آه که می زند برون ، از سر و سینه موج خون من چه کنم که از درون دست تو می کشد کمان پیش وجودت از عدم زنده و مرده را چه غم ؟
کز نفس تو دم به دم می شنویم بوی جان
گفتمش بیا،عاشقم هنوز خنده کرد و گفت:درغمت بسوز هرچه میکشم ای یاران،ازجفای اوست...
زندگینامۀ شاعران، نویسندگان و هنرمندان همواره برای خیل عظیمی از خوانندگان جذاب بوده و هست. نزد گروهی از چهرههای سرشناس، ولعِ سخنگفتن از خویش یا ذکر حالات و مقامات نامآورانی که روزگاری با آنها سر و سرّی داشتهاند پایانی ندارد
حمید مصدق شعری با عنوان سیب سروده است, فروغ فرخزاد نیز با شعری دیگر پاسخ این شعر را داده است.
می ترسم ای سایه می ترسم ای دوست می پرسم آخر بگو تا بدانم نفرین و خشم كدامین سگ صرعی مست این ظلمت غرق خون و لجن را چونین پر از هول و تشویش كرده ست ؟
ریشه در اعماق اقیانوس دارد شاید این گیسو پریشان کرده بید وحشی باران یا نه دریائیست گویی واژگونه بر فراز شهر شهر سوگواران
آه خامشی بهتر ورنه من باید چه می گفتم به او، باید چه می گفتم؟ گر چه خاموشی سر آغاز فراموشی است خامشی بهتر گاه نیز آن بایدی پیوند کو می گفت خاموشی ست چه بگویم؟ هیچ
کودکیهایمان سرشار از خاطراتی است که از شعرهای او داریم. او تمام عمرش را وقف شعر و پژوهش در ادبیات کرد. و «ق»، حرف آخر عشق، آغاز نام کوچک او بود.
تو مشغول مردنت بودی هیچ چیز جلو دارت نبود نه لحظه های خوش. نه آرامش. تو مشغول مردنت بودی.
غروب سه شنبه خاکستری بود, همه انگار نوک کوه رفته بودن, به خودم هی زدم از اینجا برو, اما موش خورده شناسنامه ی من...
عصر پنجشنبه و دوست داشتن های بسیار و دوست نداشتن های بسیار و پا در هوا ماندن میان اینهمه خاطره