شیرین خیالی من
سحرگاهی که از شدت تنهایی و سر درد و استیصال احساس خفگی می کرد تصمیم گرفت شیرین را بکشد.
جذاب ترین زن ها برایش شبیه کسی بودند که هیچ وقت ندیده بود. شبیه دختری که اوائل نامی نداشت ولی بعدها فهمید اسمش شیرین است.

تکه های مختلف شیرین را از جاهای مختلف آورده و سر هم کرده بود. چشم هایش را توی صورت زنی دیده بود که به ویترین اسباب بازی فروشی خیره نگاه می کرد و انگشت هایش را در دست زنی که توی اتوبوس نزدیک او ایستاده و میله سقف را گرفته بود. گاهی تکه هایش را جا به جا می کرد آن ها را دوباره طوری کنار هم می چید تا بیشتر شبیه واقعیت شیرین شود، زنی که به اندازه ی کافی خیال انگیز، شکننده و آسیب پذیر باشد، و عاشقانه قدرت های مردانه او را ستایش کند.

حالا می توانستند با هم زندگی خوبی داشته باشند. با هم مسافرت بروند، توی خیابان ساندویج بخورند و پلی استیشن بازی کنند.

اما وقتی دوست هایش با نامزدهای واقعی شان همین کارها را می کنند، غمگین می شد. دلش می خواست شیرین تنی داشت و می توانست او را بغل کند. گاهی خودش را دلداری می داد که مهم نیست شیرین واقعیت ندارد، مهم آن است که او می تواند احساسش کند.

حتا آنهایی که نامزدهای واقعی داشتند همیشه منتظر چیزی بودند که خودشان هم نمی‌دانستند چیست، پس عجیب نبود او منتظر روزی باشد که شیرین واقعی را پیدا کند. او شیرین را چنان خوب و کامل ساخته بود که هیچ زنی نمی توانست در قلبش با او رقابت کند. بیشتر دختر ها در برابر شیرین به نظرش نچسب و احمق و خودخواه می آمدند. بیشتر دوستانش با همان دخترهای احمق و خودخواه مهمانی می رفتند، می رقصیدند و خوش می گذراندند .

http://www.seemorgh.com/uploads/1393/03/opllllll.jpg

سحرگاهی که از شدت تنهایی و سر درد و استیصال احساس خفگی می کرد تصمیم گرفت شیرین را بکشد. همان لحظه شیرین سرطان خون گرفت و لحظاتی بعد در حالی که عاشقانه به چشم های او خیره شده بود مرد. حالا او می توانست با هر زن دیگری که دوست داشت زندگی کند. هفته بعد با غزاله آشنا شد. دندان هایش شبیه شیرین بود. او داستان عشق عمیق و واقعی خود را برای غزاله تعریف کرد. تعریف کرده چه طور شیرین کم کم همه ی موهایش ریخت و درحالی که دست او را توی دست خود گرفته بود جان داد. گفت او معنای واقعی عشق را از شیرین آموخته است و این لحظه های زیبا را مدیون شیرین هستند.

غزاله که چشمانش از اشک نمناک شده بود، در حالی که می کوشید حسادت و خشم و سرخوردگی خود را پنهان کند ، سعی کرد به همان گرمی و پرشوری شیرین او را ببیند.
او دو هفته بعد همین داستان را برای پانته آ تعریف کرد، بعد برای سمیرا، برای مریم، پارمیس، زهرا، سارینا، آزاده، سولماز، جودی که نام واقعیش چیزی دیگری بود، پریسا، سمیه، نازنین و ... حتا توی فهرستش چند شیرین هم وجود داشت، اما واکنش شان بعد از شنیدن داستان عشق شیرین چندان با هم متفاوت نبود.

بعضی ها می خواستند به او ثابت کنند که می توانند از شیرین هم جذاب تر باشند و با تصویر رقیبی که دیگر وجود نداشت می جنگند ، بعضی تلاش می کردند مهربانانه خاطره ی آن ناکامی را از ذهن او پاک کنند و بعضی دل شان می خواست در رویای عاشقانه ی او شریک شوند و لحظه ای از گرمای آن عشق صادقانه را تجربه کنند.



حالا او مدت هاست که در تکه پاره های زنان واقعی به دنبال تصویر شیرین می گردد، در تنهایی بی پایان خود غرق شده، جذابیت های عاشقانه و تصویر باشکوه تن زن در چشمانش رنگ باخته و دیگر امیدی به یافتن شیرین خود ندارد.




از کتاب حافظ خوانی خصوصی . علیرضا ایرانمهر
  تهیه و تدوین :  گروه  فرهنگ و هنر سیمرغ
www.seemorgh.com/culture
اختصاصی سیمرغ



  مطالب پیشنهادی:
جنجال عکس دردناک عمو پورنگ با درگذشت پدرش+تصویر
اشباح در بازار صد ساله + تصویر
رضا عطاران می آید...
دوران بازنشستگی آنجلینا جولی
مهدی یراحی از ماه عسلش می گوید!