استیون كینگ
یك مزاحم سوم هم در كالیفرنیا ادعا می‌كرد كه استیون كینگ با همدستی رونالد ریگان توطئه‌ای چیده و «جان لنون» را به قتل رسانده است!....

استیون كینگ 12 سال بعد از اینكه با یك اتوموبیل تصادف كرد و در پی آن دچار در‌رفتگی استخوان كمر و شكستگی 25 استخوان شد هنوز هم درد را در وجود خود حس می‌كند.

با قدم‌هایی خشك و ناشیانه راه می‌رود. قد بلندش كمی قوز برداشته. ولی انگار این ظاهر با حالات روحی او همخوانی دارد؛ آمیزه عجیبی از دلمردگی و یأس.

او سال آینده 65 ساله خواهد شد و این تحول بزرگ موجب شده كه او نگران میراث ادبی خود و جایگاهش در میان آثار ادبی معتبر و ماندگار باشد.

او به احتمال قوی محبوب‌ترین رمان نویس جهان است - پنجاه جلد كتابی كه تا كنون نوشته بیش از 300 میلیون نسخه در سرتاسر جهان فروخته است - او از طرفی شاید پولدار‌ترین نویسنده جهان هم باشد؛ طبق گزارش مجله «فوربس» درآمد سالانه او حدود 50 میلیون دلار است.

گویی كه این همه كافی نبوده به همین دلیل بعضی از داستان‌های او به فیلم‌هایی كلاسیك تبدیل شدند؛ فیلم‌هایی مثل «درخشش»، «رستگاری شائوشنگ» و «فلاكت» از این دسته هستند.

مشكل این است كه ژانر خاص او – یعنی ژانر تریلر گوتیك– به ضرر شهرت او تمام شده است. با خستگی و ملال به من می‌گوید وقتی بمیرد به احتمال زیاد در خط اول متن آگهی درگذشتش از او به عنوان نویسنده آثار ترسناك یاد خواهند كرد. او دوست دارد جدی‌تر گرفته شود، آیا همین‌طور است؟

می‌گوید: «این قضیه من را نارحت نمی‌كند. هیچ وقت احساس نكردم كه به احترام دیگران نیاز دارم. زندگی خودم و خانواده‌ام به لحاظ مادی تامین است. وقتی از این دنیا رفتی، آثارت جایگاه خود را پیدا می‌كنند. منتقد‌ها در این زمینه حرف زیادی نمی‌زنند. بعضی از كتاب‌هایی كه به عنوان كتاب‌های یك بار مصرف مورد تمسخر قرار می‌گرفتند – مثل كتاب‌های آگاتا كریستی – اكنون سال‌های سال است كه در قفسه‌های كتاب قرار دارند. چیزی كه من را دیوانه می‌كند این است كه با من مثل یك مصنوع جامعه شناختی برخورد كنند. هیچ كسی دوست ندارد از مقام خود افول كند و به یك نقاب مخصوص شب هالوین تبدیل شود.»

در واقع باید گفت كه صورت كینگ چیزی در مایه‌های نقاب «گرینچ» است؛ رنگ پریده، تلی از پوست در فاصله بین دهان بزرگ و بینی پهنش ولی هیچ كدام اینها به نكته‌ای كه در مورد شهرت می‌گوید ربطی ندارد؛ او می‌گوید وقتی نویسنده معروفی باشی «همه می‌خواهند تكه‌ای از تو را داشته باشند»، حتی وقتی كه مرده ای!

همین نكته در واقع بخشی از موضوع یكی از رمان‌هایش به نام «داستان لیزی» است. لیزی بیوه یك نویسنده برنده جایزه است. دو سال بعد از مرگ شوهرش او دارد نوشته‌های شخصی او را می‌گردد. محققان مانند لاشخور بر فراز نوشته‌های او می‌چرخند تا ببینند آیا در اتاق كار این نویسنده دستنوشته منتشر نشده‌ای وجود دارد یا نه.

در كتاب اشاره تحقیر آمیزی به محققان دانشگاهی شده. كینگ با لبخندی تلخ می‌گوید: «من یكی از پیش نویس‌های اولیه این رمان را برای یك محقق دانشگاهی كه كتاب‌های زیادی درباره كار‌های من نوشته فرستادم ولی او دیگر با من تماس نگرفت.»

«به نظرم او متن داستان را به خودش گرفت. فكر كرد من دارم غیر مستقیم می‌گویم كه او هم یكی از آن دانشگاهیان دیوانه توی رمان است...»

رابطه كینگ با دانشگاهیان رابطه پرتنشی بوده. وقتی در سال 2003 او برنده جایزه «مدال بنیاد ملی كتاب برای نقش تأثیر‌گذار در ادبیات آمریكا» شد – بردن این جایزه یكی از بزرگ‌ترین افتخاراتی است كه می‌تواند نصیب یك نویسنده آمریكایی بشود – در سخنرانی پذیرش جایزه، ضمن استفاده از الفاظ ناپسند، جامعه ادبی آمریكا را به «تبعیض زدایی متظاهرانه» محكوم كرد.

«نمی توانی بنشینی و با خیال راحت تكیه بدهی و نفس راحتی از ته دل بكشی و بگویی «آخیش! حالا دیگر مشكل ادبیات عامه پسند حل شد.» بیست یا شاید سی سال بعد این جایزه را می‌دهند به یك نویسنده دیگر كه كتاب‌هایش آنقدر فروش كند كه بتواند به فهرست پرفروش ترین‌ها راه بیابد.

«این اصلاً خوب نیست. من اصلاً حال و حوصله كسانی را كه با افتخار می‌گویند هرگز اثری از جان گریشام و تام كلانسی و مری هیگینز كلارك یا هر نویسنده عامه پسند دیگر نخوانده‌اند، ندارم.»

«واقعاً اینها چه فكری كرده اند؟ فكر كرده‌اند اگر با فرهنگ خود ارتباط نداشته باشند به لحاظ اجتماعی و دانشگاهی در مدارج بالا قرار می‌گیرند؟!»

ولی جامعه ادبی به هیچ وجه تسلیم نشد. پروفسور «هارولد بلوم» كه یكی از برجسته‌ترین محققان ادبی آمریكاست گفت اهدای جایزه بنیاد ملی كتاب یك اقدام فرومایه دیگر در روند شوك آور بلاهت آمیز كردن زندگی فرهنگی ما است. من قبلاً گفته بودم كینگ نویسنده‌ای است كه به خاطر پول رمان‌های افتضاح می‌نویسد. ولی شاید همین را هم خیلی لطف كردم به او گفتم

این قضیه مثل نوعی فخر فروشی روشنفكرانه بود. به طور برابر، تعبیر كینگ از بی‌عدالتی یادآور عقده خود كم بینی است به‌رغم اینكه كتاب‌هایش فروش بسیار بالایی دارند.

می گوید: «آن جایزه نزدیك بود من را بكشد. مصمم بودم بروم جایزه را تحویل بگیرم و سخنرانی‌ام را انجام بدهم. یعنی باید حرف هایم را می‌زدم. دو روز بعد من در بیمارستان بستری شدم.» او به دلیل ابتلا به بیماری ذات الریه دو ماه در بیمارستان بستری شد. «همه اینها به خاطر همان تصادف با ماشین بود.»

«ریه‌ام رو هم افتاده بود و قسمت پایینی آن از هم باز نشده بود، ولی هیچ كس متوجه این قضیه نشده بود. ریه‌ام همانطور روی هم افتاد و عفونی شد و بقیه قسمت‌های ریه هم چركی شد. بعد یك لوله كردند توی سینه ام. فكر می‌كردم می‌میرم. ولی من هنوز اینجا هستم؛ مگر اینكه تمام اینها رویا باشد. ولی شما واقعی هستید و این كیك تمشك كه دارم می‌خورم برایم واقعی است

«همسرم «تابی» به بیمارستان آمد و به من گفت می‌خواهم از فرصت استفاده كنم و نظمی به اتاق كارت بدهم. من آنقدر دارو خورده بودم و آنقدر لوله وارد بدنم كرده بودند كه زیاد به این حرف همسرم فكر نكردم. ولی وقتی از بیمارستان مرخص شدم و به خانه برگشتم همسرم به من گفت كه نباید به اتاق كارم بروم چون برایت ناخوشایند خواهند بود.»

«ولی من وارد اتاق شدم. انگار آینده را داشتم پیش روی خودم می‌دیدم. همان طور آنجا ایستاده بودم و با خودم فكر می‌كردم آینده من اینگونه خواهد بود، البته منظور من آینده نزدیك نیست، پانزده، بیست سال بعد را می‌گویم. آن موقع من توی یك تابوت خواهم بود و همسرم «تابیتا» هم فرش‌ها را جمع كرده و تمام وسایلم و تمام كاغذ‌ها و داستان‌های ناتمامم را می‌گردد. این پرده آخر است. تمیز كردن بعد از اتمام زندگی یك آدم. یادم هست وقتی مادرم به خاطر ابتلا به سرطان مرد، من و برادرم همین كار را انجام دادیم

استیون كینگ در سال 1971 با «تابیتا اسپروس» ازدواج كرد. او در كتابخانه دانشگاه «مِین» با همسر خود آشنا شده بود. هر دو آنها در این دانشگاه دانشجو بودند. آنها تا به امروز هم در شهر مین زندگی می‌كنند و سه فرزند بالغ دارند. همسر كینگ هم رمان نویس است. هرچند خود كینگ اصرار می‌كند كه شخصیت «لیزی» در رمان جدیدش همسرش نیست، ولی در عین حال اعتراف می‌كند كه كتابش ادای احترامی است به همسران «نامرئی» نویسندگان معروف. آیا حادثه تصادف بر رابطه او با همسرش تأثیر گذاشت؟ می‌گوید: «آن حادثه باعث شد من بفهمم كه همه ما‌ها چقدر آسیب پذیر هستیم. من تا مدتی خیلی از اعضای خانواده‌ام مراقبت می‌كردم، مخصوصاً وقتی كه در خیابان راه می‌رفتند.»

«اولین باری را كه من را از بیمارستان مرخص كردند خیلی واضح و شفاف به خاطر دارم؛ نمی‌توانستم از در جلویی خارج بشوم چون طرفدار‌ها و خبرنگار‌ها آنجا را قرق كرده بودند. به همین دلیل من را با ویلچر از در عقبی بیرون بردند.»

«همسر من یك آپارتمان نزدیك بیمارستان گرفت – این، یكی از خوبی‌های پول است – و من وقتی او را از پنجره بیمارستان می‌دیدم كه دارد به طرف بیمارستان قدم بر می‌دارد فریاد می‌زدم: «از پیاده رو بیا، تابی! قبل از اینكه از خیابان رد شوی هر دو طرفت را خوب نگاه كن.» در این مواقع قلب من از شدت اضطراب محكم می‌زد.»

می پرسم آیا به خاطر درك و تفاهم متقابل بین آن دو بوده كه تابیتا نقش همسر «نامرئی» را بازی می‌كرده و در حاشیه، حرفه او را حمایت می‌كرده؟ می‌گوید: «نه، فكر نمی‌كنم هیچ زنی چنین معامله‌ای با همسر خود بكند. هیچ زنی در محاسبات خود برای ازدواج نمی‌گوید كه بروم با یك آدم معروف ازدواج كنم و فقط نقش پله ترقی را بازی كنم

«ولی چیزی كه بر رابطه من با همسرم تأثیر مثبت داشت این بود كه من وقتی سه سالم بود پدرم ما را ترك كرد و من بعد از آن به چشم خودم دیدم كه زندگی مادرم چه شكلی شد و اینكه وقتی مرد خانه، خانواده خود را دست تنها رها می‌كند چه عواقبی در پی دارد

كینگ در مدرسه خجالت می‌كشید بگوید پدری بالای سرشان نیست و مادرش هم خجالت می‌كشید از اینكه پدرش از او متاركه كرده.

ولی كینگ می‌گوید كه در زندگی زناشویی خود سعی نكرده جبران مافات پدرش را بكند. «منظور تان این است كه به جای تمام مردان دنیا كه با همسر خود بدرفتاری كرده بودند جبران مافات می‌كردم؟ نه، این وظیفه خیلی سنگینی است، حتی برای من!ً

استیون كینگ در سال 1973 اولین رمان خود را با نفرت توی زباله دانی پرتاب كرده بود ولی همسرش تابیتا آن را از توی زباله دانی نجات داد. این كتاب بعد‌ها به رمان پر فروش «كری» تبدیل شد.

تابیتا همچنین تا چندین سال مجبور بود مزاحمان كینگ را تحمل كند. او یك بار صدای شكسته شدن پنجره‌ای را شنید و وقتی به آن اتاق رفت دید مردی آنجا ایستاده و چیزی در دست دارد كه ادعا می‌كند بمب است. او یك فراری از دیوانه خانه بود و ادعا می‌كرد كه كینگ ایده رمان «فلاكت» را از او دزدیده است. مزاحم دیگر ادعا می‌كرد كه كینگ با یك هواپیما بر فراز خانه‌اش به پرواز در آمده و ایده رمان «درخشش» را از او دزدیده! یك مزاحم سوم هم در كالیفرنیا ادعا می‌كرد كه استیون كینگ با همدستی رونالد ریگان توطئه‌ای چیده و «جان لنون» را به قتل رسانده است!

استیون كینگ به كار خود خیلی علاقه دارد. می‌گوید: «وقتی در سال 2003 دچار بیماری ذات الریه شدم تا مدت‌ها نمی‌توانستم غذا را در معده‌ام نگه دارم و بالا می‌آوردم. بیش از شانزده كیلو وزن كم كرده بودم. با این حال حتی در بد‌ترین روز‌های بیماری ام، حتی آن موقع كه مدام بالا می‌آوردم، هنوز هم قادر به نوشتن بودم. همان موقع هم بود كه نوشتن «داستان لیزی» را كه بهترین كتابم است شروع كردم. حتی موقعی كه احساس ضعف و گیجی می‌كردم هم كلمات همیشه در اختیارم بودند. نوشتن برای من بهترین بخش روزم بود.»

می گوید «وقتی كارت نویسندگی باشد باید همسری داشته باشی كه شرایطت را درك كند چون روند نویسندگی می‌تواند خودخواهانه باشد. نویسنده مجبور است در دنیایی كه فقط از آن او است و كس دیگری در آن حضور ندارد، پنهان شود. به نظرم وقتی مشغول نوشتن نباشم دلم می‌خواهد سر به سرِ «تابی» بگذارم. صبح‌ها وقتی مشغول نوشتن هستم او به باغ می‌رود یا رمان خود را می‌نویسد، یا نگران می‌شود كه نكند جمهوریخواهان دوباره زمام امور را در دست بگیرند. »صبح‌ها سه ساعت كار می‌كنم و بعد هم بعد از ظهر‌ها می‌روم مدت طولانی پیاده روی می‌كنم؛ من حین پیاده روی فكر می‌كنم. وقتی پیاده روی می‌كنم سعی می‌كنم ذهنم را روی داستانی كه دارم می‌نویسم متمركز كنم و به دنبال اتفاق جذابی می‌گردم.

«وقتی كار نمی‌كنم دچار سر درد شدید می‌شوم و كابوس می‌بینم. كابوس‌های خیلی واضح و شفاف. انگار با این سر‌درد‌ها و كابوس‌ها، ذهن و بدنم می‌خواهند من را بترسانند تا دوباره كارم را شروع كنم.»

كینگ با تأنی لبخندی می‌زند و می‌گوید: «وقتی هم كارم را شروع می‌كنم می‌توانم كابوس هایم را با دیگران تقسیم كنم.»
 
 
گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
www.seemorgh.com/culture
منبع: tehrooz.com
 
 
مطالب پیشنهادی:
گفت‌وگو با استفن‌كینگ، داستان‌نویسی كه بیشتر آثارش فیلم شده‌اند
پسر استیون‌كینگ در ژانر وحشت،‌ رقیب پدرش شده است!
 گفت‌وگو با جان گریشام، نویسنده درام‌های دلهره‌آور جنایی
10 داستان ارواح برتر جهان!
سلطان ادبیات وحشت چگونه می‌نویسد؟/ دیگر مغزم کشش ندارد