پدر هر‌وقت می‌خواست از اهمیت سفر و تأثیرات مادی و معنوی آن حرف بزند، سیری در دیوان‌ها و دفترهای شاعران و کتاب کلمات قصاری که همیشه کنار دستش بود، می‌کرد

 

پدر هر‌وقت می‌خواست از اهمیت سفر و تأثیرات مادی و معنوی آن حرف بزند، سیری در دیوان‌ها و دفترهای شاعران و کتاب کلمات قصاری که همیشه کنار دستش بود، می‌کرد و این تک‌بیت را که تنها سروده‌ی تاریخ حیات هنری‌اش بود، در آخرین ایستگاه جاده‌ی پر‌پیچ‌و‌خم سخنرانی‌اش می‌خواند:

سفر بی‌خطر نیست هیچ             در این هیچ هرگز مپیچ
 

با وجود تأکید پدر در ساده و سبک سفر کردن، چون خودش همیشه آفتابه‌ای با عنوان اسباب اضطرار برمی‌داشت، ناخواسته مجوز برداشتن وسایل ریز و درشت صادر می‌شد. در یک‌آن، کوهی از رختخواب و تشت و سطل و سشوار و قابلمه و بیگودی و توپ و کفش اسکیت و خلاصه حتی اثاثیه‌ای که سال‌ها در گوشه و کنار خانه خاک می‌خورد، جزو وسایل ضروری سفر در اتومبیل مدل عهد بوق ‌پدر، تل‌‌انبار ‌می‌شد.
وقتی اتومبیل از شهر خارج می‌شد و پدر در فشار بر پدال گاز از خودش جسارت به‌خرج می‌داد، از همه‌‌‌جای اتومبیل، صدا بلند می‌شد و از زیرش، دود غلیظی به هوا می‌رفت. در این مواقع پدر، اکبر‌آقای مکانیک را مورد شماتت قرارمی‌داد که با دریافت قیمت خون باباش، باز از عهده‌ی تنظیم یک موتور ساده برنیامده است. هرچه‌قدر از شهر فاصله گرفته می‌شد و جاده بیش‌تر در دل طبیعت بکر فرومی‌رفت، اتومبیل ما نقش خود را در توزیع سخاوتمندانه‌ی دود، بیش‌تر نشان می‌داد.

پدر در سفرها، با اتومبیلش بیش‌تر احساس هم‌ذات‌پنداری می‌کرد و هرکس آن‌ها را می‌دید، پی‌می‌برد که آن‌ها یک روح‌اند در دو جسم. به همین خاطر در سر بالایی‌ها پدر، عنق و بداخلاق می‌شد و عرق از سر و صورتش می‌ریخت و در سرازیری‌ها، شاد و شنگول می‌شد و خنده‌اش با دور موتور، مسابقه می‌گذاشت و ما هم برای رعایت اصل همبستگی در یک سفر استاندارد، با او غمگین و شاد می‌شدیم.

چون یک سفر کامل، معنایی جز شناخت امکانات و استفاده‌ی مناسب از آن‌ها ندارد، وقتی در هتل یا مهمان‌پذیری جا‌‌می‌گرفتیم، مادر مثل فرماندهی، پای تلفن می‌نشست و لحظه‌ای نمی‌گذاشت خدمه‌ی ‌هتل، احساس بطالت و بی‌کاری کنند. پدر هم با آفتابه‌اش، سرویس بهداشتی را به تصرف درمی‌آورد و بچه‌ها هم از وان حمام تا فنر تخت‌ها، هیچ‌چیز را بی‌استفاده نمی‌گذاشتند.

گشت و گذار برای پیدا کردن آثار تاریخی و جاهای دیدنی آغاز می‌شد و پدر برای این‌که چیزی از کتابچه‌های راهنمای اماکن تاریخی و گردشگری کم نیاورد، هر بنای ویرانه‌ای را به‌عنوان اثری باستانی، به خورد ما می‌داد و وقتی به محلی می‌رسیدیم که نمی‌توانست اثری در آن بیابد، اعتمادبه‌نفس تورلیدی‌اش را از دست نمی‌داد و می‌گفت: «دریغ و درد که از آن همه شکوه و عظمت، جز مشتی خاک چیزی باقی نمانده است.»

مادر هم گاهی در این اکتشاف، بی‌تأثیر نبود. او همیشه می‌گفت: «مگه می‌شه به فلان شهر رفت و فلان‌جا رو ندید، اگه این‌جوری بشه، جواب اشرف خانمو چی بدم»، یا می‌گفت: «مگه می‌شه بهمان شهر رفت و بهمان غذا رو در بهمان رستوران نخورد، اون وقت به مریم‌جون چی بگم.»

با همه‌ی این‌ها، برای ما چیزهای هیجان‌آور و دیدنی، گردشگرهای دور‌و‌‌بر خودمان بودند، حرف زدن درباره‌ی آنان و فضولی در کارهای‌شان، از دیدن هر اثری برای ما ارزشمندتر بود. کلاً ما خانواده‌ی سر‌زنده‌ای بودیم که بیش‌تر به تاریخ زنده علاقه‌مند بودیم و موجودات زنده‌ی دور‌و‌برمان برای‌مان از هر طبیعت بی‌جان و جانداری، جالب‌تر بود.

اوج روحیه‌ی طبیعت‌دوستی و علاقه‌مندی ما به گردشگری، در آخرین صحنه‌ی سفرهای‌مان بروز می‌کرد. پدر که شدیداً به برخورد نزدیک با طبیعت معتقد بود و هیچ سفری را بدون خطر و غافلگیری‌اش اصلاً سفر نمی‌دانست و گاهی سفرهای خودش را با ماجراجویی‌های «مارکوپولو» و «سندباد» مقایسه می‌کرد، همیشه اصرار داشت آخرین شب سفر، در دل طبیعت و زیر آسمان پرستاره بگذرد.
 
به همین خاطر، او بعد از جست‌وجوهای دقیق و گشت‌و‌گذارهای حساب‌شده، گوشه‌ی باغی را اجاره می‌کرد. علت دقت پدر در این مسأله، این بود که محل اجاره‌ای که در قلب طبیعت وحشی قرارداشت، بایست حتماً سیم برقی به آن می‌رسید و دست‌یابی به سرویس بهداشتی در آن، چندان دلهره‌آور نمی‌بود. علت وجود سیم برق، گذشته از تأمین روشنایی در محیط ناشناخته و پرخطر، راه‌اندازی یک دستگاه تلویزیون 12اینچ بود که مادر در هر سفری، با خودش می‌آورد تا از دنبال‌کردن سریال‌های مورد علاقه‌اش جانماند.
این کار به بچه‌ها هم کمک می‌کرد تا بتوانند به بازی‌های الکترونیکی و سرگرمی‌های شخصی‌شان بپردازند و بنا به گفته‌ی پدر، فرار از زندگی ماشینی و پناه‌بردن به دامان طبیعت را در بهترین شکلش تجربه کنند! ما د‌ر این لحظه‌های پرهیجان، در میان پشه‌بند بزرگی، از بوی اسپری‌های ضد‌حشراتی که مادر کپسول کپسول در پای چادر توری خالی می‌کرد، از هوش می‌رفتیم و تا چند روز بعد از سفر هم، گیج و ویج قدم برمی‌داشتیم اما این حالت را بیش‌تر از این‌که به حساب مسمومیت بگذاریم، نتیجه‌ی طبیعی هر سفر پرخطر و هیجان‌انگیزی می‌دانستیم که بزرگ‌ترین جهانگردان هم از اثرات آن نمی‌توانستند شانه خالی کنند.
ما همیشه حرف پدر را که به‌صورت پژواک در گوش‌مان می‌پیچید، می‌شنیدیم که در تفسیر تک‌بیت زندگی شاعرانه‌اش می‌گفت:
«مزه‌ی یه سفر خوب، به حوادث خطرناک و پیش‌بینی‌ناپذیرشه.»
«سفر بدون حادثه‌های غیرمنتظره، به لعنت ابلیس هم نمی‌ارزه.»
 
و یا
 
- برای یک سفر خوب، چمدان عادت‌هایت را در خانه جا‌بگذار یا آن‌را در اولین ایستگاه گم کن.‌  ‌
- ‌سفر برای سلامتی، خوب است به شرط این‌که برای طبیعت، مخاطره‌آمیز نباشد.‌
- ‌دود، پلاستیک، فیلتر سیگار، خشم و خودخواهی، کلماتی هستند که طبیعت معنی آن‌ها را نمی‌فهمد؛ با کلمات دیگری با او حرف بزن تا جوابت را بدهد.‌
- سفری که حس تازه‌ای از نشاط و شکوه و ستایش به‌وجود نمی‌آورد، با جابه‌جایی گونی‌های سیب‌زمینی، پیت‌های خیارشور و بارهای چغندر، فرقی ندارد.‌

 
 
تهیه شده توسط: مجله شادکامی و موفقیت.گردآوری و تنظیم منوچهر بشیری راد
www.seemorgh.com/lifestyle
اختصاصی سیمرغ
 
مطالب پیشنهادی:
بی‌انگیزگی کارکنان خود را متوقف كنید!
7علامت هشداردهنده افسردگی
زندگی معتبر چه زندگی است ؟
این روزها کی به پایان می رسد؟
بسیار جالب و خواندنی درباره چهار فصل زندگی!!