افسانه های ناشنیده عطار نیشابوری
کشته شدن به دست یک مغول و شعر سرودن پس از مرگ، به یک‌باره ترک مال کردن و عارف شدن بر اثر نصیحت یک درویش و...

درباره عطار نیشابوری

عبدالحسین زرین‌کوب در کتاب «با کاروان حله» درباره عطار نیشابوری به بیان افسانه‌هایی می‌پردازد که به آغاز و پایان زندگی این شاعر عارف مربوط است: «به موجب افسانه‌ها، در کشتار عام نیشابور شیخ فریدالدین عطار که پیری ضعیف بود به دست مغولی اسیر افتاد. مغول وی را پیش انداخت و همراه برد. در راه مریدی شیخ را شناخت، پیش آمد و از مغول درخواست تا چندین سیم از وی بستاند و شیخ را به وی بخشد. اما شیخ روی به مغول کرد و گفت که بهای من نه این است.

مغول پیشنهاد مرید نیشابوری را نپذیرفت و شیخ را همچنان چون اسیر پیش راند. اندکی بعد یک تن از آشنایان شیخ را شناخت، پیش آمد و از مغول درخواست تا چندین زر از وی بستاند و شیخ را به وی بخشد. شیخ باز رو به مغول کرد و گفت که بهای من این نیست. مغول نیز که می‌پنداشت شیخ را به بهای گزاف از وی بازخواهند خرید نپذیرفت و همچنان با شیخ به راه افتاد. در نیمه راه روستایی‌ای پیش آمد که خر خویش را می‌راند، شیخ را بشناخت و از مغول درخواست تا وی را رها کند. مغول از وی پرسید که در ازای آن چه خواهد داد و روستایی گفت یک توبره کاه. اینجا شیخ روی به مغول کرد و گفت بفروش که بهای من این است. مغول برآشفت شمشیر کشید و در دم شیخ را هلاک کرد. اما شیخ که تیغ مغول سرش را به خاک افکند بود خم شد، سر خویش برگرفت و بر گردن نهاد، پس از آن در حالی که یک منظومه کوتاه خویش – بی‌سرنامه - را می‌سرود در برابر چشم حیران مغول راه خویش در پیش گرفت و وقتی منظومه را به پایان آورد ایستاد و همان‌جا افتاد و جان داد...

این افسانه جالب شیخ عطار را نیز مثل بعضی دیگر از اولیا، حلاج، حبیب نجار، و دیگران نشان می‌دهد که گویی مرگ واقعی برای آن‌ها وجود ندارد و تیغ و شمشیر و آتش نمی‌تواند زندگی آن‌ها را قطع کند، زیرا که فنای در حق آن‌ها را به مقامی رسانیده است که مرگ خویش و زندگی خویش را در دست دارند. یک افسانه دیگر می‌گوید که این عطار پیش از آنکه به ترک مال و هستی گوید و قدم در وادی سلوک نهد در دکان خویش نشسته بود، گدایی ژنده‌پوش بر وی گذر کرد و چیزی خواست، عطار چیزی نداد و گدا پرسید خواجه چگونه جان به عزرائیل خواهد داد؟ عطار پرسید تو جان خویش چگونه خواهی داد؟

مرد کاسه‌ای در دست داشت آن را زیر سر نهاد پاهایش را به سوی قبله دراز کرد، چشم بر هم نهاد و گفت این‌طور و در دم جان داد. این واقعه بود که عطار شادیاخ را به خود آورد. وی را واداشت که هر چه داشت به فقیران دهد و خود به یک خانقاه - خانقاه رکن‌الدین اکاف - برود و گوشه‌ای گزیند...»

زرین‌کوب این روایات را آغاز و پایانی دانسته که افسانه‌سازان برای عطار درست کرده‌اند، آن‌ها را مثل افسانه جالب و شیرین اما مثل خواب خالی از حقیقت توصیف کرده و ادامه داده است: «در واقع سرگذشت زندگی عطار مثل زندگی بسیاری از مشایخ و اولیا مشحون است از قصه‌ها و روایات آکنده از اغراق و مسامحه. می‌توان گفت تار و پود بسیاری از قصه‌هایی که تذکره‌نویسان نسج سرگذشت شیخ را از آن پرداخته‌اند هم از داستان‌های مذکور در تذکرةالاولیاء او گرفته شده است. چنانکه حکایت تذکره‌نویسان در باب بدایت حال او، که ذکر آن گذشت و به موجب آن مرگ ارادی یک سائل او را به ترک دنیا و گرایش به زهد و تصوف کشانیده است، ظاهرا اقتباس است از آنچه خود او در باب عبدالله منازل، شیخ ملامتیه، آورده است که گویند در مقابل ابوعلی ثقفی به اختیار و اراده خویش «دست را بالین کرد و سر بر او نهاد و گفت من مردم و در حال بمرد.»

و حکایت شهادت او هم که به نظم مثنوی مجعول «بی‌سرنامه» منتهی می‌شود نیز یادآور داستان‌هایی است که وی خود از حلاج می‌آورد و می‌گوید که بعد از مرگ نیز «از یک‌یک اندام او آواز می‌آمد که اناالحق... پس اعضای او بسوختند، از خاکستر او آواز اناالحق می‌آمد... به دجله انداختند بر سر آب همان اناالحق می‌گفت.» شک نیست که قصه شعر گفتن عطار بعد از کشته شدنش از همین‌گونه روایات تقلید و اقتباس شده است و داستان غریب درویشی و مرگ شیخ، مثل سرگذشت قهرمانان کتابش، پر است از افسانه‌های شگفت. به هر حال از روی آثار عطار نمی‌توان تاریخ زندگی او را با دقت و اطمینان بیان کرد، خاصه که بعضی از این آثار، فی‌المثل مظهر العجایب، با وجود شهرتی که به نام عطار یافته است از او نیست و از همین‌جاست که بعضی محققان در بیان احوال او به خطا افتاده‌اند.»

این مورخ و منتقد ادبی سپس خود واقعیت زندگی عطار را شرح داده و در بخشی از این شرح حال نوشته است: «فریدالدین عطار در حدود سال 540 در نیشابور ولادت یافته است. پدر و مادرش در پایان جوانی وی هنوز حیات داشته‌اند و هر دو تا حدی اهل زهد و پارسایی بوده‌اند. خود وی، ظاهرا مثل پدر، پیشه عطاری داشته است و در داروخانه خویش طبابت می‌کرده، چون از ثروت بهره‌ای داشته است مثل دیگر شاعران هرگز ناچار نشده است که شعر را وسیله‌ای برای کسب روزی کند. با آسودگی تمام در کودکی و جوانی با علم و ادب آشنایی یافته است و نشانه معرفت به قرآن و حدیث و فقه و تفسیر و طب و نجوم و کلام ادب در آثار وی هست.

از فلسفه بیزاری می‌جوید و بدان علاقه‌ای ندارد اما فکرش از نفوذ آن خالی نیست. به درویشان هم از عهد کودکی خویش محبت می‌ورزیده است و ظاهرا با اقوال و سخنان آن‌ها آشنایی داشته است.

با این حال روایت جامی که می‌گوید مرگ اختیاری یک درویش او را از دکان برآورده است و به درویشی کشانیده است اساس درست ندارد، چنانکه انتساب او به طریقه کبرویه نیز خالی از اشکالی نیست. با وجود ذکر نام مجدالدین بغدادی در مقدمه تذکرةالاولیاء او بعید است که با وی از جهت خرقه یا ارادت انتسابی یافته باشد. نام ابوسعید ابوالخیر در آثار او با تکریم و تجلیل خاص یاد می‌شود و مؤلف مجمل فصیحی او را از سلسله این پیر میهنه شمرده است. به هر حال آنچه از مجموع آثار موثق او برمی‌آید این است که او خود یک سالک و صوفی اهل طریقت نبوده است اما به سبب علاقه‌ای که به اولیا و مشایخ داشته است در حکایات و قصص و احوال و آثار آن‌ها به سائقه ذوق و سلیقه شخصی غور می‌کرده است و سخنان آن‌ها را در اشعار خویش می‌آورده است، ظاهرا از همین روست که بعضی نیز وی را اویسی دانسته‌اند. داستان‌ ملاقات او با بهاءالدین ولد بلخی، که گفته‌اند در طی آن نسخه‌ای از اسرارنامه را به پسر وی جلال‌الدین محمد داد، هم ظاهرا ناممکن نیست.

در باب وفات او نیز خلاف است و البته از 618 دیرتر درست نیست. اما به هر حال داستان قتل او به دست یک مغول، خاصه با کراماتی که در داستان نظم «بی‌سرنامه» بدو نسبت داده‌اند، مجعول است و در تمام این نکات جای بحث و گفت‌وگو بسیار.»

 شعر زیر یکی از سروده های وی است:

مجمعی کردند مرغان جهان
آن چه بودند آشکارا و نهان

جمله گفتند: «این زمان در روزگار
نیست خالی هیچ شهر از شهریار

یکدیگر را شاید ار یاری کنیم
پادشاهی را طلب کاری کنیم»

پس همه با جایگاهی می آمدند
سر به سر جویای شاهی آمدند

هد هد آشفته دل پر انتظار
در میان جمع آمد بی قرار

گفت: «ای مرغان منم بی هیچ ریب
هم برید1 حضرت2 و هم پیک غیب

پادشاه خویش را دانسته ام
چون روم تنها چو نتوانسته ام

لیک با من گر شما همره شوید
محرم آن شاه و آن درگه شوید

هست ما را پادشاهی بی خلاف
در پس کوهی که هست آن کوه قاف3

نام او سیمرغ4 سلطان طیور
او به ما نزدیک و ما زو دور دور

در حریم5 عزت است آرام او
نیست حد هر زبانی نام او

صد هزاران پرده دارد بیشتر
هم ز نور و هم ز ظلمت پیش تر

هیچ دانایی کمال او ندید
هیچ بینایی جمال او ندید

بس که خشکی بس که دریا بر ره است
تا نپنداری که راهی کوته است

شیرمردی باید این ره را شگرف
ز آنکه ره دور است و دریا ژرف ژرف،

جمله ی مرغان شدند آن جایگاه
بی قراری از عزت آن پادشاه

شوق او در جان ایشان کار کرد
هر یکی بی صبری بسیار کرد

عزم ره کردند و در پیش آمدند
عاشق او، دشمن خویش آمدند

لیک چون بس ره دراز و دور بود
هر کسی از رفتنش رنجور بود

گرچه ره را بود هر یک کارساز
هر یکی عذری دگر گفتند باز

جمله ی مرغان چو بشنیدند حال
سر به سر کردند از هدهد سؤال

که:«ای سبق برده6 زما در رهبری
ختم کرده بهتری و مهتری

ما همه مشتی ضعیف و ناتوان
بی پر و بال و نه تن نه توان

کی رسیم آخر به سیمرغ رفیع
گر رسد از ما کسی باشد بدیع»

هدهد آن گه گفت: «ای بی حاصلان
عشق کی نیکو بود از بد دلان

ای گدایان چند از این بی حاصلی
راست ناید عاشقی و بد دلی

تو بدان کان گه که سیمرغ از نقاب
آشکارا کرد رخ چون آفتاب

سایه ی خود کرد بر عالم نثار
گشت چندین مرغ هر دم آشکار

صورت مرغان عالم سر به سر
سایه ی اوست این بدان ای بی خبر

دیده ی سیمرغ بین، گر نیستت
دل چو آیینه منور نیستت

چون همه مرغان شنودند این سخن
نیک پی بردند اسرار کهن

جمله با سیمرغ نسبت یافتند
لاجرم در سیر رغبت یافتند

زین سخن یکسر به ره باز آمدند
جمله هم درد و هم آواز آمدند

زو بپرسیدند: «ای استاد کار
چون دهیم آخر در این ره دادکار؟

زان که نبود در چنین علمی مقام
از ضعیفان این روش هرگز تمام»

هدهد رهبر چنین گفت آن زمان
که: «آن که عاشق شد نیندیشد ز جان

چون دل تو دشمن جان آمده ست
جان برافشان ره به پایان آمده ست

عشق را با کفر و با ایمان چه کار
عاشقان را لحظه ای با جان چه کار

عاشق آتش بر همه خرمن زند
اره بر فرقش نهند او تن زند7

درد و خون دل بباید عشق را
قصه ای مشکل باید عشق را»

چون شنودند این سخن مرغان همه
آن زمان گفتند ترک جان همه

برد سیمرغ از دل ایشان قرار
عشق در جانان یکی شد صد هزار

عزم ره کردند عزمی بس درست
ره سپردن را باستادند چست

جمله گفتند: «این زمان مارا به نقد8
پیشوایی باید اندر حل عقد9

قرعه افکندند بس لایق فتاد
قرعه شان بر هدهد عاشق فتاد

جمله او را رهبر خود ساختند
گر همی فرمود سر می باختند

هدهد هادی چو آمد پهلوان
تاج بر فرقش نهادند آن زمان

صد هزاران مرغ در راه آمدند
سایه دان ماهی و ماه آمدند

چون پدید آمد سر وادی ز راه
النفیر10 از آن نفیر بر شد به ماه

هیبتی زان راه بر جان اوفتاد
آتشی در جان ایشان اوفتاد

جمله ی مرغان ز هول و بیم راه
بال و پر پُرخون برآوردند آه

راه می دیدند پایان ناپدید
درد می دیدند درمان ناپدید

و آن همه مرغان همه آن جایگاه
سر نهادند از سر حسرت به راه

سال ها رفتند در شیب و فراز
صرف شد در راهشان عمری دراز

آخر الامر از میان آن سپاه
کم کسی ره برد تا آن پیشگاه

باز بعضی بر سر کوه بلند
تشنه جان دادند در گرم11 و گزند

باز بعضی در بیابان را زتف آفتاب
گشت پرها سوخته دل ها کباب

باز بعضی در بیابان خشک لب
تشنه در گرما بمردند از تعب12

باز بعضی ز آرزوی دانه ای
خویش را کشتند چون دیوانه ای

باز بعضی سخت رنجور آمدند
باز پس ماندند و مهجور آمدند

باز بعضی از عجایب های13 راه
باز استادند هم بر جایگاه

باز بعضی در تماشای طرب
تن فرو دادند فارغ از طلب

عاقبت از صد هزاران تا یکی
بیش نرسیدند آن جا ز اندکی

عالمی بر مرغ می بردند راه
بیش نرسیدند سی آن جایگاه

سی تن بی بال و پر، رنجور و مست14
دل شکسته جان شده، تن نادرست

حضرتی دیدند بی وصف و صفت
برتر از ادراک عقل و معرفت

رقعه یی15 بنهاد پیش آن همه
گفت: «برخوانید تا پایان همه»

چون نگه کردند آن سی مرغ زار
در خط آن رقعه ی پر اعتبار16

هر چه ایشان کرده بودند آن همه
بود کرده نقش تا پایان همه

کرده و ناکرده ی دیرینه شان
پاک گشت و محو گشت از سینه شان

چون نگه کردند آن سی مرغ زود
بی شک آن سیمرغ آن سی مرغ بود

خویش را دیدند سی مرغ تمام
بود خود سیمرغ سی مرغ تمام

چون به سوی سیمرغ کردندی نگاه
بود این سیمرغ این کاین جایگاه

ور به سوی خویش کردندی نظر
بود این سیمرغ ایشان آن دگر

ور نظر در هر دو کردندی به هم
هر دو یک سیمرغ بودی بیش و کم

بود این یک و آن یک بود این
در همه عالم کسی نشنود این

آن همه غرق تحیر ماندند
بی تفکر و ز تفکر ماندند17

چون ندانستند هیچ از هیچ حال
بی زفان کردند از حضرت سؤال

کشف این سر قوی درخواستنند
حال مایی و تویی درخواستند

بی زفان آمد از آن حضرت خطاب
کاینه است این حضرت چون آفتاب

هر که آید خویشتن بیند در او
جان و تن هم جان و تن بیند در او

محو او گشتند آخر بر دوام
سایه در خورسید گم شد و السلام

لاجرم این جا سخن کوتاه شد
رهرو و رهبر نماند و راه شد

 

بیشتر بدانید : از عطاری تا عرفان


گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
www.seemorgh.com/culture
منبع:tasnimnews.com