تو مثل سرنوشتی، غیر تو با من نخواهد بود
شبیخون خورده را می مانم و می دانم این را هم، که می گیرد ز من - جادوی تو. چون عقل- دین را هم. 

خوشا با تو خوشا با هرچه بادا بعد از این با تو

شبیخون خورده را می مانم و می دانم این را هم
که می گیرد ز من - جادوی تو. چون عقل- دین را هم

تو خواهی آمد و خواهی گرفت از من به آسانی
دلم را گر حصار خود کنم دیوار چین را هم

تو مثل سرنوشتی- غیر تو با من نخواهد بود
اگر پنهانی از تو بسپرم دور زمین را هم

چرا باید جز این باشد. چرا جز این بخواهم من؟
چرا باید به ناخوش بگذرانم- خوشترین را هم؟

خوشا با تو خوشا با هرچه بادا بعد از این باتو
که من برچیده ام از جامه ی جان آستین را هم

تو دور آخری هم مستی و هم راستی داری
بپرس از می شناسان قیمت این ته نشین را هم

من آن دردم که باقی مانده ام از باده ی پیشین
بگردان تا بگردم با تو - دور واپسین را هم


شاعر: محمدعلی بهمنی


گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
seemorgh.com/culture
منبع: دفتر شعر گاهی دلم برای خودم تنگ می شود