کوری که ونوس را ندیده، نسترن، اطلسی و یـونجه برایـش فرقی نمی کند! مهم آبـی عشق است.....
شیشه پنجره را باران شست. از دل من اما، چه کسی نقش تو را خواهد شست؟ من شکو فائی گلهای امیدم را در رویاها میبینم،...
آرام و آهسته خواهم رفت به دورها جایی كه اثری ازمن نباشد جایی كه نفس كشیدن را از یاد خواهم برد در كویری سوزان در انتهای یك قرن...
گروه متخصص و محققی در یک تحقیق سوالی را از گروهی کودک خردسال پرسیده بودند که پاسخهایی که بچه ها دادند عمیق ترو متفکرانه تر از تصورات بود ...
پیراهن کبود پر از عطر خوش را، برداشتم که باز بپوشم پی بهار..........کلاغ پر؟.... نه کلاغ را بگذاریم برای آخر....
نامههای بچههای کوچولوی دنیا به خدای خودشون... عجب دنیای کوچیک و قشنگی دارن بچهها....
زمانی که بچه بودیم دنيا چقدر زيبا بود. چقدر همه چی رنگ و بوی اميد داشت و همه چی سرشار از اميد و عشق به آينده...
رخصت بده که بشکنم غرورمو به پای تو... فرصت بده که جون بدم به حرمت صدای تو...
دلم برات تنگ شده..... اما من... من میتونم این دوری رو تحمل كنم... به فاصلهها فكر نمیكنم...
بی تو از دست رفتهام ..... بی تو.... بی تو ساز شکسته ام..... بی تو................