروبیگ بود که سردسته شان نیز به حساب می آمد. محل سکونت زروبیگ در روستای "کوکیا" همجوار بغا روستای بزرگ آباد بود. علاوه بر اینها افراد شرور، غارتگر و دزد دیگری به نام های بوغوض و حبیب لولو هم بودند که از منطقه کردنشین برخاسته بودند و در ارومیه و حومه، ایجاد بلوا و ناامنی می کردند.
پس از ختم غائله آذربایجان در آذرماه سال 1325 که منجر به فرار جعفر پیشه وری و غلام یحیی به شوروی شد و از طرفی عوامل دولت مرکزی در منطقه نفوذ و قدرت پیدا کردند، مردم و ریش سفیدان منطقه نامه هایی به مسوولین دولت در آذربایجان نوشتند و در جهت مبارزه با اشرار و غارتگری و تامین امنیت، درخواست اقدام اساسی و عاجل کردند. پس از آن به تدریج قوای نظامی، انتظامی و ژاندارمری در منطقه، استقرار یافته و امنیت نسبی برقرار شد.
درگیری با ایادی حزب توده
حزب توده در اوج قدرت کمونیست ها در آذربایجان، انتخاباتی به راه انداخته بودند و در روستاها به نفع کاندیداهای حزب توده و حزب دمکرات رای گیری می کردند.
کاندیداهای کردها و ترک های وابسته به این دو حزب، آقایان: قاضی محمد، آزاد وطن، عظیما و چند نفر دیگر بودند که از میان آنها بایستی شش نفر برگزیده می شدند. زروبیگ و اطرافیانش به مردم فشار می آوردند تا به کاندیدای مورد نظر آنها رای بدهند، چون خود او همان طوری که قبلا گفتم از وابستگان و سرسپردگان حزب توده و حزب دموکرات آذربایجان بود. در این هنگام، چون من خواندن و نوشتن بلد بودم، از طرف مردم و ریش سفیدان روستا انتخاب شدم تا رای آنها را روی برگ کاغذ بنویسم، بنابراین رای حدود 70-80 نفر را به جای کاندیداهای شرکت کننده، اسامی مبارک خداوند تبارک و تعالی و پنج تن از عناصر حزب توده به نام حسین بختیاری و سیف الله عزت دوست - که از نزدیکان زروبیک هم بودند و صندوق انتخابات را آنها اداره می کردند- آمدند. ناگهان حسین بختیاری متوجه موضوع شد. در حالی که رای یک نفر دیگر را روی کاغذ نوشته بودم و می خواستم به صندوق بیندازم، او جلو آمد و دستم را گرفت، کاغذ را باز کرد، دی اسامی الله و پنج تن آل عبا است. بی درنگ سیلی محکمی به صورتم زد. من نیز بی جواب نگذاشتم و یک سیلی به بنای گوشش فرود آوردم. او کلت خود را روی شقیقه ام گذاشت. در آن ایام 17-16 ساله و بلند قد و قوی هیکل بودم و اگر چخ او قوی تر از من بود، اما بدون این که فرصت را از دست بدهم، چون مسلح بودم و یک اسلحه ده تیر به همراه داشتم، فوری اسلحه ام را مسلح کرده، به سر و کله او نشانه گرفتم. ریش سفیدان که در قهوه خانه حاضر بودند، نزدیک آمدند و ما را از هم جدا کردند. مصمم بودم اگر او تیراندازی کرد، من هم ماشه را بچکانم، اما این طور نشد.
مردم و ریش سفیدان که از ماجرا خبر نداشتند، خطاب به بختیاری می گفتند چرا این کار را کردی؟ مگر او چه گناهی مرتکب شده است؟ او هم چیزی نمی گفت. براستی مقداری ترسیدم از این که شاید این ها مرا بکشند و موضوع برای مردم روشن نشود و خونم به هدر رود. از این رو خطاب به مردم واقعیت را گفتم و به افشای عدم صلاحیت آنان پرداختم و تاکید کردم که رای دادن به اینها خلاف شرع مقدس است و این ها خائن به کشور و ملت اند و حتی قتل شان واجب است. چند نفر بلند شدند و مانع ادامه صحبت من شدند تا غائله را ختم نمایند. در این هنگام بختیاری به همراه به اصطلاح رای گیرندگان، از قهوه خانه بیرون رفتند و صندوق را هم با خود بردند. حاضران بلند شدند و اطرافم را گرفتند. بعضی خوشحال بودند، گویا حرف دل آنها را گفته بودم، بعضی دیگر هم اگر چه با کارم موافق بودند، ولی از جهت دیگر ناراحت بودند و می گفتند این برخورد مناسب نبود و آنها به هر حال میهمان روستای ما بودند و از این حرف ها. چند نفر تا خانه همراهم شدند و مرا به مادرم تحویل دادند.
در خانه وقتی تنها شدم، به فکر و تامل فرو رفتم و دریافتم که انصافا اکثریت مردم در این راه با من موافقند و به علاوه مرا به عنوان یک طلبه و روحانی قبول دارند و احترام می گذارند و این برای من در آن شرایط حساس، بسیار ارزشمند و قوت قلب بود. با خود عهد و پیمان بستم، هرگز با این افراد کنار نخواهم آمد، حتی اگر منجر به ریخته شدن خون مغزم شود. با خود حدیث نفس می کردم که ای کاش همان جا آنها را می کشتم تا برنامه انتخابات به هم می خورد و ایادی حزب توده و دمکرات به اهداف پلیدشان دست نمی یافتند. چند ساعتی در همین افکار و خیالات غوطه ور بودم که ناگهان دق الباب شد، پشت در رفتم، معلوم شد کدخدای روستا همراه چند نفر معمرین برای وساطت آمده بودند. گفتند باید اسلحه را کنار گذاشته و همراه ما بیایی تا شما را با آنها آشتی بدهیم. گفتم: چون شما بزرگ روستا هستید و احترامتان لازم است تنها به خاطر شما می آیم و آشتی می کنم، اما هرگز تسلیم افکار انحرافی و ظلم های آنان نخواهم شد، به علاوه اسلحه را هم کنار نخواهم گذاشت و همراه خود خواهم آورد.
ساعتی از شب گذشته بود که مرا به خانه کدخدا بردند. وقتی وارد شدم، پیش از من بختیاری و همراهانش نشسته بودند؛ چون مرا دیدند پشت به من کردند. حاضران خطاب به آنها گفتند این کار خوبی نیست. جواب دادند: "نه، او نجس شده است." در جواب گفتم: "خودتان نجس هستید، افکار و عقاید و تشکیلات تان همه نجس است و ..."
مجلس آشتی دوباره به هم خورد و از کنترل خارج گردید. چند نفر، آنها را از مجلس بیرون بردند و تعدادی هم مرا به منزل آوردند.
در زندان زروبیگ
شب در خانه خوابیدم. آن روزها در باغ مقداری هیزم جمع کرده بودم و قرار بود آنها را به ذغال تبدیل کنم؛ فردا صبح بدون این که اسلحه ام را بردارم، روانه باغ شدم.
این نکته را هم بگویم تا از من در تاریخ ثبت شود. من با توده مردم کرد کاری ندارم این ها را انسان های مستضعف، باصفا، مهربان و صادق و صمیمی می شناسم و معتقدم که باید به اینها کمک کرد و به وضع مردم کرد رسیدگی نمود. چنان چه هر چه در توان داشتم، در منطقه و حومه، در خدمت خلق مسلمان کرد گذاشته ام، اما در مقابل به این گروه های سیاسی، دمکرات، کومله و امثال ذالک، اصلا اعتقاد و اعتماد ندارم. این تجربه هفتاد ساله من است که این ها اصلا کمک، یاری، پذیرایی و تفاهم سرشان نمی شود. همیشه دنبال منافع گروهی و سیاسی خودشان هستند و اغلب هم از یک کشور بیگانه الهام می گیرند و گول بیگانگان و دشمنان را می خورند.
همین آقای زروبیگ با عراق ارتباط داشت، با کردهای ترکیه نیز در ارتباط بود و از آنها امکانات می گرفت. هنگامی که آذربایجان به اشغال روس ها درآمد و غائله پیشه وری و غلان یحیی به وقوع پیوست، او رییس شاخه حزب دموکرات در منطقه ما شد. توده ای ها مناطق را تقسیم کرده بودند. به منطقه ما "اربیلستان" می گفتند به مرکزیت شهر اربیل عراق و تا ایامی که این اشغالگری ادامه داشت، زروبیگ با این عنوان و به اسم دمکرات و اعطای آزادی، یا به اصطلاح خودمختاری، انواع و اقسام ظلم و تعدی و تجاوز را در حق مردم منطقه روا می داشت.
اینها چهار برادر بودند یکی محمود بود که به او محو می گفتند. دومی مجید بود که او را مجوبیگ صدا می کردند، سومی هم عزیز بود که او را عز می نامیدند. ظاهرا برادر بزرگ تر همان زروبیگ بود که سردسته شان نیز به حساب می آمد. محل سکونت زروبیگ در روستای "کوکیا" همجوار بغا روستای بزرگ آباد بود. علاوه بر اینها افراد شرور، غارتگر و دزد دیگری به نام های بوغوض و حبیب لولو هم بودند که از منطقه کردنشین برخاسته بودند و در ارومیه و حومه، ایجاد بلوا و ناامنی می کردند.
پس از ختم غائله آذربایجان در آذرماه سال 1325 که منجر به فرار جعفر پیشه وری و غلام یحیی به شوروی شد و از طرفی عوامل دولت مرکزی در منطقه نفوذ و قدرت پیدا کردند، مردم و ریش سفیدان منطقه نامه هایی به مسوولین دولت در آذربایجان نوشتند و در جهت مبارزه با اشرار و غارتگری و تامین امنیت، درخواست اقدام اساسی و عاجل کردند. پس از آن به تدریج قوای نظامی، انتظامی و ژاندارمری در منطقه، استقرار یافته و امنیت نسبی برقرار شد.
درگیری با ایادی حزب توده
حزب توده در اوج قدرت کمونیست ها در آذربایجان، انتخاباتی به راه انداخته بودند و در روستاها به نفع کاندیداهای حزب توده و حزب دمکرات رای گیری می کردند.
کاندیداهای کردها و ترک های وابسته به این دو حزب، آقایان: قاضی محمد، آزاد وطن، عظیما و چند نفر دیگر بودند که از میان آنها بایستی شش نفر برگزیده می شدند. زروبیگ و اطرافیانش به مردم فشار می آوردند تا به کاندیدای مورد نظر آنها رای بدهند، چون خود او همان طوری که قبلا گفتم از وابستگان و سرسپردگان حزب توده و حزب دموکرات آذربایجان بود. در این هنگام، چون من خواندن و نوشتن بلد بودم، از طرف مردم و ریش سفیدان روستا انتخاب شدم تا رای آنها را روی برگ کاغذ بنویسم، بنابراین رای حدود 70-80 نفر را به جای کاندیداهای شرکت کننده، اسامی مبارک خداوند تبارک و تعالی و پنج تن از عناصر حزب توده به نام حسین بختیاری و سیف الله عزت دوست - که از نزدیکان زروبیک هم بودند و صندوق انتخابات را آنها اداره می کردند- آمدند. ناگهان حسین بختیاری متوجه موضوع شد. در حالی که رای یک نفر دیگر را روی کاغذ نوشته بودم و می خواستم به صندوق بیندازم، او جلو آمد و دستم را گرفت، کاغذ را باز کرد، دی اسامی الله و پنج تن آل عبا است. بی درنگ سیلی محکمی به صورتم زد. من نیز بی جواب نگذاشتم و یک سیلی به بنای گوشش فرود آوردم. او کلت خود را روی شقیقه ام گذاشت. در آن ایام 17-16 ساله و بلند قد و قوی هیکل بودم و اگر چخ او قوی تر از من بود، اما بدون این که فرصت را از دست بدهم، چون مسلح بودم و یک اسلحه ده تیر به همراه داشتم، فوری اسلحه ام را مسلح کرده، به سر و کله او نشانه گرفتم. ریش سفیدان که در قهوه خانه حاضر بودند، نزدیک آمدند و ما را از هم جدا کردند. مصمم بودم اگر او تیراندازی کرد، من هم ماشه را بچکانم، اما این طور نشد.
مردم و ریش سفیدان که از ماجرا خبر نداشتند، خطاب به بختیاری می گفتند چرا این کار را کردی؟ مگر او چه گناهی مرتکب شده است؟ او هم چیزی نمی گفت. براستی مقداری ترسیدم از این که شاید این ها مرا بکشند و موضوع برای مردم روشن نشود و خونم به هدر رود. از این رو خطاب به مردم واقعیت را گفتم و به افشای عدم صلاحیت آنان پرداختم و تاکید کردم که رای دادن به اینها خلاف شرع مقدس است و این ها خائن به کشور و ملت اند و حتی قتل شان واجب است. چند نفر بلند شدند و مانع ادامه صحبت من شدند تا غائله را ختم نمایند. در این هنگام بختیاری به همراه به اصطلاح رای گیرندگان، از قهوه خانه بیرون رفتند و صندوق را هم با خود بردند. حاضران بلند شدند و اطرافم را گرفتند. بعضی خوشحال بودند، گویا حرف دل آنها را گفته بودم، بعضی دیگر هم اگر چه با کارم موافق بودند، ولی از جهت دیگر ناراحت بودند و می گفتند این برخورد مناسب نبود و آنها به هر حال میهمان روستای ما بودند و از این حرف ها. چند نفر تا خانه همراهم شدند و مرا به مادرم تحویل دادند.
در خانه وقتی تنها شدم، به فکر و تامل فرو رفتم و دریافتم که انصافا اکثریت مردم در این راه با من موافقند و به علاوه مرا به عنوان یک طلبه و روحانی قبول دارند و احترام می گذارند و این برای من در آن شرایط حساس، بسیار ارزشمند و قوت قلب بود. با خود عهد و پیمان بستم، هرگز با این افراد کنار نخواهم آمد، حتی اگر منجر به ریخته شدن خون مغزم شود. با خود حدیث نفس می کردم که ای کاش همان جا آنها را می کشتم تا برنامه انتخابات به هم می خورد و ایادی حزب توده و دمکرات به اهداف پلیدشان دست نمی یافتند. چند ساعتی در همین افکار و خیالات غوطه ور بودم که ناگهان دق الباب شد، پشت در رفتم، معلوم شد کدخدای روستا همراه چند نفر معمرین برای وساطت آمده بودند. گفتند باید اسلحه را کنار گذاشته و همراه ما بیایی تا شما را با آنها آشتی بدهیم. گفتم: چون شما بزرگ روستا هستید و احترامتان لازم است تنها به خاطر شما می آیم و آشتی می کنم، اما هرگز تسلیم افکار انحرافی و ظلم های آنان نخواهم شد، به علاوه اسلحه را هم کنار نخواهم گذاشت و همراه خود خواهم آورد.
ساعتی از شب گذشته بود که مرا به خانه کدخدا بردند. وقتی وارد شدم، پیش از من بختیاری و همراهانش نشسته بودند؛ چون مرا دیدند پشت به من کردند. حاضران خطاب به آنها گفتند این کار خوبی نیست. جواب دادند: "نه، او نجس شده است." در جواب گفتم: "خودتان نجس هستید، افکار و عقاید و تشکیلات تان همه نجس است و ..."
مجلس آشتی دوباره به هم خورد و از کنترل خارج گردید. چند نفر، آنها را از مجلس بیرون بردند و تعدادی هم مرا به منزل آوردند.
در زندان زروبیگ
شب در خانه خوابیدم. آن روزها در باغ مقداری هیزم جمع کرده بودم و قرار بود آنها را به ذغال تبدیل کنم؛ فردا صبح بدون این که اسلحه ام را بردارم، روانه باغ شدم.
جوان بودم و موضوع را چندان جدی نگرفتم. خیال می کردم دیگر غائله تمام شده است. مشغول کار شده بودم که ناگهان خود را در محاصره 11 نفر مرد مسلح یافتم. این ها از اجیرشدگان زروبیگ بودند که از روستای کوکیا (محل اقامت زروبیگ) آمده بودند. کوکیا در اصل ملک شخصی یک نفر به نام افشار بود که زروبیگ آنجا را به زور سرنیزه و قلدری از او غضب کرده بود. این افشار الان خودش فوت کرده، ولی پسرش زنده است و در کشور سوئد زندگی می کند. به هر حال من فهمیدم که همان شب، بختیاری ماجرا را به زروبیگ خبر داده و او دستور دستگیری مرا صادر نموده است.
ساعت 10-9 صبح بود که مرا گرفتند و به کوکیا، نزد زروبیگ بردند. وقتی وارد حیاط بزرگ محل اقامت او شدم، دیدم زروبیگ کدخداها و ریش سفیدان اکثر روستاهای عجم نشین را احضار کرده تا به نفع حزب دموکرات آذربایجان از آنها رای بگیرد. بعد از پایان جلسه، شرکت کنندگان بیرون آمدند و اتاق خلوت شد. مرا به حضور زروبیگ بردند. او مرا نمی شناخت، به زبان کردی از تفنگداران پرسید: "آن جوان دیروزی همین است؟" گفتند: "بلی آقا! همین باباست." با کمال تکبر و عصبانیت خطاب به یک نفری که در کنارش نشسته بود و به نظرم میرغضبش بود گفت: "کامیرخان رابه." یعنی بلند شو و گوش و بینی این بابا را ببر. در این وقت آن شخص مرا به همراه تفنگ داران از اتاق خارج کرد و در سمت شمال حیاط به طویله اسبان آورد. طویله بسیار بزرگ بود، جلوی پنجره آن ستونی قرار داشت. ریسمان محکم و ضخیمی آوردند. پشتم را به ستون چسباندند و یک ستون چوبی به اندازه خودم نیز آوردند و آن را هم در سمت جلو قرار دادند و این دو ستون را با طناب خیلی محکم به هم بستند و در واقع من در میان این دو ستون بسته شدم و هیچ گونه قدرت حرکت نداشتم.
تا این جا چشمانم باز بود و همه جا را می دیدم، چنان که دیدم یک مسلسل برنو 20 تیر با تک تیرانداز آوردند و از بیرون جلوی پنجره در حالی که سر لوله اش به طرف من بود، برپا کردند. وضع به گونه ای بود که من شهادتین خود را گفتم. وقتی به شهادت ثالثه رسیدم، اشک از چشمانم سرازیر شد، زیرا ناخودآگاه مظلومیت حضرت امیرالمومنین (ع) در ذهنم تداعی شد. آنها خیال کردند من از ترس کشته شدن گریه می کنم، ولی خدا را شاهد می گیرم اصلا از این جهت کوچکترین احساس ترسی نداشتم. حتی وقتی آمدند چشمانم را ببندند، گفتن نبندید می خواهم گلوله هایی را که به بدنم اصابت می کند با چشمان خود مشاهده کنم، اما آنها به حرفم گوش ندادند و بستند. چند لحظه به همین گونه گذشت، گفتند زروبیگ خودش می آید. لحظاتی بعد او همراه چند تن وارد طویله شد، فوری دستور داد چشمانم را باز کردند. رو به من کرد و گفت: "مرا می شناسی؟" گفتم: "بلی" گفت: "مثلا" گفتم: "شما زروبیگ هستید." گفت: "زروبیگ را می شناسی؟" گفتم: "بلی، زروبیگ بهادری، که الان رییس حزب دموکرات در منطقه به اصطلاح اربیلستان است"، نام خانوادگی او بهادری بود لوله تفنگش را درست روی پیشانی ام گذاشت. همه جای بدنم بسته بود و نمی توانستم تکان بخورم، شهادتین خود را تکرار کردم و بدین وسیله برای کشته شدن اعلام آمادگی نمودم. منظورم این بود که خیال نکنند از مردن می ترسم.
یکی از همراهان زروبیگ، شخصی به نام "ملامحمد تقی ارباب روستای دولاما" بود. او مسوول به اصطلاح امور مالی زروبیگ بود و از مردم به زور سرنیزه پول می گرفت و به او می داد. در منطقه ما به این جور آدم ها "آشا" می گویند. بعضی هم آنها را پادوچی یا نوچه صدا می کنند. به هر حال او یواشکی دست زروبیگ را گرفت و اسلحه را پایین آورد و خطاب به او گفت: "آقا این جوان را می شناسی؟ کشتن او به هیچ وجه به صلاح شما نیست. او در میان مردم به عنوان یک جوان مذهبی، اهل نماز، روزه و... مطرح است و خانواده اش هم سرشناس و مورد احترام می باشد. اگر به او صدمه ای برسد در میان مردم مورد غضب و کینه قرار خواهی گرفت و هیچ کس به کاندیداهای شما رای نمی دهد. به علاوه الان که من داشتم می آمدم، مادر او را دیدم که از روستای خود به این جا می آمد تا سراغ پسرش را بگیرد و ..."
وقتی این خبر را شنیدم، خیلی متاثر و ناراحت شدم، پیش خود گفتم مبادا یک وقت عاطفه مادری سبب شود او بیاید و از اینها خواهش و التماس کند. بعدها فهمیدم وقتی مادرم خبر دستگیری مرا شنیده، از بزرگ آباد تا کوکیا که حدود 6-5 کیلومتر است با پای پیاده می آید و خواهر زروبیگ به نام جمائیل بهادری را واسطه قرار می دهد. او هم به برادرش تاکید می کند که حسنی اهل نماز و روزه است و در میان مردم محبوبیت دارد. کشتن او صلاح نیست. جمائیل قبلا مدتی در روستای ما ساکن بود و مادرم را خوب می شناخت. مجموع اینها سبب شد تا زروبیگ یک مقدار کوتاه بیاید و به محمدتقی ارباب گفت: "خوب حالا چکار کنیم؟" او گفت: "بهتر است او امشب اینجا بماند، شب یا فردا صبح یک جلسه ای با حضور چند نفر از نزدیکان تشکیل بدهید و تصمیم نهایی در مورد او در آن مجلس گرفته شود." زروبیگ این پیشنهاد را قبول کرد و از طویله خارج شد.
حدود 24 ساعت در این زندان اسیر بودم. خدا می داند این تفتگچی ها چه شکنجه های روحی و جسمی که به سرم نیاوردند. گاهی با اسلحه، گاهی با چاقو تهدیدم می کردند. یک بار میرغضب آمد و گفت که حکم اعدام تو صادر شده است و تو را با این دست هایم خفه خواهم کرد. انواع اهانت ها و تحقیرها در حق من روا داشتند که انسان از تصور آن شرم می کند. هنگام عصر، یکی دو ساعت از وقت ناهار گذشته بود که دیدم ملامحمدتقی خودش برایم غذا آورد. به نگهبانان گفت طناب را باز کنید. غذا را داد و رفت. بعد از غذا، تفنگچیان دوباره مرا به ستون بستند. هنگام تعویض که نگهبان جدید می آمد، هر کدام نسبت به ذوق و سلیقه خود اهانت و شکنجه می کردند. حتی یکی از نوکران زرو به نام محمد شریف، وقتی وارد طویله شد و نزدیک آمد، بدون این که حرفی بزند، آب دهان به صورتم انداخت، به طوری که تمام صورتم را گرفت و از آنجا به تدریج به روی ریش و لباس هایم ریخته شد. این دیک دیگر برایم خیلی غیرقابل تحمل، شکننده و سوزاننده تر بود؛ اما دستم بسته بود و کاری نمی توانستم بکنم.
شب شد، دو نفر زندانی دیگر را که از اکراد بودند آوردند. مرا نیز از ستون باز کردند. آن دو در گوشه ای خزیدند و خوابیدند. من نیز نماز مغرب و عشا را خواندم. حتی نماز شب را هم در این وقت خواندم چون خسته و کوفته، از صبح به طور ایستاده به ستون بسته شده بودم و می دانستم اگر بخوابم برای نماز شب بلند نخواهم شد. در گوشه ای دراز کشیدم و همان لحظه خواب چشمانم را گرفت. صبح وقتی بیدار شدم، هوا روشن شده بود. حدود نیم ساعت به طلوع آفتاب مانده بود که فوری نماز صبح را به جا آوردم. بعد متوجه شدم آن دو زندانی کرد که دیشب آورده بودند، و در طویله را هم بسته بودند. هنگامی که نگهبانان متوجه ماجرا شدند از ترس این که مورد مواخذه و توبیخ قرار بگیرند، مرا متهم به فرار آنها کردند. در حالی که مطلب روشن بود و خودشان غفلت کرده بودند یا اصلا شاید همه چیز صحنه سازی و دروغ بود و این ها فیلم بازی می کردند و می خواستند بدین وسیله پرونده مرا سنگین تر کنند؟
زروبیگ، 11 نفر را انتخاب کرد تا اینها تکلیف مرا روشن کنند، مبنی بر اینکه محکوم به اعدام بشوم، یا جریمه نقدی به نفع صندوق حزب دموکرات پرداخت نمایم؟ چهار نفر از اینان، شیعه، چهار نفر سنی، 2 نفر اهل حق (سبیل بیگ ها) و یک نفر هم مسیحی به نام "بوغوز" بودند. بوغوز از اهالی روستای "بابارود" در منطقه مسیحی نشین باراندوز چایی بود. او از سران حزب توده به شمار می آمد. پس از بحث و گفت و گو، 5 نفر از این 11 نفر، رای به اعدام و 5 نفر دیگر رای به جریمه نقدی داده بودند. تنها رای آقای بوغوز مانده بود که سرنوشت مرا تعیین کند. او وابسته به حزب توده بود و در واقع رقیب سیاسی زروبیگ قلمداد می شد، بیش تر تمایل داشت رای به اعدام من بدهد، اما اعدام من به عنوان فرد مذهبی به نام زروبیگ تمام می شد و موقعیت او ایادی حزب دموکرات را در میان مردم تنزل می داد و سبب پیروزی ایادی حزب توده در انتخابات می شد. نمی دانم چه شد که او هم بر خلاف اراده و نظر خود، رای به جریمه نقدی داد.
بالاخره نزدیک ظهر، حکم نهایی پس از شور و مشورت در جلسه دیشب و صبح آن روز صادر گردید. به جای اعدام، ملزم شده بودم در ازای آزادی از زندان، مبلغ 500 تومان به عنوان جریمه به زروبیگ پرداخت نمایم. در آن زمان با این مبلغ می شد یک قصبه کوچک خریداری کرد. ما با این که دارای ملک، باغ، باغچه و اثاثیه منزل بودیم، اما این قدر پول نقد نداشتیم. ریش سفیدان تلاش کردند حدود 200 تومان گیر آوردند و من بعد از 24 ساعت اسارت، بالاخره به خانه و زندگی خود بازگشتم. باقیمانده مبلغ هم بعدا با فروش اجناس، اثاثیه و محصولات کشاورزی و دام و طیور بالاجبار پرداخت گردید.
جالب اینکه بعد از مدتی از این ماجرا، غائله آذربایجان پایان یافت، توده ای ها و دموکرات ها فرار کردند و تشکیلات زروبیگ از هم پاشیده و خود نیز به عراق گریخت. البته در این ایام من با چند نفر از افراد مسلح، زروبیگ و نیروهایش را تعقیب کردیم تا آنها را دستگیر کنیم و به دست حکومت مرکزی بدهیم که نشد. چند روزی با آنها در کوه ها درگیر شدیم. یک روز در منطقه "شیخ الله دره سی" به طور اتفاقی با آن نوکر زروبیگ که آب دهان انداخته بود، روبه رو شدم. ناگهان از دور دیدم یک نفر جلوی اسبی را گرفته و یک زن هم سوار بر اسب است و از جاده می آیند. وقتی نزدیک شدند دیدم این مرد همان نوکر زروبیگ است. آن صحنه ها در ذهنم تداعی شد و مرا عصبانی و تحریک کرد، اما سعی کردم بر خود مسلط باشم. اسلحه را کشیدم و ایست دادم او ایستاد. به یکی از همراهانم گفتم او را تفتیش بدنی کند تا اگر اسلحه و یا چاقویی داشت، بگیرد. معلوم شد چیزی ندارد، فقط سی تومان پول و یک بسته توتون و تنباکو داشت. گفتم: "مرا می شناسی؟" گفت: "نه." گفتم: "دروغ می گویی، خیلی هم خوب می شناسی." ماجرا را گفتم. دیگر نتوانست انکار بکند. تصورش این بود که من او را خواهم کشت، چون در میان خودشان رسم این گونه بود که با کوچک ترین بهانه، سر آدم ها را مثل مرغ و گوسفند می بریدند. پرسیدم: "این زن کیست؟" گفت: "همسرم است." گفتم: "او خواهر من است م من به خاطر او با تو کاری ندارم. ولی خودت خوب می دانی که اینجا محل خلوت و جای مناسبی برای انتقام گیری است، من اهل انتقام نیستم و تو را به حال خود وامی گذارم." سوال کردم: "کجا می روید؟" گفت: "روستای کوکیا." چون مسیر ما نیز از همان جا می گذشت، تا مقصد آنها را همراهی کرده، تحویل منزل مادرزنش دادیم.
شب شد، دو نفر زندانی دیگر را که از اکراد بودند آوردند. مرا نیز از ستون باز کردند. آن دو در گوشه ای خزیدند و خوابیدند. من نیز نماز مغرب و عشا را خواندم. حتی نماز شب را هم در این وقت خواندم چون خسته و کوفته، از صبح به طور ایستاده به ستون بسته شده بودم و می دانستم اگر بخوابم برای نماز شب بلند نخواهم شد. در گوشه ای دراز کشیدم و همان لحظه خواب چشمانم را گرفت. صبح وقتی بیدار شدم، هوا روشن شده بود. حدود نیم ساعت به طلوع آفتاب مانده بود که فوری نماز صبح را به جا آوردم. بعد متوجه شدم آن دو زندانی کرد که دیشب آورده بودند، و در طویله را هم بسته بودند. هنگامی که نگهبانان متوجه ماجرا شدند از ترس این که مورد مواخذه و توبیخ قرار بگیرند، مرا متهم به فرار آنها کردند. در حالی که مطلب روشن بود و خودشان غفلت کرده بودند یا اصلا شاید همه چیز صحنه سازی و دروغ بود و این ها فیلم بازی می کردند و می خواستند بدین وسیله پرونده مرا سنگین تر کنند؟
زروبیگ، 11 نفر را انتخاب کرد تا اینها تکلیف مرا روشن کنند، مبنی بر اینکه محکوم به اعدام بشوم، یا جریمه نقدی به نفع صندوق حزب دموکرات پرداخت نمایم؟ چهار نفر از اینان، شیعه، چهار نفر سنی، 2 نفر اهل حق (سبیل بیگ ها) و یک نفر هم مسیحی به نام "بوغوز" بودند. بوغوز از اهالی روستای "بابارود" در منطقه مسیحی نشین باراندوز چایی بود. او از سران حزب توده به شمار می آمد. پس از بحث و گفت و گو، 5 نفر از این 11 نفر، رای به اعدام و 5 نفر دیگر رای به جریمه نقدی داده بودند. تنها رای آقای بوغوز مانده بود که سرنوشت مرا تعیین کند. او وابسته به حزب توده بود و در واقع رقیب سیاسی زروبیگ قلمداد می شد، بیش تر تمایل داشت رای به اعدام من بدهد، اما اعدام من به عنوان فرد مذهبی به نام زروبیگ تمام می شد و موقعیت او ایادی حزب دموکرات را در میان مردم تنزل می داد و سبب پیروزی ایادی حزب توده در انتخابات می شد. نمی دانم چه شد که او هم بر خلاف اراده و نظر خود، رای به جریمه نقدی داد.
بالاخره نزدیک ظهر، حکم نهایی پس از شور و مشورت در جلسه دیشب و صبح آن روز صادر گردید. به جای اعدام، ملزم شده بودم در ازای آزادی از زندان، مبلغ 500 تومان به عنوان جریمه به زروبیگ پرداخت نمایم. در آن زمان با این مبلغ می شد یک قصبه کوچک خریداری کرد. ما با این که دارای ملک، باغ، باغچه و اثاثیه منزل بودیم، اما این قدر پول نقد نداشتیم. ریش سفیدان تلاش کردند حدود 200 تومان گیر آوردند و من بعد از 24 ساعت اسارت، بالاخره به خانه و زندگی خود بازگشتم. باقیمانده مبلغ هم بعدا با فروش اجناس، اثاثیه و محصولات کشاورزی و دام و طیور بالاجبار پرداخت گردید.
جالب اینکه بعد از مدتی از این ماجرا، غائله آذربایجان پایان یافت، توده ای ها و دموکرات ها فرار کردند و تشکیلات زروبیگ از هم پاشیده و خود نیز به عراق گریخت. البته در این ایام من با چند نفر از افراد مسلح، زروبیگ و نیروهایش را تعقیب کردیم تا آنها را دستگیر کنیم و به دست حکومت مرکزی بدهیم که نشد. چند روزی با آنها در کوه ها درگیر شدیم. یک روز در منطقه "شیخ الله دره سی" به طور اتفاقی با آن نوکر زروبیگ که آب دهان انداخته بود، روبه رو شدم. ناگهان از دور دیدم یک نفر جلوی اسبی را گرفته و یک زن هم سوار بر اسب است و از جاده می آیند. وقتی نزدیک شدند دیدم این مرد همان نوکر زروبیگ است. آن صحنه ها در ذهنم تداعی شد و مرا عصبانی و تحریک کرد، اما سعی کردم بر خود مسلط باشم. اسلحه را کشیدم و ایست دادم او ایستاد. به یکی از همراهانم گفتم او را تفتیش بدنی کند تا اگر اسلحه و یا چاقویی داشت، بگیرد. معلوم شد چیزی ندارد، فقط سی تومان پول و یک بسته توتون و تنباکو داشت. گفتم: "مرا می شناسی؟" گفت: "نه." گفتم: "دروغ می گویی، خیلی هم خوب می شناسی." ماجرا را گفتم. دیگر نتوانست انکار بکند. تصورش این بود که من او را خواهم کشت، چون در میان خودشان رسم این گونه بود که با کوچک ترین بهانه، سر آدم ها را مثل مرغ و گوسفند می بریدند. پرسیدم: "این زن کیست؟" گفت: "همسرم است." گفتم: "او خواهر من است م من به خاطر او با تو کاری ندارم. ولی خودت خوب می دانی که اینجا محل خلوت و جای مناسبی برای انتقام گیری است، من اهل انتقام نیستم و تو را به حال خود وامی گذارم." سوال کردم: "کجا می روید؟" گفت: "روستای کوکیا." چون مسیر ما نیز از همان جا می گذشت، تا مقصد آنها را همراهی کرده، تحویل منزل مادرزنش دادیم.
منبع:asriran.com