اما پرسش او که اوج داستان را پی ریزی میکند چیزی را برای مرد فاش میکند. همان گونه که سخنان پیشین مرد چیزی را برای زن فاش کرده است. بدین ترتیب...
تحلیل گفتمان داستان جنگ اثر لوئیجی پیراندللو
با شگفتی باید گفت که این داستان از کنش جسمانی عاری است. پس از آنکه زن چاق از واگن سر درآورد و شوهر محتاط و مودب او به دنبالش وارد شد، به جز پیچ و تاب خوردن زن زیر پالتو، تلاش پیرمرد برای پوشاندن دهان به هنگام سخن گفتن تکان دادن کت زرد مایل به قهوه ای خود، سر پیش آوردن زن چاق برای دقیق تر شدن درسخنان پیرمرد، دوخته شدن همه چشمهای مسافران به چهر ه زن و در هم رفتن چهره پیرمرد به هنگام پاسخ دادن، حرکت جسمانی دیگری در داستان به چشم نمیخورد. این کنشهای جسمانی در داستان از این جهت دارای اهمیتند که کلید احساسات ودیدگاههای آدمهای داستانند.
طرح داستان از جدال میان نگرش گوناگون آدمهای داستان نسبت به موضوع، که نثار کردن فرزندان درپای میهن است، شکل میگیرد. بدین ترتیب قالب این طرح کمابیش قالب مناظره است ودرآن دیدگاههای گوناگون مطرح میشود ومورد بحث قرار میگیرند. اما این مناظره صرفا مناظره نیست. آدمهایی که درآن شرکت دارند آدمهایی هستند که مسئله مورد گفتگوی آنها بسیار واقعی است، فرزندان آنان درجنگ شرکت دارند و یک مرد، پیرمردی که کت زرد مایل به قهوه ای دارد، فرزندش را از دست داده است و این بدان معنی است که مناظره برای شرکت کنندگان آن از اهمیت برخوردارست.
زن چاق و پیرمرد دو قطب مناظره را برعهده دارند. زن چاق سخن نمیگوید اما از نگرش او باخبریم:
زن زیر پالتو پیچ وتاب میخورد وگهگاه مانند حیوانی وحشی خرناس میکشید.دلش گواهی میداد که همه آن حرفها سر سوزنی دلسوزی آن آدمها را، که احتمالا موقعیت ناگوار خود او را داشتند جلب نکرده است.
اندوه زن همچون دردی جسمی، بی واسطه است به دلیل وبحث نیازی ندارد. او تنها میتواند از درد به خود بپیچد یا صدایی جانورگون و صرفا بی معنی از خویش دراورد. قطب دیگر مناظره، جنبه ای که پیرمرد –آن که فرزندش کشته شده – برعهده دارد، به تفصیل بیان میشود. اصول استدلال او اینهاست:
- انسان برای سود خویش بچه به دنیا نمیآورد.
- پسر هنگامی که به دوران جوانی وخ یالپردازی پا میگذارد عشق به میهن برایش کششی بیش از عشق به پدر و مادر دارد.
- اگر پسری- به این شرط که سربه راه باشد – در راه میهن جان ببازد، مرگش سعادتمندانه است.
- کسی که جوان و شادمان جان میدهد با جنبههای زشت زندگی با حقارتها، بیهودگیها و سرخوردگیها برخورد نمیکند.
- وسرانجام، پدر و مادری که پسرشان قهرمانانه جان داده باید خوشحال باشند و بخندند. همان گونه که او، به گفته خود خوشحال است و میخندد یا دست کم باید شکر خدای را بجا بیاورند.
به طور خلاصه پیرمرد با بحث خویش، با فلسفه بافی خویش، احساس اصولی نابودی و اندوه را سراسر مردود میشمارد.
دونگرشی که از آنها یاد کردیم دردو قطب مناظره جای دارند. آنچه نقش و نگار داستان خوانده میشود به تضاد میان دونگرش متکی است اما این تضاد غیر پویا نیست، بلکه درآن هر دونگرش با شرح و بسط ارائه میشوند.
ابتدا زن چاق که از جانب شوهر و دوستان خود تسلی خاطری نیافته چون همان گونه که احساس میکند کسی نتوانسته است احساسات او را درک کند، کم کم با شنیدن سخنان مرد بیگانه تسلی خاطری مییابد. مرد فرزندی از دست داده و به یقین میتواند احساسات او را درک کند و در آنها با او شریک باشد. مرد به گمان زن به یقین مرد عاقلی است چون آنچه را از دست داده برتر از چیزی است که او از دست داده زیرا فرزند او هنوز زنده است. گذشته از آن دشواری موقعیت پیرمرد تفاوت نظر او با تمامی نظرهایی که شوهر زن و دوستان ابراز داشته اند و انکار کلی اندوه به یاری اصطلاحهای قهرمانی او را ناگزیر میکنند که احساس کند به جهانی کشانده شده که هرگز در خواب هم نمیتوانست ببیند.
درنظر او باورکردنی است که مردی که فرزندش به راستی مرده بتواند این چنین درباره از دست رفتن فرزند سخن بگوید. بنابراین کمابیش مثل کسی که از خواب بیدار شده باشد از او میپرسد: راستی راستی پسرتان مرده؟
احتمالا اگر مرد به سادگی میگفت: بله مرده است. زن دست کم دراین لحظه آماده پذیرش نگرش مرد میشد یا چنانچه مرد به او اطمینان میداد که فرزندش راستی راستی مرده است درین صورت زن سعی میکرد از عقیده متهوارنه او پیروی کند و با واقعیت مرگ رو به رو شود.
اما پرسش او که اوج داستان را پی ریزی میکند چیزی را برای مرد فاش میکند. همان گونه که سخنان پیشین مرد چیزی را برای زن فاش کرده است. بدین ترتیب در بخشی از داستان، مرد نگرش زن را دگرگون میکند و در بخش دیگر در مییابیم که این زن است که نگرش مرد را تغیر میدهد. هنگامی که زن عبارت راستی راستی مرده رابیان میکند همه به او خیره میشوند. گویی سخنی نابه جا، بی ادبانه و ناراحت کننده بر زبان آورده، گویی رازی ترسناک و تکان دهنده افشا کرده است. پیرمرد نیز به او خیره میشود و پاسخی نمییابد. برای نخستین بار درمییابد که فرزندش به راستی مرده است، برای همیشه مرده است، برای همیشه.
او دچار رنجی جانکاه میشود و گریه را سر میدهد، همان گونه که زن پیشتر بدان دچار بود.
بدین ترتیب داستان به صورت جدال میان عاطفه ای اصولی، ملموس وقاعده ناپذیراز یک سو، و مجموعه نظامها، قانونها، دلیلها و پاداشها از سوی دیگر در میآید. دراین جا با تقابلی طنز آمیز رو به روییم. تقابلی آشتی ناپذیر. تقابلی که اگر قرار باشد آشتی پذیر شود به تلاشی بسیار نیاز دارد. میبینیم که تعادل مردی که به آشتی دست زده با کوچکترین اشاره، یعنی با پرسش ابلهانه و بی جای زن برهم میخورد. با این همه این پرسش اصولی است. بنابراین آیا باید پذیرفت که نویسنده صرفا برسرآن است که بگوید نظامها، دلیلها و آرمانها در خور اعتنا نیستند و تنها آنچه درخور اعتناست واقعیت عاطفه انسانی است؟ ظاهرا که چنین نیست. اگر چنین بود دیگر نویسنده چرا به گفتههای پیرمرد کششی نیرومند میبخشد تا زنی را که دستخوش اندوه است جلب کند؟ نویسنده ظاهرا جدالی اصولی را با شرایط عینی در عرصه تجربه آدمی وارد میکند و بر سرآن است که بگوید هر دو جنبه تضاد پیوسته حضور دارد و هیچ یک را نمیتوان نادیده انگاشت بار دیگر به نقش ونگار داستان برمیگردیم. گفتیم که به جز دو نگرش یاد شده، حرکت دیگری نیز در داستان دیده میشود و آن دیگرگونی متقابلی است که بر پرسش زن از پیرمرد متکی است. به سخن دیگر ما از یک نظر با دو داستان دریک داستان رو به روییم: داستان دگرگونی نگرش زن و داستان دگرگونی نگرش پیرمرد. هر یک از این دو تن، درلحظه معرفی، ظاهرا درعقیده خود استوارند. این دگرگونیها چگونه انجام میپذیرد؟ آیا با مقدمه چینی به انجام میرسند و در قلمرو داستان پذیرفتنی هستند؟
نویسنده از دگرگونی زن چند تحلیل به دست میدهد. آنچه زن را جلب میکند تازگی یا کیفیت متهورانه شیوه تسلایی است که پیرمرد درگفتههای خویش به کار میگیرد. گذشته از آن، این واقعیت که او به راستی فرزندی از دست داده زن را متقاعد میکند که پیرمرد او را درک میکند. اما چنین تحلیل آشکاری در مورد دگرگونی پیرمرد به چشم نمیخورد. دگرگونی نگرش او غافلگیرانه انجام میگیرد. اما آیا پیرمرد، در بخشهای نخست داستان، دربیان نگرش خود گزافگویی نکرده است؟ آیا نشانه ای حاکی از این واقعیت به چشم نمیخوردکه او به جای آنکه سعی کند برضد دیگران سخن بگوید برضد خویش استدلال میکند؟ برای پاسخ بدین پرسشها باید به بررسی جمله ای پرداخت که بی درنگ پس از آن میگوید حتی سیاه هم نپوشیده، آورده میشود:
کت پوست گوزن خود را، که رنگ روشن داشت، تکان داد تا حرفش را ثابت کند، لب کبود او که جای دو دندان افتاده اش را میپوشاند، لرزید. درچشمهای بی حرکتش اشک حلقه زده بود وچیزی نگذشت که حرفهایش را با خنده ای جیغ مانند که به هق هق میماند، پایان داد.
در اینجا نگرش زن را، که درقطب مخالف جای دارد و انکار ناپذیر است میتوان نوعی تدارک برای دگرگونی نگرش پیرمرد به شمار آورد. این دگرگونی همراه با اوج، گره گشایی و نتیجه گیری درپایان داستان یک جا ارائه میشوند:
چهره اش درهم رفت، به شکلی ترسناک از شکل افتاد، سپس عجولانه دستمالی از جیب بیرون کشید و در میان شگفتی همه، بی اختیار، هق هقی جگر سوز و تاثر آور سرداد.
بیشتر بدانید : داستان کوتاه «جنگ» از لوئیجی پیراندللو
گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
seemorgh.com/culture
منبع: کتاب «داستان و نقد داستان»
بازنشر اختصاصی سیمرغ