نمایشگاه سهراب سپهری
سپهری با شیبانی (نقاش) به دشت می‌روند. نقاشی می‌کنند. حرف می‌زنند. شیبانی شعرهایش را می‌خواند و از نیما و زبان تازه شعر می‌گوید. در این گشت و گذارها...
 
در تاریکی آنقدر مانده ام که از روشنی حرف بزنم
 
اهل کاشانم
پیشه ام نقاشی است؛
گاه گاهی قفسی می‌سازم با رنگ، می‌فروشم به شما
تا به آواز شقایق که در آن زندانی است
دل تنهایی تان تازه شود.
سهراب سپهری اسفندماه 42 در نامه به دوستی می‌نویسد؛ «سخت دست به کار بوده ام؛ دست به کار نقاشی و سرانجام پریشب نمایشگاه من گشایش یافت. از میان صد گواش، سی و چندتایی در نمایشگاه گذاشتم و دوتایی رنگ و روغن. خیلی زیاد بود. کارها تنگ به هم چسبیده بود. همیشه دچار این اشتباه شده ام. و بچه‌ها آمدند و دیدند و حرف‌هایی زدند.» 40 سال پس از آن روز در آستانه سی امین سال درگذشت سهراب سپهری 113 اثر نقاشی‌اش در موزه هنرهای معاصر با عنوان «روزنه‌یی به رنگ» به نمایش درآمده است. شروع نمایشگاه با 25 عکس از آرشیو شخصی خانواده سپهری است که به دوران مختلف زندگی سهراب مربوط می‌شود. زندگی سهراب در باغ بزرگی در کاشان آغاز می‌شود. دوران کودکی اش در باغ، با انبوه درختان کهن تبریزی و اقاقیا، جوی آب و گل‌های داوودی، شب بو و اطلسی می‌گذرد. سهراب در حساسیت خود شناور بود. طبیعت کاشان، او را نه اهل سنجش و شکل، بلکه دلباخته و شیفته می‌کرد. خانه سهراب همسایه صحراست و تمام رویاهایش به بیابان راه دارد. بعدها در نقاشی همین دلبستگی به عریانی بیابان او را به فضای خالی در نقاشی‌های شرق دور پیوند می‌زند. «در زندگی من یک گل شقایق جای خودش را دارد. و شاید به نظر غریب آید اگر بگویم وقتی روی گذشته خم می‌شوم تصویر درخت اقاقیا را از پس حوادث زندگی ام روشن‌تر می‌بینم.» صداها و سنگ‌ها تنها لحظه‌های معدودی از زندگی سهراب را دربر نگرفته اند بلکه طبیعت کاشان سایه اش را تا آخرین لحظه با او می‌کشاند.
 
سپهری با شیبانی (نقاش) به دشت می‌روند. نقاشی می‌کنند. حرف می‌زنند. شیبانی شعرهایش را می‌خواند و از نیما و زبان تازه شعر می‌گوید. در این گشت و گذارها خمیره هنری سهراب دگرگون می‌شود. همان سال به دانشگاه هنرهای زیبای تهران می‌رود. زمان تحولات هنری و توجه به هنر مدرن و سبک‌های نقاشی غرب بود. نو با کهنه می‌جنگید و میان این شور و ستیزها کار سهراب ذره ذره شکل می‌گرفت. سال 1330 سپهری اولین مجموعه اشعار نیمایی‌اش را با نام «مرگ رنگ» منتشر می‌کند و در سال 1332 دومین مجموعه را با نام «زندگی خواب‌ها». طبیعت و تصاویر مختلفش حتی گاهی به شکلی بسیار انتزاعی در اشعارش حضور دائم دارد. سپهری در اشعارش از نمادهایی استفاده می‌کند که خاص اوست و به عرفان و جهان بینی ویژه اش مربوط می‌شود. تابلوهای نقاشی او پر است از عناصر طبیعت؛ ماهی، گل، آب، درخت و سبزه یا پنجره‌یی که می‌توان از میانش درخت‌ها یا گل شقایقی را دید. در آثار آبستره‌اش درختان به خطوط تیره‌یی تبدیل می‌شوند که طول صفحه نقاشی را می‌گذرند و لکه‌های رنگ به رنگ میان شان یادآور گل و ماهی و سبزه اند. سپهری در سفرهایش به اروپا و نیویورک سبک‌های مختلف نقاشی مدرن را تجربه و در نمایشگاه‌هایی شرکت می‌کند. با نگاه خیال انگیز رمانتیک‌ها به طبیعت و با آثار امپرسیونیست‌ها و اکسپرسیونیست‌ها آشنا می‌شود. تابلوهایی از طبیعت در جوش و خروش می‌کشد که ضرب قلم‌های مستقل و سریع شان حاصل این تاثیرپذیری‌ها هستند. هرچند شهر فرنگ چشم‌هایش را در شگفت نمی‌کند و سپهری به آن دل نمی‌بازد. در خانه آرامش دلخواه را دارد، چیزی به او تحمیل نمی‌شود. می‌نشست و رنگ می‌سایید یا با رنگ‌های روغنی کار می‌کرد. در تماشای سهراب، تاب شکل دادن نبود. حضور اشیا بر اراده اش چیره بود و از تفاهم چشم و درخت گیج بود. نقاشی عبادت سپهری بود. شوریدگی‌اش تکنیک نداشت. طبیعت پیرایه زندگی سهراب نبود، پاره‌یی از زیست او بود. زندگی اش در حالت سنگی جریان داشت. و چنین نظرگاهی با نقاشی غرب به یک راه نمی‌رفت. سهراب با نگاه ساده و بی پیرایه آرزو می‌کرد در غرب یک نفر را بشناسد که به درخت، گل و آب نگاه کند. از اینکه این چیزها در زندگی آدم‌ها جزء زینت نیست ناراضی بود. در روح آدم‌ها شعر نیست. انحنا نیست. به بیراهه می‌روند وقتی از کنار گل بی اعتنا می‌گذرند. می‌روند تا شعر گل را در صفحه یک کتاب پیدا کنند و بخوانند. روبه روی زندگی نمی‌ایستند تا مشاهده کنند. این تماشا اصیل نیست. می‌بینند و می‌گذرند. در شرق ما می‌بینیم و غرق می‌شویم. می‌بینیم و فرومی‌ریزیم. دیدگاه شرقی در برابر طبیعت فروتن است وقتی دیدگاه غربی در پی شکافتن آن است. «من ترسی ندارم که بگویم می‌خواهم از پاریس بروم. بروم در شیب یکی از دره‌های سرزمین خودمان ساعت‌ها به سرخی یک گل شقایق خیره شوم. چه کسی می‌تواند به من و این پندارهایم بخندد؟» سفر سپهری به نیویورک نیز تاثیراتی بر او و نقاشی اش می‌گذارد. در این خاک تازه اندازه‌ها فرق می‌کرد. و او در میان ابعاد تازه‌یی بود. نمایشگاه نقاشان کوبیست را می‌بیند و تحت تاثیر خشم تیره و غم انگیز پیکاسو قرار می‌گیرد. تابلوهای کوبیستی نمایشگاه موزه هنرهای معاصر با موضوع چهره و طبیعت بی‌جان حاصل این دوره اند. سهراب روز نقاشی می‌کرد و شب، اگر خستگی می‌گذاشت می‌خواند یا می‌نوشت. اما حس می‌کرد سر جایش نیست. برای او در غرب چیزی بود که باید آن را می‌فهمید و کنار می‌گذاشت. به عقیده این و آن کاری نداشت و به قضاوت تاریخ هنر نیز علاقه‌یی نشان نمی‌داد.
 
از نظر سهراب قرن جدید شاید سخنی می‌داشت ولی هنوز نگفته بود. نسل تازه نقاشان بیشتر به دنبال طرز بیان رفته بودند. در پی حیله‌های فنی تازه بودند تا تماشاچی انگشت به دهان بماند. همه می‌خواهند مبتکر باشند و حاضر نیستند از سنتی پیروی کنند. از نظر سهراب نخست باید حرفی برای زدن داشت و آن وقت پی روش حرف زدن رفت. سهراب به دنبال حقیقت گمشده و صمیمیت فراموش شده است. او قرن جدید را قرن بسیاری حرف‌های بریده و نارسا می‌داند و از خود می‌پرسد تا چه وقت این هیاهو طول خواهد کشید؟ «گل غرب در خانه من پژمرده است.»
من صدای نفس باغچه را می‌شنوم
و صدای ظلمت را، وقتی از برگی می‌ریزد
و صدای روشنی از پشت درخت
عطسه آب از هر رخنه سنگ
چک چک چلچله از سقف بهار
 
سهراب نگاهش را از غرب برمی‌گیرد و به گشت و گذار در شرق می‌پردازد. سفرهایی به افغانستان، هند و ژاپن می‌کند. زمینه‌های مشترک عرفان خاور دور و عرفان ایرانی او را متوجه بودیسم و تائوئیسم شرق دور می‌کند. بعد از آزمودن تکنیک‌های مختلف نقاشی غربی به کشف و شهودی راه می‌یابد که اساس مشترک فلسفه شرق است. «کمتر کتاب می‌خواندم. بیشتر نگاه می‌کردم. میان خطوط تنهایی در جذبه فرو می‌رفتم.» سپهری مدتی در ژاپن اقامت می‌کند و نزد استادی فن گراور روی چوب را فرامی‌گیرد. در این سرزمین و میان این مردمان، سهراب خود را بیگانه نمی‌یابد. در غرب چنین نبود. ژاپنی‌ها را کوشا و پرکار می‌یابد. ژاپنی هرگز پیوند خود را با طبیعت و شعر زندگی نمی‌گسلد. گلدانش بجا نشسته و خیزران آویخته اش صدایی هماهنگ است. بهترین نقاشان ژاپنی را نقاشان قرن 15 و زیر سایه بودیسم ذن می‌داند. تحت تاثیر کارهای Sesshu و Shuban و دیگر نقاشان مکتب آنان واقع می‌شود. فروتنی شرقی به دیده سپهری جای بلندی دارد. میان ما و خاوردوری‌ها پیوندهایی می‌یابد. شعر Basho و نقاشی Hiroshigo برای ما نیز اشاره‌یی آشنا دربر دارد. عرفان ما و بودیسم آنها هرچند به دور از هم که باشد، در جاهایی برخورد می‌یابد یا حتی یکی می‌شود. عرفان سپهری ترکیبی از عرفان هند، خاور دور و عرفان ایرانی محسوب می‌شود. هم در اندیشه‌های ایرانی و هم شرق دور، طبیعت دارای ارزش است. در شرق دور طبیعت کامل کننده انسان است ولی در اندیشه ایرانی طبیعت در عین زیبایی، واسطه‌یی برای رسیدن انسان به تکامل است. ذن بر مراقبه برای رسیدن به آگاهی، با درک شهودی و بدون واسطه فرآیندهای ذهنی و دنیوی تاکید می‌کند. علاقه به طبیعت، جست و جو برای رسیدن به دامنه معرفت بسیط اما جاندار حیات نه رمانتیسیسم غربی، مقام مراقبه و تفکر ذن و دیدی انسانی به طبیعت و دیدی طبیعی به انسان از وجوه مشخصه عرفان سپهری است. اما سهراب در برابر طبیعت شرق دور خود را تماشاگری بی غل و غش نمی‌یابد. خیال او شاخه درختان ژاپنی را می‌برد و در حیاط‌های ایران به درختی پیوند می‌زند. «شنزارها فروتنی می‌آموختند. جایی که افق بود نمی‌شد فروتن نبود. زیر آفتاب سوزان راه می‌رفتیم و حرمت خاک از کفش ما جدایی نداشت.» سهراب دوباره به خاک پر از جذبه و افسون کاشان بازمی‌گردد.
 
«به خطا از کاشان به درآمدی. آنجا هر آنچه هست بود. به درآمدن‌ها همه پوچ. باید در فروبست و به تماشا نشست.» سهراب اسباب نقاشی را به ترک دوچرخه می‌بست و روانه دشت می‌شد. می‌نشست و نبض آفتاب را روی کوه‌های دور می‌گرفت. تعادل را می‌آموخت. هرکجا رفته بود، آسمان بالای سرش را با خود برده بود. نقاشی‌اش کار غریزه بود. سهراب در پی آن بود که فرهنگ و هنر ایرانی را با دیگر فرهنگ‌ها پیوند زند و در این راه بیان و ذهنیت شرق دور را برای به کار بردن موتیف‌ها و عوامل بصری ایرانی، زبانی مناسب می‌یابد. در فلسفه ذن بودیسم جهان و اجزای آن همه یک واقعیتند و او در پی هماهنگی با این واقعیت بود. «کار من تماشاست و تماشا گواراست. من به مهمانی جهان آمده‌ام. و جهان به مهمانی من. اگر من نبودم، هستی چیزی کم داشت. اگر این بیدخانه ما هم اکنون نمی‌جنبید، جهان در چشم به راهی می‌سوخت. همه چیز چنان است که می‌باید. آموخته ام که خرده نگیرم. شکفتگی را دوست دارم و پژمردگی را هم.» طبیعت کاشان بر سیمای زندگی سپهری خط یادبود نبود، تار و پود آن بود. در مجموعه اشعار «حجم سبز» سهراب به یگانگی کامل با طبیعت می‌رسد و در آن تقارن معنویت و طبیعت به گونه‌یی است که دیگر از هم قابل تفکیک نیستند.
 
در تصاویر سهراب از طبیعت، سادگی و بی پیرایگی خاصی هست. برای نقاشی‌هایش از طبیعت، کمترین عناصر را برگزیده و همه در کلیات بیان شده اند. در کنار چند درخت و خانه روستایی، کویر با چند خط ساده در فضایی خالی تصویر شده است. این فضاهای خالی در دوره سونگ و یوان مکتب تائوئیسم رواج داشت. بسیاری از نقاشان از سپیدی بوم ترسیده اند. سپیدی کاغذ یعنی نگفتن. یعنی سکوت. و تصور بر آن است که نقطه اوج، تمام پیام یک اثر است. در مکاتب هنری شرق، اثر هنری تکه‌یی است از یک برگ زنده. خون در همه جای آن هست. اگر از این خون کم کنی یا به آن بیفزایی رگ همچنان زنده خواهد ماند. مساله، تراکم در اثر هنری است. اگر از شعری تصویرهایی برداشته شود، از تراکم تصویری آن کاسته می‌شود. کار هنری تمام نیست. چارچوب ندارد. آغاز و انجام ندارد. آغاز و انجام آن در فضاست. در سپیدی کاغذ است. روی دیوار است و همه اینها در ذهن ماست. می‌شود آن را ناتمام گذاشت، به آن افزود یا از آن کاست. شعر ویتمن چارچوبی ندارد. رهاست. مثل برشی از باد، تکه‌یی از فصل. ‌هایدگر هم از «فضای سکوت» سخن می‌گوید و می‌خواهد سخن با سکوت عجین باشد. فضاهای خالی در آثار سپهری تکرار می‌شوند. درختان در تابلوهای بزرگ رنگ و روغن سهراب بی ریشه‌یی در خاک گویی از سکوتی سپید بیرون آمده اند. چند سیب آب مرکب بر زمینه سپید نقش بسته اند و چند تایی از تابلو بیرون می‌غلتند. پهلوی طرح‌های پر جزییات اسطوره‌های یونانی، سیب سهراب بسیار ساکت است. بر پرده نقاشی سهراب گاه یک خال بیشتر حرف دارد تا نقش یک انسان. عریانی فضای بیابان‌های سپهری، همان طبیعت عظیمی‌است که در تابلو نیست. در چند تابلوی انتزاعی خطوطی با رنگ‌هایی گرم فضای سیاه تابلو را می‌شکافند و این تصویر ساده می‌تواند کل آفرینش کائنات را به تصویر کشد.
 
درختان سپهری با رنگ تیره کنار هم ریتمی‌ می‌سازند. گویی سپهری با تناوب جاهای پر (تنه درخت‌ها) و جاهای خالی (فضای میان درخت‌ها) گونه‌یی گام بصری آفریده است. سهراب به موسیقی شکل و رنگ فکر می‌کند. می‌خواهد نقاشی‌اش هیچ نباشد جز ریتم و صدا. می‌خواهد با رنگ، آهنگ بسازد. و به آهنگ پرندگان توجه می‌کند. «صدای پرنده‌ها قاطی باغچه است، دنیا قاطی انگشتان من. این روزها تم پرنده با من است. ریتم گمشده‌یی با وقت من همپاست.» در تعدادی از تابلوهای او مربع‌های رنگارنگ، همان نت‌های موسیقی هستند. این شکل ساده هندسی را بیشتر از شکل یک لیوان یا یک بازو دوست دارد و تابلوهای زیادی از آنها می‌سازد. از حجم و پرسپکتیو خسته و تشنگی فرم ساده و رنگ همواره با اوست. سهراب به مساحت یک قناری فکر می‌کند. یک مشت مربع را به صدا درمی‌آورد تا صدای پرنده‌یی شنیده شود. درون شکم و اطراف پرنده پر از مربع‌های رنگارنگ است. پرنده‌یی که صدایش را رها می‌کند چنان از شور خواندن لبریز است که گلوی او تاب فوران صدا را ندارد. در طرحی دیگر، پرنده‌یی پشت بر زمین افتاده، مرده است. مربع‌ها، نت‌های رنگارنگ در فضای اطرافش شناورند. پرنده‌یی خواند و میان خواندن مرد.
 
سهراب به پرواز پرندگان غبطه می‌خورد. فرزند وسعت‌هاست و سطوح بزرگ را می‌ستاید که در آنها میان جاندار و بی جان مرزی نمی‌بیند. و در نقاشی‌هایش از درام اندام انسانی خبری نیست. بسیاری از شاعران هم دوره سپهری، او را بی اعتنا از مسائل جامعه و توجه او به طبیعت را نوعی رفتار خنثی تعبیر کرده اند. شاعری در این باره گفته است ترجیح می‌دهد شعرش شیپور باشد نه لالایی. با گذشت بیش از سه دهه از زمان التهابات سیاسی آن زمان می‌توان با دیدی دیگر با انواع مختلف بیان‌های فردی هنرمندان برخورد کرد. سهراب می‌نویسد در اتاق خود که به نظرش تکه‌یی از یک خانه بی قواره مثل همه خانه‌های تهران است. اما اتاق او از دنیا بریده است. «دنیا پر از بدی است و من شقایق تماشا می‌کنم. روی زمین میلیون‌ها گرسنه است. کاش نبود. ولی وجود گرسنگی، شقایق را شدیدتر می‌کند. و تماشای من ابعاد تازه‌یی به خود می‌گیرد. در تاریکی آنقدر مانده ام که از روشنی حرف بزنم. من هزارها گرسنه در خاک هند دیده ام و هیچ وقت از گرسنگی حرف نزده ام. نه، هیچ وقت. ولی هر وقت رفته ام از گلی حرف بزنم دهانم گس شده است. گرسنگی هندی سبک دهانم را عوض کرده است و من دین خود را ادا کرده ام.» حتی پس از فاجعه مرگ پدر، سهراب آسان خود را بازمی‌یابد. «زندگی ما تکه‌یی است از هماهنگی بزرگ، باید به دگرگونی‌های این تکه تن بسپاریم.»
سفر مرا به در باغ چند سالگی ام برد
و ایستادم تا
دلم قرار بگیرد،
صدای پرپری آمد
و در که باز شد
من از هجوم حقیقت به خاک افتادم
 
در نقاشی‌های سپهری نور از جایی نمی‌تابد و سهمی ‌از چیزی را در سایه نمی‌برد. آفتاب اگر هست، به پای اشیا سایه نیست. موضوع شب نقاشی اش روشن است. هیچ رنگ آن شبانه نیست. «شب روشن» عارفانه است. امپرسیونیست‌ها برای به تصویر کشیدن طبیعت از رنگ‌های روشن متنوع استفاده می‌کردند ولی طبیعت سهراب رنگ‌های ساده و کدری دارد. رنگ‌های تیره بر تنه درختان بافتی ایجاد کرده اند که حالت زنده جسمانی دارد. درختان او برگ ندارند. آفت ندارند. سنگ‌های سهراب در فضای سپید ثقلی ندارند. گویی همه در فضایی بی نور و بی زمان جاودان شده اند. تنه درختان همچون تم یک لحن موسیقی گسترش یافته اند. در ریتمی ‌یکسان به صف آراسته اند و به سوی وحدتی که در آن دگرگونی فریبنده ظواهر نیست، روانه می‌شوند. و این همان باغ عدن سپهری است.
کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ
کار ما شاید این است که
در افسون گل سرخ شناور باشیم.
 
سهراب می‌گوید اگر درخت ماگنولیا را ببرند و با چوبش صدها کنده کاری کنند، همه شان شاهکار هنر، رمز و تحرک یک برگ را نخواهند یافت. ساخته‌های ذوق و اندیشه بشر، همه در کرانه زندگی هیاهو به پا کرده اند. صد بار از خواندن کتاب دلسرد آمده ایم. کتاب چه؟ نقاشی چه؟ هنر چه؟ او به یک تابلو همان طور نگاه می‌کند که به یک سنگ یا یک درخت و می‌پرسد «اما دیدن نمایشگاه چه فایده دارد؟ باید زندگی را مشاهده کرد.»
 
پی نوشت
نقل قول‌ها از کتاب هنوز در سفرم... سهراب سپهری
 
گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
www.seemorgh.com/culture
منبع: etemaad.ir
 
مطالب پیشنهادی:
 دو شعر از سهراب سپهری
سپهری از خطرناک‌ترین شاعران امروز!
آرمان‌شهر سپهری (با نگاهی به شعر پشت دریاها)
"سهراب سپهری" مرگ پدر را چه عاشقانه روایت می کند
گزارش تصویری: افتتاح نمایشگاه عکس‌های هدیه تهرانی