ساموئل بارکْلی بِکت ( Samuel Barclay Beckett) متولد ۱۳ آوریل ۱۹۰۶ - درگذشته ۲۲ دسامبر ۱۹۸۹، نمایشنامهنویس، رماننویس و شاعر ایرلندی بود.
آثار بکت بیپروا، به شکل بنیادی کمینهگرا و بنابر بعضی تفسیرها در رابطه با وضعیت انسانها عمیقاً بدبینانهاند. این حس بدبینی اغلب با قریحهٔ طنزپردازی قوی و غالباً نیشدار وی تلطیف میگردد. چنین حسی از طنز، برای بعضی از خوانندگان آثار او، این نکته را در بر دارد که سفری که انسان به عنوان زندگی آغاز کردهاست با وجود دشواریها، ارزش سعی و تلاش را دارد. آثار اخیر او، بُنمایههای موردنظرشان را به شکلی رمزگونه و کاهشیافته مطرح میکنند.
بیوگرافی ساموئل بکت
«بکت در خانوادهای مرفه و مذهبی (پروتستان) بزرگ شده و تا اتمام تحصیلات دانشگاهی و شروع کارش به عنوان استاد هنوز باور مذهبی داشتهاست. پس از ترک قطعی محیط آکادمیک و مهاجرتش به پاریس، گسست از مذهب را در آثارش منعکس میکند. با اجرای در انتظار گودو در سال ۱۹۵۳ تماشاگر با اعلان جنگی شوک آور علیه خدا و مذهب روبرو میشود.» بکت در آثار دیگرش هم با طنز تندی به اصول کاتولیسیسم برخورد میکند.
او در سال ۱۹۶۹ به دلیل «نوشتههایش - در قالب رمان و نمایش - که در فقر [معنوی] انسان امروزی، فرارَوی و عروج او را میجوید»∗، جایزه نوبل ادبیات را دریافت نمود.
زندگینامه ساموئل بکت
او را به عنوان اوّلین ابزورد نویسی میشناسند كه شهرت جهانی یافت. وی از همان نوجوانی پیوسته احساس تنهایی و اندوه میكرد، زندگیاش را ساعتها در رختخواب میگذراند، از بودن و هم صحبتی با مردم به خصوص زنان گریزان بود و به قدری ضعف و نومیدی بر او غلبه كرده بود كه باید ساعتها مشروب مینوشید تا قادر به صحبت كردن باشد.
در سال1928 در پاریس با جیمز جویس آشنا شد كه در زمان كوتاهی از مریدان وی گشت، در بیست و سه سالگی مقاله ای به دفاع از جویس به نام اوپس مگنوم نوشت كه از او در مقابل تقاضای عامّة مردم راحت طلب برای قطعات ساده فهم جانبداری كرد. وی ملاقاتهای طولانی با جویس داشت تا جایی كه شایع شده بود آن دو ساعت ها در سكوت مینشینند و هر دو از دلتنگی و غصّه رنج میبرند. وی در زندگی, كسی را به تنهاییاش دعوت نمیكرد، او یكبار در دفتر خاطراتش به دختر جیمزجویس اظهار علاقه كرده بود امّا زمانی كه دیگر مرده بود و احساس انسانی نداشت.
نویسنده در انتظار گودو
در سال 1930 اوّلین جایزه ادبیاش را به مبلغ ده پوند برای شعری با عنوان هرسكوپ كسب كرد و پس از آن مقالهأی درباره مارسل پروست نوشت كه زمینة مشغوليّت ذهنی او درباره گذشت بیهوده زندگی انسان و تكرار عادات و اموری است كه هیچ نتیجهأی ندارد. این اندیشه موجب شد تا وی مقامش را در دانشكده تیریستی رها كند و به دوره گردی روآورد. او در طيّ این مدّت از ایرلند,فرانسه و آلمان عبور كرد و وقتش را صرف نوشتن شعرها و داستانهایش كرد و كارهای حیرتانگیزی برای گذران زندگی. وی عاقبت در سال 1937 در پاریس ساكن شد كه در آنجا توسّط مردی به منظور درخواست پول خنجر خورد. پس از بهبودی برای ملاقات ضاربش به زندان رفت وقتی كه از او علّت عمل را جویا شد شخص به فرانسوی پاسخش را دادكه بعدها در ارائه بعضی از شخصیتهای گیج و گمشده در آثارش از آن استفاده كرد.
ساموئل بکت
در طول جنگ جهانی دوّم پاریس توسّط آلمانها به اشغال درآمد امّا بكت در همان جا ماند و به جنبش زیرزمینی«نهضت مقاومت» ملحق شد تا سال 1942 كه بسیاری از اعضای گروهش دستگیر شدند و او مجبور شد كه با زن فرانسوی الاصلش به منطقة اشغال نشده بگریزد. در سال 1945 بعد از آزادی پاریس از دست آلمانها, به پاریس بازگشت و دورة پركاریاش را به عنوان یك نویسنده آغاز كرد. آثار وی در 5 سال بعدی شامل ا لوتریا- درانتظارگودو-بازی نهایی-رمانهای مولوی، مالونه میمیرد، غیرقابل نامگذاری، مرسیداِركامیر-دو كتاب داستان كوتاه و یك كتاب انتقادی بود. اوّلین نمایش بكت «الوتریا» آیینهأی بود از جستجوی خودش به دنبال آزادی، چرخشی پیرامون جستجوهای مرد جوانی كه از خانوادهاش و از قیود اجتماعیاش میبرد. بكت موقعيّتش را به عنوان یك نمایشنامه نویس مطرح در آوریل 1957 به دست آورد.یعنی زمانی كه دوّمین اثر مطرحش«بازی نهائی» به زبان فرانسه در تئاتر رویال شهرت لندن به نمایش درآمد.
با وجودی كه زبان اصلی وی و زبان بین المللی انگلیسی بود همة كارهایش به فرانسه نوشته شده است و این بیانگر آن است كه او نظم و صرفهجویی در احساسات را كه یك زبان غیر مادری بر او تحمیل میكرد, خواستار بود.
كارهای نمایشی بكت بر عوامل اساسی نمایش تكیه ندارد، او به پلات-شخصيّت پردازی و گره گشایی نهائی كه تاكنون به عنوان اصول اصلی نمایش تلّقی شدهاند به صورت یكسری از تصّورات واقعیت نما نگاه میكند. برای او زبان بی فایده است چرا كه نگاه وی به جهان یك نگاه اسطورهأی است، مردمش به عنوان مخلوقاتی تنها هستند كه تلاش احمقانهأی دارند برای اظهار چیزهای غیر قابل اظهار و شخصيّتهایش در خلاء رؤیا مانند وحشتناكی كه ناشی از فشار احساسات گمراه كننده اندوهناك و كوششهای عجیب برای برخی ارتباطات است زندگی میكنند.
سالروز تولد ساموئل بکت
در انتظار گودو
اوّليّن پیروزی واقعیبكت در ژانویه 1953 اتفاق افتاد یعنی زمانی كه «درانظارگودو» در تئاتر بیبیلون به اجرا درآمد.
«در انتطار گودو» توسط گروهی از بازیگران كارگاه نمایش سانفرانسیسكو در بازداشتگاه سنكؤنتین برای بیش از هزاروچهارصد مجرم به نمایش در آمد. در تمام طول این نمایش, استراگون و ولادیمیر- دو شخصیت اصلی این نمایش – منتظر شخصی به نام گودو هستند. آنها هرگز این شخص را ندیده اند بلكه تنها نام او را شنیده اند .
در پرده اول صحنه از تلی كم ارتفاع و یك درخت لخت بید تشكیل شده است . در صحنه ی دوم تنها تغییری كه با آن مواجه ایم این است كه درخت یك برگ زده است.
در این نمایش همه چیز حاكی از تكرار و سر در گمی بازیگران دارد.
آن ها هرروز به انتظار آمدن گودو در زیر درخت به سر می برند, هر شب در یك راه آب می خوابند, هر روز پسركی از طرف گودو برای آن ها پیام می آورد و هر روز ناچارند پوتین هایی به پا كنند كه آزارشان می دهد. آن ها در وضعیتی مشابه هم به سر می برند, هر دو گویی زمان را از دست داده اند, نمی دانند پسرك را دقیقا كی دیده اند , گودو كی قرار است بیاید یا كجا با آن ها قرار ملاقات دارد یا امروز چند شنبه است (فرقی هم برایشان ندارد)
هر دو از تنهایی رنج می برند, آن ها برای فرار از انتظار , تصمیم می گیرند كه خودشان را دار بزنند اما شاخه ی درخت تنها ظرفیت یكی از آن ها را دارد پس دیگری تنها می ماند وبعد از ترس تنها ماندن از این كار صرفنظر می كنند.این ترس از تنهایی به قدری است كه حتی وقتی استراگون می خوابد و ولادیمیر سریعا او را از خواب بیدار می كند و اظهار می كند كه من احساس تنهایی می كنم.
یكی از مشخصه های دیالوگ آن ها پیش كشیدن موضوعاتی است كه بی مقدمه و بی نتیجه مطرح می شود در حرف زدنشان مدام از این شاخه به آن شاخه می پرند . صحبت به دزد ـ كتب مقدس ـ توبه كردن ـ خندیدن ـ هویج و شلغم می كشد(صحبتهای احمقانه و مزخرف میكنند)و در پایان همچنان به انتظارگودو مینشینند كه بیاید.
پس از پایان این تئاتر در كمال تعجّب نمایش ارائه شده یك موفقيّت بزرگ بود. زندانیان به خوبيِ ولادیمیرو استراگون میفهمیدند كه زندگی یعنی انتظار-وقتكشی و درآویختن به امیدی كه در واقع شاید جایی در این گوشه كنارها باشد، اگر امروز نشد شاید فردا.
نمایشنامهها
در انتظار گودو (۱۹۵۲)
دست آخر (۱۹۵۷)
آخرین نوار کراپ (۱۹۵۸)
من نه (۱۹۷۲)
فاجعه (۱۹۸۲)
چی کجا (۱۹۸۳)
چرکنویس برای یک نمایشنامه ۱&۲ (۱۹۶۵)
آخر بازی (همان «دستِ آخر» است!)
روزهای خوش
همهٔ افتادگان (۱۹۵۷)
رمانها
مورفی (۱۹۳۸)
وات (۱۹۴۵، انتشار ۱۹۵۳)
مالوی (۱۹۵۱)
مالون میمیرد (۱۹۵۱)
نامناپذیر (۱۹۵۳)
گمگشتگان
تهیه و ترجمه : گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
seemorgh.com/culture
اختصاصی سیمرغ