بر سر خانه سهراب سپهری چه آمد؟/می توان خندید...اما خنده خفگی می آورد!
سپهری روح شاعرانه و لطیفی داشت که برای هر چیز معنی و مفهومی خاص قائل بود. تخیل وی در همه اشیاء باریک می شد و از آن ها تصاویری زنده و حساس می ساخت.

خانه دوست كجاست، در فلق بود كه پرسید سوار....

«زندگی با همه وسعت خویش، محفل ساكت غم خوردن نیست! حاصلش تن به قضا دادن و افسردن نیست! اضطراب و هوسِ دیدن و نادیدن نیست! زندگی خوردن و خوابیدن نیست! زندگی جنبش جاری شدن است! زندگی کوشش و راهی شدن است. از تماشاگهِ آغاز ِحیات، تا به جایی كه خدا می داند...»

می‌توان خندید، با صدای بلند در كوچه‌ای كه سهراب سپهری سال‌های اواخر عمرش در آن قدم می‌زد، اما خنده خفگی می‌آورد، وقتی كه راهش را سد كنی. وقتی كه نیشكی كوچك پشت‌پرده مساله‌ خنده‌دار بكوبد بر مخ آدم كه «هی! داری به چه می‌خندی؟» حالا خنده‌ام خفه می‌شود در محله گیشای تهران خیابان 24. دور و بر خانه سهراب، وقتی كه از رهگذری حدود 35 ساله نشان خانه سهراب سپهری را می‌‌خواهم:
«خانم، آدرس می‌خوای باید پلاك داشته باشی. اینجاها هزار تا آدم هست به این اسم، پلاك بده، نكنه از بانك، چیزی برنده شده.»

محله گیشا آنقدر در این 25 ساله به‌هم ریخته و عوض شده كه یافتن خانه‌ای كه به سهراب سپهری منسوب است، در آن كار چندان ساده‌ای نیست. گوشم را می‌دهم به صدای جوی كنار خیابان‌ها، شاید به هوای صدای پای آب، بشود راه خانه‌اش را پیدا كرد.
«خانه دوست كجاست، در فلق بود كه پرسید سوار»

خیابان 24 دست راست بزرگراه قرار گرفته، آنها كه نشانی می‌دهند به بعد از چهارراه اشاره می‌كنند. چهارراهی كه در سمت شرق خیابان قرار دارد، دومین ساختمان در نبش این چهارراه، در خیابانی حدود هشت متری.  واكنش عابران كوچه 24 محله گیشا یادم می‌آورد كه ما مردمانی هستیم با حافظه ضعیف تاریخی، همه چیز ما تاریخ مصرف دارد به‌خصوص تاریخ‌مان. آدم‌ها می‌آیند و می‌روند و با تعجب نگاه می‌كنند:
«مگر اصلا خانه‌ای به این نام در اینجا بوده، چه جالب.»

اما جوانكی بلندقد دست دراز می‌كند و آخر كوچه را نشان می‌دهد:
«پدرم می‌گفت آن خانه است. پلاك شماره 25.»

خانه‌ای دوطبقه، ساخته شده در اوایل دهه 50 كه حالا در حال تخریب است.
پاییز قبلا در خانه را كوبیده و من دومین نفرم. برگ‌های زرد درخت انگورش از حضور مهمان خوانده خبر می‌دهد؛ پاییز. خانه‌ای كه هیچ نشانی از قدمت نمی‌دهد. اما هرچه هست به رد نگاه‌های سهراب روی دیوارهای این خانه می‌توان دست كشید. اگر نگاه‌ها از خودشان جای پا می‌گذاشتند، آن‌وقت جوانان محله گیشا كه هر روز گوشه دفترهایشان شعر سهراب را مشق می‌كنند، لابد از این خانه معبدی می‌ساختند. صدای زنگی را كه می‌فشارم، می‌شنوم اما پاسخی در كار نیست. به نقل از جوان عابر سال‌‌هاست كه هیچ‌كس ساكن خانه سهراب نیست. خواهر سهراب می‌گوید كه اتاق سهراب در طبقه دوم خانه محله گیشا بود:
«ما در تهران خانه‌ای داشتیم كه در طبقه پایین آن مادرم همراه با برادر بزرگ‌ترم زندگی می‌كردند. سهراب اتاقی در طبقه دوم داشت و من هم چون می‌خواستم تمرین موسیقی كنم، اتاق كوچكی هم روی خانه ساختم. بنابراین فقط هنگام شام و ناهار یكدیگر را می‌دیدیم.»

دنبال گربه‌های كوچه می‌كردم. گربه‌هایی كه اگر متوسط عمرشان قد بدهد می‌توانند نوه همان گربه‌هایی باشند كه سهراب لوس‌شان می‌كرد: «آنها دست‌هایشان را روی پای سهراب می‌گذاشتند و خودش آنها را بغل می‌كرد و غذا دهانشان می‌گذاشت.»

قد می‌كشم، روی پنجه پاهایم. رد پای كولرها را روی ایوان طبقه دوم گم كرده‌ام:
«سهراب می‌گفت وقتی كولر روشن است باید پنجره بسته باشد.»

حالا هم پنجره‌ها بدجوری بسته شده‌اند، یعنی می‌شود در عرض حدود 30 سال گداهای یك خیابان بی‌خیال گدایی شده باشند. شاید شده‌اند چون هرچه می‌گردم از گدا در محله گیشا خیابان 24 خبری نیست. انگار یك نفر شلنگ گرفته باشد و رد خاطره‌ها را در این كوچه شسته باشد، در خیابان نیمه‌لخت 24 صدای پای آب شنیده نمی‌شود.


گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
seemorgh.com/culture
منبع: imna.ir