خود آپدایک در جایی گفته بود: «لقب خرگوش دارای یک سری مشخصه است. خرگوش‌ها حیواناتی ترسو و وحشت زده هستند که علف و سبزی را دوست دارند. تصویر من...

خداحافظی با خرگوش

 جان آپدایک یکی از مؤثرترین چهره‌های ادبیات معاصر این دنیا هم پیش رفقایش در آن دنیا رفت.
چند وقت پیش روزنامه نیویورک تایمز از منتقدانش در مورد بهترین رمان آمریکایی 25 سال گذشته رأی گیری کرد که در این نظرسنجی، چهارگانه «خرگوش» جان آپدایک به طور مشترک با «نصف النهار خون» کورک مک کارتی در رتبه سوم قرار گرفتند. سال 2008 هم کتاب «تروریست» او در فهرست پرفروش ترین‌های کتاب در حوزه ادبیات داستانی قرار گرفت و بعد از آن در فهرست بهترین‌های روزنامه «دیلی تلگراف» در نظرسنجی خوانندگان جوان. جان آپدایک علاوه بر بردن 2 بار جایزه ادبی پولیتزر و جایزه ملی آمریکا و همچنین جایزه «پن/ فالکنر» و Rea، همیشه پای ثابت نامزدهای نوبل ادبیات بود؛ «هر سال اسم من باعث بی‌حوصلگی و خمیازه کشیدن حاضران می‌شود!». جالب این که با همه این‌ها تا امروز فقط یک نمایشنامه (حسی از سرپناه/ محمد چرمشیر) و 3_2 داستان کوتاه از آپدایک ترجمه شده. یکی از مترجم‌های کشورمان به این سؤال این طور جواب می‌دهد که «عدم رشد تکنولوژی ارتباطی در دوره ای خاص باعث شد که ما جان آپدایک و بسیاری دیگر از نویسندگان را در یک دوره بی خبری از دست بدهیم. بسیاری از نویسندگان دیگر هم دچار همین سرنوشت شده‌اند. در واقع پیشرفت وسایل ارتباطی موجب شده تا ما ناگهان از ترجمه آثار نویسندگانی چون الکساندر دوما و فئودور داستایفسکی به دوره نویسندگان پست مدرن برسیم. بدون این که دوره گذار را شناخته باشیم».
 
جان آپدایک _ پیرمردی که همیشه در عکس‌هایش دست‌ها را تکیه‌گاه سرش می‌کرد و با موهای سپید به جایی دوردست خیره می‌شد و لبخند می‌زد _ بالاخره از اسب پیاده شد. هر چند که پیش از این در مصاحبه اش گفته بود: «من هنوز دوست دارم به کارم ادامه بدهم. من هنوز عاشق کتاب‌هایی که چاپ می‌شوند، هستم. من هنوز عاشق بوی سریش و صیقلی بودن جلد کتاب و ماشین تحریر هستم. این‌ها هنوز برای من هیجان انگیزند ... دلم نمی‌آید از اسب پیاده شوم.» اما بالاخره این نویسنده 76 ساله، در آسایشگاهی نزدیک خانه اش _ در بورلی فارمز ماساچوست _ پرچم سفید را مقابل سرطان ریه بالا برد تا مجله نیویورکر برای نویسنده قدیمی‌اش رثائیه‌ای بلند بالا بنویسد و خوانندگانی که از سال 1954 و اولین داستانش _ friend from philadelphia _ به نوشته‌هایش عادت کرده و نقدهای آپدایک را درباره آثار نویسندگان بزرگ خوانده بودند، از این به بعد وقت ورق زدن هفته نامه نیویورکر باید جای آپدایک کهنه کار را خالی کنند؛ چرا که آپدایک سال‌ها بود با نوشتن داستان، شعر، شرح حال، مقالات و نقد ادبی، برای خودش مخاطب‌های ثابت و سنتی‌ای دست و پا کرده بود؛ آپدایک جزو نویسندگان مخالف جنگ ویتنام بود و بارها در نوشته‌ها و گفت و گوهایش از حقوق بشر دفاع کرده بود.
اگر بخواهیم به دوره جان آپدایک و هم نسلان او اشاره کنیم، باید به سلینجر و میلر کد بدهیم؛ یعنی همان دوره ای که متقدان از آن با نام  «طنز سیاه آمریکا» نام می‌برند. در این دوره بود که نقد جامعه آمریکا با طنزی نیشدار به تصویر کشیده می‌شد. آپدایک هم در همان اتمسفر بود که پشت پرده زندگی روزمره آمریکایی را دید می‌زد و خوشبختی خانواده‌های ایالات متحده و جامعه مرفه آن روزگار را تو خالی دانسته به پرسش می‌کشید. شاید به همین خاطر باشد که از جان آپدایک بیشتر به عنوان راوی ساکنان طبقه متوسط حومه شهرهای آمریکا، پس از جنگ جهانی دوم یاد می‌کنند. در آثارش هم که دقیق شوید، می‌توانید او و هم نسلانش را جزو آن دسته از نویسندگان طبقه بندی کنید که هر چند با دیدگاه سوسیالیستی (اشتراک گرایانه) مارکسیست‌ها همراه نبودند اما تفکرات آن‌ها با جامعه سرمایه داری روز آمریکا هم در تناقض بود. در همان سال‌های ابتدایی قرن بیستم بود که آپدایک و همفکرانش شعار «آمریکا؛ سرزمین خوشبختی» و این که خیابان‌ها جایی هستند برای پارو کردن پول را پوچ، توخالی و عبث می‌دانستند. آپدایک و نویسندگان هم دوره اش مانند جان بارت نمی‌توانستند فضای اصلی اطرافشان را که بیشتر در حال تبلیغ مرفه گرایی بود، باور کنند؛ پس با آثاری که بیشتر دورنمایه‌ای گروتسک داشتند _ با سبک تراژیک_ کمدی _ قهرمان‌هایی خلق می‌کردند که ارتباط مشخصی با مکان و زمان داشتند. مثلا ً در یکی از داستان‌های آپدایک، ما با زن و شوهری رو به رو هستیم که عشقشان پا به پای صعود بورس جلو می‌رود و به کسادی و رکود بورس به ویرانی می‌رسد؛ داستانی به شدت تلخ و به شدت طنز.
 
در کارنامه کار جان آپدایک به 28 رمان، 8 مجموعه شعر و نزدیک به 800 داستان کوتاه می‌رسیم که بسیاری از داستان‌ها قبل از مجموعه شدن، در نیویورکر چاپ شده اند. اما با این حجم آثار، همه شهرت جان آپدایک به خاطر مجموعه رمان‌های «خرگوش» (Rabbit) است که در سال 1960 اولین جلد آن به چاپ رسید و او را به عنوان یکی از بزرگترین نویسنده‌های آن دوره ثبت کرد. این مجموعه شامل «فرار کن خرگوش»، «بازگشت خرگوش»، «خرگوش پولدار است» ( جایزه پولیتزر / 1981)، «خرگوش در تعطیلات» (جایزه پولیتزر / 1991) و «به یاد خرگوش» است که در تمام آن‌ها به زندگی شخصیتی به نام هری آنگستروم که معروف به ربیت (خرگوش) است، پرداخته می‌شود.
این شخصیت در موقعیت‌های گوناگونی مثل بسکتبالیست، فروشنده و خانه دار قرار می‌گیرد؛ چرا که قرار است نماینده طبقه متوسط آمریکا باشد؛ مثلا ً در فرار کن خرگوش، ربیت جوانی 23 ساله است که از پوچی مفهوم خانواده در جامعه رنج می‌برد یا در بازگشت خرگوش، هری یک مرد میانسال است که مثلا ً به خاطر خیانت همسرش نابود شده. خود آپدایک در جایی گفته بود: «لقب خرگوش دارای یک سری مشخصه است. خرگوش‌ها حیواناتی ترسو و وحشت زده هستند که علف و سبزی را دوست دارند. تصویر من از هری، انسانی است کاملا ً دست یافتنی که واکنش‌های خنثی دارد؛ چیزی که برای من بسیار آشناست ... . من و ربیت از نظر سنی و بعضی ویژگی‌های کلی مثل هم هستیم و در یک جا به دنیا آمده ایم. من برک کانتی را ترک کرده ام اما او در آن جا مانده است. او در واقع شکلی از من است که من نیستم. من مثل او زیبا نیستم و مثل او به وسوسه موفقیت‌های زود هنگام تن نداده ام». به جز این، جان آپدایک بعد از مجموعه خرگوش، شخصیت ماندگار دیگری به نام «هری بک» خلق کرد.

من لکنت زبان دارم

حرف‌های آپدایک در آخرین مصاحبه عمرش
دین اصلی من به همینگوی بود که البته ممکن است به چشم نیاید. همینگوی بود که به همه نشان داد دیالوگ «آلیاژ نشده» (ناب و خالص) چه اندازه تنش و پیچیدگی را می‌تواند انتقال دهد و این که چه اندازه شعر در ساده ترین کلمات نهفته است. دیگر نویسندگانی که برای من مایه شگفتی و الگو بودند، این‌ها هستند؛ فرانتس کافکا، جان ا ُهارا، مری مک کارتی، جان چیور، دونالد بارتلمی، ولادیمیر ناباکاف، جیمز جویس، جیمز تربر و آنتوان چخوف.
نسل من که زمانی به آن نسل «ساکت» می‌گفتند، در قسمت عمده ای از اکثریت سفید پوست آن، نسل خوش اقبالی بود؛ همان طور که در یکی از داستان‌هایم آورده ام: «این نسل برای جنگجو بودن زیادی جوان بود و برای یاغی گری زیادی پیر». ما در اوایل دوره رکود اقتصادی و در دوره ای که میزان زاد و ولد ملی در نهایت افت خود قرار داشت به دنیا آمده بودیم. میان اعضای نسل ما «تک فرزند» خیلی زیاد بود. پدر و مادرهای مفلس و صرفه جویمان ما را به کلاس پیانو می‌فرستادند و در عین حال، حمایت و نگهداری آن‌ها از ما با محدودیت‌هایی همراه بود. ما در آن زمانه عسرت به کار کردن عادت کردیم و در دوره ای پا به بزرگسالی گذاشتیم که کار کردن عملی سودآور بود. در جوانی، انسجام وطن پرستانه ناشی از جنگ جهانی دوم را تجربه کردیم، بدون این که آن جنگ را تجربه کرده باشیم. نسل من آن قدر ساده دل و امیدوار بود که دست به فعالیت‌های آرمان گرایانه بزند و آن قدر پرگماتیست (واقع بین و عملگرا) بود که با بی خیالی خاص آمریکایی‌ها، با افول قطعیت‌های قدیمی‌ کنار بیاید. با این همه، جان سالم به در بردیم.
 
مادر همیشه در رویای نوشتن بود و من عادت داشتم در اتاق جلویی به تماشای تایپ کردن او بنشینم. وقتی مریض بودم به همین اتاق می‌رفتم. آن جا می‌نشستم و نگاهش می‌کردم. او به طور اسطوره‌ای و قهرمانانه تلاش می‌کرد که نویسنده شود. هنوز بسته‌های قهوه ای رنگی را که مادرم به نیویورک یا فیلادلفیا می‌فرستاد (ستردی ایونینگ) و داستان‌هایش را که برگشت می‌خورد، به یاد دارم. همان زمان فکر کاری که ارزش تلاش را دارد و با هزینه ناچیز پستی به سرانجام می‌رسد، در ذهنم باقی ماند!
وقتی شروع به نوشتن داستان می‌کنید، وارد دنیایی شگفت‌انگیز و خیالی می‌شوید. فکر می‌کنم دلم می‌خواست داستان نویس شوم. آماده شکست بودم. آماده بودم که قبول کنم توانایی نوشتن ندارم و آن چه می‌نویسم، مورد قبول واقع نشود؛ چرا که دیده بودم چنین اتفاقی برای مادرم رخ داده است. می‌دانستم که طبیعی است هر کسی که می‌نویسد، آثارش چاپ نمی‌شود و در واقع موفقیت و عدم موفقیت 2 روی طبیعی سکه نوشتن است. به خودم 5 سال فرصت دادم که اگر در این 5 سال آثارم منتشر نشد، مطمئن شوم که شرایط لازم را برای نویسنده شدن ندارم. اما وقتی آن 5 سال سر رسید، من تعداد زیادی مخاطب داشتم و کتاب‌های زیادی از من منتشر شده بود.
 
وقتی بچه بودم، مشکل لکنت زبان داشتم. هنوز هم دارم. گه گاه باز هم به این مشکل دچار می‌شوم. اما شاید به این دلیل که آدم‌هایی که با من هم صحبت می‌شوند خیلی مهربان و محترم هستند، حالا کمتر لکنت می‌گیرم. به نظر من، لکنت در واقع نشان دهده نوعی ترس اولیه است مثل داستان‌های کمیک استریپ. در کمیک استریپ وقتی کسی لکنت می‌گیرد، به این دلیل است که ترسیده است. یک دلیل دیگر هم می‌تواند داشته باشد، پدرم فکر می‌کرد چون می‌خواهم تعداد خیلی زیادی کلمه را همزمان به زبان بیاورم، لکنت می‌گیرم. به نظر من، استفاده از میکروفون می‌تواند این مشکل را تا حد زیادی حل کند چون دیگر مجبور نیستید صدا را از ته گلویتان در بیاورید؛ فقط با کمک بینی می‌توانید حرف بزند. اما یک واقعیت مسلم وجود دارد؛ نویسنده چون نمی‌تواند خوب حرف بزند و شاید یکی از دلایلی که باعث شد تصمیم بگیرم نویسنده شوم، همین بود که آدم سخنوری نبودم.
 این حقیقت نسل من است که سینما بر زندگی اش بسیار تأثرگذار باشد. از سینما چیزهای زیادی می‌آموزد؛ درست مثل رمان‌های قرن نوزدهم. از این رمان‌ها می‌شد چگونگی زندگی طبقات بالا دست را مطالعه کرد. آن‌ها آداب و رسوم و عادات طبقات مختلف را آموزش می‌دادند. تعریف‌های زیادی درباره جهان استودیو ارائه شده که بیشترشان نابخردانه است. عده ای سینما را شکل جدید بیگاری می‌دانند. وقتی تلویزیون مخاطبان طبقه متوسط را قاپید، عالم سینما به هول و ولا افتاد؛ «چه کاری می‌توان کرد که از عهده تلویزیون خارج است؟».
 
و بدین ترتیب سینما از یک سو منظره ای مضحک را در دست گرفت و از سویی دیگر پرده محدود کننده مسائل غیر اخلاقی را از پیش روی خودش برداشت. من هنوز هم به سینما می‌روم. همسرم حتی بیشتر از آن که به من خو بگیرد، به فیلم عادت کرده است ولی امروزه کمتر فیلمی ‌قادر است به مخاطب جهانی معنوی، واقعی و قابل فهم را به مخاطب ارائه کند. فیلم‌های قدیمی‌هم چنان به عنوان موعظه‌های پند دهنده باقی مانده اند ... ؛ فیلم «داستان‌های عامه پسند» تارانتینو غافلگیر کننده بود؛ زیاده از حد طولانی بود و به بدترین وجه وجودی می‌پرداخت. فیلمی ‌بدیع بود اما آنی نبود که باعث شود من به خاطرش با شتاب بیرون بروم تا فیلم جدید تارانتینو را ببینم. اگر بخواهم از کسی نام ببرم که به خاطر دیدن فیلمش سراسیمه از خانه خارج می‌شوم، او وودی آلن است وودی آلن نماینده نسل یا گروه خاصی نیست، اما او تنها فیلمساز آمریکایی ای است که به نظر من همچون فلینی و آنتونیونی به بیانی شخصی دست یافته. فیلم‌های او مثل رمان‌های یک رمان نویس است؛ مجموعه‌ای از تغییرات مدام تفکری خاص. اگر او را به عنوان یک نویسنده مطالعه کنید، در می‌یابید که او نیز حد و مرزهای خاص خودش را دارد. در آثار او همه چیز به خوبی و خوشی جریان ندارد. در فیلم‌های او از انبوه بانکداران، وکلا و مشاوران خبری نیست.

به افتخار صندوق پست
جان آپدایک، یک دور تمام
جان آپدایک رمان نویس، شاعر، داستان کوتاه نویس، منتقد هنری و منتقد ادبی در سال 1932 در بخش روستایی ایالت پنسیلوانیا به دنیا آمد و هرگز مشکلات اقتصادی دوران کودکی اش را فراموش نکرد. جان سال‌های کودکی اش را در نزدیکی شیلینگتن گذراند. پدرش معلم علوم تجربی بود. محیط آن جا فضای بسیاری از داستان‌های آپدایک را شکل داده است. خانواده آپدایک هیچ وقت هزینه کافی برای زندگی در اختیار نداشتند. جان و پدر و مادرش بیشتر سال‌های کودکی او را در خانه ای مشترک با پدربزرگ و مادربزرگش زندگی کردند. در 13 سالگی خانواده جان به محل تولد مادرش، مزرعه ای در نزدیکی پلاویل در 11 مایلی شیلینگتن رفتند اما به بار نشستن آرزوها برای جان در جای دیگری بود. آپدایک بعد از پایان رساندن دوره دبیرستان از دانشگاه‌ هاروارد بورس گرفت. در آن جا او برای مجله طنز «لمپون هومور» داستان می‌نوشت و کاریکاتور می‌کشید. در همین سال‌ها او با یکی از همکلاسی‌هایش به نام مری ای پنینگتن ازدواج کرد. در سال 1954 از‌ هاروارد فارغ التحصیل شد و در همین سال یک شعر و یک داستان کوتاه به مجله نیویورکر فروخت؛ «نتوانستم به مجله نیویورکر فکر نکنم. همه آن صندوق‌های پست که زیر سایه درختان غان در شهر کانکتیکوت، هر هفته شماره‌های نیویورکر را نمایانگر تصور و عقیده ویلیام شاؤن در مورد سرگرمی‌ و آموزش بود، دریافت می‌کردند. اگر ویلیام شاؤن از کارهای من خوشش نمی‌آمد، چه اتفاقی برایم می‌افتاد؟ نیویورکر اگر نبود، همه جا را باید پیاده می‌رفتم. بدون نیویورکر بی شک نویسندگی ام را به طریقی حفظ می‌کردم ولی مطمئنا ً این همه داستان از من باقی نمی‌ماند». او از همان سال یکی از نویسندگان ثابت نیویورکر شد. نکته آخر این که از روی رمان «جادوگران ایستویک» آپدایک، در سال 1987 فیلمی ‌با بازی جک نیکلسون، میشل فایفر و سوزان ساراندون ساخته شد. مجموعه تلویزیونی «برای رفتن خیلی دور است» که از کانال ان. بی. سی پخش می‌شد هم از روی مجموعه داستان «بک در مخمصه: یک نیمچه رمان» ساخته شد. یک بار هم در سال 1981 به خاطر رمان «زوج‌ها» عکس آپدایک روی جلد مجله تایم رفت. آپدایک با رسیدن به 76 سالگی 4 فرزند داشت و به همراه همسر دومش «مارثا» در بورلی فارمز ماساچوست زندگی می‌کرد. او در کتاب خاطراتش به نام «خجالت»، نامه ای به نوه‌های خود آنوف و کووامی ‌نوشته و در آن، تاریخچه خانواده اش را توضیح داده و از آن‌ها خواسته بود که به خاطر رنگ پوستشان خجالت زده نباشند. نوه‌های آپدایک به دلیل این که پدرشان آفریقایی است، رنگین پوست هستند.
 
 
گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
www.seemorgh.com/culture
منبع: هفته نامه همشهری جوان/ شماره 202
بازنشر اختصاصی سیمرغ
 
 
مطالب پیشنهادی:
با سکوت‌هایی سرشار از ناگفته‌ها
ناگفته های زندگی ویکتور هوگو
از هومر تا دانته
 نگاهی به شخصیت پردازی در رمان ناطوردشت
نویسنده‌ای با دنیای کودکانه!