شکوفهی صورتی زیبایی، دقتم را جلب کرد. به آن نزدیک شدم. چنان بوی آرامبخشی داشت که دلم میخواست هیچوقت ریههایم پرنمیشد و بدون وقفه از این بوی خوش نشاطآور، لذت میبردم و آنرا مداوم، استشمام میکردم.
به شکوفه نزدیکتر شدم اما متوجه شدم که این شکوفه، غمگین است؛ گویی از این همه زیبایی و نشاطی که در او و در اطراف اوست، بیخبر و غافل است.
به او گفتم که در این لحظه، تنها غیرممکنِ موجود، این است که تو غمگین و افسرده باشی. با این همه زیبایی و عطر و رنگ، چگونه این حالت ممکن است؟!
آیا من میتوانم به خود اجازه بدهم که شور و شوقی داشته باشم، آرزویی برای آینده داشته باشم و امیدی در سر؟ پس اینهمه زیبایی و نشاط و شور و شوق و رایحه برای چه به من داده شده است؟ آنها کجا میروند؟ من چه میشوم؟
نخواستم او را نصیحت کنم که «اشتباه فکر میکنی و نباید به اینصورت فکر کنی.»
فقط میخواستم به چیزی که نمیدانست، آگاهش کنم.
به او گفتم که نمیداند ما انسانها یا حتی موجودات دیگر، پرندگان و حشرات، با دیدن حتی یک شکوفه، چه احساس خاصی درونمان موج میزند.
چگونه حتی در یک لحظه، غمهایمان را فراموش میکنیم.
چگونه دیدن یک شکوفه، روحِ از نو زیستن و آغاز را در ما بهوجود میآورد.
چگونه مفهوم «دوباره از نو» در ذهن ما شکل میگیرد.
چگونه بودن را از عدم درک میکنیم.
چگونه به زندگی دوباره مطمئن میشویم
و چگونه تمام داستان زندگی در مقابل چشمانمان، به صحنه میآید.
نمیدانستم چگونه به او بفهمانم که عمر ما انسانها نیز همینگونه است، ما نیز اگرچه بهظاهر متفاوت ولی دارای همین داستان هستیم.
میخواستم ولی نمیتوانستم از آیندهای برای او صحبت کنم که برایش ملموس نبود. نمیتوانستم همهی واقعیات را برای او بگویم.
نمیتوانستم به او بگویم که دلیل بهوجود آمدن او چیست چراکه او نمیتوانست آیندهای را که هیچ اثری از آن نمیدید، باور کند.
او قبول نمیکرد که روزهایی میآیند که میوههای لذیذ و رنگارنگ، جایگزین او میشوند و وجود آن میوهها، وابسته به اوست.
او قبول نمیکرد که میتواند مقدمهای برای بهوجود آمدن منفعتهای بسیاری باشد.
او نمیتوانست زمان غیر از خودش را تصور کند.
او به همین زندگی، وابسته شده بود و پایانش را در همین زمان میدید.
میخواستم واقعیتها را برای او بگویم اما در همان لحظه، بادی شروع به وزیدن گرفت. شکوفه شروع به لرزیدن کرد و در مدت زمان کوتاهی، گلبرگهای جداشدهی آن با باد به اینطرف و آنطرف رفتند؛ دیگر شکوفهای وجود نداشت.
به درخت نگاه کردم. سعیکردم فصل تابستان درخت را متصور شوم که لابهلای برگهای انبوه، میوههای زیبا جلوهگری میکنند. شکوفهای دیگر وجود نداشت اما تابستانی در راه بود که میوههایی زیبا را جایگزین شکوفه میکرد.
شکوفه رفت اما در خود اثری گذاشت، او بهواقع زندگی کرد؛ یک زندگی واقعی.