هر کجا نامه عشق است، نشان من و تست
بود که بار دگر بشنوم صدای تو را ؟/ ببینم آن رخ زیبای دلگشای تو را ؟/ بگیرم آن سر زلف و به روی دیده نهم/ بوسم آن سر و چشمان دل ربای تو را/ ز بعد این همه تلخی که می کشد دل من

شعرهای عاشقانه هوشنگ ابتهاج

ای عشق همه بهانه از توست
من خامشم این ترانه از توست

آن بانگ بلند صبحگاهی
وین زمزمه ی شبانه از توست

من انده خویش را ندانم
این گریه ی بی بهانه از توست

ای آتش جان پکبازان
در خرمن من زبانه از توست

افسون شده ی تو را زبان نیست
ور هست همه فسانه از توست

کشتی مرا چه بیم دریا ؟
توفان ز تو و کرانه از توست

گر باده دهی و گرنه ، غم نیست
مست از تو ، شرابخانه از توست

می را چه اثر به پیش چشمت ؟
کاین مستی شادمانه از توست

پیش تو چه توسنی کند عقل ؟
رام است که تازیانه از توست

من می گذرم خموش و گمنام
آوازه ی جاودانه از توست

چون سایه مرا ز خک برگیر
کاینجا سر و آستانه از توست

************************************

بود که بار دگر بشنوم صدای تو را ؟
ببینم آن رخ زیبای دلگشای تو را ؟

بگیرم آن سر زلف و به روی دیده نهم
ببوسم آن سر و چشمان دل ربای تو را

ز بعد این همه تلخی که می کشد دل من
ببوسم آن لب شیرین جان فزای تو را

کِی ام مجال کنار تو دست خواهد داد
که غرق بوسه کنم باز دست و پای تو را

مباد روزی چشم من ای چراغ امید
که خالی از تو ببینم شبی سرای تو را

دل گرفته ی من کی چو غنچه باز شود
مگر صبا برساند به من هوای تو را

چنان تو در دل من جا گرفته ای ای جان
که هیچ کس نتواند گرفت جای تو را

ز روی خوب تو برخورده ام ، خوشا دل من
که هم عطای تو را دید و هم لقای تو را

سزای خوبی نو بر نیامد از دستم
زمانه نیز چه بد می دهد سزای تو را

به ناز و نعمت باغ بهشت هم ندهم
کنار سفره ی نان و پنیر و چای تو را

به پایداری آن عشق سربلندم قسم
که سایه ی تو به سر می برد وفای تو را

*********************************

نشود فاش کسی آنچه میان من و تست
تا اشاراتِ نـظر، نامه رسان من و تست

گوش کن ! با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و تست

روزگاری شد و کس مردِ رهِ عشق ندید
حالیا چشمِ جهانی نگران من و تست

گرچه در خلوتِ رازِ دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه عشقِ نهان من و تست

اینهمه قصه فردوس و تمنای بهشت
گفتگویی و خیالی ز جهان من و تست

نقش ما گو ننـگارند به دیباچه عقل !
هر کجا نامه عشق است ، نشان من و تست

سایه ! ز آتشکدة ماست فروغ مَه و مِهر
وه از این آتش روشن که به جان من و تست

**********************************

بسترم
صدف خالی یک تنهایی است.

و تو چون مروارید
گردن آویز کسان دگری ....

********************************

دل چون توان بریدن ازو مشکل است این

آهن که نیست جان من آخر دل است این
من می شناسم این دل مجنون خویش را
پندش مگوی که بی حاصل است این
جز بند نیست چاره ی دیوانه و حکیم
پندش دهد هنوز ، عجب عاقل است این
گفتم طبیب این دل بیمار آمده ست
ای وای بر من و دل من ، قاتل است این
کنت چرا نهیم که بر خک پای یار
جانی نثار کردم و ناقابل است این
اشک مرا بدید و بخندید مدعی
عیبش مکن که از دل ما غافل است این
پندم دهد که سایه درین غم صبور باش
در بحر غرقه ام من و بر ساحل است این

***********************************

زين گونه‌ام كه در غم غربت شكيب نيست
گر سر كنم شكايت هجران غريب نيست
جانم بگير و صحبت جانانه‌ام ببخش
كز جان شكيب هست و ز جانان شكيب نيست
گم گشته‌ی ديار محبت كجا رود؟
نام حبيب هست و نشان حبيب نيست

عاشق منم كه يار به حالم نظر نكرد
ای خواجه درد هست و لیكن طبیب نیست

در كار عشق او كه جهانیش مدعی است
اين شكر چون كنیم كه ما را رقیب نیست

جانا نصاب حسن تو حد كمال یافت
وین بخت بین كه از تو هنوزم نصیب نیست

گلبانگ سایه گوش كن ای سرو خوش خرام
كاین سوز دل به نـاله‌ی هر عندليب نيست

بیشتر بدانید : همه چیز درباره امیرهوشنگ ابتهاج (سایه)

بیشتر بدانید : شعری منتشر نشده از هوشنگ ابتهاج

 

گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
seemorgh.com/culture
اختصاصی سیمرغ