پل آستر
اگر می‌شد مستقیما روی صفحه کامپیوتر یا ماشین تحریر نوشت حتما این کار را می‌کردم. اما صفحه کلید همیشه برایم چیزی ترسناک بوده. هرگز وقتی دستم روی صفحه کلید است....
 
 برای پل آستر نوشتن هر کتاب با داستانی دیگر فرق دارد، فقط یک مسئله تکراری وجود دارد و آن نوشتن با خودنویس است.
پل بنجامین آستر نویسنده، فیلمنامه‌نویس، شاعر و مترجم آمریکایی است. او متولد سوم فوریه 1947 در نیوآرک ایالت نیوجرسی و از چهره‌های مهم ادبیات پست‌مدرن است.
از این نویسنده «شهر شیشه‌ای» به ترجمه شهرزاد لولاچی، «ارواح» به ترجمه خجسته کیهان، «هیولای دریایی» به ترجمه ماندانا مشایخی، «کتاب اوهام» به ترجمه امیر احمدی‌آریان، «اتاق در بسته» به ترجمه خجسته کیهان، «شب پیشگویی» به ترجمه خجسته کیهان، «مون پالاس» به ترجمه لیلا نصیری‌ها، «کشور آخرین‌ها» به ترجمه خجسته کیهان، «اختراع انزوا» به ترجمه بابک تبرایی، «هیولا» (لویاتان) به ترجمه خجسته کیهان، «مردی در تاریکی» به ترجمه خجسته کیهان و «ناپیدا» به ترجمه خجسته کیهان به فارسی ترجمه شده است.
پل آستر پاییز سال 2003 در گفت‌وگویی با مجله معتبر «پاریس ریویو» (شماره 178) شیوه نوشتن خود را چنین توصیف کرد:
 
همیشه با دست می‌نویسم. با خودنویس می‌نویسم و گاهی با مداد، مخصوصا برای تصحیح از مداد استفاده می‌کنم. اگر می‌شد مستقیما روی صفحه کامپیوتر یا ماشین تحریر نوشت حتما این کار را می‌کردم. اما صفحه کلید همیشه برایم چیزی ترسناک بوده. هرگز وقتی دستم روی صفحه کلید است نمی‌توانم درست و دقیق فکر کنم.
قلم ابزاری ابتدایی است. حس می‌کنی کلمات از تنت بیرون می‌آیند و سپس روی کاغذ حک می‌شوند. نوشتن همیشه امری «لمسی» برای من بوده است. تجربه‌ای فیزیکی است.
همیشه در یک دفترچه می‌نویسم. علاقه‌ای غریب به دفترهای شطرنجی، آن مربع‌های کوچک دارم... از سال 1974 تا کنون ماشین تحریری دارم ساخته کمپانی المپیا. بیش از نیمی از عمرم کنار من بوده. آن را از یکی از دوستان دوران کالج خریدم، دست دوم بود و حالا 40 سالی از عمرش می‌گذرد.
 
یادگاری است از عصری دیگر اما هنوز سرپا است. هیچوقت خراب نشد. تنها کاری که باید انجام دهم تعویض نوار جوهر است. تنها ترسم این است که روزی برسد که دیگر نوار جوهری برای خریدن نباشد و مجبور شوم به دنیای دیجیتال قدم بگذارم و مرد قرن بیست و یکم شوم.
خودم را آماده کرده‌ام. نوار جوهر جمع کرده‌ام. فکر کنم حدود شصت هفتادتا نوار در اتاقم داشته باشم. احتمالا تا آخر خط با این ماشین تحریر سر کنم، البته چند باری به سرم زده از آن دست بکشم. ناراحت و دشوار است اما مرا از تنبل شدن دور نگه داشته است.
 
دلیلش این است که ماشین تحریر مرا مجبور می‌کند وقتی کارم تمام شد دوباره شروع کنم. با کامپیوتر شما تغییرات را اعمال می‌کنید و بعد نسخه چاپ‌شده تمیزی تحویل می‌گیرید. با ماشین تحریر نسخه تمیز گیرتان نمی‌آید مگر اینکه دوباره از اول شروع کنید. فرایندی خسته‌کننده است. فکر کنید کتابتان را تمام کرده‌اید و حالا باید چند هفته وقت بگذارید و آنچه نوشته‌اید را درست کنید، کاری کاملا مکانیکی.
هم برای کمرتان بد است هم برای گردنتان، و حتی اگر بتوانید روزی بیست تا سی صفحه ماشین کنید باز هم کار به کندی پیش می‌رود. همیشه در این لحظه به خودم می‌گویم وقت روی آوردن به کامپیوتر است اما وقتی کار به آخر می‌رسد می‌بینم چقدر این سختی لازم بوده است.
اسم این فرایند را «خواندن با انگشت» گذاشته‌ام و خیلی جالب است که انگشت خیلی بیشتر از چشم متوجه اشتباهات می‌شود. تکرار، ساختار اشتباه و ریتم نامناسب. انگشت هرگز اشتباه نمی‌کند. وقتی کار نوشتن تمام شد شروع به ماشین کردن می‌کنم و متوجه می‌شوم هنوز کلی کار مانده است.
دفترچه به نظر من خانه واژگان است، مکانی مخفیانه برای فکر و ارزیابی خویش. من فقط شیفته نتیجه نوشتن نیستم، فرایند و عمل قراردادن کلمات روی کاغذ هم برایم جذاب هستند. نپرسید چرا. شاید به سردرگمی روزهای قدیم بازگردد، به جهالت من درمورد ذات داستان.
 
وقتی جوان بودم از خودم می‌پرسیدم کلمات از کجا می‌آیند؟ چه کسی آنها را می‌گوید؟ راوی سوم شخص در رمان سنتی ابزاری غریب است. الان به آن عادت کرده‌ایم، قبولش کرده‌ایم، دیگر زیر سوالش نمی‌بریم. اما اگر به آن فکر کنید، می‌بیند یک جای کار می‌لنگد. انگار داستان از ناکجاآباد آمده و این برای من آزاردهنده است.
کم پیش می‌آید از زبان شخصیت‌هایم حرف خودم را بزنم. گاهی پیش می‌آید آنها شبیه من باشند یا بخشی از زندگی من را قرض گرفته باشند، اما من دوست دارم آنها شخصیت‌هایی باشند مجزا که نظر خود را دارند و به شیوه خودشان حرف‌های خود را بیان می‌کنند.
هر کتابی که تا حالا نوشته‌ام با چیزی که «صدایی در سر» می‌خوانم شروع شده است. نوعی موسیقی یا ریتم یا لحن. برای من بخش قابل‌توجهی در نوشتن یک رمان از تلاش برای وفادار ماندن به آن صدا، به آن ریتم آمده است.
 
سازوکاری بسیار درونی است. با منطق نه می‌توانی آن را توجیه کنی و نه از آن دفاع کنی، اما وقتی اشتباهی از تو سر بزند متوجه می‌شوی و به همین شکل می‌دانی چه وقت داری کار درست را انجام می‌دهی.
هر کتاب با جمله اول شروع می‌شود و ادامه می‌دهم تا وقتی به جمله آخر می‌رسم. همیشه به ترتیب، پاراگراف به پاراگراف.
داستان برای من یک خط سیر دارد و اغب جمله اول و آخر آن را می‌دانم اما آنچه در این بین رخ می‌دهد در طول راه تغییر می‌کند. همه کتاب‌هایی که تا حالا چاپ کرده‌ام با آنچه اول در ذهن داشتم فرق می‌کنند. شخصیت یا فصلی حذف شده است و شخصیت و فصلی دیگر به وجود آمده است. کتاب را در فرایند نوشته شدنش کشف می‌کنی. این ماجراجویی نوشتن است. اگر از اول همه چیز مشخص بود دیگر لطفی نداشت.
 
جمله واحد شعر است و پاراگراف واحد نثر. روی یک پاراگراف آنقدر کار می‌کنم تا راضی شوم. نوشتن و نوشتن تا وقتی که ریتم و آهنگ درست را داشته باشد، ممکن است نصف روز یا یک روز طول بکشد، یا شاید هم سه روز. وقتی کارم تمام شد آن را تایپ می‌کنم تا ظاهر بهتری داشته باشد بعد دوباره آن را تغییر می‌دهم.
هر کتاب بحثی جداگانه دارد و سعی می‌کنم در طول نوشتن یاد بگیرم آن را چگونه بنویسم.
 
 
 
گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
www.seemorgh.com/culture
منبع: khabaronline.ir/  ترجمه: حسین عیدی‌زاده
 
مطالب پیشنهادی:
 فقط کافی​است لباس راحتی بپوشید/ حنیف قریشی چگونه می‌نویسد؟
اتفاقات خواندنی در زندگی نویسندگان!
داستان شاهکارهای ادبی که چند هفته‌ای نوشته شدند! 
در سرزمین گوجه‌ها‌ی سبز، مرگ برای آدم سوت می‌زند! 
نویسنده‌‌هایی ‌كه فقط یك ‌اثر ‌نوشتند ‌و ‌جاودانه شدند!