ببخشید، شما؟
سال آینده روی پرده سینماهای شهرمان چه تصویری از خودمان و جوانی کردنهایمان میبینیم؟
شاید این تعریف درست باشد که سینمای هر جامعه ای، آینه ای است که میشود در آن تصویر آدمها و اتفاقات آن جامعه را دید اما این آینه چقدر راست میگوید و چقدر میشود به تصویری که نشانمان میدهد اعتماد کرد؟ به هر حال این سینما از دل ماها بیرون میآید؛ از دل شوق و شورها، آرمانها، ترسها، اضطراب و جوانی کردن و جوانی نکردنهایمان. اما تصویری که امسال از خودمان و دغدغههای جوانی مان در فیلمهای جشنواره بیست و هفتم فجر دیدیم، تصویر متفاوتی بود؛ تقریبا ً هیچ خبری از دیوانه بازیهای جوانانه نبود. نه ترانه 15 ساله داشتیم و نه دیوانه بازیهای پسرکهای «نفس عمیق». نهایت نمونه خوشحالمان، نقش پوریا پور سرخ در «عیار 14». بقیه جوانها که تقریبا ً از 23_22 سال گذشته بودند، بد جوری توی زندگی گیر افتاده بودند؛ یا پول نداشتند یا درگیر و دار زندگی خانوادگی بودند؛ جوانهایی که هر کدام نکته منفی ای در زندگی یا شخصیتشان بود و تقریبا ً هیچ قهرمان جوانی مثل ترانه 15 ساله ندیدیم که با وجود همه شرایط دور و برش، قهرمانانه پای زندگی اش بایستد و جلو برود. فیلمهای جشنواره امسال، چنین تصویر جوانانه ای را که خیلی به آن نیاز داریم، خیلی کم داشت.
باران کوثری / پستچی سه بار در نمیزند
نسل سومی حراف
از همان زنگ موبایل باران کوثری معلوم است با چه جوانی طرفیم؛ صدای جیغ وحشتناکی که به مرور تبدیل به قهقهه میشود. او هیچ چیز را جدی نمیگیرد. حتی با این که توسط فروتن دزدیده شده و به خانهای متروک آمده، تا پارچه از دور دهانش کنار میرود، هر چی لیچار بلد است بار فروتن میکند. تکه کلامهای کوثری کاملا ً تینیجری و نسل سومی است که با قدرت دیالوگ نویسی حسن فتحی، فروتن را بمباران میکند.
انگار فتحی برای نوشتن دیالوگهای او، چند تا جوان امروزی را گیر آورده و هر چی تکه کلام گفته اند، لا به لای دیالوگهایش چپانده. مطمئنا ً فیلمنامه مکتوب «پستچی سه بار در نمیزند» یک مرجع خوب برای جوانهایی است که میخواهند طرف رو به رو را به روز له کنند. البته تریپ بی خیالی کوثری تا جایی است که قصه فیلم اولین چکش را به او میزند. ترس از مواجهه با مسائل غیر عادی مقداری فیتیله نمک ریزی او را کم میکند؛ درست مثل بعضی جوانها که در مقابله با خطر واقعی نطقشان کور میشود. کوثری تا اواخر فیلم هم چنان سمبل دختری سرتق، فعال و تکه بنداز است اما پیامهای اخلاقی ناگهانی، سر به راه شدن و برخوردهای پیر فرزانه وارش اصلا ً به آن جوان اولیه نمیخورد.
شهاب حسینی و دیگران/ سوپراستار
الکی خوشها
فیلم سردستی «سوپراستار» تنها یک امتیاز دارد و آن هم بر میگردد به این که تهمینه میلانی پس از سالها ایستادن پشت دوربین هنوز تصور خوبی از جوانها ندارد. خانم میلانی در کلیشهایترین حالت، جوانها را به دو دسته سیاه و سفید قسمت کردند؛ جوانان سفیدی که فالگیر دوره گرد هستند، «شازده کوچولو» میخوانند، ویولن مینوازند و حرفهای حکیمانه میزنند و جوانان سیاهی که عشق سرشان نمیشود، هفت قلم آرایش میکنند و پشت صحنه فیلمهایی سینمایی میایستند تا از ستارههای پوشالی امضا بگیرند. این تقسیم بندی تهمینه میلانی که با مارک «معنا گرایی» به ما تحویل دادند، یک حکم کلی در باب غرق شدن جوانان در تباهیها و مهمانیهای شبانه است؛ بدون این که چند بند انگشتی به عمق ماجرا پرداخته باشد. جوانان «سوپراستار» غیر قابل باور در شادیهای سطحی غرق هستند و همان قدر غیر قابل باور، یکباره متحول میشوند و به زندگی «فرشته وار» بر میگردند. اصلا ً اگر خلاصه داستان را بشنوید، خودتان میفهمید ماجرا چقدر تصنعی از آب درآمده؛ «کوروش یک سوپراستار سینماست که نگاهی غیر انسانی به زندگی دارد. رها هم دختری است که نگاهی فرا انسانی به زندگی دارد و برای همین با ارتباط این دو، کوروش متحول میشود». این فیلم را از دست ندهید؛ دست کم میفهمید که بعضی از روشنفکران چه تصور خامی نسبت به جوانان دارند.
حسام نواب صفوی/ وقتی همه خوابیم
ستاره میشوم
یک وری نشسته روی صندلی، لم داده، عینک دودی اش را از روی چشمش بر میدارد؛ «شنیدم چون من مشغول کار بودم، مجبور شدین کارتون رو با یک بازیگر آماتور شروع کنین». سرمایه گذارهای فیلم دور و برش را گرفته اند؛ خوش تیپ و قد بلند و خوش چهره است، آدامسش را توی دهانش این ور و آن ور میبرد و رو به کارگردان میگوید: «خیلی تعریف فیلماتون رو شنیدم؛ فیلماتون حرف ندارن. راستی چی ساختین؟». از راه میرسد و همه رشتههای گروه قبلی بازیگری را پنبه میکند؛ خوش تیپ و قد بلند و خوش چهره است و البته سر تا پا اعتماد به نفس. توی خیابان ایستاده تا یکی از مهم ترین و احساسیترین صحنههای فیلم را بازی کند. ماشین زن بازیگر که جلوی پایش ترمز میکند، یک کتی میآید طرف ماشین، آدامسش را خیلی واضح توی دهانش بالا و پایین میکند، ساعت مچی گران قیمتش توی آفتاب برق میزند، مثل طلبکارها دیالوگش را میگوید ... کارگردان کات میدهد. ساعت مچی گران قیمت، آدامسی که همیشه جویده میشود، دستی که دائم به سمت موهایی آرسن لوپن شده میرود، استعدادی که نیست.... همه ناراضی اند جز جناب تهیه کننده و جناب بازیگر جوان خوش تیپ، همه مطمئن اند که استعدادی در بین نیست.
حسام نواب صفوی در «وقتی همه خوابیم»، نمونه کامل جوانهای متوقعی است که به خاطر پولدار بودن، خوش تیپ بودن و پارتی داشتن میخواهند بدون هیچ زحمتی یک شبه ره صد ساله را بروند. از گرفتن جای دیگرانی هم که خون دل خورده اند ابایی ندارند. حتما ً لازم نیست مرد باشند؛ نمونه زنانهاش را هم میتوانید در شقایق فراهانی ببینید که همه این ویژگی را داشت و میخواست یک شبه ستاره شود. مقابلشان هم میشود بعضی جوانهای با استعداد تباه شده را دید که با پول و پارتی همه موقعیتها را هم میشود از چنگشان درآورد.
طناز طباطبایی/ صداها
نسل سومی نفس بریده
دخترک نقش بر زمین شده. فقط وقتی دوستش چند قطره آب روی صورت رنگ پریده اش میریزد، میتواند چشمهایش را باز کند. صورتش عرق کرده. دستی که هر چند لحظه یک بار به پیشانی میبرد و فشاری که به پیشانی میآورد یعنی سرش خیلی بیش از آن که حال گفتنش را داشته باشد، درد میکند. دخترک در مرز 20 سالگی است شاید، شاید هم کمیبیشتر؛ 23_22. نمیگوید که چه «بلایی سر خودش آورده» سیگاری میگیراند و یک پک محکمی میزند حال ندارد بلند شود و تا آشپزخانه برود و یک چایی برای سر حال شدنش درست کند. خانه اش را خوش سلیقه، با دکوری نیمه مدرن نیمه سنتی چیده اما انگار حال ندارد جمع و جورش کند. دنبال جور کردن کارهایش است که برود. کجا؟ کی؟ با کی؟ چه اهمیتی دارد؟ مهم رفتن است. مهم خلاص شدن از همه عوضیهایی است که قالش گذاشته اند. به نظرش دوستش حتی وقتی با مادرش جر و بحث میکند و از خانه بیرون میزند، یک بچه مثبت است که چیزی از زندگی نمیفهمد؛ «اونم یه خری مثه تو». طناز طباطبایی در «صداها» عاصی و نفس بریده است و حتی دیگر حوصله جنگیدن هم ندارد. مستقل است در یک خانه مجردی خوش آب و رنگ اما خبری از یک تکیه گاه محکم نیست. مهم ترین دغدغه گوشه ذهنش، پیدا کردن دستاویزی است برای خلاص شدن از این شرایط.
بهرام رادان/ بی پولی
پز عالی، جیب خالی
سر میز شام مهمانی خانوادگی، جناب آقای باجناق بساطی به راه انداخته تا همه خانواده بسیج شوند و برنج کیلویی 2 هزار و 500 تومانی بخرند. فروشنده آن طرف خط موبایل است و باجناق دور میز شام میگردد و مردهای فامیل هر کدام عددی میگویند. جوان ترین داماد خانواده هول برش داشته، همان طور که تند تند غذایش را میجود، زیر لب تند تند حساب و کتاب میکند؛ « 100 ضربدر 2500 ... 200 ضربدر 2500 ... ». یک تومانش را هم ندارد. عرق کرده، اضطراب نفسش را بند آورده انگار. باجناق که به او نزدیک میشود، زنش با همه بی خبری به دادش میرسد؛ «ما برنج لازم نداریما». اما انگار اصلا ً صدای زن را نمیشنود. آبرویش، آبرویش از همه چیز مهم تر است. لقمه اش را که توی گلویش گیر کرده، قورت میدهد؛ «خب، 100 کیلو برای بچههای شرکت میگیرم. هزار کیلو هم برای مامان اینا ... ». کوتاه نمیآید. اوضاع جیبش خراب خراب است. هنوز به زنش نگفته که بیکار شده. هنوز جرأت نکرده به زنش بگوید: «بی پولند».
بهرام رادان در «بی پولی»، خود خود همه جوانهایی است که هنوز هم در آستانه تقریبا ً 30 ساله شدن، کله شان بوی قورمه سبزی جوانهای 18 ساله را میدهد. زیر بار هر کاری نمیروند جز کاری که پرستیژ داشته باشد. در خیال خوش «آدم مهمیهستم» زندگی میکنند. بی پول میشوند، کم میآورند، به بدبختی میخورند اما نمیخواهند به روی خودشان بیاورند. آبرو، پرستیژ، جایگاه اجتماعی و غرورشان از هر چیزی برایشان مهم تر است. فیلم بازی میکنند. برای دور و بریها فیلم بازی میکنند اما بالأخره یک جا زندگی آدمشان میکند.
حبیب رضایی/ بیست
حفظ آبرو با یک وعده غذا
کاهانی، کارگردان «بیست» گفته که تقریبا ً تمام آدمهای فیلمم را از نزدیک دیده ام و میشناسم. با این حرف و با نشانههای دیگر در جامعه، حبیب رضایی این فیلم شخصیت آشنایی در جامعه را خلق کرده؛ کارگر رستورانی که سرگشته است و حتی جایی برای خواب ندارد. اوج این بی سرپناهی جایی است که مخاطب میفهمد او شب را در بوفه اتوبوس مسافربری تهران- قزوین میگذراند. با دادن یک وعده غذا به شاگرد شوفر اتوبوس، به او حق السکوت میدهد تا یک شب را در خط رفت و برگشت بگذراند. تازه این ماجرا را از همه پنهان میکند و به همه میگوید خانه مان سمت ترمینال است؛ آبرو داری در عین نداری. رضایی سریع هم عصبی میشود. یک چاقوی خفن هم دارد که البته جز برای پاره کردن لاستیک خریدار رستوران از آن استفاده نمیکند و هر کس به ناموس رستوران -خانمهای کارگر آن جا- نگاه چپ کند، چشمش را در میآورد. با همه اینها، اهل مرام است و همکارانش را به صاحب رستوران نمیفروشد. شخصیت رضایی در بیست، جوانی خود ساخته، عصبی مزاج و آبرو دار است که صورتش را با سیلی سرخ نگه میدارد.
شهاب حسینی و دیگران/ سوپراستار
الکی خوشها
فیلم سردستی «سوپراستار» تنها یک امتیاز دارد و آن هم بر میگردد به این که تهمینه میلانی پس از سالها ایستادن پشت دوربین هنوز تصور خوبی از جوانها ندارد. خانم میلانی در کلیشهایترین حالت، جوانها را به دو دسته سیاه و سفید قسمت کردند؛ جوانان سفیدی که فالگیر دوره گرد هستند، «شازده کوچولو» میخوانند، ویولن مینوازند و حرفهای حکیمانه میزنند و جوانان سیاهی که عشق سرشان نمیشود، هفت قلم آرایش میکنند و پشت صحنه فیلمهایی سینمایی میایستند تا از ستارههای پوشالی امضا بگیرند. این تقسیم بندی تهمینه میلانی که با مارک «معنا گرایی» به ما تحویل دادند، یک حکم کلی در باب غرق شدن جوانان در تباهیها و مهمانیهای شبانه است؛ بدون این که چند بند انگشتی به عمق ماجرا پرداخته باشد. جوانان «سوپراستار» غیر قابل باور در شادیهای سطحی غرق هستند و همان قدر غیر قابل باور، یکباره متحول میشوند و به زندگی «فرشته وار» بر میگردند. اصلا ً اگر خلاصه داستان را بشنوید، خودتان میفهمید ماجرا چقدر تصنعی از آب درآمده؛ «کوروش یک سوپراستار سینماست که نگاهی غیر انسانی به زندگی دارد. رها هم دختری است که نگاهی فرا انسانی به زندگی دارد و برای همین با ارتباط این دو، کوروش متحول میشود». این فیلم را از دست ندهید؛ دست کم میفهمید که بعضی از روشنفکران چه تصور خامی نسبت به جوانان دارند.
حسام نواب صفوی/ وقتی همه خوابیم
ستاره میشوم
یک وری نشسته روی صندلی، لم داده، عینک دودی اش را از روی چشمش بر میدارد؛ «شنیدم چون من مشغول کار بودم، مجبور شدین کارتون رو با یک بازیگر آماتور شروع کنین». سرمایه گذارهای فیلم دور و برش را گرفته اند؛ خوش تیپ و قد بلند و خوش چهره است، آدامسش را توی دهانش این ور و آن ور میبرد و رو به کارگردان میگوید: «خیلی تعریف فیلماتون رو شنیدم؛ فیلماتون حرف ندارن. راستی چی ساختین؟». از راه میرسد و همه رشتههای گروه قبلی بازیگری را پنبه میکند؛ خوش تیپ و قد بلند و خوش چهره است و البته سر تا پا اعتماد به نفس. توی خیابان ایستاده تا یکی از مهم ترین و احساسیترین صحنههای فیلم را بازی کند. ماشین زن بازیگر که جلوی پایش ترمز میکند، یک کتی میآید طرف ماشین، آدامسش را خیلی واضح توی دهانش بالا و پایین میکند، ساعت مچی گران قیمتش توی آفتاب برق میزند، مثل طلبکارها دیالوگش را میگوید ... کارگردان کات میدهد. ساعت مچی گران قیمت، آدامسی که همیشه جویده میشود، دستی که دائم به سمت موهایی آرسن لوپن شده میرود، استعدادی که نیست.... همه ناراضی اند جز جناب تهیه کننده و جناب بازیگر جوان خوش تیپ، همه مطمئن اند که استعدادی در بین نیست.
حسام نواب صفوی در «وقتی همه خوابیم»، نمونه کامل جوانهای متوقعی است که به خاطر پولدار بودن، خوش تیپ بودن و پارتی داشتن میخواهند بدون هیچ زحمتی یک شبه ره صد ساله را بروند. از گرفتن جای دیگرانی هم که خون دل خورده اند ابایی ندارند. حتما ً لازم نیست مرد باشند؛ نمونه زنانهاش را هم میتوانید در شقایق فراهانی ببینید که همه این ویژگی را داشت و میخواست یک شبه ستاره شود. مقابلشان هم میشود بعضی جوانهای با استعداد تباه شده را دید که با پول و پارتی همه موقعیتها را هم میشود از چنگشان درآورد.
طناز طباطبایی/ صداها
نسل سومی نفس بریده
دخترک نقش بر زمین شده. فقط وقتی دوستش چند قطره آب روی صورت رنگ پریده اش میریزد، میتواند چشمهایش را باز کند. صورتش عرق کرده. دستی که هر چند لحظه یک بار به پیشانی میبرد و فشاری که به پیشانی میآورد یعنی سرش خیلی بیش از آن که حال گفتنش را داشته باشد، درد میکند. دخترک در مرز 20 سالگی است شاید، شاید هم کمیبیشتر؛ 23_22. نمیگوید که چه «بلایی سر خودش آورده» سیگاری میگیراند و یک پک محکمی میزند حال ندارد بلند شود و تا آشپزخانه برود و یک چایی برای سر حال شدنش درست کند. خانه اش را خوش سلیقه، با دکوری نیمه مدرن نیمه سنتی چیده اما انگار حال ندارد جمع و جورش کند. دنبال جور کردن کارهایش است که برود. کجا؟ کی؟ با کی؟ چه اهمیتی دارد؟ مهم رفتن است. مهم خلاص شدن از همه عوضیهایی است که قالش گذاشته اند. به نظرش دوستش حتی وقتی با مادرش جر و بحث میکند و از خانه بیرون میزند، یک بچه مثبت است که چیزی از زندگی نمیفهمد؛ «اونم یه خری مثه تو». طناز طباطبایی در «صداها» عاصی و نفس بریده است و حتی دیگر حوصله جنگیدن هم ندارد. مستقل است در یک خانه مجردی خوش آب و رنگ اما خبری از یک تکیه گاه محکم نیست. مهم ترین دغدغه گوشه ذهنش، پیدا کردن دستاویزی است برای خلاص شدن از این شرایط.
بهرام رادان/ بی پولی
پز عالی، جیب خالی
سر میز شام مهمانی خانوادگی، جناب آقای باجناق بساطی به راه انداخته تا همه خانواده بسیج شوند و برنج کیلویی 2 هزار و 500 تومانی بخرند. فروشنده آن طرف خط موبایل است و باجناق دور میز شام میگردد و مردهای فامیل هر کدام عددی میگویند. جوان ترین داماد خانواده هول برش داشته، همان طور که تند تند غذایش را میجود، زیر لب تند تند حساب و کتاب میکند؛ « 100 ضربدر 2500 ... 200 ضربدر 2500 ... ». یک تومانش را هم ندارد. عرق کرده، اضطراب نفسش را بند آورده انگار. باجناق که به او نزدیک میشود، زنش با همه بی خبری به دادش میرسد؛ «ما برنج لازم نداریما». اما انگار اصلا ً صدای زن را نمیشنود. آبرویش، آبرویش از همه چیز مهم تر است. لقمه اش را که توی گلویش گیر کرده، قورت میدهد؛ «خب، 100 کیلو برای بچههای شرکت میگیرم. هزار کیلو هم برای مامان اینا ... ». کوتاه نمیآید. اوضاع جیبش خراب خراب است. هنوز به زنش نگفته که بیکار شده. هنوز جرأت نکرده به زنش بگوید: «بی پولند».
بهرام رادان در «بی پولی»، خود خود همه جوانهایی است که هنوز هم در آستانه تقریبا ً 30 ساله شدن، کله شان بوی قورمه سبزی جوانهای 18 ساله را میدهد. زیر بار هر کاری نمیروند جز کاری که پرستیژ داشته باشد. در خیال خوش «آدم مهمیهستم» زندگی میکنند. بی پول میشوند، کم میآورند، به بدبختی میخورند اما نمیخواهند به روی خودشان بیاورند. آبرو، پرستیژ، جایگاه اجتماعی و غرورشان از هر چیزی برایشان مهم تر است. فیلم بازی میکنند. برای دور و بریها فیلم بازی میکنند اما بالأخره یک جا زندگی آدمشان میکند.
حبیب رضایی/ بیست
حفظ آبرو با یک وعده غذا
کاهانی، کارگردان «بیست» گفته که تقریبا ً تمام آدمهای فیلمم را از نزدیک دیده ام و میشناسم. با این حرف و با نشانههای دیگر در جامعه، حبیب رضایی این فیلم شخصیت آشنایی در جامعه را خلق کرده؛ کارگر رستورانی که سرگشته است و حتی جایی برای خواب ندارد. اوج این بی سرپناهی جایی است که مخاطب میفهمد او شب را در بوفه اتوبوس مسافربری تهران- قزوین میگذراند. با دادن یک وعده غذا به شاگرد شوفر اتوبوس، به او حق السکوت میدهد تا یک شب را در خط رفت و برگشت بگذراند. تازه این ماجرا را از همه پنهان میکند و به همه میگوید خانه مان سمت ترمینال است؛ آبرو داری در عین نداری. رضایی سریع هم عصبی میشود. یک چاقوی خفن هم دارد که البته جز برای پاره کردن لاستیک خریدار رستوران از آن استفاده نمیکند و هر کس به ناموس رستوران -خانمهای کارگر آن جا- نگاه چپ کند، چشمش را در میآورد. با همه اینها، اهل مرام است و همکارانش را به صاحب رستوران نمیفروشد. شخصیت رضایی در بیست، جوانی خود ساخته، عصبی مزاج و آبرو دار است که صورتش را با سیلی سرخ نگه میدارد.
گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
www.seemorgh.com/culture
منبع: هفته نامه همشهری جوان/ شماره 203
بازنشر اختصاصی سیمرغ
مطالب پیشنهادی:
بهرام رادان: بیصبرانه منتظر نقدهای بیرحمانهام!!
سوپراستارهای فیلم شبانهروز!
فروتن: تصویر و صدای خودم را دوست ندارم!!
گزارش تصویری از مراسم اختتامیه جشنواره فیلم فجر
اخراجیها یا جنجالیها؟!!