چنان مشتاقم ای دلبر به دیدارت که از دوری برآید از دلم آهی بسوزد هفت دریا را بیا تا یک زمان امروز خوش باشیم در خلوت که در عالم نمیداند کسی احوال فردا را
امشب عروسش می شوی…من دوستت دارم هنوز! بی من چه شیرین میروی…من دوستت دارم هنوز!
چه احمقانه سزاوارِ بودنی با من اگر هنوز دلت هست ارزنی با من تو با خود تو تویی، تو نه، یک منی بی من تو با من آنچه تویی نیستی، زنی با من مگر به خواب ببینی دوباره پاک شود اگر که میکنی آلوده دامنی با من
تو را گم میکنم هر روز و پیدا میکنم هرشب، بدینسان خوابها را با تو زیبا میکنم هرشب.
گفتگوی میان راه بهتر از تماشای باران است، توی راه از پوزش پروانه سخن میگوئیم، توی راه خوابهامان را برای بابونههای درّهای دور تعریف میکنیم.
روزه یک سو شد و عید آمد و دلها برخاست، می ز خمخانه به جوش آمد و می باید خواست.
کولی گرفته است فالی ؛ با فال او وعده ها هست ... کولی، گیاهی نداری کز درد عشقم رهاند ؟
ای شب از رؤیای تو رنگین شده سینه از عطر توام سنگین شده ای به روی چشم من گسترده خویش شادیم بخشیده از اندوه بیش
از راه دوری آمدم،آغوش خود را باز کن چرخی بزن دور و بَرَم،قدری برایم ناز کن بنشین کنارم،خسته ام!دستی بکش بر گونه ام میلِ شدیدِ بوسه را،پنهان چرا؟ابراز کن
پرده را برداریم : بگذاریم كه احساس هوایی بخورد. بگذاریم بلوغ ، زیر هر بوته كه می خواهد بیتوته كند. بگذاریم غریزه پی بازی برود
تنها صداست صدا که ذوب ذره های زمان خواهد شد . چرا توقف کنم؟