والدین مسن او خیلی متوقع هستند .برتری‌هایی که همسرم برای خانواده اش قائل می‌شود زندگی ما را به سمت طلاق سوق داده است.
والدین مسن او خیلی متوقع هستند .برتری‌هایی که همسرم برای خانواده اش قائل می‌شود زندگی ما را به سمت طلاق سوق داده است.
 

بیشتر بدانید : با همسر پرتوقع چگونه برخورد کنیم؟

صحبت‌های خانم

داریوش شخص مسئولی نیست و متاسفانه خانواده برای او در درجه آخر اهمیت دارد و ارزش کمی دارد.

این مطالب صحبت‌های محبوبه ی 44 ساله است که به مدت هشت سال است با شوهر و دختر پنج ساله‌اش " نیکی " و پسر سه ساله اش " مهران"   در نزدیکی تهران با هم زندگی می‌کنند . به مدت سه سال است که داریوش خودش را موظف به نگهداری از والدین رنجورش میداند و تصمیم گرفته است که بنای قدیمی شرکت را با تلاشش دوباره بسازد . او بیرون از خانه خیلی کار می‌کند برای همین وقتی به خانه برمی گردد خسته است و دیگر انرژی برای من و بچه‌ها ندارد .

او دیگرشب‌ها جلوی تلویزیون خوابش نمی‌برد . او برای پدر و مادرش حرفهای خنده دار می‌زند وبا آنها مسخره بازی در می‌آورد . آنها متوجه اخلاق او نیستند.تمام هزینه‌های زندگی والدینش را پرداخت می‌کند از بیمه ماشین گرفته تا تعمیرمنزل و خورد وخوراک و ....

 در گذشته پدراو ، یکی از سهامداران شرکت بوده و در ریسکی که انجام می‌دهد و تمام دارای خود را ازدست می‌دهد وبانک ورشکستگی پدرش را زمانی اعلام می‌کند که او17 در آستانه سالمندی بود .او کار‌های جزیی را با دست مزد خیلی پایین شروع میکند .

مادرش ، یک معلم  بود .در آمد همه آنها روی هم حتی خرج ماهیانه شان رانیز تامین نمی‌کرده است . 15 سال قبل از اینکه حتی من داریوش را ببینم او مبلغی را به والدینش کمک می‌کرده است.

داریوش فکر می‌کرد که هیچ مشکلی نیست که او ماهیانه200 هزار تومان به خانواده اش بدهد .اما من متوجه اشکالاتی شدم برای همین مدیریت مالی خانه را بعهده گرفتم .

ما به لحاظ مالی به سختی میتوانستیم از آنها حمایت مالی کنیم و ادامه این کار ممکن نبود .

از طرفی ما نه پس اندازی برای تحصیلات آینده بچه‌هایمان داشتیم ونه پس اندازی برای دوره باز نشستگی خودمان . 

سه سال پیش ، بدن پدرش براثر یک ضربه شدید لمس شد و تا اندازه ای فلج شد ،و این موضوع باعث سر در گمی پدرش شده بود .

با این پیش آمد گرفتاری‌های داریوش نیز بیش از پیش زیاد شد با وجود اینکه او سه خواهر هم دارد که در نزدیکی والدینش زندگی می‌کنند اما این داریوش است که به تنهایی از پدرش نگه داری می کند و تقریبا تمام وقت او صرف این کار می‌شود

در این سه سال گذشته داریوش بیش از7000000 تومان به خانواده اش کمک مالی کرده است من اگر شکایت می‌کنم برای این است که اوبا این کارها پس انداز آینده مان را به خطر می‌اندازد

اما او به من می‌گوید که من بی عاطفه هستم .

نه ! من بی عاطفه نیستم !

من پدر ومادر او را دوست دارم و به آنها احترام می‌گذارم و دوست دارم به آنها کمک کنم اما در این برهه از زمان دیگر قادر به این کار نیستیم .

متاسفانه ، من و داریوش با هم صحبت نمی‌کنیم . هر وقت به سمت او می‌روم او با نزاع از من دوری می‌کند که این عملش مرا عصبانی می‌کند .

اما من سعی می‌کنم عصبانیتم را کنترل کنم حتی زمانی که هر کدام صدایمان را بر دیگری بلند می‌کنیم . ما حتی جلوی بچه‌هایمان نیز دعوا می‌کنیم و آنها ما را از هم جدا می‌کنند .

مهران پدرش را به سمت دیگری می‌کشد و به او می‌گوید " بابای خوبم ، داد نزن "

و در همین زمان نیکی ‌نیز به پدرش می‌گوید : " با مامان دعوا نکن "
 

ما نمونه ای از یک پدرو مادر بد هستیم !

بعد از مدتی ، از این که می‌دیدم دیگر تمایلی به روابط زناشویی ندارم از دست خودم خیلی عصبانی شدم .

داریوش رابطه زناشویی ما را جلوی دیگران به تمسخر می‌گیرد که این کارش مرا خیلی عصبانی می‌کند

آیا او باز هم فکر می‌کند که مرا عاشقانه در آغوش بگیرد ؟

دوران کودکی من ، دوران خیلی خوبی بود . من در حومه شهر تهران بزرگ شدم .فرزند سوم رییس داروخانه و زنی خانه دار . مادر وپدرم یک رابطه کاملا عاشقانه داشتند .

من با والدینم هر روز صحبت می‌کنم و سالی شش مرتبه آنها را می‌بینم .خوشبختانه ، آنها هر دو سالم هستند و از لحاظ مالی مشکلی ندارند .

 

 در زمان دانشجویی با معرفی فامیل با داریوش آشنا شدم .او یک تعمیرکار  بود. در زمان بیکاری اش به او نزدیک شدم و هر یک از زندگی گذشته مان صحبت کردیم .

 

بعد از مدتی آشنایی ما به ازدواج انجامید. سالهای اول زندگیمان پراز خوشبختی و سعادت بود .
 
کارهای تجارتی داریوش هم پیشرفت‌های زیادی می‌کرد . هنگامی که سه سال بعد، من نیکی را باردار شدم و دو سال بعد هم مهران‌ را شادی زندگی مان صد برابر شد.
 
از زمانی که که نیکی کوچک بود داریوش تبدیل به یک پدر گرفتار و پر کار شده بود .اما متاسفانه تولد پسرم با لمس شدن بدن پدرش مصادف شد و در این زمان ، کارهای تجارتی داریوش هم با افول روبرو شد . از زمانی که بدن پدرش فلج شد چندین بار تحت عمل جراحی قرار گرفت و بستری شد . داریوش همه این کارها را به تنهایی انجام می‌داد تا اینکه مادرش شغلش را رها کرد و او هم به مراقبت از پدر او پرداخت .
او تحمل استرس را نداشت و در هر موردی
به داریوش تلفن می‌زد واو نیز نزد والدینش می‌رفت .
 
پدر ومادرش بیش از حد به داریوش وابسته شده بودند و فراموش کردند که داریوش خانواده ای هم دارد و باید نیازهای عاطفی آنها را نیز تامین کند .

وقتی که داریوش تمایلی نداشت نزد والدینش برود تا دیر وقت کار می‌کرد و قصد داشت کارهای تجاری اش را سرو سامان دهد و به اوضاع قبل برگرداند .

وقتی هم که در خانه بود وقتش را با تماشا کردن تلویزیون می‌گذراند و اگر از او می‌پرسیدم : " آیا می‌خواهی کاری برایت انجام دهم ؟ "

او پاسخ میداد : " که خیلی خسته است و بهترین کمک به اواین است که بچه‌ها را به اتاقشان ببرم تا بخوابند و سرو صدا نکنند . " چون داریوش آدم منضبطی بود .

زمانی که سر حال بود با بچه‌ها بازی می‌کرد و ناگهان سر آنها فریاد می‌کشید وبه آنها می‌گفت که ساکت باشند و بچه‌ها با چشمانی گریان به سمت من می‌آمدند و خودشان را به من می‌چسباندند .

او در این مواقع می‌گفت : " من برای اینکه بچه‌های کوچکی داشته باشم بیش از حد پیر شده ام و دیگر حوصله آنها را ندارم . "

فضای خانه دیگر غیر قابل تحمل شده بود و بچه‌ها نیز مدام با یکدیگر دعوا می‌کردند . من با داریوش همدردی می‌کردم و مثل او در فکر بودم . او تحت فشارهای زیادی بود . او اگر فقط به والدینش زنگ هم می‌زد باز هم پسر خوبی برای آنها بود .

داریوش حتی مسئول وظایفی بود که بر عهده خواهرشان بود ، همه کارها را خودش انجام می‌داد . ما دیگر کانون گرم خانواده مان را نداشتیم ، محبت مردی که دوستش داشتم و آرزو می‌کردم که برگردد!

در آخر یکی از ماهها که خواستم اجاره خانه را پرداخت کنم ، متوجه شدم که حساب بانکی مان موجودی خیلی کم دارد . این موضوع را به داریوش گفتم زیرا او همیشه مدعی بود که من اشتباه می‌کنم .

او این موضوع را تایید کرد که چندین هزار تومان به پدر ومادرش کمک کرده است و در ادامه گفت که مبلغ کمی بوده است .

به داریوش گفتم که اجازه نمی‌دهم به اغفال کردن من و بچه‌هایم ادامه دهد و آینده ما را به خطر بیندازد و در آخر گفتم که قصد دارم از او جدا شوم
 

صحبت‌های داریوش

"   محبوبه درست می‌گه من آدم بی مسئولیتی هستم " این کلمات سخنان داریوش 50 ساله است که با آهی سنگین از دهان او خارج می‌شود .

" من غرق در افکار خودم بودم ، خسته ، بد اخلاق و این رفتار من باعث شد که همسرم پریشان شود و درخواست طلاق بکند . "

او مسئول همه کارهای بود که من عمدا آنها را انجام نمی‌دادم ، غفلت‌هایی که در رابطه با زندگی مان و مراقبت از فرزندانمان بود .

بله من قبول دارم راهی که  می‌رفتم درست نبود .من سعی می‌کردم دو بحران را با هم حل کنم بحران زندگی پدر و مادرم و بحران کاریم و به فکر خانواده ام نبودم .

من مدام تحت فشار‌های زیادی بودم بعنوان پدر ، همسر ، پسر و یک تاجر خوب .

چرا محبوبه با من این کار را کرد ؟پدر و مادر او هر دو سالم هستند و وضع مالی خوبی هم دارند .

او مرا درک نکرد که من در چه موقعیتی هستم . آیا باید والدین مریض خود را رها می‌کردم ؟

من پدرو مادرم را دوست دارم و تنها پسر آنها هستم و باید به آنها کمک کنم .

محبوبه مساله پول را خیلی بزرگ کرده ، بچه‌های ما حتی هنوز به مدرسه هم نمی‌روند و ما نیز هنوز بازنشسته نشده ایم که او این قدر نگران است .

ما هنوز وقت داریم کارهای تجارتی من رونق پیدا می‌کند و ما می‌توانیم پول‌هایی که از دست داده ایم را دوباره به دست بیاوریم .

این درسته که من به فکر آینده نیستم ولی من همیشه از رفتارغضبناک محبوبه می‌ترسیدم .

 هر وقت به او نزدیک می‌شدم نتیجه معکوس داشت و او از من دور می‌شد و به گوشه ای می رفت و گریه می‌کرد .

وقتی که من در حال بزرگ شدن بودم ، پدرو مادرم خیلی با ما مهربان بودند ومن شیفته آنها بودم ولی آنها فقط روی مسائل کاریشان متمرکز بودند و من و خواهرانم را به درس خواندن تشویق نمی‌کردند . آنها برای ما انواع و اقسام اسباب بازی‌ها را می‌خریدند و ما را به مسافرت‌های زیادی می‌بردند .
 
آنها به من افتخار می‌کردند . زمانی که من دبیرستانی بودم ، پدرم ور شکست شد . والدینم همه چیز را فروختند حتی مجبور شدیم برای اینکه بدهکاری‌های پدرم را بدهیم خانه مان را نیز بفروشیم و به یک آپارتمان کوچک رفتیم .

پدر ومادرم دیگر نمی‌توانستند از عهده هزینه مدرسه من برایند چون مدرسه ی من یک مدرسه خصوصی بود .

من خیلی عصبانی بودم وازاینکه پدرم با این رفتارش همه چیزهای خوب را از ما گرفته بود ناراحت بودم 
 
من وارد کارهای ساختمانی شدم و از طرف دیگر هم، به مدرسه دولتی میرفتم و درس می‌خواندم.

 از زندگی ام ناراضی بودم برای همین همیشه عصبانی و غضبناک بودم به نظرم زندگی پوچ وبی معنی بود .

وقتی با محبوبه آشنا شدم . او زیباترین زنی بود که تا به حال دیده بودم ظریف و قد بلند با موهای بلوند و چشمانی جذاب. او با هوش و در عین حال ساده بود .

او را در قلبم احساس می‌کردم . کشش و جاذبه زیادی نسبت به او در قلبم به وجود امده بود. من فکر می‌کردم او متفاوت است . او همان همسری بود که من همیشه دنبالش بودم .ما لحظه‌های عالی را با هم داشتیم . حالا بعد از نه سال او از من دوری می‌کند و حتی با نگاهش نیز به من یورش می‌آورد . برای همین من بیشتر وقتم را در محیط کارم یا نزد والدینم می‌گذرانم و وقتی به خانه بر می‌گشتم اخم‌هایش را در هم می‌کشید و از اینکه بچه‌ها سرکش شده اند و به صحبت‌های او گوش نمی‌دهند شکایت می‌کرد .

در این سال‌های اخیر ما بدون هیچ عشقی زندگی می‌کردیم و این فقدان را بخوبی در زندگی‌مان احساس می‌کردم . عشق ورزی ما نسبت به یکدیگر فقط هنگام صبح بود زمانی که دیگری را می‌بوسیدیم و صبح بخیر می‌گفتیم . من یک خطای بزرگ هم داشتم اینکه رابطه زناشویمان را جلوی دیگران مسخره می‌کردم .

من محبوبه را دوست دارم از همان زمانی که به او گفتم همسری بوده که من به دنبالش بودم تا همین الان. در شب آخر بود که او راجع به پول‌هایی که من به خانواده ام دادم صحبت کرد و گفت  می‌خواهد از من جدا شود.

 نه! من بدون محبوبه نمی‌توانم زندگی کنم . لطفا به من راه حلی ارائه دهید تا من زندگیم را حفظ کنم.

 

نظر مشاور 

مراقبت‌های کم و ناچیز این پدرو مادراز فرزندانشان ، بحران مالی خودشان و گرفتاری‌های مالی که برای والدین داریوش به وجود آمده است باعث بروز این مشکلات شده است .

این مطالب صحبت‌های یک مشاور در رابطه با مشکل داریوش و محبوبه بود .
 

او این چنین ادامه می‌دهد : وقتی که این زوج مشاوره شان را شروع کردند ،هر دویشان از تشویش‌ها و اضطراب‌ها از پای در آمده بودند

با وجود اینکه این دعواو شکایت‌ها درست است اما داریوش ومحبوبه هنوز یکدیگر دوست دارند .

هر یک ازآنها قبول دارند که مسئول کارهایی هستند که رخ داده است و امیدوارند تا بتوانند آن را جبران کنند .

به همین دلیل من به ادامه این رابطه امیدوارم هستم و آنها می‌توانند یک فرصت دیگر را نیز تجربه کنند .

محبوبه می‌گوید : داریوش خودش را بیش از حد درگیر والدینش کرده است البته تربیت او بدین شیوه بوده است . مثل خیلی از افراد که فکر می‌کنند که اساس موفقیت آنها و جایگاهی که دارند توسط والدینشان رقم خورده است و برای همین تلاش زیادی را در جهت رفاه والدینشان انجام می‌دهند حتی بعد از اینکه خودشان صاحب خانواده می‌شوند .

اما بعضی دیگر هنگامی که سن نوجوانی را پشت سر می‌گذارند احساساتشان نسبت به والدینشان نیز تغییر می‌کند . </s