«... حالا كه دانستهای رازی پنهان شده در سایهی جملههایی كه میخوانی، حالا كه نقطه نقطه این كلام را آشكار میكنی، شهد شراب مینو به كامت باشد؛ چرا كه اگر در دایرهی قسمت، سهم تو را هم از جهان دُرد دادهاند، رندی هم به جان شیدایت واسپردهاند تا كلمات پیش چشمانت خرقه بسوزانند. پس سبكباری كن و بخوان. در این كتاب رمزی بخوان به غیر این كتاب: من این رمز را از «ذبیح» و «ارغوان» آموختم. به روزی بارانی، بارانی ... نگفته بودیم ببار، اما میبارید. چنان میبارید تا به استخوانهای برهنه برسد و جانهای لولی را مجموع كند. سرگشتهی «حافظیه»، به سنگ مرمر گور كه بالای آن صفهی بیمعنا هم نیست، نگاه نینداختم. گفتم با آن گنبدی كه بر تو ساختهاند، دوباره از آسمان و حسرت فرشتگان محرومت كردهاند ... توبه و تكرار دلشدهای است كه ساختمان كتابخانهی اینجا مثل هفتصد سال پیش است. نعمت اندوه است. آمدم و همین كتابی را كه تو در دست داری از قفسه درآوردم. بختیاری گشودمش تا بخوانم. باران، خشكی و تشنگی مرا آرام میكند، خلل گل هنوز تمام نبستهی تنم را پر میكند. مثل الهامی، ناگاه، دیدم كه زیر بعضی از حرفهای كلمههای كتاب نقطهای گذاشته شده. نقطهها به رنگی میانهی بنفش و نیلی بودند. رنگی كه فقط بنفشهها میشناسند.
گمان كردم كه كار یكی از بیكارههای تهی دل است كه بیهوده به كتابخانه میآیند. ولی چرا؟ این زحمت، خیلی حوصله میخواست. بیرون، اشباح باران روی سروها و گنبد مسی گور میباریدند و خرقهپوشهای شفاف كنار طاقنماها كز كرده بودند. حرفهای نشانه شده را یكایك روی كاغذ نوشتم. چند، چند به هم چسباندم. گاهی، یكی را جدا كردم، به حرف پیشین چسباندم، اگر جلوهی آشنایی نداد، فرقتش را به حرف پسین وصل كردم. ناگهان نامه آشكار شد. نوشته بود: «سلام ارغوان. خیلی دعا كردهام كه رمز مرا پیدا كنی. میخواستم یك نامه به دستت بدهم ولی ترسیدم ببینند، از حافظیه بیرونم كنند یا به مأموری كه اینجاها میگردد بگویند. هر وقت به كتابخانه آمدهای من به تو خیره بودهام. تا در را باز كنی، ندیده میفهمم تو هستی. وقتی نور شیشههای رنگی در، روی شانه و روسریات میافتد من دارم به تو نگاه میكنم. به غرفهی پسرها نگاه نمیكنی كه مرا ببینی. میروی به قسمت دخترها. برگهدانها را دیوار قسمت ما كردهاند، ولی نمیدانند پسرها از زیر آنها كفشهای دخترها را میبینند. آن كفش پای راست كه رویش یك خراش است، مال توست. انگار از خار گل یا سیم خاردار یك خراش افتاده رویش. اسمم را هنوز نباید بنویسم. آن روز كه «بوف كور» را از كتابدار میخواستی، صدایت را شنیدم. این كتابخانه بوف كور ندارد. من توی خانه داشتم. نفهمیدی چرا از فردای همان روز، یك كسی، عصرها، بغل در حافظیه، پنجاه شصت كتاب روی زمین چیده میفروشد، بوف كور هم دارد. چند روز گذشتی و اصلاً ندیدی. هر كس آمد خواست، گران گفتم. بعضی از كتابهایم را خریدند. مجبور شدم تكههای جگرم را بفروشم كه كسی شك نكند. روز هفتم بود كه دیدی. برای شما ده تومان خانم. پول یك نخ سیگار «وینستون». با دقت بخوانیدش خانم. خیلی با دقت بخوانیدش خانم. حتا میخواستم بگویم با دقت خوب خیلی نگاهش كنید خانم. نگفتم، پیش خودم گفتم اگر ارغوان اهل باشد، اگر نیلوفری برای من داشته باشد، خودش میفهمد. ولی پشت من قوز در آورد بس كه پشت آن بساط نشستم.
حالا كه این نقطهها را میگذارم، دعا میكنم، از حافظ هم مدد میخواهم كه نقطههای زیر حرفهای بوف كور را فهمیده باشی كه رمز بهت گفته باشد كه این كتاب را بخوانی. نمیدانی چقدر آرزو دارم كه یكبار با آن چشمهایت، به خاطر من به من نگاه كنی. یك گلدان گِلی میشوم كه نقش چشمهایت روی آن كشیده شده. میروم زیر خاك كه هزار سال دیگر برسم دست آدمیكه بدون ترس بتواند بگوید دوستت دارم. «شازده كوچولو» را امانت بگیر.» صدای باران از بیرون نمیآمد. شاید رندی ریا كرده بود. به پسرها نگاه كردم. كدامشان بود؟ نتوانستم بدانم. از غرفهی دخترها، صدای پچ پچی میآمد. برگهدانها، مثل پرده پنهانشان میكند. روی مخملی بنفشهای را نمیتوان نظر كرد، همدم رازنامه را.
شازده كوچولو را در قفسهی ادبیات پیدا كردم. همان نقطهها، همان رنگ، زیر كلمههایش بودند. دوباره حرفها را به هم چسباندم. من به باور عشق دیگران محتاجم. غبار متفرق تنم را بازگردانده، مجموع میكند ارواح تنم را. اگر مهر نورزید، میمیرم باز و پراكنده میشوم به كوزهها در سردابههای مخفی شراب. «سلام ارغوان. به پسرها نگاه كردی ولی مرا نشناختی. نمیدانی همهی عصرها دورادور دنبالت میآیم كه برسی خانهات. نترس نزدیك نمیآیم. نمیترسم بگیرندم، میترسم طوری بشود كه تو بترسی. از پنجرههای خانهتان كدامشان مال اتاق توست. من همهی آن پنجرههای چوبی را كه به شكل پنجرههای خانههای قدیمی ایران بالایشان قوس دارند دوست دارم، چون بالاخره پشت یكیشان تو میخوابی. پنجرهات همان سیارهی كوچكی است كه رویش یك گل سرخ روییده، میان همهی ستارهها و معلوم نیست كدامشان است. ولی چرا نوارچسبها را از شیشهها نمیكنید. حالا كه بمباران نیست دیگر. اگر چسبهای پنجرهی اتاقت را بكنی، میتوانم بفهم توی كدام اتاق میخوابی. شبها، نصف شبها اگر درست به پنجرهی اتاقت نگاه كنم، دعایم قبول میشود كه خواب خوش ببینی. بهت نمیآید كه مثل بعضی از دخترها، طرهها را از زیر روسری بریزی روی پیشانیات. پیشانیات مثل ماه است كه وقتی عصر باران آمده و ابرها رفتهاند، درآمده. راز را روی ماه نگذار، همه میبینند.
كاشكی من در زمان یكی از پیغمبرها بودم. جلو پایش زانو میزدم و رازم را میگفتم. آدمها حالا دوست دارند رازها را خوار و خفیف كنند. «بی بی عطری»، مادرم، یك چیزهایی حس كرده. مریض است ولی مدام از من میپرسد چه دردی دارم. دیشب، خواب بدی دیدم. توی كوچهی باریك و تاریكی بودم مثل كوچهی خودمان. آسمان سیاه بود. دیوارها آن قدر بلند بودند كه سرشان پیدا نبود. بعد، صدای افتادن سنگ آمد. دویدم. سنگ میآمد. از پشتبامها میآمد. سنگها میخوردند كف كوچه میتركیدند. به سر و شانهام میخوردند. دیوارهای دو طرف كوچه به هم نزدیك میشدند. با دستهای خونیام زور میزدم به دو طرف كه آنها را از هم باز كنم، چرق چرق صدای حركت دیوارها میآمد. صدای خنده و صدای سنگ میآمد. گیر كردم لای دو دیوار. داد زدم. دیوارهای دو طرف به هم چسبیدند.
كاشكی زودتر بهار بشود. بهارنارنجها در بیایند. این كتابخانه سه تا «لیلی و مجنون» دارد. آن كه چاپ سنگی است امانت بگیر.» گفتم: ای پیر! میبینی چه رویایی میبافد این جوان. همهشان همین طورند. دستشان به دانهی گندم نمیرسد و آن وقت ... نشنید پیر. سایه شد در سایهی نارنج. گفتم این جوان هم روشنایی فراقش خاموش میشود همین كه كام بگیرد، وگرنه، من صاحب سایه خواهم شد. نوشته بود: «از بیبی عطری پرسیدم اگر توی خواب ببینم زیر پایمان دندان ریخته، همه جا، مثل دانههای شن، صدای شكستنشان بیاید هر قدمیكه بر میداریم، یعنی چه. گفت شگون ندارد. من میترسم ارغوان. چرا نوارچسبهای پنجرهی اتاقت را نكندی. خیلی زیاد بود این خواهش من. من از ته شهر، از اتاقكی كه به كوچه پنجره ندارد میآیم. شما توی آن خانهی بزرگ قشنگتان اصلاً نمیفهمید یعنی چه. ساعتهایی كه از خانه در میآیی بروی دانشكده، میدانم. آمدنا، دورادور مواظبت هستم ولی تو انگار نه انگار كه این نامهها را خواندهای و میدانی. یكی از كتابدارها فهمیده كه هر وقت تو میروی من پشت سرت راه میافتم. گفته اگر یك بار دیگر از این غلطها بكنم كارتم را پاره میكند. حالا صبر میكنم، هفت دقیقه بعد از تو بیرون میآیم و میدوم تا نزدیكیهایت برسم.
كجا هست توی این دنیای بزرگ كه من بتوانم بدون ترس، سیری نگاهت بكنم و بروم. بروم، همین طور با خیال صورتت بروم و نفهمم به بیابان رسیدهام. و توی بیابان زیر سایهی كوچك یك ابر كوچك بنشینم. دیروز كه آمدی از كنار قبر حافظ رد شدی، سایهات افتاد روی پلههای صفهی قبر. وقتی دور شدی. زانو زدم دست كشیدم به جای سایهات. نترس، كسی شك نمیكند. سر قبر حافظ زانو زیاد میزنند. هر كه دیده باشد خیال میكند تربت جمع كردهام.
«خیام» را بگیر. بعد از «لیلی و مجنون» توانستم اسمشان را پیدا كنم. از برگهی سررسید كتابها كه اسم امانت گیرنده و تاریخ برگشت كتاب را بر آنها مینویسند، آسان شد مشكل. دو اسم در آن چند كتاب مشترك بود. «ذبیح الله مریخ»، «ارغوان سامان». بیشتر دلم میخواست ارغوان را ببینم. یك نظر دیدن دارد دختری كه الهام چنین رمزی را به مردی برساند. یك نظر از آن گونه كه ازل بود. به كمین نشستم. هرگاه، دختری به حجرهی كتابدار میرفت تا كتابی تحویل بدهد، به آنجا میرفتم. «سلام. ببخش. لابد برای گرفتن رباعیات آمدهای و نبوده. ببخش. پهلوی خودم بود، چون این نامه ناتمام مانده بود. چون بیبی عطری مرد. رطوبت این خانه كشتش. آن قدر نحیف شده بود كه از تنش یك كوزه هم در نمیآید. كاشكی مرا به جایش خاك میكردند. چه پیالههای قشنگی، چه گلدانهای قشنگی میشود ساخت از گِلم. رنگِ لعاب لازم ندارد. خودش رنگ دارد. رنگ خون دل، رنگ چشمهای تو. رنگ گیلاس لبهای تو. بی بی عطری میگفت بگو اگر كسی به دلت هست، بگو كجاست بروم خواستگاری. میگفتم تو با این پاهای علیلت كجا میخواهی بروی. دنیا خیلی دور است از خانهی ما. دیگر صبحها نمیتوانم دنبالت بیایم دانشكده.
صبح كه بلند میشوم بساط چای آماده نیست و یادم میآید كه بیبی نیستش. میروم قبرستان. حالا یك قبر كوچك دارم كه كنارش صبر میكنم تا سبزه در بیاید و باهاش حرف میزنم. تو با كی نگفتنیهایت را میگویی؟ تازگی، یك «غزلیات شمس» چاپ امسال برای كتابخانه آمده. بگیرش. اگر خواستی، با همین رمز خودم برایم چیزی بنویس. هر چی به جز تسلیت. باقی بقایت.» من، هیچ وقت كنار گوری حتا قدم هم سست نكردهام. مردهها در خاك تنها نیستند. به وصال درنگ بر وصالها رسیدهاند. وقتی فرصت كم است، بهتر آن كه ناز نرگسهای نزدیك بین و بیافق را خرید، سپرد به جوانی خُرد خِرد و راز ندیده كه فقرش نمیگذارد تلخی شهود جسم را بر هزار و یك بستر بچشد. اما از نفس آن خام، سپیدی موهایم، مو به مو به یاد سیاهی شباب میافتاد. روی زییایی دیدم. پرسیدم: «خانم اسم شما ارغوان نیست؟» هنوز عطر حلول بیست سالگی را درهالهاش داشت. گفت: «نه.» گفتم: «ارغوان هستی، نمیدانی.» چون صدایش مثل غزلی بود، قافیهاش، ردیفش «آه». انگار كه دیوانهای باشم نگاهم كرد. گفتم: «نمیدانی، اگر بدانی هستی. رمزی به روبت لبخند میزند، آن وقت از شوق و شرم، مهتاب صورتت ارغوانی میشود.» ریاضی میخواند. روی برگرداند از صدایم. گفتم: «آیهای بخوان؛ آیه نیست این كه گفتهاند دو با دو میشود چهار. دو دست عاشق با دو دست معشوق میشود یك.» یكی از كتابدارهای این كتابخانه مدعی درویشی است. همهی شعرهای دیوان را بهتر از من حفظ دارد. همیشه كت و شلوارهای گرانی هم به تن دارد. پرسیدم: «شما ذبیح الله مریخ را میشناسید؟» گفت: «عضو مزاحمیاست. همین روزها اخراجش میكنم. حرمت آرامگاه خواجه را میشكنند این جوانهای لاابالی.» این درویش سبلت، همیشه از پایین پای گور میآید و میرود. دیگران را هم تشویق میكند كه به احترام خواجه حافظ، هرگز از بالای سر او نروند. گفتم: «ممكن است ذبیح را به من نشان دهید؟» گفت: «لازم نیست شما دخالت كنید. اگر یك بار دست از پا خطا كند او را تحویل مأمورین مربوطه میدهم. آرامگاه خواجه جای این كثافتكاری نیست كه پسری دنبال دختری باشد.» گفتم: «عالیجناب! شما امروز صبح صبوحی زدهاید؟!» گفت: «شوخیاش هم برای من چندش آور است آقا. بروید سرجایتان، در كتابخانه نباید صحبت كنید.» گفتم: «پس این لكههای ارغوانی را پاك كنید از سینهی پیراهن.» ناباور و حیرتخوار به دو لك تاز ه نگاه كرد. انگشت زد. هنوز نم داشتند. انگشتش را بو كشید. رنگش پرید. شتابان به خانه شتافت.
«ممنون كه آمدی. خاك قبرستان كجا و كفشهای شما كجا. هر چه خاك اوست عمر شما باشد. لابد حساب كردهای اول صبح توی قبرستان، بالای یك قبر تازهی فقیر، خودش است. اگر تا دیدمت جا نخورده بودم شاید نمیشناختیم. خوش آمدید سر سفرهی من. ولی دیر شده. خیلی خاك ریختهایم روی چشمهای پیرزن. چطور ببیندت؟ شاید، چه میدانم، شاید صدا از خاك رد شود، صدایت را شنیده باشد. گلهایی را كه آورده بودی برای بیبی نگذاشتم. آوردهام خانه. دارند پژمرده میشوند. بدم میآید از این دستهای بی معجزهام. با حرفهای «آناكارنینا» حرف هایی برایت جدا كرده بودم، همه شان را پاك كردم. اصلاً نمیخواهم دلسوزیات را. آمدی چون بیبی مرده بود. بعد هم حرفهای من با حرفهای «آنا» نمیخواند. اینها با ریخت و پاش عشق را حرام میكنند. خواهش میكنم توی همین كتاب برایم چیزی بنویس. اصلاً بنویس چرا آمدی، چرا فقط گل را گذاشتی و رفتی زود. بعد، اگر حالا كه من لو رفتهام باز هم میخواهی حرفهایم را بخوانی، «هشت كتاب » را بگیر. همین یك شعر نو توی این كتابخانه هست. اگر رمزیاش كنی قول میدهم هیچ وقت حسودی نكنم به آن نامزد پولدارت. گاهی كه میآید درِ حافظیه دنبالت، من عزا میگیرم. تا نفس دارم دنبال ماشینش میدوم. از چهارراه به بعد خیلی تند میراند. عقب میافتم. فقط میخواهم ببینم وقتی توی ماشین نشسته ای با او چطور هستی...» ... سرانجام ارغوان را دیدم. كم زیاد زیبا نبود. چشمانش، آنِ چشمانی را داشت كه دزدانه به قدر عبور نسیمی سهم دو بنفشه، پرده را باز كرده به بیرون اندرونی نگاه میكنند. زیر و میان ابروها را بر نداشته بود: دو قوس كمانی از صدها سال پیش كه محل وصلشان جای نهادن تیر است. نگاه خیرهی مرا كه دید، به اخم ابروها در هم كشید. درست در واقعهی نیكوی اتصالشان، چین عتاب افتاد. از خراشی كه روی كفشهایش بود حدس زدم كه اوست. بعد دیدم كه هشت كتاب را پس داد. نباید به انتظار نشستهای را آزرد. كتاب را نگرفتم. نیم ساعت بعد جوانی بلند شد و كتاب را امانت گرفت. روز بعد آن را برگرداند. در آن به جز نقطههای خودش هیچ نشانه ای نبود. دختر سكوت كرده بود.
«پس چرا آمدی قبرستان؟ جای خوبی است برای ملاقات، نه؟ اگر بالای سر قبر بیبی روبروی هم بنشینیم، هیچ كس به ما شك نمیكند، نمیآید بپرسد شما چكارهی همدیگر هستید. توقع ندارم خیلی نزدیك تو بنشینم. باهالهی تو كه مماس باشم برایم بس است. دوباره باید سركار بروم. پس اندازم تمام شده. رنگكار خوبی هستم. چند ماه پشت سر هم كه كار كنم خرج پنج شش ماه را در میآورم. فقط عصرها اگر بتوانم بیایم اینجا. ممنون كه چسبهای شیشهی پنجره ات را كندی. نصف شبها، فكر بعضیها مثل شاپره، پشت شیشه پر پر میزند. دیشب كه آمدی كنار پنچره، ندیدی مرا توی تاریكی. ندیده میدیدمت. رفتی لبهی تختتت نشستی. یك آینه هست روبروی تختت، یك قالی ابریشمیهم میبینم كف اتاقت. نشستی یك طره از مویت را دور انگشت پیچیدی، بعد ولش كردی. طره پیچ افتاد، شد طناب دار شبپره. سایه ات آبیست. آبی افتاد روی آبی رنگ اتاقت. بلند شدی رفتی آب بخوری. صدای ریختن آب توی لیوان، نصف شبی پیچید توی شهر. برق برق شرهی آب افتاد روی دیوارها. سركشیدی. سفیدی زیر گلویت شد مهتاب. نصفه آب را آوردی توی اتاقت. گذاشتی جلو آینه. خوابیدی. وقتی به پهلو میخوابی، رو به دیوار نخواب، من به چشمهایم نجیب بودن را یاد دادهام. فقط به قرص ماهت نگاه میكنم. سحر كه شد، از پایین تخت خوابت بلند میشوم و میروم. مگر چقدر سخت است چند تا نقطه گذاشتن توی كتابی؟ «دن كیشوت» را امانت بگیر.» وجد و ترس پیدا شدن آنی میانِ این دو خام كه من ندانم چیست، آسودهام نمیگذاشت. یقین داشتم كه از عهد هابیل و قابیل همیشه سایه ای از فراق فراقِ ازل مكرر شده. مكانها و زمانها حجابند. حرفها و وصالها حجابند و چهرهها و پیكرها. روزی دنبال ذبیح رفتم. ارغوان، دورها، خرامان از دانایی به تعقیبی بی آزار، والا بلندیش سرو، شیوهی پیكرش سر بركشان زیر روپوش، میرفت. ذبیح، به آن سوی خیابان دوید. دوید و دور كه شد به این سو آمد. سر راه ارغوان ایستاد، كنار ایستاد، خیره ماند تا ارغوان بگذرد. باز دوید از عرض خیابان بگذرد. جیغ ترمز ماشینها و بوقها را نشنید. باز دورها به این سمت آمد. به جرز یك عطاری تكیه داد، دست در جیب كه آمدن ارغوان را به سوی خود ببیند. هالهی پر سیاوشان، حنا، سدر، زردچوبه ... كنارش بود. نزدیك شدن ارغوان را چندین بارآزمود، نفس نفس زنان و عرق نشسته ... ارغوان بیاعتنا به این پریدنهای بام به بام، به خانه رسید. در را باز كرد و اما ... در باز كرد و اما رو گرداند به سمت راهِ آمده ... رو گرداند به راه آمده. ذبیح مزد دویدنها را گرفت. سرخوش، راهی خانهاش شد.
كوچه پسكوچههای قدیمی شیراز، هنوز هم، به هوای دل كوچه پسكوچههای سحرگاهِ «ابواسحاق» به بهار، و پاییز «شجاع» خانه و پنجرههای قدیمی دارند. تنگ و طولانی، پیچهای ترسِ محتسب خوردهاند و باریك راهِ مستقیم عاشقانی كه فرصت دیدارشان با هر قدم به سوی هم، كوتاهتر میشود. آهشان را نه باد برده، نه نسیم ... سالك! میتوانی در این كوچهها، جهت را از كف وانهی. اژدهای خود را گم كنی و آن سوی خمِ پیچی، معجزهی خود را ببینی كه میآیی میآیی و پسربچهای بیاعتنا به تو، بر دیوار فواره میزند.
خانهی ذبیح كژ و مژی بود فشرده شده بین دو خانهی دیگر. درون رفت. در بست. بعد، پشت دیوار بلند و نم كشیدهی حیاط، فریاد كشید: «ارغوان ...» سمتِ آسمان آبی شیراز. هفتصد سال پیش هم، دهانی تلخ صبوحی، همین نزدیكیها، سوی همین آسمان، «شاخ نبات» را نعره كشیده بود ... صدای خزشی آمد از حفرهای زیر تیرهای چوبی سقف خانه ... معشوق چنان مینماید كه انگار سرگشتگی وظیفهی عاشق است و دیگران هم. ارغوان، هر روز از دانشكدهی ادبیات میآمد. وارد كه میشد، نگاهی دزدانه به قسمت پسرها میانداخت. لبانش شكنج گزیده شدن از شرم داشتند. مینشست و كتابش را میخواند. گفتم: «خاتون! جام سرت را پر نكن از تذكرهی شاعرانی كه دُردند.» گفتم: «آنها كه مجبورت میكنند مفاعلین مفاعیلن حفظ كنی نباشان گورهای پوكند.» گفتم: «خاتون! نخوان قصیدهای كه پیمان نشكسته است.» حیرت شد. روی گرداند. ندید كسی را پشت سر. دور، كنار در بودم. رنگارنگ از نوری كه از شیشههای رنگی در برِ من میتابید. اندكی هم سایه دار شده بودم. گفتم: «گوش كن صدای پای آب! آب بپاش در كوچه تا باز «خضر» درآید. كشتی سوراخ كند، كودكی بكشد، دیواری بر آورد و اما هیچ مپرس.» میشنید و وحشت زده به اطراف نگاه میكرد. دور نمیدیدم به خود كه زمانی فكرهایشان را هم بخوانم. ترس هم دارد این امید. میمیرم اگر باز در فكر عاشقی ریا بخوانم. گفتم: «خاتون! نقطهای بگذار پای كلامی. خالی زیر لبِ حرفی. آواها برای طواف، نقطهای میطلبند.» داس زلف را زیر روسری رانده بود ...
بهار پیمانشكن سر رسیده بود. از عطرهایش در امان نیستم. ناگهان، خیالی، از سایه روشنی گریبانم را میگیرد. به دستهایم میگویم: چه فایده، چه فایده؟ وصال سمت ابد است و فراق سمت ازل. ولی برای من، در همه بسترهایی كه خفتهام، گوهر یكدانهای نبوده است. خاطرم نهیب میزند كه با آن همه غوغای فراق، با آن همه زمزمهی وصال، حجاب كه افكنده میشد، هیچ كدام حوای من نبود. حالا كه عشق ذبیح و ارغوان رنگ انار شیرین داده به غبار تنم، وحشت دارم. شكست آنها دورتر از همیشه پرتابم میكند به آینده و تا مغز استخوانم میرسد مرگ، این بار ...
«چكار میكنی؟ چكار میكنی؟ من میترسم.»
ارغوان سكوت را شكست ولی فقط همین بیست و شش حرف را نشانه گذاشت در صفحهای كه دن كیشوت برای نجات عروسكِ نیك به عروسك شرور خیمهشببازی حمله میكند. ذبیح در پاسخ او نوشت: «دیروز یك مار خانگی گرفتم. سالها بود توی خانهمان بود. گاهی دیده بودمش. بزرگ است. انداختمش توی قفس یك قناری كه خیلی وقتها پیش داشتیم. دور میلههای قفس را توری آهنی كشیدم. شبها، تا نصفشبها مینشینم، چشم در چشم مار. خیلی چیزها میداند ولی نمیخواهد بگوید. آخر ازش میفهمم. حتماً جفتی هم دارد. این را فهمیدهام ...» جمعهی بعد از این، به فكرم رسید كه امروز حتماً همدیگر را خواهند دید. چون آسمان مصرفانه آبی بود. «حلاج» را دیدم. خرقه و تن شفاف، مستامستِ عطر گلهای صحرایی كه از «دروازه قرآن» به شیراز میآمدند، میرفت به سمت باغهای «قصر الدشت». چهار مرید همراهش بودند. اندكی رنگ ازرق داشت خرقهی مریدها. دانههای بالدار افرا، با باد میرفتند به سوی درنگِ حق. با باد میآمدند از درنگ حق. و گردهی گلهای بهاری را كسی در هوا نمیدید.
آنها را در قبرستان دیدم. دو طرف پشتهای نشسته بودند. ارغوان، سر را پایین انداخته بود، ذبیح سر انگشت بر خاك میكشید. قبر، سنگی نداشت. قطعهای سیمانی، عمود، بالای آن در خاك نشانده بودند. از كنار آنها گذشتم و اسمی را كه با رنگی سیاه روی سیمان نوشته شده بود خواندم. با خطی سرسری نوشته بودند: بی بی عطری ... كمیدورتر، پایین پای قبری با سنگ مرمر اعلا نشستم. گفتم: «هزار كلمه دارید، هزار حرف حرف كه زیرشان نقطه است. برای شما طمع خامها هزار و یك غنیمت است. زبان بیایید، زمان همان كهنه شدن عشق است، میگذرد.» ذبیح به ارغوان نگاه كرد. ارغوان سر بالا كرد.
ذبیح به دورِ غروب نگاه كرد. آن سمت، كوه «استسقا» ته رنگی سبز داشت از بهار. بعضی میگویند كه شكل مردی است كه مرض استسقا دارد و آن قدر آب نوشیده كه شكمش برآمده. بعضی میگویند شكل مادری است، خوابیده، زندگی نه ماههای در شكم دارد برای این شهر؛ اگر دریابد. ذبیح و ارغوان هنوز ساكت بودند. گاهی چشم در چشم میشدند، مدتی. شاید با نگاه حرف میزدند. ارغوان، بعد سرخ میشد رویش. سر زیر میانداخت. خیلی طول كشید، به اندازهی بر آمدن كوزهای از خاك نگاری، كه سرانجام لبهای ذبیح به قد چند كلمه جنبیدند. ارغوان هم كوتاه جواب داد. معلوم بود كه هر دو از این وضع معذبند. هر از گاهی، اطرافشان را میپاییدند. انگار این كار تنها مفرشان بود. بر زمین بی بهار قبرستان، گورها یك رنگند. گفتم: «مردهای بین شماست. یكیتان بلند شود كنار آن دیگری بنشینید.» تكان نخوردند. مطمئن بودم این حرف فكر مرا در ذهن میشنوند. ولی ... گفتم: «نترسید، كی به فكرش میرسد كه بر سر قبر محل دیدار دو عاشق باشد ...» پس از دقیقه ای نگاهشان یك چشم شدن، ارغوان بلند شد. در باد، مانند پرچمیبود. در سیاهی چشمهایش برق نشاط نبود. گود افتاده بودند. صدای شیون میآمد از دور. كاش هیچ وقت در بهار بهار كسی نمیمرد ... ارغوان به زمزمه حرفی گفت. ذبیح سر زیر انداخت. ارغوان به راه افتاد. تنداتند رفت. غبار قبرستان بر او میوزید. ذبیح نگاه او میكرد. مویه بر او میوزید. پسركی ژندهپوش روبرویم درآمد. یك قوطی حلبی دستش بود. پر از سیماب بود از آفتاب آفتاب. گفت: «قبر را بشویم؟» گفتم: «آبی بریز كف دستهام.» پرسید: «مگر این قبر مال مردهی تو نیست؟ قبرش را بشویم؟» گفتم: «راست گفتی. بشوی ...» آب ریخت روی مرمر. جزهی غبارِ نشاط گرفته از آفتاب بهاری بلند شد. پسرك دستش را برای مزد پیش آورد. دست بردم به خاك پای گور. مشت كردم. مشت را كف دستش باز كردم. حیرتی و وحشتی به تلألوهای كف دستش نگاه كرد. گفت: «تقلبی است.» گفتم: «بله.» گفت: «نه ... این همه سنگین؟ تقلبی نیست.» گفتم: «نه.» مشتش را بست و دوید. قوطی اش را انداخت و دوید ...
«چكار كنم؟ چكار كنم؟ نگهبانهای حافظیه فهمیدهاند. عصر، مجبوری بیرون، سر چهارراه منتظرت میمانم. خیلی دوست دارم وقتی از روبرو میآیی. حالا هر وقت اتاقی را رنگ میزنم اول روی دیوارهایش، بزرگ با قلممو مینویسم ارغوان، بعد با رنگ اسمت را قایم میكنم. پدرت هم انگار فهمیده توی كوچهتان میگردم. با نوكرتان میآید دم در. چپ چپ نگاهم میكند . اگر نخواهی نمیآیم. ماشین نامزدت به نظرم یك دیو است. كاشكی شمشیر و نیزه داشتم حمله میكردم بهش. خردش میكردم. به غرورتان برنخورد خانم كه نشانی خانه را برایتان نوشتم. ننوشتم كه بیایید. نوشتم كه خیالتان بیاید. اگر بیاید دور مینشینم. دورتر از توی قبرستان. نیایی، خیالم خیلی قوی شده ... «منطق الطیر» را بخوان.» با گرم شدن هوا، مسافران نوروزی شیراز ناپدید میشوند. نفوس بهارنارنجها دود پیهسوز میخانه میشوند و خرقهپوشهای شفاف زیر آب آبنماها میخوابند تا پریوشها بیایند. از پیرمردی كه همیشه در طاقنمایی روبروی سرو قدیمی حافظیه مینشیند، فال میگیرد، پول میگیرد، فال خواستم.گفت: «نیت كن.» به دل گفتم: «گوهر یكدانهمان كو؟» دیوان را بوسید. ناخن راند لای آن. چشم بست و گفت: «ای خواجه حافظ شیرازی، تو كاشف هر رازی. من طالب یك فالم، تو را به شاخ نباتت قسم ...» پیرمرد چهل سال پیش، عصری، با معشوقش، اینجا، قرار دارد. دختر را برادران غیور، همان عصر میكشتند دم در خانه. پیرمرد هنوز منتظر آمدن اوست. دیوان را با سر ناخن باز كرد. به دل خواند. سرخ شد. لرزید و كتاب را بست. بیحال، سرش را تكیه داد به آجر چهارصد سال پیش. با صدایی نزدیك گور گفت: «نمیخوانم.تا حالا نیامده بود. این فال را برای هیچ احدالناسی نمیخوانم. عهده كردهام ...» گفتم: «پس فهمیدهای عاشق خیال خود بودهای، نه او.» با تكان سر حاشا كرد. گفتم: « تو دیگر ریا نكن، عمری برایت نمانده.» چروكهای صورتش مثل شیار یادگاریهای كنده شده بر درخت درخت شدند. پرسید: «چه نیتی كرده بودی؟» گفتم: «نیت یك سحرگاه دیگر.» راه افتادم. پشت سرم، بلند گفت: «حكماً پیمانههای زیادی شكستهای؟» گفتم: «شراب هركدامشان فقط یك مستی كوتاه بدخمار داشت.» بلند شد. سایهی سرو از رویش رفته بود. دستش را با انگشتی برافراشته بالا برد. گفت: «اصلت تشنه نبوده، اگر بودی با همان اولی مست میشدی، تا ابدالآباد.» گفتم: «پس تو خودت چرا هزار فال گرفتهای ، یك فال، یك غزل برای همیشه.» تهدید كنان انگشتش را روی هوا تكان میداد و فریاد كشان سر گرفت: «نماز شام غریبان چو گریه آغازم، به مویههای غریبانه ...» دور میشدم. مردمان دورش جمع میشدند. ... خرد ز پیری من كی حساب گیرد، كه باز با صنمی... دور دور میشدم و صدای جوان شدهاش میآمد ...
«من میترسم چون نمیتوانم جلو خودم را بگیرم كه نامههایت را نخوانم. میترسم چون نمیتوانم این حرفها را نشانه نگذارم. تو چطور مرا میشناسی. از دور؟ نه، این جور عاشق نمیشوند. از نزدیك من فقط دوبار ترا توی قبرستان دیدهام و بعضی وقتها حس كردهام یك كسی پشت سرم میآید. اصلاً نمیشناسمت. فقط یك مقدار حرف نشانه شده از تو خواندهام، به خط خودت هم نبوده. ما فقط با هم توی خیال بودهایم. از كجا معلوم درست خیال كرده باشیم. این رسمش نیست به خدا. ترا به خدا تمامش كن. ترا به خدا دیگر برایم اسم كتاب ننویس. تو را به خدا اقلاً به خودت برس. رنگت زرده شده، زیر چشمهایت سیاه شده. من همهی امتحانهایم را خراب كردهام. منطق الطیر را برای امتحان باید میخواندم ولی نه فقط برای بعضی از حرفهایش كه هیچی از كتاب نفهمم ...» سه بار نوشته بود خداحافظ.
پس از این، نامهها متقابل شد. برای این كه كسی بو نبرد كتابها را زود به زود تحویل نمیدادند. گاهی هم بلافاصله پس از تحویل، عضو دیگری كتاب را امانت میگرفت و آن یكی مجبور میشد پانزده روز صبر كند تا به كتاب برسد. «... دوستم، همدمم مثل خودم دارد جنون میگیرد. سرش را میكوبد به میلههای قفس تا مینشینم جلویش. بعد كه میبیند فایده ندارد، زل میزند بهم. میگویم آره، به خودت بپیچ. تمام تنم طلب شده، میسوزم. از تو میكوبد به جدار پوستم. تو هم بسوز. تا نگویی چكار كنم آزادت نمیكنم. از چشمهایش یك سرمایی میآید توی خونم. آرام میشوم. خوابم میبرد. این روزها تو همه جا همراهم هستی. میبینی وقتی صاحب كار زور میگوید، طاقت نمیآورم، چون تو میبینی، وقتی با مسافرهای دیگر میچپیم توی مینی بوس، مثل گوسفند، تو داری نگاهم میكنی. پیاده میروم همه جا. تو میبینی وقتی كوپنهای بیبی را میفروشم، بردم بقیهشان را تحویل دادم. پنجشنبه ساعت چهار بیا برویم با هم قدم بزنیم. برویم «باغ ارم». گاهی فقط میآیم بغل دستت، زود رد میشوم، كسی نمیفهمد. دو سه متر دورترت میآیم. میخواهم هر چی تو میبینی ببینم.» ... «خیلی اشتباه كردی آن وقت كه از كنارم رد شدی اسمم را صدا زدی. نگفتی یكی از روبرو میآید، میشنود. كار خطرناكی كردیم. اگر آشنایی مرا توی باغ ارم میدید، تو را هم كه نمیدید، نمیگفت این دختر تنهایی اینجا چكار میكند. توی خانه به رفتارم شك كردهاند. ما از هم خیلی دوریم، حتی اگر كتاب «حسن و دل» را حفظ باشیم. میترسم، گاهی انگار غیر از تو، یكی دیگر هم تعقیبم میكند. یك سایهای هست، بعضی وقتها جاهایی میبینمش، انگار ناقص است. دلم گواهی بد میدهد، ولی حالا همه چیز برایم تازه شده. همه چیز را دوست دارم. دیشب یك گلدان قدیمی توی اتاقم داشتم، شكست. گریه كردم برایش. من هم دارم میسوزم. كف دستها و پاهایم گر میگیرند، صورتم ... نه، تو عاشق نیستی وگرنه دلت نمیآمد این طور زندگی مثل برهام را به هم بزنی. خدا از سرت نگذرد. خوب كاری كردی. دلم شده تو، ای نامرد.» ... چرا پدرت مرا زد. میگفت، دیگر نمیآمدم توی كوچهتان. وقتی با نوكرتان نصفشبی یقه ام را گرفتند، گفتم آقا من دخترشما را دوست دارم. میدانم او را به من نمیدهی ولی وظیفهام است خواستگاری كنم. مرا زد. میخواست پلیس خبر كند، من فرار كردم. زشت است فرار. به پدرت بگو آقا وقتی میزنی توی گوش كسی، مدتی صورتش مور مور میكند. بعد درد خوب میشود ولی یك چیز میماند. دیده نمیشود مثل جای انگشتها، ولی همیشه میماند ...» ... «چه صورت سنگی داری. دو تا از انگشتهای بابا رگ به رگ شدهاند. صبح و شب توی آب گرم مالششان میدهد. خیلی گیجی. اصلاً نفهمیدهای مدتی است صاحب دیو دنبالم نمیآید. تاراندمش. دیوش شیشهی عمر نداشت فقط پول داشت. تو قشنگ بودی وقتی پا به دو گذاشتی. من ترسیده بودم. از پشت پرده میدیدمتان. خندیدم وقتی فرار كردی. زبل بودی. قشنگ بودی. به آنها گفتم نمیدانم تو كی هستی، هیچ وقت مزاحم من نبوده ای، به صلاح بود. ببخش كه این طور گفتم.»
از خیابانهای مملو از جانهای ارزان میگریزم و به حافظیه پناه میآورم. شاد باش. تابستان، پریوشهای بنفش در باغچههای حافظیه انگار برای صد سال، وقوع برقهای بی رعدِ ابرهای بهاری هستند. بچهها، مثل جغجغههای ساقط، روی سنگهای صیقلی كنار پلكان سر میخوردند. فقط جای سنجاقكها خالی است. خیلی سال است كه تابستانها نمیآیند ... «بی بی عطری حتماً صدای پایمان را میشنود بالای سرش. ولی حتماً مدام میپرسد چرا با هم حرف نمیزنید. قبل از اینكه بیایی خیلی حرفها توی ذهنم آماده كرد