قطار سوت میكشد و دور میشود
از ايستگاه خيس بدرقه
انبوهی از اندوه، برمیگردد به ايستگاه
و سكوتی سرد بر ديوارها آوار میشود...
اجازۀ سفر نداشتم!
چمدانی داشتم پر از خاطره
كه به مسافری آشنا سپردم...
دلم را برداشتم و برگشتم
و در ميان تـنهایـیـم گم شدم
درست مثل قطاری كه رفت،
و صدای سوتش را تا ابد در من جا گذاشت...
..........................................................
کوری که ونوس را ندیده
نسترن، اطلسی و یـونجه
برایـش فرقی نمیکند!
مهم آبـی عشق است
که مرده هزارساله نـیـز
آن را میفـهـمـد...
گردآوری: گروه سرگرمی سیمرغ(www.seemorgh.com/entertainment)
منبع: myadytum.blogfa