گابریل جوسی گارسیا ماركز
او در دوران مدرسه پسری خجالتی بود كه شعرهای طنز می‌گفت و همیشه داشت کتاب می‌خواند. خیلی جدی بود. به همین خاطر همكلاسیهایش او را «پیرمرد» صدا می‌زدند.....
                                   

زنده ام که روایت کنم
ماركز از معدود نویسندگانی است كه چندین دهه است همچنان در كانون علاقه و توجه كتابدوستان ایرانی قرار دارد و هیچ وقت از «مد» نمی‌افتد. در ماه‌های اخیر و بعد از تمام شدن ترجمه تمام داستان‌های او، ناشران و مترجمان ایرانی به سمت ترجمه مقالات و سخنرانی‌های او رفته‌اند كه اتفاقا خیلی هم خوب می‌فروشد. در این میان، خبر ویژه این روزهای بازار كتاب تجدید چاپ ترجمه بهمن فرزانه از كتاب «صد سال تنهایی»، معروفترین اثر ماركز است كه 33 سال بود به خاطر اختلاف بین مترجم و ناشر، تجدید چاپ نشده بود. این ترجمه بهمن فرزانه، آن‌قدر شهرت دارد كه دو ترجمه دیگری كه در سال‌های اخیر از «صد سال تنهایی» انجام شده هیچ‌كدام موفق نبودند. حتی خود فرزانه را همه با این كارش می‌شناسند. هرچند خود او نسبت به این مسئله گله دارد و می‌گوید: «از من به عنوان مترجم صد سال تنهایی در ایران یاد می‌كنند. این انتقاد به آن‌ها وارد است که من بعد از «صد سال تنهایی»، کتاب‌های دیگری هم از این نویسنده ترجمه کردم؛ مثلا عشق در زمان وبا را ترجمه کردم؛ اما این برچسب مترجم صد سال تنهایی به من چسبیده است. من معتقدم خوانندگان و منتقدان نباید وسواس داشته باشند که به یک چیز بچسبند.» بهمن فرزانه درباره تجدید چاپ «صد سال تنهایی» هم این‌طور‌ توضیح داده است: «سرانجام آمدند با من قرارداد جدیدی بستند و حالا ترجمه این رمان با ویراستی جدید منتشر می‌شود. من هم از اینكه این كتابم تجدید چاپ می‌شود، خوشحالم و حس خوبی دارم از اینكه بالاخره بعد از سال‌ها، كتاب را تجدید چاپ می‌كنند.» به بهانه تجدید چاپ این كتاب مهم ماركز و این ترجمه مهم از این كتاب، مروری كرده‌ایم بر زندگی و كارنامه ماركز.

گابریل جوسی گارسیا ماركز، اهل کلمبیاست، شهر بندری آراكاتاكا، پایتخت موز آمریکای لاتین، شهری که در «صد سال تنهایی» و دیگر آثارش «ماکاندو» نام گرفته. (ماکاندو به معنای موز است.)

گابو (خودمانی گابریل) از همان بچگی، ساكت و خجالتی می‌نشست پای صحبت‌های پدربزرگ و قصه‌های مادربزرگش. بذر نویسندگی از همان‌جا كاشته ‌شد. ‌حكایت جنگهای داخلی و واقعه «كشتار موز»، اعتقادات و باورهای خرافی مادر خانواده، رفت‌وآمدهای عمه‌های كهنسال و ماجراهای پدربزرگ سرهنگش... بعدها ماركز نوشت: «احساس می‌كنم كه همه نوشته‌هایم، درباره تجربیات اجدادم است.»

او در دوران مدرسه پسری خجالتی بود كه شعرهای طنز می‌گفت و همیشه داشت کتاب می‌خواند. خیلی جدی بود. به همین خاطر همكلاسیهایش او را «پیرمرد» صدا می‌زدند. سال 1946، نویسنده 18 ساله، آرزوهای والدینش را برآورده كرد و در بوگوتا، پایتخت، در مدرسه حقوق نام‌نویسی كرد. خیلی زود این رشته را ول کرد و رفت سراغ روزنامه‌نگاری. اما زود فهمید که علاقه‌ای به دانشگاه ندارد. دوران سرگردانی‌اش آغاز شد. كلاسهایش را نمی‌رفت و در اطراف بوگوتا پرسه می‌زد. در غذاخوری‌های ارزان غذا می‌خورد، به جای خواندن درس، شعر می‌خواند، سیگار می‌كشید و همنشین همة چیزهای مشكوك آن زمان شد: ادبیات سوسیالیستی، هنرمندان گرسنه، و روزنامه‌نگاران آتشین. اما از همه مهم‌تر روزی بود كه آن كتاب كوچك را خواند. زندگی‌اش متحول شد و همه خطوط تقدیر دستانش، در یك نقطه متمركز شدند.

كتابی از كافكا به دستش رسیده بود: «مسخ». با این كتاب بود كه ماركز جوان آگاه شد كه اجباری نیست كه ادبیات از یك خطِ سیر مستقیم داستانی و پیرو یك موضوع ثابت پیروی كند. «گمان نمی‌كردم كسی این اجازه را داشته باشد تا چیزهایی مانند مسخ بنویسد. اگر می‌فهمیدم می‌شود، خیلی قبلتر از این به نوشتن پرداخته بودم.»

شروع کرد به نوشتن. نوشتن چیزهایی که به قول خودش «برخاسته از كافكا و همسو با نجواهای مادربزرگم بود.» در كمال حیرت دید كه نخستین داستانش، «سومین استعفا»، در 1946، در روزنامه ال‌بوگوتا پذیرفته شد و سردبیر او را نابغه ادبیات كلمبیا می‌خواند. سال بعد، 10داستان برای روزنامه نوشت. مارکز، از همین زمان وارد فضای ادبیات اسپانیایی‌زبان شد. دیر نبود که به یکی از مهم‌ترین چهره‌های این زبان تبدیل شود.

همزمان با شروع نویسندگی، ماجراهای او هم شروع شد. سال 1948 بوگوتا غرق در هرج و مرج و آشوب بود. نظامی‌ها سیاستمدار مردمی، جورج الیسرگایتان‌ر‌ا کشته بودند. ماركز نوشت: «من از آن لحظه هوشیار شدم. قرن بیستم برای من از 9 آوریل 1948 در كلمبیا آغاز شد.» اعتراض‌های نویسندگان ال‌بوگوتا، که مارکز هم جزوشان بود، به تعطیلی روزنامه منجر شد‌ و از اینجا بود که خداحافظی‌ها و ننوشتن‌های اعتراض‌آمیز مارکز هم آغاز شد. آخر اعتراض و تهدید یک نویسنده چه می‌تواند باشد، جز تهدید به ننوشتن؟

1955 - اولین خداحافظی؛ تبعید
با تعطیلی روزنامه و دانشگاه در 1948، مارکز به فضای آرام جنوب رفت. آنجا رشته حقوق را ادامه ‌داد و برای روزنامه‌ها می‌نوشت. بعد از سفری به خانه پدربزرگش و زنده شدن نوستالژی کودکی، نخستین رمانش را با نام «توفان برگ» را در 1952 نوشت. در 1954 به بوگوتا بازگشت و مورد استقبال جامعه ادبی قرار گرفت. اما در 1955 اتفاقی افتاد كه باعث تبعید او از كلمبیا شد. ماجرا از این قرار بود که یك کشتی كوچك كلمبیایی، با همه ملوانانش در دریا غرق شدند. همه جز یکی. یك ملوان به نام ولاسكو توانست10 روز بر روی دریا دوام بیاورد و وقتی كه به ساحل رسید، فوراً قهرمان ملی شد. ولاسكو یک بار واقعیت را برای مارکز تعریف کرد. آن ناوشکن بار و محموله غیرقانونی داشته و اشیای عتیقه را می‌برده تا برای پینیلیا، دیكتاتور کلمبیا فروخته‌شوند. ماركز داستانی نوشت و واقعیت را در روزنامه‌های پایتخت چاپ کرد. داستان او شور و غوغایی به پا کرد و طبیعی است که مارکز هم تهدید به مرگ شد. همکارانش او را به زور و به بهانه خبر مرگ قریب‌الوقوع پاپ به پاریس فرستادند. مارکز که از دست رفقایش بیشتر از دولت عصبانی بود، تهدیدشان کرد که دیگر نخواهد نوشت. رفت به رم تا درس سینما بخواند. مدتی هم در اروپای شرقی سرگردان بود. اما او نمی‌توانست ننویسد. یازده داستانی که در این دوران و تحت تاثیر همینگوی نوشت، بعدها تحت عنوان «كسی به سرهنگ نامه نمی‌نویسد» کتاب شدند.

1958 - برای آزادی
مارکز در 1957 به قاره‌ خودش برگشت، اما به ونزوئلا. آنجا آوارگان سیاسی كلمبیایی پناهش دادند. با دوست قدیمی‌اش پلینیو مندوزا در روزنامه «مومنتو» مشغول شد و نگارش «ساعت نحس» را به پایان رساند. او در مومنتو یک سلسله مقاله نوشت تحت عنوان «درد كلمبیا از چیست؟» و بعد هم در نمایشنامه‌هایش از خیانت و پیمان‌شكنی آمریكا در برابر ستم‌های قاره لاتین نوشت. دولت، روزنامه را تحت فشار قرار داد. و سرانجام روزنامه در می 1958 و در جریان سفر نیكسون به کاراکاس رسماً از آمریكا عذرخواهی‌ کرد. ماركز و مندوزا از مطلب سفارشی دولت به خشم آمدند و بلافاصله استعفا دادند. مارکز دوباره به پاریس رفت و با خودش عهد کرد که دیگر چیزی ننویسد. اما چند وقت بعد، سرمست از پیروزی انقلاب کوبا به هاوانا رفت و برای كاسترو آژانس خبری «پرنس‌لاتین» را به راه انداخت. یک سال بعد به خاطر تهدیدهای آمریكایی‌ها به قتل او، ماركز از این شغلش هم استعفا داد.

1962 - در جست‌وجوی زبانی نو
مارکز در 1961 به مکزیک رفت. آنجا برای فیلم‌ها زیرنویس می‌نوشت و متن نمایشنامه‌های رادیویی را ویرایش می‌کرد. «ساعت نحس» را در مکزیکوسیتی منتشر کرد. طرفدارانش كتاب را برای شرکت در جایزه‌ای ادبی به مادرید فرستادند تا در آنجا انتشار یابد. نتیجه چیز افسرده‌کننده‌ای بود. ناشر اسپانیایی، كتاب را از همه اصطلاحات عامیانه آمریكای لاتین و جملات اعتراض‌آمیزش پاكسازی كرده بود. ماركز نامه شدیداللحنی برای ناشر نوشت و اعلام کرد که این كتاب از آن او نیست و دیگر به زبان اسپانیایی نمی‌نویسد.

چند سال بعدی، برای او سرشار از ناامیدی بود. چیزی تولید نكرد و مدام از کشوری به کشوری دیگر سرگردان بود. تا این‌که در ژانویه 1975 در یک لحظه شهودی فهمید که داستان کودکی‌اش را چطور باید بنویسد. لحن و صدایش را بازیافت.

فرمان ماشین را به طرف خانه چرخاند. وقتی رسید‌، مسئولیت‌ها را به زنش سپرد و خودش را در اتاق حبس کرد. برای مدت 18 ماه، هر روز را نوشت. برای تامین خانواده ماشین فروخته‌ و تقریبا همه اسباب خانه به گرو گذاشته شد. پس از یك سال و نیم كار، ماركز سه فصل اول را برای كارلوس فوئنتس، دیگر داستان‌نویس بزرگ قاره فرستاد. فوئنتس به همگان اعلام كرد: «من تنها هشتاد صفحه را خواندم اما استادی را در آن یافتم.» شاهکار به پایانش نزدیك بود. هنوز اسمی نداشت. موفقیتش قابل پیش‌بینی بود و زمزمه‌ها همه‌جا در جریان بود. وقتی كه كار به سرانجام رسید، خودش، همسرش‌ ‌و دوستانش را در رمان جای داد و سپس نامی در صفحه آخر نمایان شد: «صد سال تنهایی

کتاب در ژوئن 1967 منتشر شد‌ و در عرض یك هفته همه 8000 نسخه‌اش به فروش رسید. رمان هر هفته یك بار تجدید چاپ می‌شد‌ ‌و در عرض سه سال و نیم میلیون نسخه فروش رفت و به 24 زبان ترجمه شد و چهار جایزه بین‌المللی را نصیب خود كرد. ماركز 39 ساله بود. شهرت احاطه‌اش كرده بود.

1973 - تا یک دیکتاتور باقی است
سال 1970 مارکز به بارسلونا رفت تا اسپانیای زیر چكمه فرانکو را تجربه کند. به دوستانش گفته بود می‌خواهد رمانی درباره دیکتاتورها بنویسد. با پیروزی آلنده در انتخابات شیلی، مدام بین شیلی و اسپانیا در رفت و آمد بود. او رئیس‌جمهور شیلی را عاشقانه دوست داشت. می‌گفت «دلم می‌خواست فقط نگاهش کنم.» بعد از کودتای 1973 علیه آلنده، اعلام کرد که پایان حکومت ژنرال‌ها در شیلی هرگز نخواهد نوشت. این بار اعلام خداحافظی‌اش بیشتر از همیشه سروصدا کرد. «فکر می‌کردم دارم به آلنده ادای دین می‌کنم. اگر هر کار دیگری هم از دستم برمی‌آمد می‌کردم تا پینوشه بیشتر تحت فشار باشد.»

یک سال بعد، مارکز عهدش را شکست و سعی کرد طور دیگری با پینوشه مبارزه کند. در «مرگ سالوادور آلنده» گزارش دقیقی از آلنده، دولتش و دشمنش به دست داد. و یک سال بعد، 1975، هم «پاییز پدرسالار» را منتشر کرد که همه‌جا اعلام کرد در آن به پینوشه نظر دارد.

مارکز خودش می‌گفت «صد سال تنهایی تاریخ قدیم قاره لاتین است و پاییز پدرسالار تاریخ جدید آن.» صد سال تنهایی جایزه نوبل ادبیات 1982 را برای او به ارمغان آورد و پاییز پدرسالار کاندیدای نوبل 1985 شد. در متن لوح نوبلش نوشته شده بود: «به خاطر رمان‌ها و داستان‌های کوتاهش که در آنها خیال و واقعیت در‌هم می‌آمیزند و حیات و کشمکش‌های یک قاره را توصیف می‌کنند.» مارکز با زیاد شدن تاثیر سیاسی‌اش، به فعالیت‌های سیاسی‌اش وسعت بخشید‌ و از خانه‌اش در مكزیكوسیتی جنبش‌ها و فعالیت‌های سیاسی و اجتماعی در سرتاسرجهان، كلمبیا و ونزوئلا و نیكاراگوئه، آرژانتین و آنگولا را پشتیبانی می‌كرد. امری که منجر به لغو تابعیت کلمبیایی‌اش در 1981 شد.

1975 - دیگر رمان بس است!
مارکز خداحافظی‌های غیرسیاسی هم داشته. یک بار او اعلام کرد که با انتشار «پاییز پدرسالار» دیگر هرچه رمان می‌خواسته بنویسد، نوشته و دیگر فقط داستان کوتاه منتشر خواهد کرد. اما این تصمیم هم برای مردی که سرنوشتش نوشتن است، بی‌مورد بود. او در 1986 پرده از «عشق سالهای وبا» برداشت، كه به طرز اعجاب‌آوری در سرتاسر جهان مورد استقبال قرار گرفت.

2000 - اگر خدا اجازه می‌داد
تابستان سال 1999 بود که مارکز اعلام کرد به خاطر بیماری سرطان غدد لنفاوی تحت درمان است. شایعات در مورد سلامتی او مدام بر سر زبان‌ها بود. ماه می 2000، متنی با عنوان «عروسک» و با امضای مارکز در روزنامه پرویی لارپوبلیکا منتشر شد. همه این نوشته را نامه خداحافظی یا وصیتنامه مارکز تلقی کردند‌ روزنامه‌ها این متن شعرگونه را دوباره و دوباره چاپ کردند. و روزنامه کلمبیایی لاکرونیکا هم این تیترِ یک را کار کرد: «مارکز پیمان وداع با زندگی را امضا کرد.» این متن بلافاصله به 30 زبان ترجمه شد. در بسیاری از رادیوها خوانده شد و از طریق شبکه اینترنت به‌سرعت در جهان پخش شد. متن هم به شدت احساس‌برانگیز بود: «... اگر خداوند برای لحظه‌ای فراموش می‌كرد كه من عروسكی كهنه‌ام و تكه كوچكی زندگی به من ارزانی می‌داشت، همه آنچه را كه به فكرم می‌رسید نمی‌گفتم، بلكه به همه چیزهایی كه می‌گفتم فكر می‌كردم. كمتر می‌خوابیدم و بیشتر رویا می‌دیدم، چون می‌دانستم هر دقیقه كه چشم‌هایم را برهم می‌گذارم 60 ثانیه نور را از دست می‌دهم. هنگامی كه دیگران می‌ایستادند من راه می‌رفتم و هنگامی كه دیگران می‌خوابیدند بیدار می‌ماندم. هنگامی كه دیگران صحبت می‌كردند گوش می‌دادم و از خوردن یك بستنی لذت می‌بردم. اگر تكه‌ای زندگی به من ارزانی می‌شد، لباسی ساده بر تن می‌‌كردم. نخست به خورشید چشم می‌دوختم و سپس روحم را عریان می‌كردم. اگر دل در سینه‎ام همچنان می‌تپید، نفرتم را بر یخ می‌نوشتم و طلوع آفتاب را به انتظار می‌نشستم....»

مارکز با پس از سکوتی یکماهه اعلام کرد که این متن کار او نیست و از یک شاعره اسپانیایی است که صرفاً او را خوب شناخته است. او اعلام کرد که حالا حالاها قصد مردن ندارد و دارد روی مجموعه خاطراتش کار می‌کند. دو سال بعد «زنده‌ام که روایت کنم» چاپ شد. این کتاب جلد اول خاطرات او بود. از کودکی تا «توفان برگ». مارکز کتابش را با این جمله شروع کرده بود: «زندگی نه آنی است که آدم گذرانده، بلکه آنی است که به یاد می‌آورد تا بیانش کند.» همین یادآوری، مارکز را برای سومین بار کاندیدای نوبل ادبیات 2003 کرد.

2006 - فصل آخر مارکز؟
در نخستین روزهای سال 2006، روزنامه پرتغالی لاوانگوردیا مصاحبه‌ای از مارکز را چاپ كرد با این تیتر که ماركز خبر از خداحافظی موقت خود داد. ماركز در این مصاحبه که بلافاصله به تمام خبرگزاری‌ها راه یافت، گفته که «سال 2005 اولین سال از زندگی من بود كه حتی یك خط هم مطلب ننوشتم. تاكنون پیش نیامده بود كه من نوشتن را كنار بگذارم و این اولین سال در زندگی من است كه حتی یك كلمه هم ننوشته‌ام.» روزنامه‌ها دوباره خبر خداحافظی مارکز را تیتر کردند. در حالی که چنین نشد و مارکز بعداً دوباره مصاحبه كرد و وعده داد دو جلد دیگر از خاطراتش را هم خواهد نوشت. او قرار بود در جلد دوم «زنده‌ام که روایت کنم» ماجرای کتاب‌هایش را بگوید و در جلد سوم دوستانش (از کاسترو تا کلینتون) را معرفی کند. مارکز حتی در همین مصاحبه اخیر هم گفته است:‌ «ممكن است كه پیش از مرگم یك كتاب دیگر بنویسم‌ ولی نسبت به این قضیه خیلی خوش‌بین نیستم. مردم بايد بدانند كه ديگر برای اين‌كار هيچ نيرويی برايم باقی نمانده است.»

گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
www.seemorgh.com/culture  
منبع: tehrooz.com


مطالب پیشنهادی:
گفت‌وگویی قدیمی، اما تازه کشف‌شده از گابریل گارسیامارکز درباره بشقاب پرنده‌ها!
ملاقات با کاترین کامو دختر آلبر كامو
گفت‌وگو با ژوزه ساراماگو
گفت‌وگو با نویسنده‌ای آمریكایی كه اروپایی‌ها او را ستایش می‌كنند
راز ماندگاری تولستوی