جومپا لاهیری
دلم می‌خواست كسی مرا نشناسد و مثل آدم‌های معمولی باشم و مثل دیگران رفتار كنم. من با توجه به اینكه گذشته متفاوتی داشتم، انتظار آینده‌ای دیگر را می‌كشیدم. جذبه بازیگری برای.....
 
رد و بدل كردن داستان
دلم می‌خواست كسی مرا نشناسد و مثل آدم‌های معمولی باشم و مثل دیگران رفتار كنم. من با توجه به اینكه گذشته متفاوتی داشتم، انتظار آینده‌ای دیگر را می‌كشیدم. جذبه بازیگری برای من در همین بود؛ رسیدن به آرامش از طریق اینكه هویتم را پاك كنم و هویت یك نفر دیگر را بپذیرم. چطور می‌توانستم نویسنده باشم، درونیاتم را بیان كنم، در حالی كه نمی‌خواستم خودم باشم
جومپا لاهیری متولد ۱۱ ژوئیه ۱۹۶۷ در لندن با نام نیلانجانا سودشناست. این نویسنده آمریکایی هندی‌تبار با نخستین اثرش، مجموعه داستان مترجم دردها (۱۹۹۹)، برنده جایزه ادبی پولیتزر در سال ۲۰۰۰ شد. همچنین نخستین رمان او به نام همنام (۲۰۰۳) در ساخت فیلمی به همین نام در سال ۲۰۰۷ مورد اقتباس قرار گرفته است. لاهیری از جمله نویسندگانی است كه در ایران با استقبال خوب مخاطبان روبه‌رو شده است. مطلب پیش رو جزئیاتی از زندگی لاهیری را بیان می كند.
 
كتاب‌ها و داستان‌هایی كه توی آنها بود، تنها چیز‌هایی بودند كه در بچگی احساس می‌كردم می‌توانم مالك شان باشم. حتی آن زمان هم این مالكیت، یك مالكیت واقعی نبود؛ پدر من یك كتابدار است، و شاید چون به مالكیت اشتراكی اعتقاد داشت، یا شاید چون والدینم خرید كتاب برای من را ولخرجی می‌دانستند، یا شاید چون آدم‌ها در آن زمان نسبت به حالا مالكیت‌های كمتری داشتند من تقریبا هیچ كتابی نداشتم كه بخواهم آنها را از آن خودم بدانم. یادم هست كه حسرت داشتن كتاب را می‌خوردم تا اینكه سرآخر این اجازه را پیدا كردم كه برای اولین بار صاحب یك كتاب باشم. پنج، شش سالم بود. كتاب خیلی كم حجمی بود و اسمش هم این بود: «دیگر هرگز مجبور نیستی دنبال دوست بگردی.» این كتاب در میان شكلات‌ها و عكس برگردان‌ها در مغازه قدیمی‌ای كه در آن سوی خیابان نزدیك اولین خانه ما در «راد آیلند» قرار داشت، زندگی می‌كرد. داستان این كتاب خیلی پیش پا افتاده بود؛ بیشتر شبیه یك كارت تبریكی بود كه كش داده شده باشد تا یك داستان. ولی خاطرم هست كه وقتی می‌دیدم مادرم آن كتاب را برایم می‌خرد و آن را با خودم به خانه می‌آوردم، چه هیجانی داشتم. در داخل جلد آن نوشته شده بود: «این كتاب مخصوص... است» كه در جای خالی باید اسم خودم را می‌نوشتم. مادرم این كار را كرد، او همچنین كلمه «مادر» را هم نوشت تا معلوم شود كه او این كتاب را به من داده است، هرچند من او را مادر صدا نمی‌زدم و به او می‌گفتم «مامان». «مادر» یك نگهبان دیگر بود ولی او به من كتابی داده بود كه پس از گذشت نزدیك به چهل سال، هنوز هم در یك جاكتابی در اتاق بچگی‌ام قرار دارد.
در خانه ما چیز‌هایی برای خواندن پیدا می‌شد ولی كم بود و در من رغبت چندانی ایجاد نمی‌كرد. مثلا كتاب‌هایی درباره چین و روسیه كه پدرم در دانشگاه در رشته علوم سیاسی آنها را می‌خواند و همین طور چند شماره از هفته نامه «تایم» كه در زمان استراحت می‌خواند. مادرم چند كتاب رمان و داستان كوتاه و تلی از یك مجله ادبی به نام «دش» داشت ولی همه اینها به زبان بنگالی بودند و من حتی عناوین آنها را نمی‌توانستم بخوانم. او كتاب‌ها و مجلاتش را روی طبقات فلزی در زیرزمین یا جایی در نزدیكی تختش كه نزدیك شدن به آن قدغن بود، نگه می‌داشت.
 
از بین كتاب‌هایش یك جلد كتاب زرد رنگ از اشعار «كازی نازرول ایسلام» [نظر الاسلام] را به یاد دارم كه به نظر می‌رسید برایش حكم یك متن مقدس را دارد و همچنین یك فرهنگ لغت انگلیسی قطور و فرسوده كه جلدش به رنگ خرمایی مایل به قرمز بود و از آن برای بازی «اسكرابل» استفاده می‌كردیم. در یك مقطع، ما از سوپرماركتی كه خرید‌های مان را انجام می‌دادیم، چند جلد اول از یك سری كتاب‌های دایره‌المعارفی را خریدیم ولی هرگز تمام جلد‌های آن را كه این سوپرماركت برای شان تبلیغ هم می‌كرد، نخریدیم. وضع كتاب در خانه ما باری به هر جهت و هر چه پیش آمد خوش آمد، بود، همان طور كه بعضی از دیگر جنبه‌های زندگی مادی مان به همین شكل بود. ولی من آرزوی وضعیتی برعكس این را داشتم: آرزو داشتم در خانه‌ای باشم كه كتاب در آن حضور محكم و استواری داشته باشد، و همه جا تلنبار شده باشد و شادمانه در كنار دیوار‌ها ردیف شده باشد.
بعضی وقت‌ها به نظر می‌رسید كه تلاش‌های خانواده‌ام برای پر كردن خانه از كتاب نقش بر آب می‌شود؛ مثلا، یك بار پدرم با چند تا میله و تاقچه دیوار كوب خواست چند طبقه سبز زیتونی رنگ را روی هم محكم كند، ولی چون دیوار‌های الكی خانه ما قدرت نگه داشتن آنها را نداشت، تمامش فرو ریخت.
 
آنچه من در واقع به دنبالش بودم این بود كه رد مشخص تری از زندگی ذهنی والدینم داشته باشم: مدرك صحافی شده و چاپ شده از آنچه آنها می‌خواندند، از آنچه برای شان الهام بخش شده بود و ذهن شان را شكل داده بود. به دنبال این بودم كه به واسطه كتاب ارتباطی بین خودم و آنها ایجاد كنم. ولی والدین من چیزی برایم نمی‌خواندند یا برایم داستان تعریف نمی‌كردند؛ پدرم اصلا اهل داستان خواندن نبود و داستان‌هایی كه مادرم احتمالا در دوران جوانی در كلكته به آنها علاقه داشته، به من انتقال پیدا نكرد. اولین تجربه من در مورد اینكه بشنوم كسی داستانی را با صدای بلند بخواند، زمانی برایم پیش آمد كه برای اولین و آخرین بار پدربزرگ مادری‌ام را دیدم؛ آن موقع دو سالم بود و برای اولین بار بود كه به هندوستان می‌رفتم. او روی تخت دراز می‌كشید و مرا روی سینه‌اش می‌نشاند و داستان‌هایی را از خودش می‌ساخت و برایم تعریف می‌كرد. بزرگ‌تر هایم به من می‌گویند من و پدربزرگم مدت‌ها پس از خوابیدن همه، همچنان بیدار می‌ماندیم و پدربزرگم هم داستان‌ها را كش می‌داد، چون من اصرار می‌كردم كه داستان‌هایش به پایان نرسند.
بنگالی اولین زبانی بود كه من یاد گرفتم، زبانی كه در خانه می‌شنیدم و صحبت می‌كردم. ولی كتاب‌های دوران بچگی‌ام به زبان انگلیسی بودند، و موضوع بیشتر آنها یا زندگی انگلیسی‌ها بود یا آمریكایی ها. نسبت به این احساس كه دارم به فرهنگ غیر تعدی می‌كنم، آگاه بودم. آگاه بودم كه به دنیا‌هایی كه دارم راجع به آنها كتاب می‌خوانم تعلق ندارم: اینكه زندگی خانواده من فرق می‌كند اینكه غذا‌های متفاوتی زینت بخش میز غذای مان بود، اینكه ما تعطیلی‌های متفاوتی را جشن می‌گرفتیم و اینكه خانواده من دغدغه چیز‌های متفاوتی را داشتند و با این حال، وقتی كتابی در تملك من بود، در حالی كه آن را می‌خواندم، این تفاوت‌ها دیگر برایم اهمیتی نداشت. من با خواندن كتاب وارد یك رابطه خالص با داستان و شخصیت‌های آن می‌شدم و با دنیا‌های داستانی رو در رو می‌شدم طوری كه انگار واقعا رو به رویم هستند و به طور كامل در آن دنیا‌ها زندگی می‌كردم و در آن واحد هم در آن دنیا‌ها غرق می‌شدم و هم در آن نامرئی بودم.
 
در زندگی واقعی، مخصوصا موقعی كه دختر جوانی بودم، از شركت كردن در فعالیت‌های اجتماعی می‌ترسیدم. نگران این بودم كه دیگران در مورد من چه فكر و چه قضاوتی ممكن است بكنند. ولی وقتی خواندن را شروع كردم دیگر از این نگرانی‌ها راحت شده بودم. می‌فهمیدم كه دوستان داستانی‌ام چه می‌خورند و چه می‌پوشند، چطور حرف می‌زنند، و چطور اسباب بازی‌های شان در اتاق‌های‌شان پخش و پلاست و چگونه در یك روز سرد كنار آتش می‌نشینند و شكلات داغ می‌نوشند. می‌فهمیدم چه روز‌هایی را به تعطیلات می‌روند، قره قاط‌ها را می‌چینند، و مربا‌هایی كه مادرشان روی اجاق گاز درست می‌كنند. برای من مطالعه كردن به معنای اكتشاف در اساسی این مفهومش بود؛ كشف فرهنگی كه برای والدینم بیگانه بود. من با خواندن این كتاب‌های خارجی، در واقع داشتم از والدینم نافرمانی می‌كردم و با خواندن این كتاب‌ها از یكسری چیز‌های بخصوص سر در می‌آوردم كه آنها چیزی در مورد شان نمی‌دانستند. هر كتابی كه به واسطه من وارد خانه می‌شد بخشی از قلمرو خصوصی من بود و بنابراین من نه تنها حس تعدی به یك فرهنگ دیگر را داشتم، بلكه حس می‌كردم، از یك نظر‌هایی، به والدینم كه داشتند مرا بزرگ می‌كردند، دارم خیانت می‌كنم. وقتی دوست پیدا كردن را شروع كردم، نویسندگی برایم واسطه این كار بود. طوری كه در ابتدا، نوشتن، مثل خواندن، برایم بیشتر از آن كه یك عمل فردی و در انزوا باشد، تلاشی برای برقراری ارتباط با دیگران بود. من در تنهایی كار نوشتن را انجام نمی‌دادم، بلكه به همراه یك دانش آموز دیگر در كلاسم در مدرسه، می‌نوشتم. من و دوستم با هم می‌نشستیم و در تخیل آن شخصیت‌ها و پیرنگ‌های داستانی را خلق می‌كردیم و به نوبت قسمت‌های داستان را می‌نوشتیم و در این ضمن صفحات داستان را به جلو و عقب ورق می‌زدیم. دستخط ما تنها چیزی بود كه كار ما را از هم متمایز می‌كرد و فقط به این طریق بود كه مشخص می‌شد كدام قسمت را كدام یكی مان نوشته است. من همیشه روز‌های بارانی را به روز‌های آفتابی ترجیح می‌دادم، چون مدرسه به طور موقت تعطیل می‌شد و ما مجبور می‌شدیم در خانه بمانیم و می‌رفتیم در هال می‌نشستیم و روی داستان مان متمركز می‌شدیم. ولی حتی در روز‌های غیر بارانی هم جایی را برای نشستن پیدا می‌كردم، مثلا زیر یك درخت یا بر لبه یك گودال ماسه بازی، با همان دوست و بعضی وقت‌ها با یكی دو تا دوست دیگر، می‌نشستم تا كار روی قصه مان را ادامه دهیم. داستان‌هایی كه من با دوستانم می‌نوشتم بازتاب داستان‌هایی بودند كه در آن زمان داشتم می‌خواندم: خانواده‌هایی كه در دشت زندگی می‌كردند، دختران یتیمی كه به مدرسه شبانه روزی فرستاده می‌شدند یا زن‌های معلم سرخانه‌ای بدخلق آموزش شان می‌دادند، بچه‌هایی با نیرو‌های فراطبیعی یا توانایی اینكه قهرمان داستان وارد كمد بشود و سر از دنیا‌های دیگر در بیاورد. چیز‌هایی كه می‌خواندم آینه من بود، مصالح داستانی من بود؛ من هیچ بخش دیگری از خودم را نمی‌دیدم. عشق من به نویسندگی باعث شد در سنین پایین دست به دزدی بزنم. الماس‌های توی موزه كه من برای به دست آوردن شان نقشه كشیدم و قوانین را زیر پا گذاشتم، دفتر‌های سفید توی فایل معلمم بودند كه خیلی مرتب چیده شده بودند، و آنها را بین ما پخش می‌كردند تا توی شان جمله بنویسیم یا ریاضی تمرین كنیم. این دفتر‌ها باریك بودند، منگنه شده بودند، روی جلدشان هیچ طرحی نداشت و رنگ جلد شان هم یا آبی كمرنگ بود یا زرد متمایل به قهوه ای. صفحات این دفتر‌ها خط دار بودند، و ابعاد شان نه خیلی كوچك بود و نه خیلی بزرگ. من كه آن دفتر‌ها را برای نوشتن داستان هایم می‌خواستم، جسارت به خرج دادم و به معلمم گفتم كه یكی، دو تا از آن دفتر‌ها را به من بدهد. سپس وقتی فهمیدم كه فایل معلمم همیشه قفل نیست و همیشه تحت مراقبت دوربین‌های مداربسته نیست، خودم رفتم و دزدكی چند تا از آنها را برداشتم.
 
كلاس پنجم بودم كه برای نوشتن داستانی به نام «ماجرا‌های یك ترازو» برنده یك جایزه كوچك شدم؛ در این داستان، راوی كه خود ترازو است، دسته‌ای مردم و سایر موجودات را كه با آن دیدار می‌كنند، توصیف می‌كند. سرانجام به دلیل زیاد بودن وزن زمین ترازو خراب می‌شود و آن را توی زباله‌ها پرتاب می‌كنند. من برای این داستان تصویر كشیدم (آن موقع برای تمام داستان هایم تصویر می‌كشیدم)، و با تكه‌هایی از نخ كاموای نارنجی رنگ آن را صحافی كردم. كتاب برای مدت بسیار كوتاهی در كتابخانه مدرسه به نمایش گذاشته شد، یك كارت و جیب كتاب واقعی هم برایش گذاشته بودند. هیچ كس آن كتاب را امانت نگرفت، ولی این موضوع برایم اهمیتی نداشت. همان اعتباری كه آن كارت و جیب به كتابم داده بود، برایم كافی بود. یك كارت هدیه برای خرید از یك فروشگاه محلی هم همراه این جایزه بود. من به همان اندازه كه دوست داشتم از خودم كتاب داشته باشم، در این مورد دودل و مردد بودم. به نظر می‌رسید كه ساعت‌ها در میان قفسه‌های فروشگاه سرگردان هستم. سرانجام كتابی را انتخاب كردم كه هرگز چیزی در موردش نشنیده بودم: «داستان‌های شلغم زرد» اثر «كارل سندبرگ». دلم می‌خواست كه آن داستان‌ها را دوست داشته باشم ولی طنز منسوخ آن برایم قابل درك نبود ولی من آن كتاب را به عنوان یك طلسم نگه داشتم؛ شاید طلسمی برای اولین شناخته شدنم. مثل برچسب‌های روی كیك‌ها و بطری‌هایی كه آلیس در زیر زمین پیدا كرد، هدیه اصلی جایزه‌ای كه برده بودم این بود كه با من به وجه آمرانه صحبت می‌كرد؛ برای اولین بار، صدایی در ذهنم به من گفت: «این كار را انجام بده.»
 
ولی من با بالا‌تر رفتن سنم و ورود به مرحله نوجوانی و سال‌های پس از آن، نویسندگی‌ام در آنچه به نظر می‌رسید تناسب معكوس سال‌های عمرم باشد، دچار افت شد. هرچند حس جبرگونه ابداع داستان همچنان در من باقی ماند ولی تردید و دودلی آن را تضعیف كرد، طوری كه من نیمه دوم سنین كودكی‌ام را در حالی گذراندم كه به تدریج آن كار آرامش‌بخشی را كه می‌شناختم به فراموشی سپردم و آن كاری كه سابقا به‌طور غریزی انجام می‌دادم دیگر انجام دادنش برایم مثل دست زدن به خار شده بود. خودم را متقاعد كرده بودم كه نویسندگان خلاق كسان دیگری هستند و من نیستم و از این رو چیزی را كه در هفت سالگی بسیار دوست داشتم تا هفده سالگی به فرمی از ابراز عقیده تبدیل شده بود كه مرا بیشتر از هر چیز دیگری مرعوب می‌كرد. ترجیح دادم نواختن موسیقی را تمرین كنم، در نمایشنامه‌ها بازی كنم، نت‌های یك تصنیف را یاد بگیرم یا متن یك فیلمنامه را حفظ كنم. البته من به كار كردن با كلمات ادامه دادم، ولی انرژی‌ام را در مسیر نوشتن مقاله قرار دادم و هدفم این بود كه روزنامه نگار بشوم. در دانشكده كه رشته‌ام ادبیات بود، تصمیم گرفتم استاد زبان انگلیسی بشوم. در بیست و یك سالگی، نویسنده درون من مثل مگسی در یك اتاق بود؛ حضور داشت ولی بی‌اهمیت بود؛ بی‌هدف بود؛ چیزی كه هر وقت حواسم معطوف آن می‌شد، آشفته‌ام می‌كرد و در بیشتر مواقع مرا به حال خودم رها می‌كرد. من در آن مقطع در مرحله‌ای نبودم كه نگران عدم قبولی نوشته هایم از طرف دیگران باشم. بی‌اعتمادی به نفس من كلی و پیشگیرانه بود، چون می‌خواستم مطمئن بشوم پیش از آن كه دیگران فرصت این را بیابند كه نوشته‌های من را قبول نكنند، خودم پیشاپیش نوشته‌های خودم را قبول ندارم.
 
من بیشتر عمرم را دلم می‌خواست كس‌دیگری باشم؛ به نظر من، مشكل و دلیل اصلی ایجاد وقفه در روند خلاقیتم همین بود. من هرگز نمی‌توانستم انتظارات دیگران را برآورده كنم: انتظارات والدین مهاجرم؛ خویشاوندان هندی ام؛ هم‌سن و سال‌های آمریكایی ام و مهم‌تر از همه انتظارات خودم. نویسنده درونم می‌خواست كه مرا ویرایش كند.‌ای كاش بسته به شرایط كمی فلان چیز بیشتر بود و بهمان چیز كمتر: آن وقت دیگر علامت ستاره‌ای كه همه جا همراهم بود، برداشته می‌شد. تربیت من كه ملغمه‌ای از دو دنیای متفاوت بود، پیچیده بود؛ دلم می‌خواست تربیتم یك تربیت متعارف و توأم با خویشتنداری باشد. دلم می‌خواست كسی مرا نشناسد و مثل آدم‌های معمولی باشم و مثل دیگران رفتار كنم. من با توجه به اینكه گذشته متفاوتی داشتم، انتظار آینده‌ای دیگر را می‌كشیدم. جذبه بازیگری برای من در همین بود؛ رسیدن به آرامش از طریق اینكه هویتم را پاك كنم و هویت یك نفر دیگر را بپذیرم. چطور می‌توانستم نویسنده باشم، درونیاتم را بیان كنم، در حالی كه نمی‌خواستم خودم باشم؟
در ذاتم نبود كه آدم جسور و با اعتماد به نفسی باشم. عادت داشتم برای راهنمایی، برای تاثیر گذاری و بعضی وقت‌ها هم برای اساسی‌ترین سرنخ‌های زندگی به دیگران نگاه كنم. این در حالی بود كه داستان‌نویسی یكی از جسورانه‌ترین كار‌هایی است كه آدم می‌تواند انجام بدهد. داستان نویسی یكجور لجاجت و یكدندگی در خود دارد؛ تلاشی عامدانه برای شكل‌دهی دوباره برای چینش دوباره و ساختن دوباره چیز‌هایی كه خود، هیچ كمبودی در زمینه واقعیت ندارند. حتی در بین بی‌علاقه‌ترین و مردد‌ترین نویسندگان هم این یكدندگی باید پدیدار شود. نویسنده بودن یعنی اینكه از «گوش دادن» برسید به جایی كه بگویید: «به من گوش بده.»
 
این همان چیزی بود كه من را دچار تردید می‌كرد. من ترجیح می‌دادم گوش بدهم تا اینكه صحبت كنم و ببینم تا اینكه دیده شوم. می‌ترسیدم به خودم گوش بدهم و به زندگی خودم نگاه كنم.
پدرم كه در هشتاد سالگی هنوز هم هفته‌ای چهل ساعت در دانشگاه «راد آیلند» كار می‌كند، همیشه در پی دستیابی به امنیت و ثبات در شغل خود بوده است. او هرگز حقوق خیلی زیادی دریافت نكرد، ولی خانواده‌ای را تامین می‌كرد كه هیچ خواسته‌ای نداشت. بچه كه بودم معنای «استخدام رسمی» را نمی‌فهمیدم ولی وقتی پدرم آن را به دست آورد، می‌توانستم بفهمم كه این قضیه چقدر برایش مهم است. من هم در زندگی مثل او عمل كردم، و دنبال حرفه‌ای گشتم كه مثل كار پدرم برایم ثبات و امنیت در پی داشته باشد. ولی در دقیقه آخر، از به دست آوردن چنین كاری كنار كشیدم، چون می‌خواستم نویسنده بشوم. كنار كشیدن از یك كار ثابت برای من كه می‌خواستم نویسنده بشوم هم بسیار ضروری بود و هم نگران كننده. حتی پس از آن كه برنده جایزه «پولیتزر» شدم، پدرم به من یادآوری كرد داستان نویسی چیزی كه نیست كه بتوانم روی آن حساب كنم و همیشه باید به فكر پیدا كردن یك راه دیگر برای امرار معاش باشم. من به حرف‌هایش گوش دادم ولی در عین حال یاد گرفته‌ام كه به حرف دیگران گوش ندهم تا بر لبه پرتگاه سرگردان باشم و پرش كنم. از این‌رو با اینكه كار نویسنده دیدن و گوش دادن است، ولی من برای آن كه نویسنده بشوم مجبور بودم كر و كور باشم.
 
من الان پدرم را می‌بینم كه با وجود واقع بین بودنش، به سمت پرتگاهی كه خودش باعث به وجود آمدنش شده، كشیده شده و كشور و خانواده خود را ترك كرده و خودش را از حس اطمینان خاطری كه در تعلق و وابستگی وجود داشته، محروم كرده است ولی من در مقابل، بیشتر عمرم را خواسته‌ام كه به جایی تعلق داشته باشم یا جایی كه والدینم مال آنجا بودند یا آمریكا كه در برابر مان گسترده بود. من وقتی نویسنده شدم میز كارم برایم حكم خانه‌ام را پیدا كرد؛ دیگر نیازی به یك خانه دیگر نداشتم. هر داستانی كه می‌نویسم برایم مثل یك سرزمین خارجی است كه با نوشتن آن، تسخیرش می‌كنم و سپس از آنجا می‌روم. من به كارم و به شخصیت‌هایم تعلق دارم و برای خلق شخصیت‌های جدید، شخصیت‌های قدیمی را پشت سرم رها می‌كنم. خودداری والدینم از حس رها كردن و تعلق داشتن كامل به هندوستان یا آمریكا در مركز چیزی قرار دارد كه من به شكلی كمتر واقعی، سعی می‌كنم در نویسندگی انجامش بدهم. نویسندگی كه در من به دلیل ناتوانی‌ام در داشتن حس تعلق به وجود آمده، در واقع نویسندگی خودداری من از رها كردن است.
 
 
گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
www.seemorgh.com/culture
منبع: tehrooz.com/ فرشید عطایی
 
 
مطالب پیشنهادی:
نگاهی به مجموعه داستان «خاك غریب» نوشته جومپا لاهیری
كوتاه درباره جامپا لاهیری و كتاب آخرش
 ویرجینیا وولف؛ نویسنده ناشناخته
بهنوش بختیاری: ادعایی ندارم، اما می‌خواهم ویرجینیا وولف شوم!!
خواندنی‌هائی درباره برندگان نوبل