بلبل بانگ برداشت :‌ " مرگ بهای گزافی یرای یك شاخه گل سرخ است و زندگی برای همه عزیز است . نشستن در جنگل سرسبز و خورشید را در ارابه...
دانشجوی جوان فریاد زد : " او گفت اگر برایش گل سرخ ببرم – با من میرقصد – اما در سراسر باغ ام  گل سرخی نیست "‌.
بلبل از آشیانه اش در درخت شاه بلوط صدای او را شنید و از لابلای برگ ها فرو نگریست و در شگفت شد.
دانشجو فریاد زد : " در سرتا سر باغ من گل سرخی نیست ! دریغ كه خوشبختی به چه چیزهای كوچكی بسته است !  آنچه خردمندان نوشته اند مو به مو خوانده ام و بر تمام رمزهای حكمت دست یافته ام – و با این همه تنها نیاز به یك گل سرخ زندگیم را به شوربختی میبرد ." و چشمان زیبایش پر از اشك شد .
دانشجوی جوان زیر لب زمزمه كرد :  " فردا شب شاهزاده مجلس رقصی دارد  و یار من در میان آن جمع است.  اگر   برایش  گل  سرخ  ببرم – تا سپیده دم با من میرقصد
 اگر برایش گل سرخ ببرم او را در آغوش خواهم گرفت و  او سر بر شانه ام  خواهد نهاد و دستش  در دستانم گره خواهد خورد .
 اما دریغ كه در باغ من گل سرخ به هم نمیرسد !
پس ناگزیر تنها خواهم نشست و او از كنارم خواهد گذشت –به من اعتنا نخواهد كرد و قلبم خواهد شكست.
بلبل گفت :‌  "‌به راستی عاشقی پاكباز است . او گرفتار همان دردی است  كه من به نغمه میخوانم – آنچه مایه شادمان من است – رنجورش میدارد !  راستی كه عشق چه شگفت انگیز است .
مارمولك سبز كوچكی كه با دم علم كرده از كنارش میگذشت پرسید :‌ "‌چرا گریه میكند ؟"
پروانه ای كه سراسیمه در پی پرتو از آفتاب پر می‌زد گفت :‌"‌به راستی – چرا ؟"
گل مرواریدی با صدای نرم و نازك در گوش همسایه اش نجوا كرد: "‌به راستی – چرا ؟"                      
بلبل گفت:‌" به خاطر یك گل سرخ میگرید ".
آنها فریاد زدند :‌ "‌برای یك گل سرخ ؟ آه چه مسخره است ! " و مارمولك كه  از شمار عیبجویان بود  –  غش غش خندید .
 اما  بلبل  راز پنهان  غم  دانشجو را دریافت و خاموش بر درخت  شاه بلوط  نشست و به رمز و راز  عشق اندیشید.  ناگاه بالهای  قهوه ای رنگش را برای پرواز گشود و در دل آسمان اوج گرفت .  چون سایه از میان بیشه گذشت و سایه وار پهنای باغ را پیمود.
 در میان چمنزار درخت گل سرخ زیبائی ایستاده بود و بلبل همین كه آن را دید – راست به سویش پر كشید و فریاد زد :‌ "‌یك گل سرخ به من بده من نیز  برایت آواز میخوانم ." اما درخت گل سرش را بالا برد و پاسخ داد : "  گل های من سفید است  –  سفید تر از برف كوهسار – اما پیش برادرم برو كه در پای ساعت قدیمی‌روئیده است و شاید آنچه را كه میخواهی به تو بدهد ." 
از  این رو بلبل به سوی درخت گلی كه در پای ساعت آفتابی قدیمی‌روئیده بود – پر كشید .  فریاد زد :‌یك گل سرخ به من بده و من شیرین ترین آوازم را برایت میخوانم .  اما درخت گل سرش را بالا برد و پاسخ داد : گل های من زرد است –  به زردی گیسوان پری دریائی كه بر تخت عنبرین مینشیند . اما پیش برادرم برو كه زیر پنجره دانشجو روئیده است – او شاید آنچه را كه میخواهی به تو بدهد .
از این رو بلبل به سوی درخت گلی كه زیر پنجره دانشجو روئیده بود – پر كشید .  فریاد زد  " گل سرخی به من بده  و من شیرین ترین آوازم را برای تو میخوانم " . اما درخت گل سرش را بالا برد و  پاسخ داد " گل های من سرخ است – به سرخی پای كبوتران و سرخ تر از خوشه های بزرگ مرجان كه در غارهای دریای پیوسته در پیچ و تاب است .   اما زمستان رگهایم را از سرما فسرده  –  یخبندان جوانه هایم  را  خشكانده  و طوفان شاخه هایم را شكسته است و امسال گل سرخی نخواهم داشت "‌. 
بلبل فریاد زد :‌"‌تنها یك گل سرخ میخواهم – تنها یك گل سرخ ! آیا راهی وجود ندارد كه بتوانم گل سرخی پیدا كنم؟".درخت پاسخ داد :‌" تنها یك راه وجود دارد – اما چنان وحشت آور است كه یارای گفتنش را ندارم ".
بلبل گفت :   " بگو – نمی‌ترسم ".درخت گفت :  اگر گل سرخ میخواهی – باید آن را در مهتاب  از نغمه و نوا بسازی   و  با  خون دل  خویش  بدان رنگ دهی . باید  سینه ات  را بر خار بفشاری و برایم بخوانی .  سراسر  شب  باید برایم  بخوانی  و خار در قلبت بخلد  و خونمایه زندگی ات در رگ هایم روان شود و خون من گردد ".
بلبل بانگ برداشت :‌ " مرگ بهای  گزافی  یرای یك شاخه گل سرخ است  و زندگی برای همه عزیز است . نشستن  در جنگل  سرسبز و خورشید را در ارابه طلاییش  و ماه  را در ارابه مرواریدش  نگریستن بسیار دلنواز است. اما باز عشق از زندگی برتر است  –  و قلب پرنده  در برابر قلب انسان چه وزنی دارد ؟‌"
پس بالهای قهوه ای رنگش را باز كرد و در دل آسمان اوج گرفت .  شتابان از فراغ باغ گذشت و سایه وار در میان بیشه زار پر زد .
 دانشجو در همان جا كه بلبل او را دیده بود و از كنارش رفته بود – روی چمن زار دراز كشیده بود و اشگ چشمانش هنوز نخشكیده بود .  بلبل بانگ زد :‌"‌شاد باش – شاد باش ! گل سرخ را خواهی یافت .  آن را در روشنائی مهتاب از نغمه و نوا میسازم و با خون دل خود بدان رنگ میدهم – اما در برابر آن تنها خواهشی از تو دارم و آن این است كه عاشقی پاكباز باشی .  دانشجو از روی چمن فرا نگریست و گوش داد – اما از گفته های  بلبل هیچ  درنیافت . اما درخت  شاه بلوط  فهمید و اندوهگین شد  –  زیرا به بلبل كوچك كه بر شاخه هایش آشیانه ساخته بود – مهر می‌ورزید .   درخت زمزمه كرد : واپسین سرودت را برای من بخوان . وقتی تو  بروی من سخت تنها خواهم ماند!! بدینسان بلبل برای درخت شاه بلوط  آواز خواند و صدایش  بسان غلغل ریزش آب از تنگ نقره بود.
هنگامی‌كه ماه در آسمان درخشیدن گرفت – بلبل به سوی درخت گل سرخ پر كشید و نشست و سینه اش را بر خار فشرد .   سراسر شب خواند و خواند و سینه اش بر خار بود .  و خار هر لحظه بیشتر در سینه اش خلید و خونمایه هستی اش از او بیرون تراوید . نخست از پیدایش عشق در دل یك پسر و دختر خواند تا بر بلندترین شاخه درخت – گل سرخی دلفریب شكفت – هر نغمه ای كه در پی نغمه ای بر می‌آمد – گلبرگی بر گلبرگ های دیگر می‌افزود .  گلبرگ نخست بی رنگ بود همچون مه ای شناور بر فراز رودخانه – همچون پای بامدادان بی رنگ .  اما درخت بر بلبل بانگ زد تا سینه اش را هر چه بیشتر بر خار بفشرد . درخت فریاد زد :‌ "‌بلبل كوچك ! بیشتر بفشار و گرنه پیش از آنكه گل سرخ را تمام كنی – روز در میرسد ".از این رو بلبل خود را بیشتر بر خار فشرد و آوازش پیوسته بلندتر شد – زیرا از پیدایش  اشتیاق در جان یك مرد و زن می‌خواند. بدین گونه بلبل خود را باز هم بیشتر بر خار فشرد و خار به قلب او رسید و دردی جانكاه بر جانش چنگ زد و در سراسر تنش دوید .  درد هر دم جانكاه تر می‌شد و آوازش هر چه عنان گسیخته تر – زیرا از عشقی  می‌سرود  كه  با مرگ  كامل  می‌شو د –  عشقی  كه  در گور هم نمی‌میرد !    صدای  بلبل  هر دم ناتوانتر  گردید  و بال های  كوچكش لرزیدن گرفت .    آوازش هر دم  ضعیفتر شد و ناگهان حس كرد چیزی سخت  راه گلویش را می‌بندد .    آنگاه  واپسین نوایش را از حنجره بر آورد .   ماه سپید آن را شنید و دمیدن سپیده  را از یاد برد و در آسمان درنگ ورزید  . گل سرخ آن را شنید و  سراپایش با شوق و شادی لرزید و گلبرگ هایش را  از خواب ناز برانگیخت .    درخت فریاد زد :‌ نگاه كن !  نگاه كن ! گل سرخ كامل شده !!  اما بلبل پاسخ نداد – چه مرده در میان سبزه های بلند افتاده بود و خاری در دل داشت.
باری  ظهر هنگام  دانشجو پنجره اتاقش را گشود و به بیرون نگاه كرد و  فریاد زد :‌ آه خدایا ! چه بخت بلندی  گل سرخی در اینجا شكفته است ! در تمام عمرم  گل سرخی  به این زیبائی ندیده ام . چه زیباست .   انگاه كلاهش  را بر سر نهاد و گل سرخ به دست به خانه استاد رفت .    دختر  استاد  در آستانه  در نشسته بود –   دانشجو   با صدای بلند گفت :   گفتی  اگر برایت گل سرخ  بیاورم  با من خواهی رقصید – اینهم  سرخ ترین  گل جهان ! امشب آنرا بر سینه ات – كنار قلب خو د بیاویز و هنگامی‌ كه با  هم میرقصیم  به تو خواهم  گفت كه چقدر دوستت دارم .     اما  دختر رو در هم كشید و پاسخ داد :   گمان  نمی‌كنم  به لباسهایم بیاید و از این گذشته پسر برادر پیشكار  برایم  چند  جواهر اصل  فرستاده و  پیداست كه ارزش جواهر بسیار بیش از گل است .  دانشجو با خشم و برافروختگی گفت : باشد – اما به شرفم قسم كه تو بسیار ناسپاسی و گل سرخ را به خیابان افكند و گل یكراست در میان لای و لجن افتاد و درشكه ای از روی آن گذشت !!‌!.
 
 
 
 
گردآوری : گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
 
www.seemorgh.com/culture
منبع : مجموعه آثار اسکار وایلد