دیروز بعدازظهر که حدود ۴۰ دقیقه گریه می کردم هیچ عابری نگاهم نمی کرد؛ هیچ کسی هیچ سوالی نداشت و احدالناسی مزاحم خلوتم نمیشد.
مردی که همه عمر آرزوی داشتنش را داشتم مرا به قدم زدن کنار ساحل باپاهای برهنه دعوت کند و باز هم بدون استرس نگاه های دیگران دستش را بگیرم و با اوقدم بزنم.
بین رفتن و ماندن مانده بود. با خودش گفت از آدمها که آبی گرم نمیشود، اگر ازشان بپرسی بروم یا بمانم؟
ژان پل سارتر نویسنده و فیلسوف برجسته فرانسوی در سال 1964 برنده جایزه نوبل شد ولی به دلیلی عجیب آن را نپذیرفت.
داستان زیر یک داستان از کتاب" تصویب شد" اثر حسین علائی نژاد می باشد.
من از جیغ ترسیدم و از کوچه به خیابان گریختم؛ سر کوچه که رسیدم، نانوا به سویم سنگ پرتاب کرد؛ سومین سنگ به من خورد. پهلوی راستم تیر کشید و تا مغز استخوانم را سوزاند.
فیلمی کمیاب از سهراب سپهری در گردشی با دوستانش در فضای مجازی منتشر شده است.
قنبرسیاه مردی بود زشت سیاهچرده با موهایی ژولیدۀ درهم گوریده، مانند سیاههای آفریقایی با قدی متوسط که تابستانها مصالح دزدی و پائیز و زمستان از خرمنها و روستاهای اطراف گندمدزدی و جودزدی مینمود.
امیراصلان افشار، رئیس اداره کل تشریفات دربار در یکی از خاطرات خود که به مهر۱۳۵۷ بر می گردد خاطره ای از فال حافظ گرفتن محمدرضا پهلوی می پردازد.
نمونه خون و معصومیت محض و ساعت مچی صفحه بزرگ و هزار چیز دیگر آمد.
زیاد می خندیدم آن روزها. از ته دل. حالا نمی خندم. خوب می شنیدم صدای دیگران را آن روزها. خوب می دیدم دیگران را. حالا نمی شنوم. نمی بینم.