من وقتی بچه بودم بیماری ای گرفتم که بعد از آن دست هایم می‌لرزید و صدایم هم همین طور. هر وقت نقاشی می‌کردم مادرم می‌گفت، حیف هانیبال دست هایش می‌لرزد، و گرنه می‌بردمش کلاس نقاشی...

هر وقت شما را دیدم مشغول کار بودید. در روز چند ساعت کار می‌کنید؟
بسته به زمان و فصل است. بعضی اوقات نقاشی را کنار می‌گذارم . کتاب می‌خوانم. زمانیکه کار می‌کنم، حداقل 8 ساعت و حداکثر 12 ساعت است، ولی نه همیشه. مدتی به نوشتن می‌پردازم و به زبان مادری شعر می‌گویم و از شعرای بزرگ ایران به زبان آشوری ترجمه می‌کنم. روی اشعار حافظ کار می‌کنم و برای پنجاه شعر اوپنجاه نقاشی کشیده ام. نقاشی را دوست دارم. هر وقت پیش بیاید کاغذی را خراب میکنم.
از کی شروع کردید به نقاشی؟
از بچگی؛ همه از بچگی شروع می‌کنند. من وقتی بچه بودم بیماری ای گرفتم که بعد از آن دست هایم می‌لرزید و صدایم هم همین طور. هر وقت نقاشی می‌کردم مادرم می‌گفت، حیف هانیبال دست هایش می‌لرزد، و گرنه می‌بردمش کلاس نقاشی. قوم و خویشی داشتم که هم زیبا بود و هم تحصیل کرده و دختر دایی مادرم بود. اسمش فریدا بود. رمان های خوب به ما معرفی می‌کرد... این خانم کارهایم را از بچگی جمع می‌کرد. فریدا متاسفانه با یک قمارباز ازدواج کرد و رفت نیویورک و نقاشی هایم راهم برد آمریکا. شوهر قماربازش همه ثروت زنش را باخته بود و بعد از آن اسم خود را گذاشته بود بیدار. می‌گفت بیدار شده ام و دیگر قمار نخواهم کرد. ولی این حرف مفتی بود. او سرآخر در یکی از خیابان های نیویورک، در فقر و بدبختی ناشی از قمار مرد. بعدها که بزرگ شدم، خیلی دلم می‌خواست نقاشی های دوران کودکی ام را از این خانم می‌گرفتم. او هم در تنهایی مرد و پلیس جنازه او را در منزل مسکونی اش پیدا کرد، و من هم نقاشی های دوران کودکی ام را از دست دادم.
شما چندمین فرزند خانواده بودید؟
من اولین فرزند بودم که 1309 در کرمانشاه متولد شدم، بعد خواهرم بود و سومی‌برادرم.
زمانی که شروع به آموزش نقاشی کردید، اوضاع هنر نقاشی چه طور بود؟
من آن زمان، سال دهم دبیرستان بودم که پیش پتگر نقاشی می‌کردم. الکسی و رگیس، که در اراک به من نقاشی درس می‌داد، آمده بود تهران. گی ورگیس، آسوری بود و از روسیه آمده بود و چهار- پنج سال از من بزرگتر بود. او بری سربازان آمریکایی پرتره کپی می‌کرد. گی ورگیس، در ضمن، از بهترین گرافیست های آن زمان بود. غیر از او شخص دیگر هم بود به نام آندره گوالویچ؛ هم نقاش بود و هم عکاس. عکاسخانه داشت و کشتی گیر هم بود. ناصر اویسی و ژازه تباتبایی پیش او درس می‌خواندند. من آن موقع کارهای آندره گوالویچ را می‌دیدم، کارهای امپرسیونیستی خیلی قشنگی داشت. آندره گوالویچ هم آسوری بود و از روسیه آمده بود. گی ورگیس هم آسوری بود. البته گی ورگیس جوان تر بود و بیشتر نقاشی می‌کرد. ولی گی ورگیس فقط یک کپیست بود؛ چهره می‌کشید، عکس را بزرگ می‌کرد و مناظری می‌کشید باسمهای. ولی بعد ها درگرافیک ایران طراحی هایش خیلی اثر گذاشت. زمانیکه پیش پتگر بودم، با بیژن صفاری دوست دشن و با هم راجع به مکاتب امپر سیونیستی و ... صحبت می‌کردیم. بیژن صفاری، که پیش پتگر کار می‌کرد، کپی نمی‌کرد. من هم می‌گفتم نمی‌خواهم کپی کنم.  او پرتره می‌کشید. من هم شروع کردم به پرتره کشیدن. دوستانم را می‌آوردم مدلم می‌شدند. خواهرم را می‌آوردم مدلم می‌شدند. زمانی که پیش او بودم، ده تا پرتره کشیدم.
چند سالتان بود که رفتید آمریکا و چند سال آنجا ماندید؟
حدودا 19 سال داشتم؛ دبیرستان را تمام کرده بودم. اول رفتم دانشکده معماری؛ آنجا نصف ترمی‌ماندم. بعد رفتم آمریکا. حدود 10 سال آنجا ماندم. پدرم معتقد بود که اگر در مدرسه ای کاتولیک درس بخوانم، آنها تاریخ و فلسفه را بهتر درس می‌دهند. من اول رفتم در دانشگاه بزرگ لایولا و سه سال در آنجا فلسفه و ریاضی خواندم. بعد ازآن تصمیم گرفتم بروم آرت انستیتو  و پدرم هم از این تصمیم پشتیبانی کرد.
درکجای آمریکا به سر می‌بردید و در آنجا با چه نقاشانی از نزدیک آشنا شدید؟
من در آرت انستیتو در شیکاگوی امریکا درس نقاشی خواندم. در آنجا استادی بود به نام بوریس آنسفیلد که روس بود. او برای تئاتر دیاگلیف طراحی کرده بود در پاریس و خیلی معروف شده بود. آمده بود آمریکا در دانشکده ما، که موزه بسیار بزرگی بود، تدریس می‌کرد. موزه دانشکده ما از امپرسیونیست ها، ال گرکو و رامبراند کار داشت. زیبایی مدرسه ما در این بود که وقتی ظهرها رد می‌شدیم برویم کلاس، سر راهمان کارهای نقاشان بزرگ را می‌دیدیم، جایی که کارت مان را می‌دادیم تا وارد شویم، مجسمه بزرگی از رودن بود. من به همیشه به آن نگاه می‌کردم. یک پرتره هم از رامبراند بود: زنی کنار در کوچک نیمه باز. اندازه کار کوچک است. بعد از یکی دو سالی که آنجا بودم، عهد کردم همیشه بروم به آن نگاه کنم. این یک جور وظیفه و ریاضتی بود؛ هر بار پنج تا ده دقیقه به دقت نگاهش می‌کردم. به صورتش و به رنگ هایش. طوری شده بود که وقتی آمدم ایران، برای دوستانی که داشتم- کارت می‌فرستادم، ولی همیشه فکر می‌کردم برای یک نفر کارت نفرستاده ام و او همین زنی کنار در کوچک نیمه باز بود.
استادتان –بوریس آنسفیلد- چه قدر روی شما تاثیر گذاشت؟
خیلی زیاد. او نقاش بسیار خوبی بود. زمانی که به کارهای کودیلیانی و شاگال شروع کرده بودم به نگاه کردن، او به من توصیه کرد و گفت، خودت از یک فرهنگ خیلی قدیمی‌تری برخورداری. سابقه قوم تو از سابقه قوم شاگال، خیلی قدیمی‌تر است. آشوریا کارهای بزرگی کرده اند. نقش برجسته ها و شمایل های بزرگی ساخته اند. بهتر است  اول آموزش از شاگال تاثیر نگیری. اگر قرار است به نقاشی کسی نگاه کنی، همان بهتر که به رامبراند نگاه کنی. کار رامبراند طوری است که اگر مورچه بگذاری روی صورتش، جای پایش و راه رفتنش را حس می‌کنی! این نگاه به رامبراند را او به من یاد داد، ومن نگاه می‌کردم  بافت های رنگی رامبراند و فهمیدم رامبراند به جای مالیدن رنگ، رنگ ها را با آرامش روی هم میگذاشت. تا آنجا که می‌توانست یک تکه رنگ باشد، یا طوری برجسته باشد که امپرسیونیستی هم باشد. من در پرتره کشی نمره بهتری می‌گرفتم به نسبت طراحی از اندام، ولی بعدها اندام هایی را می‌کشیدم که خودم کشف کرده بودم و متاثر از نقش برجسته های آشوری مثلا نیم رخ صورت ها، اندام ها، عضله پاها، و دماغ و چشم و غیره. تصویرسازان کتاب های چاپ سنگی هم روی کارم اثر داشتند.
زمانی که در آمریکا بودید، کسانی بودند مانند جکسون پولاک ادوارد هاپر و غیره، اینها را از نزدیک ندیدید؟
امکان نداشت. من برای اینکه دانشکده بروم، در یکی از خانه های شیکاگو روزی 8 ساعت کار می‌کردم. 6 روز در هفته به مدت 6 سال در کارخانه وسترن الکتریک، از 3 بعد ازظهر تا یازده شب. صبح ها دانشگاه می‌رفتم تا ساعت دو ونیم بعد از ظهر. بعد زا آن کارخانه که میر فتم 8 ساعت پشت دستگاه می‌ایستادم، و قسم خورده بودم حداقل باید 6 ساعت جلوی سه پایه بایستم. من آن زمان سخت شیفته نقاشی های ری ویه را و اورزکو و سیکه ایروس بودم. چند بار می‌خواستم بروم مکزیک و کارهای شان را از نزدیک ببینم، ولی از نظر مادی برایم امکان نداشت. کارهای جکسون پولاک و دیگران را در نیویورک دیده بودم، ولی تاثیر نگرفتم.
ظاهرا سال 38 به ایران برگشتید چرا برگشتید و در کجا مشغول به کار شدید؟
من سال 1959فارغ التحصیل شده بودم. پدرم فوت کرده بود. برای همین به تهران برگشتم. سال 41 یا شاید هم 42. رفتم هنرستان پسران و پنج سال در آنجا تدریس کردم. من در کلاس هایم آدم ارتدوکسی بودم؛ چون اصرار داشتم که اصول و پایه ها را یاد بدهم و از همه مهم تر این که بهشان یاد بدهم چه قدر باید کار کننذ و چه قدر باید طراحی کنند تا بتوانند نقاش شوند. من روی کمیت، نه کیفیت خیلی اصرار داشتم. من روی مدرن بودن زیاد اصرر نمی‌کردم. اصرا می‌کردم که خودشان باشند. می‌گفتن، به ادبیات و هنر خودتان توجه کنید. آن زمان عده ای آبستره کار می‌کردند و سر من داد می‌زدند که نقاشی فیگوراتیو مرده و تا پنچ- ده سال دیگر اصلا کسی فیگور نمی‌کشد. من مقاومت می‌کردم و می‌گفتم، هنر فیگوراتیو هیچ وقت نمی‌میرد.من به شاگردانم می‌گفتم، شما می‌توانید هم مدرن باشید و هم فیگوراتیو- کار کنید.
گالری گیلگمش را در چه سالی تاسیس کردید و چند سال دوام داشت؟
نمی‌دانم، جایی نوشتمش. سال0 6 میلادی، سال 39 شمسی و 2 سال دوام داشت. چون آن زمان 500 تومان می‌گرفتم. 500 تومان هم برای گالری می‌گرفتم. یک دفعه دیدم تمام این پولها را دارم خرج شاگردانم می‌کنم و کارشان را می‌فروشم و درصدی هم نمی‌گیرم و این کمکی به زندگی من نمی‌کرد.
چه نمایشگاههایی گذاشتید؟
من محمود زنگنه را معرفی کردم. کارهای خیلی زیبایی می‌کرد. منظره هایی می‌کشید که من از آن منظره ها زیباتر در ایران ندیده بودم؛ پشت بام ها، قالی ها. یک آدم پریمتیو بسیار بسیار زیبایی بود. من در بعضی از کارهایم از منظره های او  تاثیر گرفتم. کارهایش را امریکایی ها می‌خریدند. کارهای دیگر شاگردانم را هم امریکایی ها می‌خریدند. از بروجنی و صفرزاده و عمامه پیچ کار فروختم. محمود زنگنه را بعضی ها می‌خواستند مدرنیستش کنند. شاعر هم بود. من با او دعوا کردم که چرا به همان روش خودت کار نمی‌کنی. کارهای خیلی زیبایی می‌کرد.
بهمن محصص...
بهمن محصص با من دوست بود. توسط آل احمد با او آشنا شده بودم. دوست خیلی صمیمی‌ام بود. با هم بودیم و صحبت هایی می‌کردیم. کارهای او ساده تر از کارهای من بود. من کارهایم پیچیده بود. یک بار فروغ فرخزاد آمد در یکی از نمایشگاه هایم. پرتره او را کشیده بودم و روی دیوار بود. برگشت گفت، وای چه قدر این الخاص شلوغ است. فقط این پرتره من خیلی خوب شده. بعد گفت، ولی محصص با یک پرنده کار می‌کند و چه قدر زیبا کار می‌کند. بعد که من شعرهای بعدی فروغ را خواندم، دیدم شعرش خیلی پیچیده است. شعر معروفش دست هایم را در باغچه میکارم...چه قدر پیچیده حرف زده بود. از کارهای من هم پیچیده تر بود. ار الان زنده بود به او می‌گفتم، ببین فروغ، تو این انتقاد را از من کردی، ولی خودت در این شعر چه پیچیدگی های زیبایی داری. چه قدر قشنگ پیش هم می‌نشینند.
چرا مجددا برگشتید به امریکا؟ در امریکا چه کار می‌کردید و چند سال ماندید؟
من با پهلبد مشاجره داشتم. او استادان خارجی را استخدام کرده بود، از جمله ژرار فرانسوی و به آنها اهمیت بیشتری می‌داد. در نتیجه هنرستان را رها کردم و به امریکا رفتم. این بار در آمریکا پنج سال ماندم و در یک دانشکده دخترانه درس می‌دادم. این دوران، دورانی هیپی ها بود که در خیابان ها می‌رقصیدند. پسرها ریش می‌گذاشتند و حمام نمی‌کردند و خوانندگانی مثل باب دیلن خیلی معروف شده بودند. گوش کردن به موسیقی آنها و خصوصا هپینینگ(Happening) هایی که اجرا می‌کردند، برایم خیلی دیدنی بود. یک بار در شیکاگو، چند نفر، چند سطل خون گاو آورده بودند و از درخت خشکی بالا رفتند و شاخه های آن را کمی ‌با اره خراشیدند و همانجا یک ملاقه خون ریختند، طوری که از شاخه های آن درخت خون می‌چکید و یک عده از این دختر و پسرهای هیپی می‌رفتند زیر شاخه هامی‌ایستادند و خونی می‌شدند و می‌گفتند، ما در کشتار جنگ ویتنام سهیم هستیم. یا جلومی‌مردم خروسی را که در شلوارشان پنهان کرده بودند، ناگهان بیرون می‌کشیدند و سرش رامی‌بریدند و رو به جمعیت می‌ایستادند و خون می‌پاشیدند. مردم هم جیغ می‌زدند واعتراض می‌کردند که چه کارهای فجیعی می‌کنید. آنها هم در پاسخ می‌گفتند، در جنگ مردم رابا بمباران متلاشی می‌کنند، خاکستر می‌کنند و شما چیزی نمی‌گویید. حالا به خروس کشتن ما اعتراض دارید. من این هپینینگ ها را دیده بودم و تاثیر گرفته بودم.
چه چیزی سبب شده بود به ایران برگردید و چه طور به دانشگاه تهران رفتید؟
دانشگاه تهران مرا دعوت کرده بود به تدریس. می‌خواستند مغزهای فراری را برگردانند. برای همین از من دعوت کرده بودند به دانشگاه تهران بروم. وقتی برگشتم تهران سال 21 بود. آن زمان بهجت صدر رئیس گروه بود و آقای میرفندرسکی جای آقای سیحون، رئیس دانشکده شده بود و من با خانم محصص، اربابی و سیماکوبان در دانشکده هنرهای زیبا تدریس می‌کردیم. یک کلاس دیزاین را با هم تدریس می‌کریم. ولی کلاس طراحی را خودم تدریس می‌کردم. در دانشگاه تهران، بری اولین بار، در ایران کارهای هپنینگ و کانسپچوال را اجرا کردم. یکی از این هپنینگ ها بر اساس شعر مولوی بود. مثلا ضبط صوتی را که اوازهای ویگن پخش می‌کرد، می‌شکستم، یا صحنه ساختگی یک تئاتر مبتذل و بازاری را درهم می‌ریختم، یا شاعرانی که شعر نو را مبتذل می‌کردند، هجو می‌کردم؛ روی سرشان تخم مرغ های ساختگی می‌شکستم و سر اخر شعر مولوی را می‌خواندم: چون من خراب و مست را در خانه خود ره دهی/ پس تو ندانی این قدر که این بشکنم، آن بشکنم... اتفاقا در همان زمان فریدون رهنما، که فیلم ساز بزرگی بود و در سینما همه کاره بود، وقتی شنید چنینچیزی در دانشگاه اجرا شده، اصرا داشت که من دوباره این برنامه را اجرا کنم و او فیلمی‌بسازد. یکی از این هپنینگ ها سبب شده بود شادروان مارکو گریگوریان، در دفتر دانشکده هنرهای زیبا، با من دست به گریبان شود؛ چون در یکی از کارهایم، که با گل و گچ بود و هم مربوط می‌شد به کار مارکو و هم مربوط می‌شد به کار ممیز و به نوعی به کار پیلارام و دیگران ربط پیدا میکرد، یک بیل گذاشته بودم و روی پهنه بیل نوشته بودم آخ و روی مقوایی که روی زمین بود نوشته بودم: این بیلی که من حواله کرده ام، مختص کسانی است که کارشان در این نمایش شرکت داده شده است، نه تماشاچیان. مارکو می‌خواست با من گلاویز شود ومرا بزند. او به منگفت، اگر تو آرتیست (ارتیست با تلفظ فرانسوی ) بودی می‌آمدی یک مجسمه می‌ساختی، نه این که یک بیل بگذاری توی گل. من هم در جواب گفتم، آن وقت کار من با کارهای شما چه فرقی داشت؟
ممیز...
البته ممیز هم قشنگ تلافی کرد. زمانی که من و بهرام دبیری نمایشگاه گذاشتیم، ممیز آمد با بسته ای روبان پیچی شده که یک بیل بزرگ بود همراه یک بیلچه. این کار بسیار جالبی بود. من به ممیز گفتم، جواب خیلی قشنگی بود. مقصود ممیز از بیل بزرگ، من بودم و بیلچه خطاب شده. بعد از آن دوران، من و ممیز دوستان صمیمی‌شدیم و حتی او مرا نصیحت می‌کرد که در سیاست مدارا کنم
وقتی مرا در دانشگاه آزاد دید، بوسید؛ چون هر دو در دانشگاه آزاد کار گرفته بودیم.
شما با نقاشان قهوه خانه ای مراوده داشتید، یا شناختی داشتید از آنها؟
بله. من باحسین بلوکی فر مراوده داشتم و خیلی برایش احترام قائلم. او یکی از بهترین ها بود. کارهایش مثل کارهای گویا بود. مثل کارهای ری ویه را بود. گمتن می‌کنم به بلوکی فر مقامی‌که شایسته اش بودندادند. تا این که توجهی شد و توسط قهوه خانه چی ها مقامی‌پیداکد. بلوکی فر بهترینشان بود و به نظر من نقاش مدرنی بود. من در همانجایی که تابلوی بزرگ او در قهوه خانه ای نصب شده بود، با او آشنا شدم. من حتی گمان می‌کنم از قوللر آغاسی هم بهتر بود. یکی از شاگردهایم، که زمانی پیش من کار می‌کرد، به واسطه من رفت پیش ایشان و شروع کرد به کارکردن. من مدام به او سر می‌زدم. او هم به نمایشگاه های من می‌آمد. گمان میکنم مقاله خوبی هم درباره اش نوشته باشم.
سوای این که شما با نقاشان قهوهخانه ای مرواد داشتید، نقاشان دیگر هم با آنها مراوده داشتند؟
فقط مارکو گریگوریان بود که با آنها رفت و آمد داشت وهمان طور که گفتم، تنها کسی بود که در معرفی کارهای قهوهخانهای کوشید. صفرزاده هم به نقاشی قهوه خانه ای روی آورده بود. من خودم خیلی به نقاشی قهوه خانه اینگاه کردم. من هم به صفرزاده می‌گفتم، هم به رسائل و سایر دوستان نزدیک. من بارها می‌رفتم تعزیه خوانی ها و می‌ایستادم، گوش می‌کردم به تعزیه خوانی ها و به نقاشی ها نگاه می‌کردم.من با تاثیر از انها تابلویی کشیدم از نیما و ده- پانزده شعر در آن تصویر کردم.
مثلا حسین کاظمی‌یا پزشک نیا نمی‌رفتند طرف نقاشان قهوه خانه ای...
نه. آنها کارهای خودشان را داشتند و نقاشی های اروپایی می‌کردند، منتها آدم های بسیار صادقی بودند. پزشک نیا و کاظمی‌شخصیت خودشان را در کارهای خود می‌گنجاندند.
چه چیزی سبب شد که هم شما و هم مارکوگریگوریان،که از اقلیت های مذهبی بودید، نظرتان به نقاشی های قهوه خانه ای جلب بشود، ولی سایرنقاشن توجهی نمی‌کردند؟
مارکو در طراحی فیگوراتیو، خیلی مقتدر بود و در اوایل کارش اکسپرسیونیست بود. من هم اکسپرسیونیست بودم. شاید برای همین شیفته کارهای قهوه خانه ای شدیم. واقعا در کارهای قهوه خانه ای اکسپرسیونیسم بسیار زیبایی وجود داشت.
روی هم رفته شما با تمام جریانات نقاشی قبل از انقلاب مراودات دوستانه داشتید؟
دوستانه و بعضی وقت ها خصمانه- مثلا من وقتی مقالاتی می‌نوشتم در روزنامه کیهان. خیلی از آدم ها از من رنجیند. یکی شان آقای تناولی بود. البته کارهای آقای تناولی همیشه شیک و زیبا بود. تناولی از من خواسته بود که مقاله ای درباره اش بنویسم. بعد که من مقاله رانوشتم خوش اش نیامد. هنوز هم که من آن مقاله را می‌خوانم می‌بینم که خیلی تعریف کردم از او. ولی آن زمان او خیال کرده بود من ناسزا گفته ام. من از ایران درّودی هم انتقاد می‌کردم. نوشته بودم که کارش بیخود است. آن موقع گمان می‌کردم نقاش خوبی نیست و شیوهای را آورده و مد کرده. البته انتقادهای من، هیچ لطمه ای به او نزد، جز این که با من دوستی نکرد.حق هم داشت. باید اعتراف کنم آن زمان نمی‌دانستم که ایشان در نوشتن و تفکر و ادبیات مقام خوبی دارد.
در آن زمان، هیچ عدم تجانسی یا اختلافی بین نقاشان نبود که منجر به قهر و تحریم یکدیگر شود؟
غیر از من، که تحریم می‌شدم، من در خیلی موارد تحریم می‌شدم. مثلا دعوتم نمی‌کردند که بیا در این بی ینال شرکت کن. اصلا امکان نداشت از من بخواهند داوری کنم. مورد پسند هیچ کدامشان نبودم.
در مقام شخصی که در اقلیت بسر می‌بردید، مشکلی نداشتید؟
نه به خاطر مذهیم و تفاوت های کذهبی. ولی به خاطر اخلاقیات خودم با مردم خوب تا نمی‌کردم و با آنها کنار نمی‌آمدم. سر حرف خودم اصرار های خودم را داشتم. زود مدرن شدن و زود آبستره کار کردن و زود مینیمالیست شدن را دوست نداشتم. علیه آنها می‌نوشتم و مسخره شان می‌کردم. مدرنیست ها هم با من رابطه خوبی نداشتند، وقتی گروه تشکیل می‌دادند. حتی الان هم که گروه تشکیل می‌دهند تا کارشان را در خارج بفروشند، من جزو آنها نیستم. من جزو کسانی بودم که موافق انقلاب بودند. ایرانیان مقیم امریکا هم مرا دوست ندارند. اغلب شاگردان من مسلمان بودند. چلیپا و خسروجردی و حبیب صادقی؛ اینها شاگردهای من بودند. حتی یک بار حبیب صادقی به من گفت، یکی از افتخارت من این است که شاگرد الخاص هستم، و حالا البته این قضیه به کلی مالیده شده و رفته.
بعداز انقلاب عده ای تابلوهای شما را در دانشکده هنر های زبا پاره کردند. اینها از چه قماشی بودند و چه تابلوهایی داشتید؟
کمونیست های افراطی؛ چپ های افراطی بودند. تابلو ها یک کار بزرگ من از آل احمد بود و دیگری از نیما. البته نقاشی آل احمد چاپ شده، ولی از نقاشی نیما عکس خوبی ندارم.
آل احمد...
من حدود هشت سال با آل احمد دوستی بسیار تنگاتنگی داشتم، حتی وقتی که آمد امریکا، 10 روزی پیش من بود و پسرم می‌بردش همه جای شهر را نشانش می‌داد ومی‌بردنش موزه و خیلی هم به او خوش گذشته بود. بعد از مرگش تابلوی بزرگ و خوبی از او کشیدم و در حیاط خانه مان گذاشتم خشک بشود. صاحب خانه معمولا باغبان را برایم می فرستاد حیاط را گلکاری کند و درخت ها را هرس کند و فلان.یکی از آن روزها، که باغبان در آنجا بود، من تابلو را گذاشته بودم در حیاط خشک بشود. او از دور نگاه می‌کرد. آمد وگفت، آقای الخاص! این شخصی را که شما کشیدید، خیلی به او علاقه داشتید؟ گفتم، بله. و این خوشحالم کرد که یک آدم عادی و بیسواد احساسات مرا فهمیده . نمایشی که از تابلوی آل احمد گذاشتم، نوعی نوعی کانسپچوال بود. تابلو را در سالن امفی تئاتر انجمن ایران‌و امریکاگذاشتم  تابلو روی صحنه تئاتر بود و من سه روز در آنجا تابلو را گذاشتم روی صحنه و در همان زمان یک نوار از کسانی که درباره آل احمد حرف زده بودند، بعد از مرگ او، و یک نوار هم از صدای خودش گذاشتم و یه روز تمام بینندگان می‌امدن و تابلو را در فضای تاریک نگاه می‌کردند و نوار گوش می‌کردند و می‌رفتند و یک دسته دیگر می‌آمدند جای انها را می‌گرفتند. همین کار را من در خانه پدری کرده بودم، برای نیما و پدرم که هم سن بودند. بعد از گذشت پانزده سال از مرگ انها، 20 تا 25 صندلی گاشته بودم و جمعیت می‌آمدند و می‌نشستند و نواری از شعرهای نیما را می‌شنیدند که خودم خوانده بودم. وقتی شعر قوقولی قوقو را می‌خواندم، تصویر تابلویی را که مصور کرده بودم، نشان می‌دادم. مردم می‌آمدند یک قهوه می‌خوردند، یا یک چایی می‌خوردند... می‌رفتند و چند نفر دیگر می‌آمدند می‌نشستند. نوار پانزده دقیقه طول می‌کشید. من کاری کرده بودم که جمعیت پانزده دقیقه بایستند و تماشا کنند.
بعد از انقلاب یک نقاشی دیواری کشیدید روی دیوارهای سفارت امریکا. چه چیزی سبب شد به این کار رو بیاورید؟
به ضرغام، که زمانی دوست من بود، پیشنهاد دادم روی دیوار سفارت امریکا نقاشی کنیم؛ چون همه دنیا به آن نگاه می‌کند. رفتیم و با هم شروع کردیم کارکردن. من دست چپ کار می‌کردم و آقای ضرغام دست راست. کارمان به اختلاف کشید و دوستی مان برای همیشه بههم خورد. چند ماهی نقاشی ها روی دیوار بود و در مجلات دنیا- در ژاپن و فرانسه و خیلی جاها این نقاشی ها چاپ شد. حتی یکی از دوستانم گفت وگوی مرا در تلویزیون مکزیک دیده بود. البته به اسپانیایی ترجمه شده بود و در آنجا کار کردنم را هم نشان می‌داد. خاطرات بسیار خوبی از آن روزها دارم. من سه تا جوان کشیده بودم که زنی آمد و گفت، می‌خواهم بچه من هم در این نقاشی باشد. من از او هم کشیدم، شدند چهارنفر. صورت قشنگی کشیدم از او. یادم می‌آید که راننده اتوبوسی، در ساعت پنج صبح، که ما کار می‌کردیم، بوق زد و گفت، قشنگ دربیاری ها. دفعه بعد دوباره بوق زد و با فریاد گفت، دست مریزاد. من همیشه می‌گفتم که نمایشگاهی داشتم در ایران، حدود چهار ماه بود و حداقل یک میلیون آدم تماشایش کردند.
با تمام این احوال چرا شما را از دانشگاه اخراج کردند؟
زمانی که چمران رئیس دانشکده شد، بعد از مشاجراتی که با هم داشتیم، طی نامه ای به من ابلاغ کرد که حتا دورو بر دانشکده هنرهای زیبا پیدایم نشود. من هم رفتم خانه و با همسر جدیدم رفتیم هندوستان. مدتی بعد برگشتیم و یک شب ماندیم و بعد رفتیم امریکا. من چهار- پنج سالی که در امریکا بودم، در آنجا در دانشگاه تدریس می‌کردم تا این که آقای خوشرو، که زمانی شارگرد من بود، توسط یکی از دوستانم پیغام فرستاده بود، اگر برگردید ایران بریتان بهتر است. من هم برگشتم و ایشان هم یک کارگاه به من داد و با محبت ایشان من شروع کردم در دانشگاه آزاد تدریس کردن. در تمام مدتی که در دانشگاه آزاد بودم، به دو گروه، فوق لیسانس دادم، مثل خانم صحی و آقای وکیلی. حدود هفتاد نفری فوق لیسانس شان را با من گرفتند. من در کارگاهی که از طریق خوشرو گرفته بودم، تنها کسی بودم که در آن ساختمان درس می‌دادم و شاگردان زیادی داشتم. بعد از بیرون آمدن از دانشگاه آزاد، هر چند وقت می‌روم به آمریکا برای دوادرمان. در آمریکا با خبر شدم که یک سالی است که دَرِ آن کارگاه را بسته اند و مهروموم کرده اند و هنوز هم باز نکرده اند وعلتش را هم نمی‌دانم.
 
 
 
 
گردآوری : گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
www.seemorgh.com/culture
 منبع :دو هفته نامه هنرهای تجسمی‌تندیس