زن مضطرب شد اما وقتی بازوان مرد جوان دور بدنش حلقه شد آرامش تازه ای در خود دید و وقتی که پرندهی پرهنه سوار شاخهی درختی به طرف پل نزدیک میشد، مرد مستاجر، زن جوان را...
اولش خندید. فکر کرد شوخی میکنم. کمی که بالا رفتم، شروع کرد به داد زدن. بعد هم پرید بالا و مچ پایم را از زیر چسبید. گفت: «میدانی تا به حال چند نفر از این سنگ ها کشیده اند بالا و بعد...
خبرش را اول پدر عیدی آورد که کسی باور نکرد اما وقتی عکساش را توی روزنامه دیدیم نزدیک بود از تعجب شاخ دربیاوریم. عکس کوچکی از گرجی در روزنامه چاپ شده بود و روی چشمهای او یک...
همسرگرامی كه تا اون لحظه سخت مسحور ماجراجویی های سالوادر و اسكار این پهلوان پنبه های فارسی وان، راكب قمرهای مصنوعی زمانه قرار داشت به یكباره از جا پرید و...