شهابی در سال 1347 با خانم مهوش ریاحی (نفر دوم دختر شایسته ایرانی) ازدواج می‌کند؛ ازدواجی که چندان نپایید و در ایام دشواری‌های سال...
 
«آنچه از کودکی بیشتر به یادم مانده، زندگی سخت و شلوغ آن دوران است. ما هشت خواهر و برادر بودیم، به علاوه پدر و مادر. من نفر پنجم بودم. آنچه از خاطرات این زمان هنوز یادآوری اش احساس خوشی برای من به همراه دارد، مربوط به زمانی است که پدرم سرگرم نقاشی بود. اوقاتی را به یاد دارم که پدرم پای کُرسی کتاب‌های درسی قدیم را تصویرسازی می‌کرد. همین  طور کتاب‌های «امیرارسلان نامدار»  و «هفت خوان رستم» و چهره‌های مفاخر ایرانی. کار مفصلی که در این زمینه انجام داد، تصویرگری مجموعة نُه جلدی از کتاب‌های پزشکی است. او به اتفاق دو نفر دیگر، که یکی از آنها فرانسوی بود، آناتومی‌بخش‌های مختلف بدن انسان را طراحی می‌کرد. مرحوم ممیز می‌گفت، پدر من از اولین نسل تصویرگران ایرانی بود. کار دیگری که از او به یاد دارم، طراحی مدل‌های ارتش است که هرازگاهی انجام آنها را به او سفارش می‌دادند. همچنین خوب به یاد دارم که یک بار در هشتیِ خانه- مابین اندرونی و بیرون خانه- تابلوی بسیار بزرگی را روی صندلی گذاشته بود و نقاشی می‌کرد. در واقع، بهترین سال‌های فعالیت هنری پدرم مربوط به بعد از بازنشستگی اش می‌شود که قدری فراغ برای نقاشی پیدا کرد. تا پیش از این او سخت درگیر گرفتاری‌های نگهداری از خانواده شلوغ خود بود.»
شجاع الدین در تبریز متولد شد؛ یعنی وقتی پدرش به عنوان دبیر در تبریز تدریس داشت (1313- 1319). دوساله بود که پدر به تهران انتقال می‌یابد و در خیابان شاپور، بازارچه نو ساکن می‌شوند. زندگی در یک خانواده پرجمعیت دست کم این امتیاز را دارد که همبازی‌های زیادی اطراف آدم هست، بخصوص اگر جایی برای بازی پیدا شود، که این در گذشته ای نه چندان دور و نه چندان نزدیک بیشتر یافت می‌شد. حیاط خانه‌ها غالباً بزرگ بود و محلات هم کمابیش امنیت داشتند، پس تا نفس بود می‌شد بازی کرد. کمتر کودک و نوجوانی در برابر وسوسه بازی می‌تواند مقاومت کند، بخصوص وقتی امنیت خاطر هم فراهم باشد، مگر این  که میل و نیازی والاتر از همان ابتدا، او را در سمت وسوی دیگری قرار دهد، به خلوت خود رود، در خیالات و رؤیاهایش جولان دهد، کنجکاوی‌های بی پایانش درباره محیط و اشیا را دنبال کند، بسازد و تخریب کند تا بدین طریق شناخت بهتری از آنها به دست آورد.
 
«ده ساله که بودم با «مَشکِ آب» یک دم کوره آهنگری درست کرده بودم و برای خودم آهنگری می‌کردم. بخشی از آنها را هنوز نگه داشته ام.»
«کلاً بچه ای منزوی بودم و خانواده هم من را به حال خودم رها کرده بودند. این انزوا، در شش  سالگی‌ام، وقتی به بیماری کچلی مبتلا شدم، باز هم بیشتر شد. آن زمان بسیاری از بچه‌ها یا به تراخم یا به کچلی مبتلا بودند. دو سال اسیر آن شدم، و این بدترین خاطره زندگی من است. خوشبختانه مادرم به دادم رسید و با استفاده از داروهای گیاهی سرم را معالجه کرد. اما در این مدت پوستی از من کنده شد تا درمان شوم. خیلی از بچه‌های محل سرشان را با برق- آن زمان روش مرسومی‌بود- معالجه کردند، و به همین سبب جای جای سرشان طاس شده بود، ولی این اتفاق خوشبختانه برای من رخ نداد.»
شجاع به نقاشی علاقه بسیار داشت و به آن زیاد می‌پرداخت. در هر حال، محیطی هم فراهم بود. در خانواده سابقه ای طولانی از نقاشی وجود داشت.
«آقابزرگ شیرازی، که در دوران قاجار و در شیراز زندگی و نقاشی می‌کرد، دایی پدرم می‌شد. میرزاآقا نقاشباشی، که برخی از کارهایش هنوز در مقبره ناصرالدین شاه هست، پدربزرگ مادری پدرم بود. منصور عابدینی- که پسرعمه من می‌شود- باز هم نقاش دیگری از این خانواده است. و این سابقه با ادامه کار توسط فرزندان ما باز هم در حال بیشتر شدن است.»
با وجود این، بیشتر از آن  که او با گوش‌هایش بیاموزد و از کسی آموزش بگیرد و حتا تشویق شود، با چشمانش می‌آموخت. پدر را در حال کار می‌دید؛ اگرچه او اجازه نمی‌داد کمتر کسی وارد حریم بسیار خصوصی اش شود، حتا فرزندان، ولی حضورش بیشترین تأثیر را برای شجاع الدین داشت.
 
«پدرم- شادروان رضا شهابی- هنگام کار یک مقوا هم کنار دستش داشت که وقتی کار نمی‌کرد، آن  را روی طرح یا نقاشی اش می‌گذاشت. مطلقاً نمی‌خواست فوت وفن کارش را به کسی یاد دهد. و این شاید به آن دلیل است که خودش هم به سختی نقاشی را فرا گرفته بود. او، که از پنج سالگی یتیم شده بود، خیلی زود مجبور می‌شود به سرکار برود. در هفده سالگی شاگرد کمال الملک می‌شود. کمال الملک هم که شرایط سخت پدرم را فهمید، هیچ شهریه ای از او دریافت نمی‌کرد. ولی به علت مخالفت شدیدی که در خانواده اش با نقاشی کردن او وجود داشت، همیشه مخفیانه به این کار می‌پرداخت، و وسایل کارش را پنهان می‌کرد. با آن  که او تا آخرین روزهایی که کمال الملک تدریس می‌کرد- تا قبل از تبعید وی به نیشابور- همچنان نزد او می‌رفت، اما نگذاشت خانواده اش از این امر اطلاع یابند. به خاطر همین مشقت هم حتماً برای هنرش خیلی ارزش قایل می‌شد. البته، اخلاق خشکی هم داشت و دیکتاتورمآب بود. در خانواده او حرف آخر را می‌زد و ما همگی مطیع محض بودیم. وقتی با پدر کاری داشتیم، مستقیماً نمی‌توانستیم به او بگوییم، بلکه ابتدا به مادر می‌گفتیم، بعد او به پدر انتقال می‌داد. اگر زمانی نقاشی می‌کشیدم و به نزد او می‌بردم، کمتر توجهی می‌کرد. فقط می‌گفت، برو طراحی کن. ولی هیچ‌وقت نشد به من بگوید، چه طور طراحی کنم. اما خوب، همیشه هم مراقب بودم و تا از اتاقش بیرون می‌رفت، سریع به داخل اتاق او می‌رفتم و پیشرفت و تغییرات کارش را با دقت نگاه می‌کردم. پدرم کتابخانه خوبی هم داشت، و من که به انزوا علاقه داشتم، خیلی اوقات به آنجا پناه می‌بردم و کتاب‌ها را ورق می‌زدم و نگاه می‌کردم. آخر سر هم همه این کتاب‌ها به من رسید و در سال 1349، که عزم سفر و تحصیل به امریکا داشتم، با فروش آنها و پولی که از این طریق فراهم کردم، موفق به سفر شدم. بعد از فوت پدرم طرح‌ها و نقاشی‌ها و مدارکی را که از او باقی مانده بود، مرتب کردم و نمایشگاهی از آثارش ترتیب دادم؛ کاری که او در زمان حیاتش هرگز انجام نداد. از میان مدارک مربوط به او به ابلاغ اولین سال معلمی‌وی در هجده سالگی‌اش برخوردم، که با حقوق ماهی بیست و دو قران (ریال) برای تدریس در کلاس دوم ابتدایی منصوب شده بود. وی مردی بسیار خودساخته بود، با ادبیات ایرانی آشنایی خوبی داشت، خوب صحبت می‌کرد؛ و خطش بسیار خوش بود، و در حالی  که اداره خانواده شلوغی را بر عهده داشت،  سبب نشد گِرد هنر خط بکشد.»
 
ده سال بعد از زندگی در تهران، پدر در سال 1329 به شیراز منتقل شد. و بعد از یک سال اقامت در این شهر، به عنوان بازرس فرهنگ و هنر به مدت هفت سال نیز در شهرستان گرمسار مشغول به خدمت می‌شود. بنابراین، خانواده نیز با او جابه جا شد. دلیل این نقل و انتقالات افزایش حقوقی بود که حاصل و بدین طریق قدری از بار مشکلات کاسته می‌شد. شاید هم برای دور شدن از وقایع در حال اتفاق در تهران بود.
در این مدت تنها تابستان‌ها فرصتی دست می‌داد خانواده به تهران بروند. در این سال‌ها شجاع الدین خلوت بیشتری برای دنبال کردن علاقه اش به دست آورد. بیش از هر کاری نقاشی می‌کرد. وقتی به تهران برگشتند، در دبیرستان تمدن برای تحصیل در رشته ریاضی نام نویسی می‌کند.
 
«در مسیر مدرسه سر بازارچه محیّر سقاخانه ای بود که کاشیکار ی‌های بسیار قشنگی داشت و من شیفته آنها، مدت‌ها مشغول تماشا می‌شدم. از خاطرات دیگرم از این ایام مربوط به فصل سرماست. کوچه‌ها در این زمان به قدری پوشیده از گل ولای  بود که به سختی می‌شد راه رفت. صبح‌ها برای سریع تر رسیدن به مدرسه، کفش‌های مان را از پا درمی‌آوردیم و با شلوارهای بالازده از میان گل ولای عبور می‌کردیم. بعد پاهای مان را در جوی کنار مدرسه می‌شستیم و در کفش می‌کردیم.»
در این مدرسه، منصور عابدینی- پسرعمه وی- سه سال معلمش هست. با او، که نقاش خودآموخته‌ای است، رابطه خوبی پیدا می‌کند. مرتب به آتلیه اش می‌رود، کارهایش را نشان می‌دهد و از او آموزش و راهنمایی لازم را می‌گیرد (منصور عابدینی تحصیلات دانشگاهی نداشت، اما هنوز هم دستی قوی در اجرای چهره سازی و نقاشی از گل و منظره دارد. ایشان هنوز در قید حیات است و در کرج زندگی می‌کند. از فرزندان او خسرو و نادر هم کار نقاشی را دنبال می‌کنند).
 
دیپلم که گرفت، نقاشی را به شکل جدی تری ادامه می‌دهد. در سال 1345 در رادیو مرکز استخدام می‌شود و در کتابخانه آن به کار می‌پردازد. نقاشی‌های او متأثر از فضای نوگرایانة حاکم در این زمان به تدریج عوض شد، و سرانجام شکلی انتزاعی می‌یابند. چنین تجربه‌هایی را او کمتر از طریق راهنمایی دیگران و بیشتر از طریق مشاهدات خود از این دسته آثار پیش می‌برد. با همین آثار، نخستین نمایشگاه انفرادی اش را در تالار قندریز به تماشا گذاشت (1347). در مطلبی که رویین پاکباز  بر این نمایشگاه می‌نویسد، اشاره می‌کند:  «کارها از منظرهایی ناپختگی‌هایی دارند، اما بیشتر این نکته را مد نظر قرار داده اند که نقاش بی هیچ ادعایی توانسته تا حدودی کارهای مدرنی را ارائه دهد ...».
«رویین پاکباز بیشتر به جنبه خودکفایی ام در آثار توجه داشت. من با توجه به این که خودساخته به کار نقاشی می‌پرداختم و از مسائل آکادمیک و رابطه هنر با جامعه آگاهی کافی نداشتم، عملاً نتوانستم خودم را با فضای هنری آن زمان هماهنگ کنم. آن نمایشگاه موجب شد اولاً من این رابطه را پیدا کنم و، در ضمن، بتوانم این رابطه را حفظ کنم و خواستار بیشتر دانستن شوم، و دو سال بعد با این انگیزه سفرم را آغاز کنم.»1
«اتفاق خوبی که در این نمایشگاه برای من رخ داد ملاقاتم با سعید سلطان‌پور بود. خیلی زود خجالتی بودنم را تشخیص داد و مدت زیادی با من حرف زد. من را دلداری داد و خیلی خوب از راهی که در پیش داشتم، آگاهم کرد.»
شهابی با برگزاری این نمایشگاه فهمید قدم در راهی گذاشته که، بدون شناخت کافی از آن، ادامة مسیر بسیار دشوار خواهد بود. او تا آن زمان تنها به پوستی و ظواهر هنر مدرن پرداخته بود و نه به مغز آن.
«یک بار که برای برنامه گفت وگوی هنری به اتفاق دکتر مجابی، مقدم، و درّودی برای یک میزگرد هنری به رادیو دعوت شدم، از رفتن سرباز زدم؛ چرا که فکر کردم در حضور این آدم‌ها من چه حرفی برای گفتن خواهم داشت. این برایم واقعاً یک شوک بود و همین هم من را مصمم کرد حتماً برای تحصیلات عالی به خارج از کشور بروم. ظرف ده روز کتاب‌هایم را فروختم، پس اندازهایم را جمع وجور کردم و آماده سفر شدم.»
 
شهابی در سال 1347 با خانم مهوش ریاحی (نفر دوم دختر شایستة ایرانی) ازدواج می‌کند؛ ازدواجی که چندان نپایید و در ایام دشواری‌های سال‌های تحصیل در امریکا منجر به جدایی شد. پسرشان - شهاب الدین- حاصل این ازدواج است. همچنین تا پیش از سفر موفق به برگزاری دو نمایشگاه فردی دیگر از آثارش شد که دلگرمی‌و اعتمادبه نفس خوبی برای او به وجود آورد.
در سال 1349 از کار در رادیو استعفا می‌دهد و مصمم به سفر می‌شود. مقصد او امریکا است. اما به جای سفر با هواپیما ترجیح داد از مسیر دشوار و طولانی‌تری سفرش را آغاز کند. مسیر باستانی جادة ابریشم و توسط ماشین شخصی؛ با عبور از کشورهای افغانستان، پاکستان، هندوستان، نپال، بنگلادش، تایلند، هنگ کنگ و ژاپن و سرانجام امریکا. این طی مسیر شش  ماه به درازا کشید.
«می‌خواستم دور شوم، خیلی دور. می‌خواستم از خودم فرار کنم.»
 
«به اتفاق یکی از دوستانم ماشین بنزی را، که در گمرک مانده بود، به قیمت دوهزار تومان خریدیم. دوهزار تومان هم خرج آن کردیم. و این ماشین واقعاً به غیر از بنزین و آب- مصرفی که نیاز پیدا می‌کردم- ما را یکسره تا تایلند برد. سفرمان را از افغانستان شروع کردیم. زمان ظاهرشاه بود و فقر بسیار زیادی در آنجا وجود داشت. سه هفته ای در افغانستان بودیم و از شهرهای قندهار، کابل، جلال آباد، ... دیدن کردیم، بعد وارد پاکستان شدیم. بعد از حدود دوهفته ای که در این کشور گذشت، وارد هند شدیم. در هند سه ماه ماندگار بودیم. بعد از هند به نپال رفتیم و مجدداً به هند برگشتیم تا در ادامة سفرمان به بنگلادش برویم. ولی در این زمان بنگلادش (به رهبری مجیب الرحمان) درگیر جنگ بود و رفتن به آنجا بسیار خطرناک. ولی جوانی بود و ماجراجویی. برای این  که اجازة ورود به این کشور جنگ زده را پیدا کنیم، به واسطه فرزند یکی از تاجران (چای) قدیمی‌ایرانی، که فارسی بلد بود و با او آشنایی خوبی پیدا کرده بودیم، نامه ای از فرماندار کلکته گرفتیم که ما را به عنوان خبرنگار معرفی می‌کرد، و بدین طریق وارد این منطقه شدیم (جغرافیای بنگلادش وضعیت خاصی دارد و مثل انگشتان دست می‌ماند. رودخانه ای که در این کشور جاری است، در جایی تبدیل به چندین شاخة وسیع می‌شود و برای عبور از هر کدام به لِنج یا کشتی نیاز است). به هر رودخانه ای که می‌رسیدیم مجبور بودیم یک شب کنار آن بمانیم تا صبح روز بعد یک کشتی از راه برسد، و بدین طریق به طرف دیگر رودخانه  برویم. جوان بودن ما دو نفر و ماشین بنزی که سوار می‌شدیم، سبب جلب توجه دیگران به ما می‌شد، و به همین خاطر احساس خطر می‌کردیم. بنابراین، به هر منطقه ای که وارد می‌شدیم، به طریقی مسلمان بودن خود را نشان می‌دادیم؛ مثلاً نماز می‌خواندیم. به همین جهت نیز رفتار خوبی با ما داشتند. یک ماه آنجا بودیم و سپس وارد تایلند شدیم. بعد از یک ماه اقامت در این کشور و با فروختن ماشینی که داشتیم، ابتدا به هنگ کنگ و سپس به ژاپن رفتیم و سرانجام راهی امریکا شدیم. در امریکا برای گرفتن ویزای تحصیلی بسیار گرفتار شدم، ولی هر جور بود آن  را گرفتم و با جدیت تحصیل را دنبال کردم.»
 
ابتدا در کالج کابریلو-ی کالیفرنیا تا مقطع فوق دیپلم در رشتة هنرهای تجسمی‌تحصیل کرد (1352). تحصیل در امریکا برای او همراه با مشکلات فراوانی بود. مشکل زبان، که همیشه مشکل عمده ای برای او باقی ماند. مشکل دیگر تأمین هزینه اقامت بود. به همین جهت ساعات زیادی از روز را باید به کار می‌پرداخت. دوری از همسر و فرزند نیز دغدغه دیگری برای وی بود. با این همه، باید تلاش می‌کرد که کرد.
«در امریکا خیلی کار کردم. آنجا برای من وضع عوض شده بود. با دنیایی از امکانات مواجه شدم و انگار که می‌خواستم همه را ببلعم. موزه‌ها، گالری‌ها، کلاس‌ها و رشته‌های متنوعی که در دانشکده وجود داشت، به علاوه، طبیعت زیبای امریکا، که نمی‌توانستم از آنها هم چشم پوشی کنم و موفق به دیدار مناظر طبیعی بسیاری در کالیفرنیا شدم.»2
برای ادامه درس به دانشگاه ایالتی سن خوزه کالیفرنیا می‌رود و در رشتة مجسمه سازی به تحصیل می‌پردازد.
«فقط به کلاس‌های مجسمه اکتفا نمی‌کردم، و مدام به کارگاه‌های رشته‌های دیگری مثل سفالگری و جواهرسازی سرکشی می‌کردم. با ولع بسیاری کارهای اجرایی را فرا می‌گرفتم. مطمئناً تجربه ای که از گذشته و در کنار پدرم و آقای عابدینی کسب کرده بودم، به من خیلی کمک کرد.»
شهابی لیسانس مجسمه سازی را در سال 1355 دریافت می‌کند. در ادامه برای دریافت فوق  لیسانس در رشتة نقاشی دانشگاه ایالتی چیکو-ی کالیفرنیا ثبت  نام کرد.
«رشتة مجسمه سازی هزینه‌های زیادی داشت، و چون در این مرحله حجم کار عملی زیاد شده بود، نمی‌توانستم به سر کار بروم. بنابراین، رشتة نقاشی را برای ادامه انتخاب کردم.»
 
با پایان یافتن تحصیل (1357) بلافاصله از راه اروپا به ایران برگشت. در ایران چند ماهی در مرکز مردم شناسی وزارت فرهنگ وهنر به کار پرداخت. از این زمان نیز به تدریس در دانشگاه الزهرا مشغول شد، که این همکاری تا سال 1368 ادامه یافت. ازدواج دوم او با خانم فرناز ایلخانی در همین سال اتفاق می‌افتد. جلال الدین، رکن الدین و نگار ثمره این ازدواج است.
شهابی طی سال‌های 59- 1358 آخرین نمایشگاه‌های نقاشی خود را برگزار کرد و بعد از این، نقاشی تقریباً از فعالیت‌های هنری او حذف شد، و صرفاً مجسمه سازی را ادامه داد.3
 
وی مجسمه سازی را نیز مانند نقاشی از قبل از سفر به امریکا به طور تجربی اما به طور مختصر آغاز کرده بود. حضور و تحصیل در امریکا، او را با دنیای گسترده تری از شیوه‌ها و امکانات در مجسمه سازی آشنا می‌کند، ضمن این  که دیگر دغدغه‌های او صرفاً پرداختن به پوسته یا ظاهر هنر مدرن نیست، بلکه او درک عمیق تری از آن یافته، و بنابراین برای وی این مسأله هم مطرح می‌شود که ماهیت بیان هنری درک عمیق تر و فرم و جنس مجسمه چه رابطه ای می‌توانند با یکدیگر داشته باشند. اگر به این نکته توجه داشته باشیم - چه زمانی شهابی از ایران رفت و چه سال‌هایی که در امریکا حضور داشت- موضوع «هویت ایرانی» برای بسیاری از هنرمندان دغدغه بود، می‌توان دلیل رویکرد او به سمبل‌ها و نشانه‌های تصویری ایرانی را از همان آغاز، یعنی از وقتی در امریکا کار مجسمه سازی را به طور جدی دنبال کرد، پی برد.
«من در امریکا- با توجه به حضور روزمره فضای غربی و فرهنگ  آنها- احساس غربت می‌کردم. با خودم گفتم، یا باید گذشته را ترک کنم و هنر مدرن را به سبک غربی کار کنم یا با توجه به گذشتة خودم، آن را حفظ و بازسازی کنم. به همین خاطر در قلب کالیفرنیا به فرهنگ وطنم فکر می‌کردم. حس رجوع به سرزمین مادری و جستجو در فضاهایی که کمتر کار شده، من را به کنکاش در سرزمینم واداشت. و این فضا را در سر قبرها پیدا کردم. اینها آثار حجمی‌بودند که به عنوان سمبل روی قبرها ساخته می‌شدند. من مایه فرهنگی خودم را گرفتم و با هنر غربی آمیخته کردم. البته، تا آنجا که توانستم نگذاشتم هنر و فرهنگ بومی‌سرزمین مادری، در هنگام آمیختگی با فرهنگ غرب، غنای خودش را از دست دهد یا کم رنگ شود. و مورد دیگر استفاده از آثار مفرغی لرستان و تبرزین‌های آن بود که چندین نوبت با مواد مختلف نمونه‌هایی از آثار را بازسازی کردم، و مورد دیگر آثار مکشوفه از حفاری‌های باستانی مورد نظرم بود. این که توانستم ظرفیت‌های ناشناختة کشورم را بشناسم بر مبنای این بود که باور داشتم این فکر قابل اجراست.»4
مدت زمانی  که وی با اداره فرهنگ و هنر همکاری داشت،  فرصتی به دست آورد تا با رجوع به سمبل‌ها و نشانه‌های تصویری در خراسان بزرگ و بهره گرفتن از آنها، تعدادی مجسمه از جنس چوب و با ابعادی نسبتاً بزرگ بتراشد. هرچند همکاری با فرهنگ وهنر چندان نپایید، ولی چنین رویکردی به مجسمه، یعنی استفاده از سمبل‌ها و نشانه‌های تصویری کهن (نظیر آثار مفرغی لرستان، آثار مکشوفه در حفاری‌های مناطق باستانی، ظروف سفالی، ...)، همچنان و در مقاطع مختلف ادامه یافت.
نخستین ارائه فردی آثار مجسمه وی در مرکز فرهنگی باغ فردوس تهران و با نمایش پنجاه اثر برپا شد (1358). نمایشگاه بعدی او به صورت فردی با تأخیر زیادی در سال 1380 در فرهنگسرای نیاوران و با حدود هفتاد اثر اتفاق می‌افتد. اما در طی سال‌های 80 حضور فعال تر وی را شاهدیم و تاکنون ده نمایشگاه فردی برپا کرده است (1385 و 1387 در گالری صبا).
حاصل فعالیت‌های مجسمه سازانه وی در این سال‌ها را می‌توان در سه گروه عمده قرار داد:
 



1-
مجسمه‌هایی که با الهام از سمبل‌ها و نشانه‌های تصویری کهن ساخته شده اند. 2- مجسمه‌هایی با فرم‌های آزاد. 3- سازواره‌ها.
شهابی استفاده از سمبل‌ها و نشانه‌های ایرانی را در مجسمه‌های خود از دوران تحصیل در امریکا آغاز می‌کند. استفادة او از این نشانه‌ها در آغاز به صورت مستقیم و با کمترین تغییر است، ولی به تدریج توجه او به ویژگی‌های عمدة این فرم‌ها (ریتم، تکرار، قرینگی، ...) معطوف می‌شود. وی در خصوص این دسته از کارهای خود می‌گوید: «من سعی کردم بیشتر از حوزه‌های فرهنگی لرستان و خراسان در آثار سمبلیک خود استفاده کنم. همان‌طور که مشاهده می‌کنید، تبرزین و کلنگ‌ها مربوط به تمدن مفرغ لرستان می‌باشد که حدود بیست سال من روی این آثار کار کردم و این آثار حالت بزمی، رزمی، حالت ماندگار و تاریخی حتا حالت احساسی را نیز شامل می‌شوند. اما در مورد سمبل‌های خراسانی باید بگویم که من سمبل‌های خراسانی را با چوب ساده و تغییرات و تکامل انجام دادم، و چون طبیعت گرا هستم و به علت علاقه ام به طبیعت و درختان، تصمیم گرفتم کاغذ را جایگزین چوب کنم. البته، از این جایگزینی فرم بهتری حاصل شد؛ یعنی رابطه بین جنسیت و مواد باعث بالا رفتن امکان اجراست، در عین  این  که هزینه نیز کمتر شد.»5
گروه دیگر مجسمه‌های شهابی شامل فرم‌های انتزاعی اند که توجه به روابط ساختاری در آنها مهم‌ترین خواسته هنرمند است. در برخی از این آثار، او موفق به تلفیق ظریفی میان برخورد آزاد و انتزاعی با فرم، و خصوصیاتی از نشانه‌های تصویری ایرانی نظیر تکرار و قرینگی، شده است. در برخی دیگر وی فارغ از هر دغدغه ای- خارج از هر نوع پیوند یا تعلق خاطری به سنت- صرفاً فرم را مورد توجه قرار داده است.
 
سازواره‌ها بخش دیگری از آثار وی را دربرمی‌گیرند. در این بخش از کارها، شاهد رجوع مجدد وی به فرم‌های ایرانی هستیم. اما این بار او با الهام از فرم سازهای ایرانی نظیر تار، سه تار، کمانچه، ... مجسمه‌های خود را به وجود آورده است.
«علت استفاده از سازهای ایرانی، به دلیل دارا بودن فرم این سازها از ساختاری هنری است، ضمن این  که کار انتزاعی نزدیک ترین فرم به موسیقی نیز هست. فکر می‌کنم بیشتر وسایل موسیقی سازهای زهی حالتی از فیگور انسان می‌باشد. من سعی کرده ام با دفرمه کردن آنها و استفاده از ساختار صنعتی شان، آثار هنری به وجود آورم. شاید بتوان گفت، سازهای موسیقی از نظر حسی موجوداتی جاندار به نظر می‌رسند.»6
مواد و مصالح مورد استفاده شجاع الدین شهابی و بسیاری از کارهای وی از مواد دم‌دستی نظیر کاغذ چسبانی، خمیر کاغذ، یونولیت، و استفاده از مخلوط سنگ و گچ است.
 
«در تکنیک تکه چسبانی ابتدا کاغذها تکه تکه چسبانده و پرس می‌شوند و از یونولیت و پارچه به جای آرماتور استفاده می‌کنم. تکنیک دیگر خمیر کاغذ است که با چسب صحافی مخلوط شده و در درون یا بیرون کار استفاده می‌شود، که در دنیا برای پوشش دادن مجسمه متداول است. بعد از بازگشت از امریکا تکنیک سنگ و گچ را به کار بردم که این روش را در دانشگاه‌ها برای تدریس به کار می‌برم. و این کار از تجربیات شخصی من سرچشمه گرفته است و ما می‌توانیم بیشتر فرم‌های هندسی را با این ماده اجرا کنیم و آموزش مبانی هنرهای تجسمی‌را در مورد مجسمه سازی آسان می‌سازد.»7
جایگاه و نقش شهابی به عنوان یک معلم و ترویج دهندة آموزش مجسمه سازی قابل توجه است. وی یک سال بعد از برگشت به ایران، خانه پدری اش را در محلة ضرابخانه به جایی برای آموزش مجسمه سازی تبدیل کرد و نام آن را «خانه هنر» گذاشت (1358).
و به تدریج کار خود را در حوزه‌های دیگری نظیر انتشارات، گالری داری، ساخت ابزارهای مجسمه سازی، سفالگری، ... گسترش داد. بعد از بازسازی خانه، طبقة پایین گالری شد، که با نام «گالری شهابی» ده سال فعال بود. همچنین زیرزمین را آتلیه مجسمه سازی و طبقه بالا به کلاس‌هایی برای آموزش طراحی تبدیل شدند. سال‌های زیادی این مجموعه فعال بوده و همچنان نیز ادامه دارد. شجاع الدین شهابی از آغاز تأسیس تا سال 1381، علاوه بر تدریس، مدیریت این مجموعه را نیز بر عهده داشت و هم اکنون فرزندان وی آن  را اداره می‌کنند.
شجاع الدین شهابی- مجسمه
 
در همین راستا نیز در سال 1373 با سرمایة شخصی کارگاه هنرهای تجسمی‌را در باغ موزه سعدآباد بنیاد گذاشت که مدت چهار سال، علاوه بر تدریس، آنجا را نیز مدیریت کرد.
«انباری موجود در کاخ موزه با نظارت خود من بازسازی شد و در آن کوره سفال و ریخته گری ساختم، چرخ‌های سفالگری فلزی تهیه و مربی سنگ تراشی دعوت کردم و به طور فعال و گسترده ای کلاس‌های آموزش سفالگری و مجسمه سای را به راه انداختم.»
کار ماندگار، راهگشا و تأثیرگذاری که وی در طی سال‌های 60 اقدام به آن کرد، به راه انداختن «انتشارات خانه هنر» و چاپ بیش از بیست عنوان کتاب در شاخه‌های مختلف هنرهای تجسمی‌است. کتاب‌هایی نظیر مجسمه‌های سفالی، ابزار و مواد در مجسمه سازی، طرح‌های تزئینی، پوشاک، موریس اشر، هنری مور، باربارا هپورث، ...
«در این کتاب‌ها- که برخی کتاب‌های مرجع هستند- علاوه بر آموزش مسائل تئوریک و عملی، صدها تصویر نیز در اختیار علاقه مندان به آنها قرار گرفت. چاپ این کتب کمتر به خاطر جنبه‌های اقتصادی و بیشتر ناشی از عشقی بود که به انجام آن داشتم.»
شجاع الدین شهابی
 
و سرانجام، خلئیی که در سال‌های 60 برای تهیة ابزار مجسمه سازی و سفالگری وجود داشت،  شهابی را برانگیخت در این زمینه نیز فعالیت کند. برای این منظور او از تجربیات و دیده‌هایش در امریکا کمک گرفت و ابزارهای مناسب و با کیفیتی قابل قبول نظیر ابزارهای گل کنی، چرخ سفالگری فلزی، چارپایه‌های مجسمه سازی، ... را تولید و عرضه کرد. فعالیت‌های او در حوزه‌های آموزش، انتشارات، تولید ابزار و گالری داری همگی پاسخ به خلأ و ضرورت‌هایی بود که در سال‌های رواج بی مهری به مجسمه سازی، در جامعه وجود داشت. و بدین طریق او به بهای از دست دادن فرصت‌هایی که می‌توانست خود صرف مجسمه سازی کند، شروع به فراهم کردن بسترهایی برای نسل‌های بعد از خود کرد.
برچسب ها: