به این بهانه خبرنگار بخش هنرهای تجسمی خبرگزاری دانشجویان ایران(ایسنا)، مروری به زندگی این هنرمند فقید خواهد داشت.
«تولد تا کودکی در خانوادهای هنردوست»
« به سال 1299 در تهران زاده شدم. پدرم در پانزده سالگی از کرمان به تهران آمده بود. در حدود امکانات زمان خود درس خواند و سپس در یکی از وزارتخانهها مشغول به کار شد. او مردی خوش برخورد، هنرمند، هنردوست و مهربان بود و به طبیعت و گل وگیاه عشق میورزید. در جوانی اوقات بیکاریاش را به طراحی نقوش قالی میپرداخت.
حدود سال 1317 که به عنوان ناظر هزینه معادن انارک در نائین یزد انجام وظیفه میکرد، ساعات بیکاریاش را با استفاده ازسنگهای معدنی، خاکها، رسوبات معدن و انواع مواد طبیعی دیگر به نوعی نقاشی میپرداخت که از نظر هنری بسیار با ارزش و زیباست.
مادرم نیز زنی با شخصیت، هنردوست، کاردان و مهربان بود. او نیز در حدود امکانات تحصیل زمان خودش درس خوانده بود، با زبان فرانسه آشنایی داشت. به موسیقی علاقهای خاص داشت و اوقات بیکاریاش را به خیاطی، گلدوزی و مطالعه میپرداخت. هر دوی آنها در میان دوستان و خویشاوندان از محبوبیت ویژهای برخوردار بودند. در خانه ما همیشه آرامش و صلح و صفا برقرار بود. ساکن محله امیریه بودیم و در همان محله ابتدا به مدرسه سلطانی و سپس مدرسه علامه رفتم.
«میخواستم آهنگساز شوم، اما...»
«تولد تا کودکی در خانوادهای هنردوست»
« به سال 1299 در تهران زاده شدم. پدرم در پانزده سالگی از کرمان به تهران آمده بود. در حدود امکانات زمان خود درس خواند و سپس در یکی از وزارتخانهها مشغول به کار شد. او مردی خوش برخورد، هنرمند، هنردوست و مهربان بود و به طبیعت و گل وگیاه عشق میورزید. در جوانی اوقات بیکاریاش را به طراحی نقوش قالی میپرداخت.
حدود سال 1317 که به عنوان ناظر هزینه معادن انارک در نائین یزد انجام وظیفه میکرد، ساعات بیکاریاش را با استفاده ازسنگهای معدنی، خاکها، رسوبات معدن و انواع مواد طبیعی دیگر به نوعی نقاشی میپرداخت که از نظر هنری بسیار با ارزش و زیباست.
مادرم نیز زنی با شخصیت، هنردوست، کاردان و مهربان بود. او نیز در حدود امکانات تحصیل زمان خودش درس خوانده بود، با زبان فرانسه آشنایی داشت. به موسیقی علاقهای خاص داشت و اوقات بیکاریاش را به خیاطی، گلدوزی و مطالعه میپرداخت. هر دوی آنها در میان دوستان و خویشاوندان از محبوبیت ویژهای برخوردار بودند. در خانه ما همیشه آرامش و صلح و صفا برقرار بود. ساکن محله امیریه بودیم و در همان محله ابتدا به مدرسه سلطانی و سپس مدرسه علامه رفتم.
«میخواستم آهنگساز شوم، اما...»
تا آنجا که به خاطر دارم، از کودکی به موسیقی، نقاشی و کارهای دستی علاقه خاصی داشتم. پدرم که از علاقه من به موسیقی آگاه بود، بارها به من پیشنهاد کرد که ساز مورد علاقهام را بخرم و مرا نزد استادی بفرستد که طرز کارش را یاد بگیرم، ولی من نخواستم، زیرا هدف من نواختن یک ساز نبود بلکه میخواستم یک آهنگساز بشوم که متاسفانه در آن زمان مدرسهای برای آموزش موسیقی وجود نداشت.
پس از ناامید شدن از فراگیری موسیقی به نقاشی روی آوردم، زیرا نقاشی این امکان را به من میداد که پیش خودم تمرین کنم و ذهنیاتم را به همان صورت بچگانه روی کاغذ بیاورم.
آن قدر مشتاق بودم که هر وقت فرصتی دست میداد، نقاشی میکردم. حتی در اغلب ساعات درس درحالی که ظاهراً گوشم به درس بود، زیر نیمکت طراحی میکردم. چهره معلمینی که حالت ویژهای داشتند، بهترین سوژه برای نقاشی من بود. آنها را تا حدودی کاریکاتوروار طراحی میکردم و بعد از خوردن زنگ همکلاسیها دورم جمع میشدند، کارهایم را که نشانشان میدادم، شاد میشدند.
«عشق به طراحی داستان فلیمهای سینمایی»
در سن و سالی که داشتم، سینما یکی از بهترین تفریحاتم بود. هفتهای نبود که به اتفاق برادرم دو سه فیلم را نبینم. بعد از دیدن هر فیلم به محض رسیدن به خانه شروع به طراحی قسمتهایی از فیلم میکردم که خوشم آمده بود و در ذهنم حفظ کرده بودم.
کم کم کارم بالا گرفت. بیشتر روزها قبل از آمدن معلم به کلاس، چند نفر از بچهها که از دوست داران نقاشی و سینما بودند هر کدام برگ کاغذ سفیدی به من میدادند و موضوع مورد علاقه خود را هم به من میگفتند تا برایشان بکشم.
بیشتر سوژهها در ارتباط با فیلمهای سینمایی بود که دوست داشتند. معلم درس را آغاز میکرد و من نقاشی را. گوشم به درس بود، ولی در زیر نیمکت تند و با شتاب نقاشی میکردم. زنگ میخورد. هنوز استاد از کلاس بیرون نرفته، شاگردادن دورم جمع میشدند. با دیدن نقاشیها شور وهیجانی توأم با شادی در کلاس پیدا میشد. سرانجام پس از شش سال دوران دبستان را به پایان رساندم و به اخذ گواهینامة شش ساله ابتدایی نائل شدم.
«از کار روی ماشین تا ثبت نام در هنرستان صنعتی ایران و آلمان»
تصمیم گرفته بودم که در هنرستان صنعتی ایران و آلمان نام نویسی کنم. متأسفانه در آخرین هفته تابستان به سختی بیمار شدم و از نام نویسی در هنرستان بازماندم و به کمک برادرم تنها موفق به ثبت نام در کلاس اول دبیرستان شدم. از دبیرستان و کلاس و فضای ناراحت کنندهاش بدم آمد و تحمل شاگردان عجیب و غریبش را نداشتم ،پس سومین روز هرچه کردند که به مدرسه بروم، قبول نکردم و دوباره بیکار و بیبرنامه ماندم.
در همسایگی دوستی داشتم که چند سالی از من بزرگتر بود. به کمک او توانستم در کارخانهای که کار میکردم، مشغول به کار شوم. استادکار ماشینی را به من واگذار کرد و تمام دانستنیهای لازم را آموخت تا این که به مرور با طرز کار ماشین آشنا شدم و سرعت کارم بالا رفت.
تابستان سر رسید و من برای این که بتوانم خود را برای نام نویسی در هنرستان صنعتی آماده کنم، کار در کارخانه را ادامه ندادم تا در هنرستان صنعتی ایران و آلمان در رشته آهنگری ثبت نام کنم. برای رفتن به هنرستان از خوشحالی سر از پا نمیشناختم. محیط شاد، تمیز و نیمه اروپایی هنرستان، برخورد مهربان و مؤدبانه گردانندگان آن از کارمند گرفته تا استادان و رئیس، آنقدر تأثیر خوب و مثبتی در من گذاشت که قادر به توصیف آن نیستم.
دیگر از نوشتن مشق، بستن صف و بسیاری از گرفتاریهای دبستان خبری نبود. اینجا محیطی بود که در آن مردمانی با فرهنگ و شخصیتهای والا و آزادمنش فعال و بودند و این همان فضایی بود که من ناخودآگاه به آن میاندیشیدم و آرزویش را داشتم.
«خاطراتی از تدریس نیما یوشیج در هنرستان»
معلمان به دو دسته تقسیم شدند؛ معلمان دروس نظری که هم ایرانی و هم آلمانی بودند و معلمان دروس فنی که همه آلمانی بودند. افرادی با شخصیت مانند بزرگ علوی، نیما یوشیخ، علی اکبر دیهیم و افراد ممتاز دیگری که کادر آموزشی هنرسرا و هنرستان را تشکیل میدادند.
نیما یوشیج تدریس ادبیات فارسی را به عهده داشت. خوب به خاطر دارم که او همیشه با چهرهای شاد، خندان و بدون تکبر وارد کلاس میشد. در ادای سلام به ما بچه ها پیشدستی میکرد. به محض ورود همه میگفتند آقای نیما، امروز برایمان از داستانهای جنگل، حیواناتش و از شکار شوکا صحبت کنید.
او در حالی که برق رضایت از چشمانش میدرخشید، دفتر حضور و غیاب را که در دستش بود، روی میز میگذاشت و با بیانی شیرین، داستانهایی از جنگل، حیوانات و از زیباییهای آن و همچنین شکار شوکا برایمان تعریف میکرد و ما سراپا گوش میشدیم تا این که زنگ مدرسه به صدا در میآمد و او داستان را نیمه کاره رها میکرد و از کلاس بیرون میرفت.
در روزهای اول با پسری که کنارم مینشست، آشنا شدم. نامش امین بود. خانوادهاش از مهاجرینی بودند که از قفقاز به ایران آمده بودند. دوستی ما زود به صمیمیت رسید، تا آنجا که به خاطر همراهی با دوستم به هنگامی که امین به خاطر اختلاف با مسئولین هنرستان تصمیم گرفت تحصیلات خود را در هنرستان شیراز ادامه دهد، بدون این که واقعیت را به خانوادهام بگویم، توانستم رضایتشان را کسب کردم تا همراه امین برای تحصیلات به شیراز بروم.
قرار بر این شد که هریک از خانوادهها ماهانه مبلغی برای خرج تحصیل و زندگیمان بفرستند. به شیراز رفتیم و به تحصیل ادامه دادیم. چند ماهی به خیروخوشی گذشت تا این که پدر و مادرم که اصل جریان را از طریق معلم فنی شنیده بودند طی نامهای به من اخطار کردند که هرچه زودتر به تهران برگردم.
خیلی ناراحت شدم و دوباره بر سر دوراهی قرارگرفتم. با خودم گفتم رفیق نیمه راه شدن یا ماندن در شیراز و از اوامر پدر و مادر سرپیچی کردن، کدام را انتخاب بکنم؟ سرانجام ماندن در شیراز و کنار دوستم را اولیتر دیدم و در شیراز ماندم.
«از تحصیل در شیراز تا جنگ جهانی دوم و مشکلاتش»
وقتی فرستادن مقرری قطع شد و بیپول ماندم، فکر کردم برای رفع نیاز مالی از هنر نقاشیام ستفاده کنم. کارم را با نقاشی چهره یکی از هنرپیشههای معروف آغاز کردم. دوستم امین که هم زبان چرب و نرمی داشت و هم از طرفی درکارهای تجاری زرنگ بود، فروش آن را به عهده گرفت و با صاحب یکی از مغازههای معروف شیراز قراردادی بست.
من مرتب نقاشی میکردم و کارهایم توسط صاحب مغازه فروخته میشد و او پس از کم کردن سهم خود باقی مانده را به ما میداد. به این ترتیب وضع مالی ما از پیش هم بهتر شد. با وجود این مساله عدم اطاعت از دستور پدر و مادرم مرا ناراحت میکرد. سرانجام طاقت نیاوردم.
امین را تنها گذاشتم و به تهران برگشتم. اولین جلسهای که به هنرستان رفتم، ساعت درس ترسیم فنی بود که یکی از مشکلترین دروس هنرستان بود، زیرا درک آن نیاز به قدرت تصور فضایی بسیار قوی داشت. بسیاری از همدورهایهایم که در دروس مشکلی مانند ریاضی و امثال آن قوی بودند، در درس ترسیم فنی عاجز میماندند و از عهده کار برنمیآمدند.
سال سوم هنرستان استادی داشتیم به نام آقای ملک که به ما تاریخ طبیعی درس میداد. وقتی به درسی که در آن شناخت انسان مطرح بود رسیدیم، استاد از روی اسکلتی که در کلاس بود، قسمتهای اصلی بدن را به ما نشان داد و در پایان کلاس از ما خواست که هر کدام تصویر اسلکلتی را نقاشی کنیم و هفته آینده با خود به کلاس ببریم.
من خیلی خوشحال شدم. روی کاغذی به اندازه 70×50 اسکلتی طراحی کرده و با مداد رنگی و آبرنگ آن را رنگ کردم و هفته بعد با خود به کلاس بردم، استاد، کار یکی یکی را میدید و با ابروان گره کردهای کنار میگذاشت نوبت به کار من رسید. لبخندی برلبانش ظاهر شد، کارم را روبه سایرین گرفت و گفت: «ببینید این را کار خوب میگویند.»
به سال نهایی یعنی ششم رسیدم. با بروز جنگ جهانی دوم همه چیز کمیاب و گران شده بود. کم کم ذخیرة مالیام تمام شد و باید هر چه زودتر فکری برای کسب درآمد میکردم. دوستم امین که از شیراز به تهران آمده و دوباره به هنرستان برگشته بود نیز همانند من بیکار و بیپول مانده بود.
با هم مشورت کردیم و تصمیم گرفتیم مشترکاً محلی را اجاره کنیم و ساعات بیکاری را به ساختن اشیای کوچک تزیینی ویژه بانوان و دوشیزگان بپردازیم. او روی زینت آلات فلزی کار کند و من در کارم از چوب و خمیرهای ویژه ای که از اختراعات خودم بود، استفاده کنم.
محلی را اجاره کردیم و کارمان را آغاز کردیم. بار مساله فروش بر دوش امین افتاد. طبق معمول با صاحبان چند مغازه لوکس فروشی صحبت کرد و محصولاتمان را به آنها میسپرد. وقتی آن را میفروختند و پس از کسری درصدی، بقیه را به امین میدادند. با این ابتکار دوباره وضع مالی ما خوب شد. تنها مشکل ما این بود که هر شب تا دیر وقت کار میکردیم و فرصت کمی برای استراحت و خواب داشتیم.
«حکایت طرحی که در شورای عالی مدرسه درخشید»
در هنرستان رسم براین بود که هریک از شاگردان برای گذراندن امتحان درسهای عملی نوعی از افزارهای صنعتی را که دوست داشتند، انتخاب کرده و پیشنهاد کنند تا پس از تصویب استاد مربوطه نقشه کامل آن را رسم نموده، سپس به ساختن آن بپردازند.
من یک گیره رومیزی را انتخاب کردم که تصویب شد.
تمام قطعات آن را رسم کردم، پرسپکتیوها و گسترهها را نیز نشان دادم و همه را در جلدی که روی آن را تزیین کرده بودم، گذاشته و تحویل دادم. کارم در میان کارهمکلاسیهایم به نحو غیر منتظرهای درخشید. دست به دست گشت و به شورای عالی مدرسه رسید. علاوه بر نمره خوبی که به من داده شد، صحبت از این بود که مرا برای ادامه تحصیل در رشته فنی به ویژه نقشه کشی فنی به آلمان بفرستند تا پس از بازگشت به عنوان معلم ترسیم فنی مشغول کار شوم.
با ورود متفقین به ایران و اشغال موقت کشورمان همه چیز به هم خورد. آلمانیهای مقیم ایران یا فرار کردند یا به اسارت درآمدند. راه آهن سرتاسری ایران نیز به دست متفقین افتاد و آنها با استفاده شبانه روزی از آن، اسحله و مهمات جنگی، دارو، خواربار، لباس و پوشاک برای سربازان روسی که با آلمانها در جنگ بودند، میفرستادند برای تقویت و توسعه راه آهن به استخدام افراد فنی تحصیلکرده نیاز داشتند. تقریباً همه همدورهایهای من که فارغالتحصیل شده بودند با سمتهای خوب به استخدام راه آهن ایران درآمدند.
« تصادفی که مسیر زندگیام را عوض کرد»
کم مانده بود که من نیز مانند دوستانم به استخدام راه آهن درآیم و به آنان ملحق شوم، ولی یک برخورد غیر منتظره با یک دوست یا یک تصادف مسیر زندگی مرا عوض کرد، زیرا هنگامی که برای استخدام راهی راه آهن بودم، دوستی را دیدم که وقتی پرسید به کجا میروی؟ گفتم به راه آهن میروم که استخدام شوم. گفت :مگر تو نقاشی دوست نداشتی، و دلت نمیخواست که نقاش بشوی؟
پاسخ دادم چرا . گفت :میدانی که از سال گذشته در تهران دانشکده هنرهای زیبا باز شده است؟ من شاگرد سال دوم معماری آنجا هستم. ناگهان از خوشحالی بدنم لرزید. از هم جدا شدیم. فردای آن روز شاد و امیدوار با دیپلم هنرستان و مدارک لازم دیگر به محل دانشکده رفتم. محل دانشکده در خیابان ناصر خسرو، بازار مروی و در مسجد مروی بود.
چند نفری برای ثبت نام در نوبت ایستاده بودند. منتظر ماندم تا نوبت به من رسید. مرد بلند قامتی که چهرهای بسیار نجیب و دوست داشتنی داشت دیپلم مرا گرفت، به آن نگاهی کرد و گفت تو با این دیپلم باید به دانشکده فنی بروی و آنجا ثبت نام کنی، گفتم من نقاشی را دوست دارم، اجازه بفرمایید تا در مسابقه شرکت کنم، اگر لیاقتش را داشتم و قبول شدم که چه بهتر و اگر شایستگی آن را نداشتم و قبول نشدم، آن وقت به دانشکده فنی خواهم رفت. اجازه داد که نامم را بنویسند. خوشبختانه قبول شدم.
کنکور در فضای زیر گنبد مسجد صورت میگرفت. موضوع کنکور نقاشی خیالی با موضوع ایستگاه اتوبوس بود که برای خیلی از شرکت کنندگان مشکل بود و جز دو سه نفر بقیه قیافههای ناخوش آیندی به خود گرفته بودند. چند طرح سریع آزمایشی روی کاغذ آوردم و بلا فاصله کار اصلی را نقاشی کرده و تحویل دادم. روز بعد دیدم که خوشبختانه کارم قبول شده است.
آزمایش دوم نقاشی از روی مجسمههای آنتیک بود. من نزدیک مجسمهای که گچی بود و آغاز کرده بودم. ناگهان احساس کردم چند نفری پشت من ایستاده اند که یکی از آنان را قبلاً دیده بودم، سه نفر دیگر را که یکی از آنان خانمی بود، ندیده بودم و نمی شناختم. بعدها دانستم که یکی از آن سه نفر آقای آندره گدار، رئیس موزه ایران باستان و همچنین رئیس هیات حفاران فرانسوی در ایران و رئیس دانشکده هنرهای زیبا بود.
دیگری خانم امینفر که او را مادام آشوب میگفتند. خانمی فرانسوی که بوزار پاریسی را دیده بود و یکی از استادان نقاشی بود. نفرسوم یکی از شاگردان سال دوم معماری به نام آقای هوشنگ سیحون و نفر چهارم که بالبخند به من نگاه میکرد، آقای علی محمد حیدریان، استاد رشته نقاشی بود که او را قبلاً دیده و میشناختم، زیرا روزی برای واکس زدن کفشهایم به مغازهای رفته بودم و همان جا از فرصت استفاده کرده بودم تا از صورت یکی از مشتریان که همان آقای حیدریان بود، نقاشی کردم.
معمولاً دفترچه کوچک و مدادی همراه داشتم که در فرصتهای مناسب در آن طراحی میکردم. به طراحی صورت آن مرد مشغول بودم که ناگهان او را بالای سر خود احساس کردم. با لبخند به من گفت، از صورت من نقاشی میکنی؟ با خجالت دست روی کارم گذاردم وگفتم بله، گفتند می توانم کارت را ببینم. طرحم را به او نشان دادم، نگاه کرد وگفت: بارک الله، خیلی خوب است و به من پس داد و رفت.
«دانشگاه هنرهای زیبا و دوستی با حسین کاظمی»
باعشق و علاقه زیادی هر روز از صبح تا شب در دانشکده کار میکردم. از کسانی که با من در مسابقه ورودی شرکت کردند و قبول شدند، خانم لیلی تقیپور، آقای احمد اسفندیاری، آقای عبدالله عامری و چند نفر دیگر بودند که پس از یکی دو هفته دیگر به دانشکده نیامدند. از کسانی که سال قبل به دانشکده آمده بودند، باید از شادروان خانم شکوه ریاضی، منوچهر یکتایی، شادروان حسین کاظمی، شادروان جواد حمیدی، مهدی ویشکایی، خانم فخری عنقا و شادروان جلیل ضیاء پور نام ببرم.
یک سال به زودی گذشت تا اینکه شبانه دانشکده را از مسجد مروی به دانشگاه تهران، دانشکده فنی، انتقال دادند.ریاست دانشکده را آقای آندره گدار عهده دار بودند که ضمناً ریاست موزه ایران باستان و هیات حفاران فرانسوی هم با ایشان بود. استادان رشته نقاشی آقای علی محمد حیدریان و خانم دکتر امین فر بودند.
استاد ابوالحسن صدیقی استاد رشته مجسمه سازی بود ولی هنوز آن رشته فعالیتی نداشت. در رشته معماری نیز دو استاد فرانسوی به نام های سیرو و دوبرول و یک استاد ایرانی به نام آقای مهندس افتاندالیان تدریس میکردند و بعداً چند استاد دیگر به آنان محلق شدند.
درس تاریخ هنر را آقای دکتر محسن مقدم به عهده داشتند و استادان دیگری که متاسفانه نامشان را به یاد تدارم. مسؤولیت اداره کتابخانه دانشکده را آقای صادق هدایت و خانم نیرکیا به عهده داشتند. در این هنگام دوستم امین از من جدا شد و دنبال سرنوشت دیگری رفت.
کارگاهی که داشتیم، برای من باقی ماند و آن را به کارگاه نقاشی تبدیل کردم. جلیل ضیاء پور، حسین کاظمی، مهدی ویشکایی و جواد حمیدی چهار هنرجویی بودند که از سال قبل در دانشکده نام نویسی کرده بودند. من خیلی زیاد با حسین کاظمی دوست شدم. دوستی ما خیلی زود عمیق شد. کاظمی برای نقاشی جایی نداشت و از روزی که کارگاهم را به کارگاه نقاشی تبدیل کردم. بیشتر اوقات پیش من میآمد و همان جا نقاشی میکردیم.
هر روز، صبح زود به دانشکده میرفتم و با اشتیاق زیادی نقاشی میکردم. گاهی که هوا مساعد بود. تنها یا با چند نفر از دوستان جعبه رنگها را برمیداشتیم و راهی بیابانها و کوههای اطراف تهران میشدیم. با هم روی تپهها مینشستیم. تا آنجا که نیروداشیتم و نور خورشید اجازه میداد، نقاشی و طراحی میکردیم.
«سمت نقاشی در چاپخانه بانک ملی ایران»
سال 1322 در چاپخانه بانک ملی ایران کاری برای من پیدا شد و به صورت نیمه وقت استخدام شدم. عنوانم نقاش چاپخانه بود، ولی عملاً نود درصد از مراجعات به چاپخانه در زمینه هنرهای چاپی بود. هفتههای اول و دوم به کارهای آزمایشی دست زدم و توانستم با بسیاری از وسایل چاپخانه از نزدیک آشنا شوم، به طوری که پس از یک ماه با ویژگیهای بسیاری از ماشینهای چاپ و طرز کار آنها آشنا شدم و روی هم رفته نبض کار را به دست آوردم، از طرفی پس از استخدام در چاپخانه و از دست دادن اوقات بعد از ظهر ناچار بودم همه روزه صبحها زودتر از همه در کارگاه دانشکده حضور داشته باشم و کارهای مرتبط با برنامههای دانشکده را انجام دهم و ظهر خود را به چاپخانه برسانم. برای استفاده از دروس نظری که معمولاً بعد از ظهرها بود، با عجله خود را به دانشکده میرساندم و پس از پایان کلاس دوباره به چاپخانه برمیگشتم و برای جبران ساعات غیبتم در چاپخانه میماندم و کار می کردم.
عدهای از افراد ارتش آمریکا نیز برای چاپ چند مجله و اوراق دیگر در چاپخانه بانک ملی کار میکردند. یکی از این افراد دانشمند سالخوردهای به نام پروفسور کاسکیال کوفسکی بود که لباس معمولی برتن و چهرهای مسیحایی داشت. او انسانی بی تکبر و متواضع بود و من از او خیلی خوشم میآمد. تصمیم گرفتم هر آینه اجازه دهد، از صورت او نقاشی کنم.
روزی با او در این باره صحبت کردم. با خوشرویی تمام به من اجازه داد ه به منزلش بروم و از صورت او نقاشی کنم. من در مدت دو روز از صورت او دو نقاشی کردم. یکی را به او دادم و دومی را که در سال 1326 نقاشی شده، هنوز دارم.
باهنرمند نقاشی به نام ریچارد گیج آشنا شدم. او طراحی تنددست بود که از رویدادهای جنگی طراحی میکرد. از من خواست که از صورت او نقاشی کنم. از کارم خیلی راضی بود و آن را با خود برد و کتابی از کارهایش را به من هدیه کرد که هنوز دارم.
«راهاندازی اولین چاپخانه رنگی در بانک میل ایران»
از آغاز کار در چاپخانه برای من جای شگفتی بود که چاپخانهای به مجهزی چاپخانه بانک، تشکیلاتی برای چاپ رنگین نداشت .روزی برحسب تصادف توسط رئیس چاپخانه احضار شدم. در اتاق او به چند کتاب برخوردم که در جست و جوی آنها بودم. کتابهایی که در مورد چاپ رنگی با استفاده از دوربین عکاسی نوشته شده و ضمناً تمام وسایل مربوط به تفکیک رنگ را نیز با تصاویر روشن در آن چاپ نموده بودند.
جریان مشاهداتم را با رئیس در میان گذاشتم و از او اجازه خواستم موافقت کند که در زمینه چاپ رنگی و طرز کار با وسایل مخصوص آن به آزمایشهایی دست بزنم که با موافقت او روبه رو شدم. با کمک انباردار چاپخانه تمام قسمتهای انبار را بررسی کردیم و سرانجام توانستیم کلیه وسایل مرتبط با چاپ رنگین را که از سالها پیش با نام های نادرست در گوشه و کنار انبار خاک میخوردند، پیدا کنیم. اتاقی در اختیارم گذاردند و کار را آغاز کردم.
نخستین آزمایش عملی را در قسمت عکاسی آغاز کردم. اولین آزمایش عملی چاپ رنگین را با تفکیک رنگ پرتره کوچک آبرنگی که از برادرزاده خودم نقاشی کرده بودم، آغاز کردم و آن را تا مرحله چاپ پیش بردم. نتیجه کار صددرصد مثبت بود. به این ترتیب اواخر سال 1323 (چاپخانه بانک ملی اولین چاپخانه ایران بود که قادر به گرفتن سفارشهای رنگین شد) اولین سفارش با چاپ تصویری از مسجد خیف آغاز شد.به دنبال آن کتاب کودک از استاد بهروز به چاپ رسید. از آن پس روز به روز بر سفارشات رنگی چاپخانه افزوده گشت.
به موازات کار در چاپخانه کار دیگری از طرف مجله اطلاعات هفتگی و ماهانه به من واگذار شد و آن مصور کردن داستانهایی بود که توسط نویسندگان ایرانی و خارجی نوشته میشد. زیادی کارهای جنبی وکمبود وقت به من امکان نمیداد که به روال معمول، دوره دانشکده را در چهارسال بگذرانم و سرانجام پس از شش سال در سال 1336 دوران دانشکده را پشت سر گذاشتم و به دریافت دانشنامه در رشته نقاشی نائل گشتم، ولی هیچ گاه پس از گرفتن دانشنامه تماسم را با دوستان و استادانم قطع نکردم، زیرا محیط دانشکده و استادان و دوستانم را با تمام وجود دوست داشتم.
پس از پایان دوران دانشکده بیاندازه خسته بودم و برای تجدید قوا، رفع خستگی و یافتن فرصتی برای نقاشی آزاد و بدون مسؤولیت با جعبه رنگ و تجهیزات کامل نقاشی، راهی شهر گرگان شدم.
«تحقق آرزوی نقاشی از مناظر طبیعت ایران»
همیشه آرزوی نقاشی کردن از مناظر زیبای آن را داشتم.در فاصله نه چندان دور از شهر گرگان طایفهای از ترکمنها زندگی میکردند که آنها را بلیح مینامیدند و اغلب روزها با وسایل طراحی و نقاشی (سبک) به آنجا میرفتم و از فاصله دور از حیوانات خانگی، وسایل زندگی و مردمش طراحی و نقاشی میکردم. مردم بلیح محله دوست نداشتند که مردم شهری را به میان خود راه دهند، ولی وقتی دیدند که من از آنها نقاشی میکنم و مزاحمتی برایشان ندارم، به تدریج به حضورم در محله عادت کردند. تا آنجا که گاهی برایم مدل میشدند، خوراکی به من تعارف میکردند و خلاصه روابطمان دوستانه شده بود.
در یکی دیگر از سفرهایم به گرگان هم برای اولین بار چشمم به نمدهای رنگین و زیبای ترکمنی افتاد و فریفته آن هنر شدم. از آن پس همیشه آرزو میکردم که روزی بتوانم به پژوهش دامنهداری در زمینه هنر نامبرده دست بزنم. باچند نمد که خریدم، به تهران بازگشتم و سالها با دیدن آنها دلخوش بودم.
پس از بازگشت از گرگان دوست داشتم تعدادی از آثارم را در اندازه های بزرگ روی بوم پیاده کنم. ولی کوچک بودن فضای کارگاه و نبودن نور و دید کافی مانع کارم بود، تصمیم گرفتم محل بزرگتری پیدا کنم. پس از چند بار جابه جایی مکان مناسبی یافتم و اشتراکاً با کاظمی اجارهاش کردیم.
«آغاز تحول جدی در نقاشیهایم و داستان راهاندازی گالری آپادانا»
محمود جوادیپور در وبگاه شخصیاش با مرور زندگی هنریاش در ادامه نوشته است: ساختمان در خیابان لاله زار نو نزدیک سینما کریستال بود. آپارتمان نامبرده سه اتاق داشت. دو اتاق آن را کاظمی و من برای کارگاه آماده کردیم و در نتیجه آن سال یکی از پربارترین سالهای زندگی هنری کاظمی و من شد. در این سال تحول چشم گیری در نقاشیهای ما به وجود آمد.
آرزو داشتیم که جای مناسبی برای نمایش آثارمان داشته باشیم تا بتوانیم از نظریات مثبت یا منفی بینندگان استفاده کنیم یا در واقع خود را بیازماییم. متاسفانه در شهر تهران نه گالری وجود داشت و نه مراکز دیگری که بتواند نیاز ما را برآورده کند. شهرداری و فرهنگ و هنر وقت هم گوششان به درخواست های مکرر ما بدهکار نبود.
با خود فکر کردم که نباید به امید کمک کسی بنشینم. فکرم را با دوستانم کاظمی و هوشنگ آجودانی در میان گذاشتم. آن را پسندیدند و موافقت کردند که وارد عمل شویم. برای شروع کار باید مساله مهم مالی را حل میکردیم. چون برای هر کاری نیاز به پول داشتیم. مساله را به این صورت حل کردیم که هر ماه هر یک از ما از حقوقی که داریم، مبلغی را روی هم بگذاریم و از این راه هزینه اجاره و اداره محل مورد نظر را بپردازیم.
ناگفته نماند برخلاف بیاعتناییها و بیمحلیهایی که از طرف مقامات دولتی و غیر دولتی کشورمان صورت میگرفت، تنها انجمنهای فرهنگی کشورهای بیگانه بودند که در این گونه موارد با آغوش باز از ما استقبال میکردند و از نظر تبلیغ فرهنگ کشورهای خود به ما و بالعکس، فرهنگ ما به مردم کشورهای خود حاضر به هرگونه کمک در زمینههای فرهنگی و هنری بودند.
اوایل سال 1328 به اتفاق دوستانم حسین کاظمی، احمد اسفندیاری و مهدی ویشکایی آثارمان را در انجمن فرهنگی ایران و فرانسه به نمایش گذاردیم. کاظمی با تعداد 5 پرتره، 5 منظره وچند کمپوزیسیون، اسفندیاری با 15 تابلوی منظره و طبیعت بی جان، ویشکایی با تعداد 5 پرتره، 5 منظره و طبیعت بی جان و من با 9 پرتره و 24 منظره از گرگان در نمایشگاه شرکت کردیم. این نمایشگاه بیاندازه موفق بود و تعدادی از آثارمان نیز خریداری شد.
در عین حال که سرگرم برگزاری نمایشگاه بودیم، از ادامه جستجو برای یافتن محلی مناسب برای کارهایی که در نظر داشتیم، باز نایستادیم، تا اینکه در نبش شرقی خیابان بهار واقع در خیابان انقلاب محلی پیدا و اجاره کردیم. با سرعت آن را به صورت تشکیلات منظمی برای برپایی نمایشگاه، گردهم آیی هنرمندان و فعالیتهای هنری دیگر آماده کردیم. نامش را «آپادانا» کاشانه هنرهای زیبا گذاشتیم. سپس من آرم و پوستر آن را طراحی کرده و ساختم.
«از موفقیتها آپادانا تا تعطیلی آن...»
روز دوم مهر ماه سال 1328 آپادانا با نمایش آثاری از حسین کاظمی، جلیل ضیاء پور، احمد اسفندیاری و من گشایش یافت. نمایشگاه باحضور انبوه جمعیتی بیش از آنچه انتظارش را داشتیم پرشد. تابلوهای ضیاء پور که در زمینه کوبیسم کار کرده واز کشور فرانسه باخود سوغات آورده بود، جنجالی به پاکرد.
فردای آن شب بیشتر روزنامههای تهران خبر گشایش آپادانا را در روزنامههای خود درج کردند. چند روز بعد بدون آن که ما خواسته باشیم، رادیو در پخش اخبارش از آپادانا در ردیف موزهها و کتابخانهها نام برد و ساعات کار برنامههایش را پخش میکرد. پس از چند هفته کلاسی برای آموزش نقاشی به تشکیلاتمان افزودیم که اداره آن را کاظمی و من عهده دار بودیم. آپادانا به مرکز تجمع هنرمندان وقت مبدل شده بود و هفتهای یکی دو شب را برای نمایش فیلمهای هنری یا سخنرانیهای توام با نمایش اسلاید اختصاص داده بودیم. عدهای به عضویت آپادانا درآمدند و همه ماهه مبلغ کمی به عنوان حق عضویت میپرداختند.
کم کم با بالا گرفتن فعالیتهای آپادانا به بن بست مالی برخوردیم، زیرا حقوق ما سه نفر کفاف هزینه اداره آپادانا را نمیداد. برای گرفتن کمک مالی به اداره فرهنگ و هنر مراجعه کردیم. نه تنها جواب مثبتی نشنیدیم، بلکه هیچ یک از آنان حتی برای یک بار هم شده به آپادانا پای نگذاشتند. البته گاهی افرادی متمول بافکر کسب درآمد به ما نزدیک میشدند، ولی ما همکاری با آنان را به صلاح آپادانا نمیدیدیم، سرانجام به این فکر افتادیم که هفتهای یکبار مهمانی هنرمندانهای در آپادانا ترتیب دهیم و از راه فروش بلیت آن، درآمدی به دست بیاوریم.
بعدها آپادانا تعطیل شد و هر یک از دوستان به دنبال سرنوشتی دیگر رفتند و آرزوهایمان برآورده نشد. آپادانا به ظاهر تعطیل شد، ولی نام آن به صورت نقطه عطفی در تاریخ هنر معاصر ایران برجای ماند. گروه پنج شش هزار نفری که با کمک آپادانا با هنر آشنا شده و کم کم به آن خو گرفته بودند، با ادامه فعالیتهای بعدی خود در جهت اشاعه هنر، نام آپادانا را جاودانه نمودند.
«سفر به آلمان و آغازی دیگر...»
پس از تعطیلی آپادانا ،مسافرت را تنها و بهترین راه نجات از این سرگردانی یافتم. وسایل سفر و نقاشی را آماده کردم و دوباره راهی شهر گرگان شدم. ناگهان به یاد دهکده زیبای زیارت افتادم و عازم آنجا شدم. تعداد 17 تابلوی رنگ و روغن از بناهای تاریخی آنجا نقاشی کردم. در این سفر با دو تن از استادان هنرهای سنتی اصفهان یعنی استاد عیسی بهادری و استاد رستم شیرازی آشنا شدم و به تهران بازگشتم.
بعد از آن هم تا پایان سال تحصیلی 1330 هفتهای سه روز به دانشکده میرفتم و به استادم کمک میکردم. سال 1330 موفق به دریافت بورس تحصیلی از دولت آلمان غربی شدم و به آلمان سفر کردم. در راه چند روزی در رم ماندم و با دوستم مارکو گریگوریان که در رم بود، تماس گرفتم.
او در شناساندن مراکز هنری شهر رم به من کمک کرد. فردای آن روز با ترن عازم شهر بن شدم. شهر بن آن زمان به جای شهر برلین پایتخت آلمان بود. در اولین فرصت به اداره مبادله دانشجویی رفتم و خودم را معرفی کردم. در این رفت و آمدها تصادفاً به یکی از دوستان ایرانیام برخوردم که او را در مدرسه صنعتی دیده بودم، او محمود آق ایوبی بود و در بخش علمی هنرستان صنعتی درس میخواند. بعد از چند روز مرا خواستند. کارم تمام شده بود. برگ معرفی من به آکادمی و برگ دریافت مقرری آن ماه را به دستم دادند و دیگر مشکلی نداشتم. روز بعد به آکادمی رفتم و با استادم پروفسور کارل کرودل آشنا شدم. او با گرمی با من روبرو شد و از من خواست تا کارهای خود را به او نشان دهم.
برچسب ها: