هنگامی که عشق به شما اشارتی کرد، ‌از پی‌اش بروید،‌ هرچند راهش سخت و ناهموار باشد. هنگامی که بال‌هایش...
 
 پیشگفتاری از اوشو درباره‌ی خلیل جبران
نام جبران خلیل جبران کافی است تا همچون شراب ناب، وجد و حال بیاورد و شور و سرمستی ایجاد کند. من نام دیگری را نمی‌شناسم که چنین تاثیری داشته باشد و با نام او در این زمینه برابری کند. صرف شنیدن نام او زنگی را در دل‌های ما به صدا در می‌آورد که طنین آن از جنس صداهای زمینی نیست. خلیل جبران موسیقی ناب است، ‌رازی است که فقط گاه گاهی شعر می‌تواند به قلمرو آن نزدیک شود، ‌اما فقط گاهی و نه همیشه.
جبران خلیل جبران دوست داشتنی‌ترین روح این زمین زیباست. قرن‌ها گذشته است، ‌آدم‌های بزرگی آمده و رفته‌اند، ‌اما جبران خلیل جبران هنوز یکه است. من گمان نمی‌کنم که در آینده‌ی نزدیک هم کسی هم ارز او پا به عرصه‌ی وجود بگذارد؛ ‌کسی که ژرفای بینش او را داشته باشد و بتواند همچون او به قلمرو ناشناخته‌ها پا بگذارد.
او کاری غیر ممکن را به انجام رسانده است. او توانسته است رایحه‌ای از آن سو را برای مشام جان ما به ارمغان بیاورد. او زبان وجدان ما را ارتقا بخشیده است. گویی همه‌ی عارفان دنیا و همه‌ی شاعران دنیا و همه‌ی روح‌های آفریننده‌ی دنیا، ‌در وجود او یک جا گرد آمده‌اند. گرچه او در امر تسخیر دل‌های مردم توفیقی عظیم حاصل کرده، ‌اما همانطور که خود اشاره کرده است، ‌به تمامی حقیقت نایل نشده است و بدیهی است که نمی‌توان به تمامی حقیقت نایل شد. او می‌گوید بارقه‌ای از حقیقت بر آیینه‌ی دلش تابیده است. فقط بارقه‌ای. اما درک بارقه‌ای از حقیقت نیز، به معنای در راه بودن است، ‌در راهی که رو به سوی تمامی حقیقت دارد، ‌راهی که در امتداد مطلق و هر آن چیزی است که جهانی است.
در نوشته‌های جبران خلیل، شخص او غایب است. شما او را در نوشته‌هایش نمی‌یابید. رمز زیبایی کارهای او نیز در همین نکته نهفته است. او به جهان فرصت داده بود تا از نوک قلم او جاری شود و او تنها واسطه‌ی این سیلان و جریان باشد. او همچون نی بر لبان آن حقیقت بی صورت و بی مرز جای گرفته بود تا آن نایی بی منتها بتواند نفس خویش را در آن دمیده و زیباترین نغمه ها را به وجود آورد.
بدیهی است که جبران خلیل نمی‌توانسته همه‌ی تجربه‌ی خویش را در قالب تنگ کلمات بریزد. تجربه‌ی گلستانی شکوفا، ‌در ژرفای وجود او باقی ماند و او فقط دامنی از گل را برای ما هدیه آورد. اما همین دامن گل کافی است تا دلیلی باشد بر آن که گلستانی وجود دارد. او از گلستان می‌آید؛ ‌با دامنی آغشته به رایحه‌ی باغ و عطر گل. پنجره‌های دل‌تان را باز کنید تا نسیمی که می‌وزد، ‌آن رایحه‌ی دل‌انگیز را با خود به خانه‌ی وجود شما بیاورد؛ ‌شما که باغ و گلستان‌تان آرزوست.
(به نقل از کتاب مسیحا)
 
عشق، ‌تنها آزادی در دنیاست، ‌زیرا چنان روح را تعالی می‌بخشد که قوانین بشری و پدیده‌های طبیعی مسیر آن را تغییر نمی‌دهند.
محبوبم، ‌اشک‌هایت را پاک کن! زیرا عشقی که چشمان ما را گشوده و ما را خادم خویش ساخته، ‌موهبت صبوری و شکیبایی را نیز به ما ارزانی می‌دارد. اشک‌هایت را پاک کن و آرام بگیر، ‌زیرا ما با عشق میثاق بسته‌ایم و برای آن عشق است که رنج نداری، ‌تلخی بی نوایی و درد جدایی را تاب می‌آوریم.
 
هنگامی که عشق به شما اشارتی کرد، ‌از پی‌اش بروید،‌
هرچند راهش سخت و ناهموار باشد.
هنگامی که بال‌هایش شما را در بر می‌گیرد، ‌تسلیمش شوید،‌
گرچه ممکن است تیغ نهفته در میان پرهایش مجروح‌تان کند.
وقتی با شما سخن می‌گوید باورش کنید،‌
گرچه ممکن است صدای رؤیاهاتان را پراکنده سازد،‌ همان گونه که باد شمال باغ را بی‌بر می‌کند.
زیرا عشق همانگونه که تاج بر سرتان می‌گذارد، ‌به صلیبتان می‌کشد.
همان گونه که شما را می‌پروراند، ‌شاخ و برگ‌تان را هرس می‌کند.
همان گونه که از قامت‌تان بالا می‌رود و نازک‌ترین شاخه‌هاتان را که در آفتاب می‌لرزند نوازش می‌کند، ‌به زمین فرو می‌رود و ریشه‌هاتان را که به خاک چسبیده‌اند می‌لرزاند.
عشق، شما را همچون بافه‌های گندم برای خود دسته می‌کند.
می‌کوبدتان تا برهنه‌تان کند.
سپس غربال‌تان می‌کند تا از کاه جداتان کند.
آسیاب‌تان می‌کند تا سپید شوید.
ورزتان می‌دهد تا نرم شوید.
آنگاه شما را به آتش مقدس خود می‌سپارد تا برای ضیافت مقدس خداوند، ‌نانی شوید.
 
او پرنیان نوازش بال‌هایی ظریف را احساس کرد که گرد قلب فروزانش پرپر زنان می‌چرخیدند، ‌و عشقی بزرگ وجود او را تسخیر کرد... عشقی که قدرتش ذهن آدمی را از دنیای کمیت و اندازه جدا می‌کند... عشقی که زبان به سخن می‌گشاید، ‌هنگامی که زبان زندگی فرو می‌ماند ... عشقی که همچون شعله‌ی کبود فانوس دریایی، ‌راه را نشان می‌دهد و با نوری که به چشم دیده نمی‌شود هدایت می‌کند.
 
زندگی بدون عشق، ‌به درختی می‌ماند بدون شکوفه و میوه. عشق بدون زیبایی، ‌به گل‌هایی می‌ماند بدون رایحه و به میوه‌هایی که هسته ندارند ... زندگی، ‌عشق و زیبایی، ‌یک روح‌اند در سه بدن که نه از یکدیگر جدا می‌شوند و نه تغییر می‌کنند.
جان‌های خاکی ما که اشتیاقی پنهان به حقیقت دارند
گاه به گاه برای مصالح زمینی از آن دور می‌شوند،‌
و برای هدفی زمینی از آن جدا می‌افتند.
با وجود این، ‌همه‌ی روح‌ها در دستان امن عشق اقامت دارند
تا زمانی که مرگ از راه برسد و آن‌ها را نزد خدا به عالم بالا ببرد.
برای خاطر عشق به من بگو، ‌آن شعله چه نام دارد که در دلم زبانه می‌کشد، ‌نیرویم را می‌بلعد و اراده‌ام را زایل می‌کند؟
خطاست اگر بیندیشیم عشق حاصل مصاحبت دراز مدت و باهم بودنی مجدانه است. عشق ثمره‌ی خویشاوندی روحی است و اگر این خویشاوندی در لحظه‌ای تحقق نیابد، ‌در طول سالیان و حتی نسل‌ها نیز تحقق نخواهد یافت.
فقط عشق آدم کور است که نه زیبایی را درک می‌کند و نه زشتی را.
عشق، ‌وقتی دچار غم غربت باشد، ‌از حساب زمان و هیاهوی آن ملول می‌گردد.
عشق میزبانی مهربان است. گرچه برای میهمان ناخوانده، ‌خانه‌ی عشق سراب است و مایه‌ی خنده.
عشق از ژرفای خویش آگاه نمی‌شود، ‌جز در لحظه‌ی جدایی.
عشق در ردای افتادگی از کنارمان می‌گذرد؛ ‌اما ما می‌ترسیم و از او می‌گریزیم، ‌یا در تاریکی پنهان می‌شویم، ‌یا این که تعقیبش می‌کنیم و به نام او دست به شرارت می‌زنیم.
عشق رازی است مقدس.
برای کسانی که عاشقند، ‌عشق برای همیشه بی‌کلام می‌ماند؛
اما برای کسانی که عشق نمی‌ورزند، ‌عشق شوخی بی‌رحمانه‌ای بیش نیست.
حتی عاقل‌ترین مردمان نیز زیر بار سنگین عشق خم می‌شوند؛
اما براستی، ‌عشق به سبکی و لطافت نسیم خوش لبنان است.
عشق واژه‌ای است از جنس نور که با دستی از جنس نور، ‌بر صفحه‌ای از جنس نور نوشته می‌شود.
عشق همانند مرگ همه چیز را دگرگون می‌کند.
نخستین نگاه معشوق، ‌به روح ازلی می‌ماند که بر سطح آب‌ها روان شد،‌ بهشت و جهنم را آفرید، ‌سپس گفت: ‌"باش" و همه چیز موجود شد.
 
 
گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
www.seemorgh.com/culture
منبع:  sadsaltanhai.blogspot.com