«شکار» عباس معروفی
یک‌بار گفتی: اگه بابام زنده بود، ما با هم دیگه بهترین شکارچیای دنیا بودیم. اما نمی‌دونم واسه چی به من گفتی:...

داستانی خواندنی از عباس معروفی

داستان زير در صفحه‌های 38- 39 مجله اتحاد جوان شماره 16(29 آذر 1358) منتشر شده است؛ هنوز یک سال از پیروزی انقلاب نگذشته بود و سوژه برگرفته از موقعیتی در سال‌های پیش از انقلاب است. اما نویسنده؛ عباس معروفی جوان آن‌ سال‌ها، مقهور داغی شرایط نیست و به دور از شعارزدگی از ظلمی که به احتمال زیاد از سوی شکارچیان درباری به مردم روا داشته می‌شود، داستانی می‌سازد تا روند مبارز شدن جوانی را روایت کند. به همین دلیل پس از چند دهه که از نگارش آن می‌گذرد، هم‌چنان خواندنی است.

تو بودی. مادرت هم بود. خواهراتم بودن. من که اومدم، همه به من نگاه کردین. من به تو گفتم:

- باباتُ کشتن.

مادرت دودستی زد به سرش و غش کرد. شیون و ضجه همه بلند شد. تو اشکاتُ پاک کردی. اما هر چی پاک کردی، بازم صورتت پر از اشک بود. گفتی:

- کجا... کجا بود... بالاخره چی شده... بابا رُ کی کشت؟

گفتم:
- نزدیکیای تهرون. توی کوه‌ها. یعنی منم بودم، بابات با دوربین سیاهه که الانه گمش کردیم، نیگا کرد. داد منم نیگا کردم. اما عجب چاق بود، عینهو گاو.

بهش گفتم:

- ما که نمی‌‌تونیم اینُ بزنیم.

بابات خوش‌حال بود. گفت: «بیا بریم بابا.»

من گفتم:

- خسرو خان، صلاح نیست. این‌جا نمی‌شه. می‌افتیم تو هچل.

راستش خیلی ترسیده بودم. حقم داشتم. با اون سر و صدائی که بابات راه انداخته بود و اون تابلوها و سیم‌خاردارا، از ترس لرزم گرفته بود. گفت:

- مرد نباید بترسه. اگه دلت هوای کباب دل و جیگر قوچ کرده، بیا بریم.

گفتم:

- خسرو، اگه نشد چی؟

گفت: «نشد که نشد. همه کارا که نباید بشه. آدم باید بره، اگه به مقصد رسید که رسید. اگه نرسید نفر بعدی می‌رسه.»

دل تو دلم گذاشت. پای تپه اول که نشسته بودم، جای پوتین هم دیده می‌شد. خیلی زیاد. گفتم:

- خسرو خان، من از گوشت شکار گذشتم. بیا بریم. همون نون و پنیر می‌ارزه به این‌همه گرفتاری که می‌خواد بیاد سرمون.

گفت: «بیا بریم مرد. آخه باید معلوم بشه که وجود داری و هستی. باید همه بدونن که یه نفر آدم زنده هم وجود داره. اگه خسته شدی، یه حرفی. اما توی دل مرد نباید ترس و لرز باشه.

دیگه حسابی خجالت کشیدم و جلوی بابات خودی نشون دادم و جلو افتادم.

مادرت دیگه دودستی نمی‌‌زد تو سرش و نفرین نمی‌کرد. غش کرده بود و افتاده بود رو متکاها. تو به من گفتی:

- بیا تو، کمک کن.

من اومدم توی اتاق، مادرتُ خوابوندیم رو زمین. تو یه کاسه آب پاشیدی رو صورتش، مادرت چشمشُ وا کرد و دوباره گریه‌زاری شروع شد. تو هنوز بیست سالت نشده بود. هنوز جوون بودی. گفتی:

- بریم اتاق بالا.

رفتیم بالا. توی پله‌ها تو گفتی:

- بعدش چی شد.

گفتم:

- بابات از کوه رفت بالا. دوربین و تفنگشُ انداخت گردنش، از کوه بالا رفت. من از تنگه رفتم. سه- چهار ساعتی نگذشته بود. انگار بابات یه دسته قوچ لب چشمه دیده بود. منم دیدم‌شون. من از سایه‌اش فهمیدم که بابات تفنگشُ قراول رفته بود. صدای تیر که بلند شد، من خیال کردم بابات زده، اما قوچ‌ها در رفتن. صدای ناله بابات بلند شد، گفت آخ. بعد صدای حرف چند نفرُ شنیدم. هنوز سرمُ بلند نکرده بودم که بابات از لبه تیغ کوه مثل یه تیکه گوشت افتاد پائین. جلو پای من افتاد. وقتی افتاد، چشمشُ وا کرد، به من نیگا کرد و به زحمت گفت "حمید، منُ کشتن. اما به رفاقت‌مون قسمت می‌دم به پسرم بگو همین تفنگُ برداره بیاد همین‌جا شکار." تفنگش سالم بود. خط بهش نیفتاده بود. بابات دیگه حرفی نزد، مُرد. تفنگُ ورداشتم، گذاشتم زیر سایه کوه. نعش بابات جلوم بود. چی‌کار می‌تونستم بکنم. فقط گریه می‌‌کردم. هنوز حالم روبه‌راه نشده بود.  نشسته بودم که دیدم این‌ور تنم سوخت و صدای گوله پیچید تو گوشم. دیگه هیچی نفهمیدم. وقتی به‌هوش اومدم، خودمُ رو تخت مریض‌خونه دیدم. یک‌ماه و نیم کشید تا اومدم بیرون، آخه گوله بدجوری کتفمُ برده بود. وقتی‌که آزاد شدم، ازم امضا گرفتن. اول نمی‌خواستم امضا کنم. اما دست خودم نبود و تعهدنامه رُ امضا کردم. خیلی دلم می‌خواست که نمی‌کردم. ولی آخرش کردم. دیدم اگه بخوام جلوشون وایستم، حریف نمی‌شم. غیر از این واسه بابات هنوز گریه در گلوم بود. غصه تفنگ هنوز از سرم نپریده بود. تا چند وقت داشتم دوا درمون می‌کردم.

وقتی بهت گفتم باباتُ این‌جوری کشتن، تو گفتی:

- شکایت می‌کنم، پدرشونُ درمی‌یارم.

گفتم:

- از کی شکایت می‌کنی؟ از خودشون به خودشون؟ فایده نداره.

اما کردی. به همه جا نوشتی. اما چی شد؟ تو اون‌جائی و من این‌جا. یه دفعه بهت گفتم که نکن، گور باباشون. بابات که زنده نمی‌شه. این شکایتا هم که کاری از پیش نمی‌برن.

وقتی من خونه رُ فروختم و اومدم خونه شما، یعنی خودتون خواسته بودین. یک هفته بعد از اومدن من بود که اومده بودی خونه ما، دخترم درُ برات وا کرده بود. من نبودم. تو توی اتاق بالا نشسته بودی که من اومدم. تو توی یه عالم دیگه‌ئی بودی. سرسنگین و آشفته بودی. گفتی:

- حمید آقا، ما فقط شما رُ داریم. هر چی باشه فقط شما با اون خدا بیامرز مثل دو تا داداش بودین. مادرم گفته به شما بگم که یا خونه ما رُ بفروشین، یا خونه خودتونُ. پولشُ سرمایه کنین، یه خرجی در بیاد همه با هم بخوریم. زندگی‌مون یکی بشه.

من اول فکر کردم شاید نتونم . اما غیرتم قبول نکرد. آخه تو اون موقع دانش‌گاه می‌رفتی. گفتم:

- من که حرفی ندارم. من از خدا می‌خوام. هنوز دستم زیر سنگه. همین روزا این کارُ می‌کنیم.

یک ماه به عید مونده بود که خونه خودمُ فروختم، اومدیم خونه شما. گفتم من که پسر ندارم براش خونه زندگی بذارم. چهار تا دختر دارم که می‌رن خونه شوهر. دیدی که غیر اولی همه رفتن. کجا رفتن؟ وقتی نه پدر بود و نه مادر، دیگه چی می‌شه؟ اسباب‌کشی کردم. با یک تاکسی‌بار کوچیک. چیزی که نداشتیم. چنا تا تیکه خرت و پرت. اما هیچ تو این فکرا نبودیم که بیان دنبالم. اومدن. یه نصفه‌شبی اومدن و پابرهنه منُ از خونه کشیدن بیرون و بردن. خودت که بودی و دیدی حتا لباسمُ نذاشتن بپوشم. خواب‌آلو بودم. رئیس‌شون گفت: «مردیکه پدرسوخته، رفیقتُ کشتی. یک مأمور دولتُ هم در حال انجام وظیفه نابود کردی و می‌خوای خونه زندگی یتیمای رفیقتُ صاحاب بشی؟»

بعد به مأمورا نیگاه کرد و گفت: «بیرینش پدرسوخته رُ.»

چه کاری از دستم ساخته بود؟ هیچی. سه ماه از مدت زندونیم گذشته بود. تو همیشه می‌اومدی و سرکشی می‌کردی. وقتی یاد اون موقع‌ها می‌افتادم که با بابات می‌رفتیم شکار و با هم بودیم، بغض گلومُ می‌گرفت. دلم واسه همه‌تون تنگ می‌شد. خب باز خوب بود این آخر سری من یه ماشین خریده بودم و کار می‌کردم. یه چیزی درمی‌آوردم، همه با هم می‌خوردیم. تو هم دانش‌گاه می‌رفتی. اما دیدی چه بلائی سرمون اومد؟ خودت باعث شدی. گفتم که شکایت نکن. کردی. گفتم نرو شکار، رفتی. اما به جای شکار، می‌دونی چی زدی؟ نفهمیدن کار تو بوده. منُ گرفتن. منم زیر بار نرفتم، اما تو رُ لو ندادم. بعد از یه مدت که از زندونیم گذشته بود، دادگاهی شدم. توی جلسه دادگاه تو دختر بزرگمُ که حالا زنت شده، آورده بودی. دیدین که برام ابد بریدن. خودمم نفهمیدم از کجا خوردم. اما یادم نمی‌ره قبل از این‌که من و بابات دنبال قوچ، همون قوچ چاقه بریم، من با مشت زده بودم تو ی دماغ یه ژاندارم و قنداق تفنگشُ از کمر شیکسته بودم. آخه بابات شیرم کرده بود.

اون اواخر تو دانش‌گاهت تموم شده بود. گاه‌گداری دست بچه‌ها رُ می‌گرفتی و می‌آوردی این‌جا ملاقاتی. منم خوش‌حال می‌شدم. تا این‌که دوباره رفته بودی شکار. جواز نداشتی. با هفت‌تیر کمری رفته بودی. همون جائی که بابات مُرد. من بهت گفته بودم که بری، ولی چرا تنها؟ نشسته بودی سر قبر بابات که سایه یک آدم دیده بودی. تو از همون زیر سایه، نشون گرفته بودی و یارو رُ انداخته بودی. وقتی صدای تیر بلند شده بود، ریخته بودن که تو رُ بگیرن، تو یکی دیگه رُ هم زده بودی و دست راست خودت گوله ورداشته بود و افتاده بودی. بعد از بیمارستان یک‌راست آوردنت زندون. به مادرت گفتم که ماشینُ فروخت و آن‌قدر حق حساب داد تا من و تو رُ انداختن توی یک بند. اول که اومدی، نشناختمت. تمام تنت کبود بود و صورتت انگاری باد افتاده بود. چشم چپت آسیب دیده بود و زبونت لکنت داشت. با اون فحش‌هائی که داده بودی، شکنجه‌ات داده بودند و برات ابد بریده بودن. نمی‌دونستم چطور شد که حکم اعدامتُ لغو کردند.

تو روی دیوار همین‌جا نقاشی می‌کردی و عکس شکار می‌کشیدی. یه جوری بودی. روی تخت می‌افتادی و با دستت نشونه می‌گرفتی و شکار می‌زدی.

یک‌بار عکس باباتُ کشیدی که دستشُ دراز کرده بود که پای یه شکارُ بگیره، اما دستش نمی‌‌رسید. داشت به تو نگاه می‌کرد و می‌خندید. انگاری ازت رضایت داشت. یک‌بار گفتی:

- اگه بابام زنده بود، ما با هم دیگه بهترین شکارچیای دنیا بودیم.

اما نمی‌دونم واسه چی به من گفتی:

- هر وقت آزاد شدی برو شکار.

آخه تو که می‌دونستی من دیگه تفنگ ندارم.  

بیشتر بدانید : عاشقانه های عباس معروفی

بیشتر بدانید : به روایت عباس معروفی نویسنده کیست؟

بیشتر بدانید : حال و روز اندوهبار عباس معروفی پس از ابتلا به سرطان از زبان خودش

 

گردآوری : گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
seemorgh.com/culture
منبع :aineha.com